هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام بانو جان
با شما از دیر باز ،از زمان آیه جنون آشنا شدم ،قدمتون را دوست دارم ،ودر هر داستان نسبت به داستان قبلی روند داستانهایتان پخته تر و پخته تر می شود
،اول ،این داستان را دوست نداشتم احساسم بود که تکراری است از داستانهای سایرین ،وارد شدن یک دختر وعاشقی اهل منزل وغیره ...
ولی هر چه جلو می رویم انگار دارد متفاوت میشودبا داستانهای دیگر،
فکر میکنم منظوری دارید از این سه پسر داستانهایتان،
انگار قرار است زخمهای پیکر ناردانه را این سه پسر که هرکدام مصداق نیازهای مختلف انسانی ( جسم ناردانه با کیهان که پزشک است و روان ناردانه با سپهر و روح ناردانه
با سحاب )ترمیم بشه ودر نهایت ناردانه ای متفاوت متولد بشه که حالا اون باید زخمهای یک جامعه ی بیمار را درمان کند بدور ازتمام بیماریها
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام بانو جان با شما از دیر باز ،از زمان آیه جنون آشنا شدم ،قدمتون را دوست دارم ،ودر ه
سلام عزیز و همراه قدیمی💙
چه تشبیه جالب و زیبایی داشتید
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
ناردانه عزیزم!
تلاش های تو و دختران و زنان جسور زمانه ات جواب داد. من دخترکی که شاید یک صده بعد تو زندگی میکنیم عزتی که تو میگویی را بدست آوردیم. ممنونم ازت بخاطر درد و رنج و تلاش و از خودگذشتی که داشتی و از زمانی که نسبتا دور هست دست بوست هستم.❤️🥹
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید ناردانه عزیزم! تلاش های تو و دختران و زنان جسور زمانه ات جواب داد. من دخترکی که شاید یک
من هم از ناردانه و ناردانهها متشکرم که باعث شدن زنها یک نقش نداشته باشن. بتونن از قدرت ذاتیشون استفاده کنن و تو هر مسیری که دوست دارن برن، بدرخشن و جامعه رو رشد بدن.
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام.این نوشته ها رو باید حرف به حرفش رو بادقت بخونی انقد که عمیقن و پرمعنا!بعدازتموم شدن آدم پرت میشه به دنیای الان....حرفهای ناردانه درباره زن ذهنمو به یاد خانم مرضیه حداد دباغچی و خانم فرنگیس انداخت که چجوری بازن بودنشون واقعا قوی بودن واز صدتا مرد غیرتشون بیشتربود
#دایگو
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
من یکی از شاگرد هاتونم لیلی جان تقریبا هم سن و سال ناردانه، وقتی داشتم داستان رو میخوندم لبخند پر از حسرتی روی لبام بود، چقدر غمگینم که یک زمانی دختران سرزمینم مجبور بودن اینگونه زندگی کنند یکی از هدف های من برای نوشتن این بود که بتونم رنج دختران سرزمینم رو به تصویر بکشم تا شاید دینم رو به اون ها ادا کنم از شما ممنونم که دارید چنین قصه ای خلق میکنید وقتی میشینم پای داستانتون حس میکنم وارد یه دنیای متفاوت با حس و حال متفاوت میشم انگار من هم همراه ناردانه او احساسات رو تجربه میکنم
قلمتون همیشه سبز لیلی عزیزم💚🌱
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید من یکی از شاگرد هاتونم لیلی جان تقریبا هم سن و سال ناردانه، وقتی داشتم داستان رو میخوند
سلام دخترکم🌸
خوشحالم که داستان ناردانه احساساتت رو اینطور درگیر کرده و باهاش زندگی میکنی. هدفت برای نوشتن چقدر ارزشمنده. مطمئنم قلمت داستانهایی خلق میکنه که دلها رو لمس کنه✨️
قلمت مانا و نگاهت پر از امید باشه💚
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام
لیلی جون دقیقا نمیدونم چند ساله همراه داستانهات هستم قبل از شروع آیه های جنون بوده یادمه عکس نوشته های هر قسمت از آیه رو ذخیره میکردم از بس قشنگ بودن
انشاءالله به پای شما و داستانهاتون پیر شم 😅😅😅قطعا شما اولین نویسنده ای هستین که وقتی دخترام نوجوون شدن کتابهاتون رو بهشون هدیه میدم
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام لیلی جون دقیقا نمیدونم چند ساله همراه داستانهات هستم قبل از شروع آیه های جنون بوده
سلام عزیزِ قدیمی
یعنی نزدیک نه ده ساله باهمیم. چقدر عزیز، چقدر گرامی💙
خدا گل دخترهاتون رو حفظ کنه. خوشحالم از امروز جزو فرداشونم✨️
کتابهایی که هر سلیقهای رو راضی میکنه:
1️⃣انسان در جستجوی معنا
سفری به عمق زندگی و معنا، اثری ماندگار از ویکتور فرانکل.
2️⃣به کتابفروشی هیونام دونگ خوش آمدید
داستانی دلنشین از دنیای کتابها و افرادی که در اون آرامش پیدا میکنن.
3️⃣باشگاه پنج صبحیها
رابین شارما به شما یاد میده چطور صبحها، قدرتمندترین نسخه خودتون باشید.
4️⃣دختر پرتقال
یورگن گاور، با روایتی شیرین، شما رو به دنیای معصومانه عشق و فلسفهی زندگی میبره.
5️⃣جاناتان مرغ دریایی
پروازی فراتر از محدودیتها با ریچارد باخ.
6️⃣شازده کوچولو
کتابی برای همه نسلها، داستانی که قلبتون رو لمس میکنه.
7️⃣کتابخانهی نیمهشب
تو این کتاب، مت هیگ شما رو بین زندگیهایی که میتونستید داشته باشید، میبره.
8️⃣گربهای که ذن یاد میداد
درسهایی عمیق از زندگی با نگاه یک گربه دانا.
9️⃣پسرک، موش کور، روباه و اسب
داستانی تصویری و پر از عشق، امید و دوستی.
@leilysoltani 📚
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_سه
.
چراغهای خانه اتابک در خیابان بزرگی از محله شمیران، روشنایی گرمی به شب تاریک پاییزی بخشیده بود. خانه، عمارتی کوچک بود با معماری سنتی ایرانی. دیوارهای بلند سفید، پردههای ضخیم مخملی زرشکی و فرشهای گرانقیمت دست بافت که زیر نور لوسترهای بلوری میدرخشید. عطر خوش غذا و ادویهها تا کوچه میرسید.
انیس که به تازگی از پیشرفت اتابک در شهربانی و جایگاه اجتماعی بالاترشان بهره و لذت میبرد، تمام تلاشش را کرده بود تا مهمانی امشب نمایشگر این جایگاه باشد. علت اصلی مهمانی امشب همین بود که شرایط نو را به رخ مهتاج و خانوادهاش بکشد و البته به مافوقهای شوهرش نزدیکتر بشوند.
مهتاج و فیروزه که دنبال بهانه و خواستگاری برای ناردانه بودند، سریع دعوت انیس را قبول کردند بلکه مادری به دنبال عروس یا مردی به دنبال همسر ببینند. همینطور عزم کردند بیشتر مهمانی بدهند و به مهمانی بروند.
انیس با لباس فیروزهای ابریشمیاش برای استقبال در کنار همسرش اتابک که کتوشلوار خاکستری و کراوات راهراه به تن داشت، با لبخند تصنعی اما گرم ایستاده بود.
برق رضایت و جاهطلبی در نگاه هر دویشان موج میزد.
خانوادهی یحیی اولین مهمانهایی بودند که از راه رسیدند. همه بودند به جز کیهان که درس را بهانه کرد و در خانه ماند. نسبت به برادرهایش گوشهگیرتر بود.
یحیی مثل همیشه موقر و جدی بود و ساده و ساکت.
و فیروزه هم همینطور. مثل همیشه با وسواس به خودش رسیده بود. سنگدوزیهای ظریف لباس مخمل سبز زیتونیاش با روسری حریرش هماهنگ بود. امشب بیشتر به خودش رسیده بود چون به عنوان همسر یحیی که سرپرست ناردانه بود، زن بالاسر و الگوی ناردانه به حساب میآمد که باید زیبا و موقرتر از هر زمانی به چشم میآمد! چهرهاش آرام بود و نگاهش در جستوجوی چیزی بود که تنها خودش و مهتاج میدانستند.
سپهر کتوشلوار خاکستری روشن به تن، برخلاف پدر و برادر بزرگترش، کراوات آبی زده بود. سحاب ساده و رسمیتر بود. با کتوشلوار تیره و پیراهن سفید. فیروزه با فخر پسرهایش را از نظر گذارند و در دل برایشان آیت الکرسی خواند. عهده کرده بود بعد از شوهر دادن ناردانه، اول سحاب و بعد سپهر را سر و سامان بدهد.
ناردانه آخرین نفری بود که وارد شد.
پیراهن ساتن آبی تیرهای که به تن داشت یادگار مادرش بود. میخواست همان پیراهن سبز مغز پستهای را بپوشد که فیروزه مانع شد. گفت باید لباسی بپوشد که کسی در تنش ندیده!دوباره پوشیدن لباسی که انیس دیده بود در شان خانوادهیشان نبود. ناردانه نمیخواست زیر بار برود اما در حال حاضر باید در آرامش و صلح به سر میبرد و مادر پسرها را حساس نمیکرد. موهایش را بافت و روسریای هم رنگ لباسش سر کرد.
چهرهی ساده، برق تارهای خرمایی موی فرق باز شدهاش و گونههای گلگون از سرمایش، معصوم و دلکش نشانش میداد.
انیس با لبخند دست ناردانه را گرفت: بهبه، ناردانه خانم. قدمه رنجه کردی.
ناردانه با لبخند آرام دستش را فشار داد: ممنونم انیس خانم. خوشحالم میبینمتون.
با راهنمایی انیس به سالن پذیرایی رفتند. فرش ابریشمی با طرحی ظریف به رنگ لاجوردی کف سالن پهن بود و مبلهای مخمل طلایی دورش.
میز غذاخوری در گوشهای از سالن چیده شده بود. بشقابهای چینی گلدار، کارد و چنگالهای نقرهای و شمعدانهایی بلند که شعله شمعهایش با حرکت مهمانها لرزشی خفیف داشت.
فیروزه ظرف مربای خرمالویی که ناردانه درست کرده بود را به انیس داد و گفت: این مربا دستپخت ناردانهس. برای شمام کنار گذاشتم.
انیس با لحنی معنیدار و خندان گفت: دست دختر هنرمند ایرانزادا درد نکنه. حکما از هر انگشت دخترمون هزار هنر میباره.
بعد زبان چرب و نرمش را به تعریف از خودشان چرخاند: اتابک خان این روزا تو اداره خیلی مشغولیت داره. طوری که وقت سر خاروندن نداره.
از وقتی به بخش جناب افشار منتقل شده، جایگاهش مهمتر شده. گفتم جناب افشار، مرد باسیاست و موقریه. سرش به کارش گرمه و آدم بافهم و شعوریه. باید ببینیدش.
به هر نحوی شده امشب جناب اتابک و افشارو پاگیر کردم که از وجود شما دور هم فیض ببریم.
مهتاج با نگاهی آمیخته به زیرکی و دقت سر تکان داد. منظور انیس را فهمید.
_ انیس، مقصودت همون جناب افشاره که به یحیی برای سحاب کمک کرد؟
انیس سر تکان داد: بله مهتاج بانو. همون جناب بهمن افشار.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫