eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . گازی به سیبم می‌زنم. همانطورکه راه می‌روم درس می‌خوانم. وارد خانه می‌شوی. بلند سلام می‌کنم. سیب را از دستم می‌گیریدو مشغول خوردنش می‌شوی. پایم را روی زمین می‌کوبم و می‌گویم: علی، ماله منه. _ معلومه ماله توام بانو. خنده‌ام می‌گیرد. _ لوس نشو! سیبو می‌گم. _ یکی دیگه بردار. _ خودت یکی دیگه بردار. _ می‌تونی پسش بگیر. دستت را می‌کشم. هرچه تلاش می‌کنم حریفت نمی‌شوم. سیب را کامل می‌خوری. _ علی خیلی بدی. _ سیبِ سودا یه مزه دیگه داره! _ سرمو شیره نمال سید. _ سید گفتنای بانو دوحالت داره. حالت اول شیطنت. حالت دوم قهر! از فرصت استفاده می‌کنم و رویم را برمی‌گردانم. _ حس و حال درس خوندنم پرید. _ کجا پرید؟! برم برش گردونم. _ با شما نیستم سید! _ پس اوضاع خیلی خطرناکه! یه دودایی از سرت بلند شده عزیزم. با حرص صدایت می‌زنم: علی! _ دیدی گفتی علی! بی‌اختیار لبخندی روی لبم می‌نشیند. _ آخه به ما قهر کردن اومده؟! اونم سر سیب؟ _ به هر حال تو سیب منو بلعیدی! _ بلعیدم؟! مگه اژدهام؟ چیزی نمی‌گویم. مثلا قهرم! _ ببین بانو زندگی مشترکه. باید تو همه چی شریک باشیم حتی سیب. مشغول درس خواندن می‌شوم. موهایم جلوی صورتم می‌ریزد. به‌سمتم می‌آیی و موهایم را نوازش می‌کنی. _ چی کار می‌کنی؟ _ الان می‌بینی! چند لحظه بعد می‌گویی: تموم شد. موهایم را بافته‌ای _مو بافتنم بلدی؟! بلند می‌خندی _ الان نگی علی قبلا موهای کی رو بافتی! پیشانی‌ام را می‌بوسی و می‌گویی: عاشقتم وقتی غیرتی می‌شی بانو! سیب بیارم آشتی میکنی؟ _ روش فکر میکنم. به آشپزخانه می‌روی و با سیب سرخی برمی‌گردی. سیب را از دستت می‌گیرم و گاز می‌زنم. _ آشتی؟ _ مگه قهر بودم؟! با لبخند نگاهم می‌کنی. _ نمی‌دونی وقتی انقدر باهم خوبیم، با همچین چیزای ساده خوشحال می‌شیم، چقدر انرژی می‌گیرم. کنارت می‌نشینم. صورتت را نوازش می‌کنم. _ علی. _ جان علی. _ خیلی دوستت دارم. دستت را روی قلبت می‌گذاری. خودت را به حالت غش می‌زنی. _ جواب حرفمو ندادی. چشمانت را باز می‌کنی و سیبم را گاز می‌زنی! می‌خواهی چیزی بگویی که زودتر می‌گویم: می‌دونم زندگی مشترکه! _ واقعا معلوم نیست؟ _ چی؟ _ اینکه چقدر دوستت دارم. سرم را روی شانه‌ات میگذارم _ همیشه تو هر شرایطی تکیه‌گاه هم باشیم مهربان. _ چشم مهربانو! حالا درستو بخون. زنگ تفریح اول تموم شد. بدو تا زنگ تفریح دوم زودتر برسه! بعد از جمله‌ات چشمکی نثارم می‌کنی. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . با احتیاط به سمت آشپزخانه می‌روم که بیدار نشوی. این اولین ماه رمضان‌مان است. درست مثل اولین بار که قرار بود روزه بگیرم ذوق دارم. سریع بساط سحری را آماده می‌کنم. به اتاق برمی‌گردم و صدایت می‌کنم :عزیزم، پاشو سحری. تکانی می‌خوری ولی چشمانت را باز نمی‌کنی. _ بیداری؟ چیزی نمی‌گویی. _ تو که خوابت سنگین نبود. سکوتت را که می‌بینم بازویت را تکان می‌دهم. لبخند می‌زنی ولی حرفی نمی‌زنی. _روزه سکوت گرفتی؟ جون من بلند شو الان اذان میده‌ چشمانت را باز می‌کنی. _ چرا قسم میدی؟ _ بازیت گرفته؟! بیدار نمی‌شی خب! _ خواستم یکم خودمو واسه خانمم لوس کنم. فقط کم مونده بود بکشیم! _ محبت من عملیه _ به زبونم بیاری خوبه‌ها! _چشم سید! دیر شدا. _ یه کاری کردی می‌میرم واسه این سید گفتنات. _ این زبونت منو کشته سیدجان‌. لبخندی می‌زنی و می‌گویی: وای از آن روز که تو عاشق بشوی من معشوق! پدری از تو درآرم که خدا می‌داند. فعلا دور دور شماست بانو. با ناز می‌گويم: یعنی یه روزی عاشقیات تموم می‌شه علی؟ علی را کشیده تر می‌گويم. از آن علی‌هایی که دوست داری. _ اینطوری علی می‌گی دلم میخواد یه لقمه‌ی چپت کنم. به‌سمتم خیز برمی‌داری. سریع به آشپزخانه می‌روم. _ کجا فرار می‌کنی؟ _ نگاه نیم ساعت مونده به اذان! سحری نخورم گرسنه میمونما! از فعل مفرد استفاده می‌کنم! او روی من حساسی. پشت میز می‌نشینی و می‌گویی: صبر کن برات دارم. انقدر با قلب من بازی می‌کنی. کنارت می‌نشینم. قاشق را سمت دهانت می‌گیرم‌. لبخند می‌زنی و می‌گویی: تا آخرش باید اینطوری بهم غذا بدی! _ چشم مهربان. _ یا خدا! ببین قراره باهام چی کار کنی که خیلی مهربون شدی. انگشتر عقیقت را نوازش می‌کنم‌‌. این انگشتر را خیلی دوست داری. _ خب می‌خوام مثل تو بشم. پیشانی‌ام را می‌بوسی. _ یودا خیلی هم خوبه! راستی! _جانم. _ از این به بعد سجاده تو با خودم می‌برم اگه دیر اومدم نماز بخونم. لبخند می‌زنم. _ به من میگی با قلبم بازی می‌کنی اما خودت از اولش با قلبم بازی کردی. قاشق را به سمتم می‌گیری و می‌گویی: مگه من چی کار کردم؟ بعداز اینکه غذا را می‌جوم می‌گویم: از همون اول مهرت به دلم نشست. _ نگفته بودی عزیزم! _ خب حالا گفتم که همون اول عاشقت شدم. صدای اذان می‌پیچد. _ وای علی! هیچی نخوردی.‌چطور می‌ری سرکار. _ فدای سرت عشق خوردیم. فقط بانو باید با شهد عسل باهامون حساب کنه! و چشمکی نثارم می‌کنی. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . شال سبزت را که دور گردنت می‌اندازم می‌گویی: بریم؟ دست در دست هم راه می‌افتیم. دسته‌ها در خیابان‌اند. گوشه‌ای می‌ایستیم به تماشا. قطره‌س اشکی از گوشه چشمت می‌چکد. چند دختر جوان کنارمان ایستاده اند و ریز می‌خندند. پسرها به دختران طعنه می‌زنند. ابروهایت درهم می‌رود! _عزیزم همین جا وایسا الان میام. به سمت پسرها می‌روی. زنی که کنارم ایستاده می‌گويد: خانم بگو شوهرت برگرده! اینا که گوش نمیدن. _ چطور همچین حرفی بزنم وقتی تو عزای کسی هستیم که بخاطره امر به معروف و نهی از منکر شهید شد؟ زن چیزی نمی‌گوید. نگاهت می‌کنم. من تو را می‌شناسم مهربان. اهل دعوا و زور نیستی. با لبخند با پسرهای هم سن و سالت صحبت می‌کنی. چند لحظه بعد سمت دیگری می‌روند و تو برمی‌گردی. _ بانو بریم. از خیابان عبور می‌کنیم. _ علی چی شد؟ متنظر بودم دعوا بشه! _عصبی شدم اما... خودمو کنترل کردم. با احترام حرمت امشبو بهشون یادآوری کردم. ممنون که جلومو نگرفتی. _ مگه می‌شد؟ _ می‌دونی دو دسته آدم داریم. دسته اول خواسته یا ناخواسته جلوی به کمال رسیدن عزیزاشونو می‌گیرن. دسته دوم عزیزاشونو تا آسمونا می‌برن! به هیات می‌رسیم. چادرم را مرتب می‌کنم و از تو جدا می‌شوم که سمت زنانه بروم. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
من از قعر افسانه‌ها آمدم، از لابه‌لای ترانه‌ها. از حریرِ نرمِ روحِ تو، وقتی در ازل به قلب هم نشستیم. و بنا شد در زمین به تن بکشیم آغوش یکدیگر را. ✍🏻 لیلی سلطانی | از قصه‌ی "نجوای هر ترانه" که در دست نگارش است. @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
_ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ علیه السلام خدایا گناهانی که من را از حسین (ع) محروم می‌کند، ببخش... @Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . همانطورکه می‌دوم چشمک می‌زنم. انگشت اشاره‌ات را به نشانه ی تهدید بالا می‌بری و می‌گویی: وایسا! خنده‌ام می‌گيرد. صورتت دیدنی است!پشت درختی قایم می‌شوم. _ کجا رفتی؟! ببین باهام چی کار کردی؟ به باغ آمدیم. خوابت که برد تمام هنر نقاشی‌ام را روی صورتت پیاده کردم. دستم را که می‌گیری جیغ می‌کشم. _ گرفتمت! _ ببخشید! _ زدی صورتمو داغون کردی! بهت برنخوره ولی اصلا استعداد نقاشی نداری! دنبال خودت کنار استخر می‌بری‌ام. _ می‌ندازمت تو آب تا یادت بمونه صورت من دفتر نقاشی نیست! میخواهی هلم بدهی که جیغ می‌کشم: نه! نه! بچه می‌ترسه! محکم نگهم می‌داری. متعجب نگاهم می‌کنی. _ چی؟! _گفتم بچه! صورت نقاشی شده‌ات با آن حالت خنده دارتر شده. _ با احساسات من بازی نکن! _ رو صورتت یه بچه کشیدم نفهمیدی؟ _ دقیقا کدوم از این خطای شکسته نوزاده؟! _ تمام هنرم همین بود. _شوخی کردی آره؟! _ نه! لبخند عمیقی روی صورتت می‌نشیند!دست‌هایم را می‌گیری. _ یعنی واقعا بچه‌ی ما؟ دستی به صورتت میکشی و بلندتر می‌گویی: خدایا شکرت. _ترسیدما! _ ببخشید! چیزی نشد که؟ می‌خندم: نه، برو صورتتو بشور. با تمام توان هلت می‌دهم و در آب می‌افتی. _ بگو به جون علی داریم بچه دار می‌شیم. _جونه علی عزیزه. _ کی بدنیا میاد؟ کنار استخر می‌نشینم و می‌خندم‌. _ نخند از خوشحالیه! نه ماه چطور صبر کنم؟! با اخم ساختگی نگاهت میکنم _ حسودیم میشه‌ها! خیس شدی، بیا! همانطورکه از استخر بیرون می‌آیی می‌گویی: فدای یه تار موی فسقلی و مامانش. دلم قیلی ویلی می‌رود از این لفظ فسقلی. کدام زنی جدا از مادر شدن از اینکه ثمره عشقش را پرورش دهد و حمل کند جنون شادی نمی‌گیرد؟ با عشق نگاهت می‌کنم و می‌گویم: سه نفره شدنمون مبارک! لبخند عمیقی می‌زنی، می‌خواهی به‌سمتم بیایی که پایت لیز می‌خورد و دوباره داخل استخر میوفتی. بلندتر می‌خندم. بودن با تو مثل بعضی خواب ها قابل توضیح نیست. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
سلام و مهر و قشنگی🌿 الهی احوالتون سبز باشه و غرق آرامش چند تا نکته و خبر رو اینجا بگم. قصه‌ی شبی که تو کانال گذاشته می‌شه، برای هفت هشت سال قبله و برش‌هایی از یه زندگی عادیه. نه یه داستان بلند یا رمان منسجم. با آیه‌های جنون و رایحه‌ی محراب مقایسه‌ش نکنید. صرف به یادگار موندن و دیدن پیشرفتِ قلمم گذاشتمش. درمورد رمان رایحه‌ی محراب به زودی خبرهای خوبی می‌دم. قراره جلد دومش رو با وجود تحقیق مفصل و مسائل مختلفش، بنویسم. این داستان سیر خاص خودش رو داره. هیچ فکری درموردش نکنید چون تو این داستان هیچ چیز اونطور که می‌بینید یا فکر می‌کنید نیست😉 فعلا همین قدر ازش بدونید تا به وقتش. این تابستون مشغول نوشتن یه رمان اجتماعی_عاشقانه‌‌ام که براساس واقعیته. ان‌شاءالله پاییز می‌تونید تهیه‌ش کنید. به اسم نجوای هر ترانه. همین قدر لطیف و شاعرانه‌ست❤️ شما چه خبر؟ روزای گرم مردادتون چطور می‌گذره؟ برام بنویسید🦋 https://harfeto.timefriend.net/16588527549148
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . با خامه روی کیک می‌نویسم "بابایی دوست داریم" لبخند به لب به استقبالت می‌آیم‌. دسته گلی به سمت می‌گیری. می‌خواهم عطر گل‌ها را بو کنم که می‌گویی: بو نکن!حالت بد می‌شه. گل ها را بو می‌کنم‌ و می‌گویم: بوی اینا اذیتم نمی‌کنه. _ مامان فسقلی چطوره؟ _ خیلی خوبه. دستت را می‌کشم و به آشپزخانه می‌برمت. به کیک نگاه می‌کنی. با لبخند می‌گویی: چرا با این وضع زحمت کشیدی؟ چای تازه دم برایت می‌ریزم و کنارت می‌نشینم. تکه‌ی بزرگ کیکی مقابلم می‌گذاری. _ سهم مامان خانم و فسقلی. لبخند روی لبم می‌نشیند. کمی از کیک می‌خوری _عالیه! بابایی هم دوستتون داره. نگاهی به کیک می‌اندازی و کنجکاو می‌پرسی: چرا بافت کیک صورتیه؟ _ دخترا لباس صورتی می‌پوشن! با چشمان گشاد شده نگاهم می‌کنی. _ دختره؟ _ آره! ذوق از چشمانت می‌بارد. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
🌿❤️ _ فَإِنِّی قَرِيبٌ من بهت نزدیكم :) سورہ بقرہ | آیه ۱۸۶ @Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
🌿❤️ #آرامشانه _ فَإِنِّی قَرِيبٌ من بهت نزدیكم :) سورہ بقرہ | آیه ۱۸۶ @Ayeh_Hayeh_Jonon
وقتی حرفاتونو خوندم گفتم دوباره این آیه رو ارسال کنم. برای همه‌ی دردا، غصه‌ها، رنجا، نشدنا و... خدا به ما نزدیکه عزیزِ ندیده❤️
_ إلى كل من يقرأ: ‏فاجئهم يا الله بما يفرح قلبهم و یجبر خاطرهم. برای تمام کسانی که این پیام را می‌خوانند: خدایا، با چیزی که قلبشان را شاد و شکستگی‌اش را رفع کند، غافلگیرشان کن❤️ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . نفس عمیقی می‌کشم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. نشست‌ای و روی کاغذ چیزی می‌نويسی. کنارت می‌نشینم. آرام دستم را سمت گلویت می‌برم. خنده‌ات می‌گیرد‌. قلقلکی هستی! دستم را می‌گیری و می‌گویی: شیطنت زیاد کار دستت میده‌ها! _ بریم شام درست کنیم؟ منو فسقلی گرسنه‌ایم. کمک می‌کنی بلند شوم و به آشپزخانه برویم. مواد مورد نیاز را روی می‌چینم. باهم مشغول می‌شویم‌. یکهو می‌پرسی: حال مهردونه چطوره؟ متعجب نگاهت می‌کنم: مهردونه؟! با نگاهت به شکمم اشاره می‌کنی. _ مهربان و مهربانو، فسقلی‌شونم مهردونه. راستی، اسم فسقلی رو انتخاب کردما! مشتاق می‌پرسم: چی؟! _ بنیتا! یعنی دختر بی‌همتای من. می‌پسندی؟ _ خیلی قشنگه! . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع