#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💟 اصلا از خودش تعریف
نمی کرد❗️
📝 خیلی دوست داشتیم
از خاطرات جنگ و جهادش
برامون تعریف کنه ، ✌️
ولی هیچوقت این کار رو نمی
کرد❗️حتی وقتی مهمان ها و
اقوام برای دیدنش میومدند و
می پرسیدند اونجا چیکار می
کنید؟ حرفش یک کلام بود ☝️
می گفت :دعاتون کردیم.
انگار که رفته سفر زیارتی !!!
یکبار که با احمد و دوستش داخل
پارک بودیم خیلی اصرار کردم ...
باز گفت : (دعاتون کردیم)
عصبانی شدم و با ناراحتی گفتم :
بگو دیگه |‼️|
اونجا شروع کرد از یکی از
عملیات ها خاطره گفتن 👌
ولی همونجا هم از خودش چیزی
نگفت. قهرمان قصه شخص
دیگه ای بود
یعنی همونجا هم نخواست از
شجاعت و کارهای خودش جلوی
ما تعریف کنه ✌️
#راوی_برادر_شهید
#شهید_احمد_مکیان
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸#مجروح شده بود 😱
هم چشماش کم سو شده بود هم پاش زخمی شده بود
درد چشماش رو ازمون #پنهون می کرد
حمید در حدی چشماش کم سو شده بود که جایی رو نمی تونست ببینه😧 و برای راه #رفتن به دیوار دست می گذاشت و حرکت می کرد
🔹اما نه به ما #چیزی می گفت نه می گذاشت ما چیزی بفهمیم‼️
تا صدایی می شنید دستش رو از #روی دیوار بر می داشت و نمیذاشت ما بفهمیم توی چه وضعیتی #قرار داره 😞
🔸یادم میاد قتی که از #جبهه آوردنش زود اتاق رو براش گرم کردم و نشستیم به صحبت #کردن 👥
یک وقت متوجه شدم حمید #همینطور که نشسته خوابش برده😴
یک پتو #آوردم و انداختم روش، جوری که بیدار نشه و خودم هم کنارش خوابیدم
از چهره اش داد می زد که چقدر #خسته و کوفته اس 🤕
🔹بعد از 2 ساعت از شدت #سرما بیدار شدم.
زمستون بود🌨 اما دیدم حمید داخل اتاق نیست
رفتم دم پنجره دیدم#باپای برهنه وایساده توی حیاط و نماز شب می خونه😳
🔸توی #قنوت بود و با حالتی عجیب گریه می کرد و #الهی_العفو می گفت😭
نشستم پشت پنجره و #نمازش رو تماشا کردم ... به حالش قبطه می خوردم😔
🔹با بدن #مجروح تو اون هوای سرد داشت استغفار می کرد 👌
حمید کسی بود که همه ی #زندگیش وقف خدا بود و می خواست جانش رو #تقدیمش کنه ... 🕊
#راوی_برادر_شهید
#شهید_سید_حمید_میر_افضلی
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
عباس هادی می گوید : یکبار که با #ابراهیم صحبت میکردم گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی🏋🏻 میرفتم همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم .😌
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبی میخوندم و از خدا میخواستم که یه وقت تو مسابقه، حال کسی رو نگیرم . "😔
اما آنچه که ابراهیم را #الگوئی برای تمام دوستانش نمود . دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد #گناه نمیچرخید .☝️🏻 حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد .
هر وقت هم میدید که بچهها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت🗣 : (( #صلوات بفرست ))و یا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد .
هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمیپوشید .😖
بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد و زمانی هم که علت آن را سؤال میکردیم میگفت : برای نفس آدم،این کارها لازمه .😇
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_برادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
"طلبه شهیدی که هر روز پای مادرش را می بوسید"
اصغر هميشه با روي خوش با مردم برخورد مي کرد و هنگامي كه به منزل مي آمد، ابتدا پاي مادر را مي بوسيد و ايشان را تكريم مي كرد، به همين خاطر مادرم هميشه او را دعا مي كرد
✅ اصغر شخصيتي بسيار مهربان داشت و از همان دوران كودكي، آرزوي روحاني شدن را در سر مي پروراند و پيگير درسهاي طلبگي مي شد.
او در سن 14 سالگي وارد حوزه علميه شهر اميديه خوزستان شد و پس از گذراندن 5 سال تحصيلي، در حوزه علميه اصفهان به تحصيل ادامه داد و از لحاظ درسي در سطح بسيار بالايي قرار داشت و هيچ گاه انجام كاري را بر درسش ترجيح نمي داد
#شهید_مدافع_حرم_سید_اصغر_فاطمی_تبار
#راوی_برادر_شهید
#سالروز_شهادت
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰اواخر #آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه🏡 ميگفت: « #بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را #ببينم.
🔰وارد اتاق كه شدم #مادر بود و «بچه👶» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن #اتاق_كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد #محمودرضا به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته🗯
🔰٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز🛫 به زمين نشست و با #پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم.
🔰از همسرم💞 كه پدر و مادرش و پسرمان را در #مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، #خبرشهادت محمودرضا🌷 را به #مادرم برساند.
🔰نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى #خانه_پدر🏡 صداى گريه زنه😭ا توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. #مادر بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه #روزتولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار #مادر «بى محمودرضا😔» بود.
🔰مادر از خبر طورى #استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته❌ بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشک😭. مدام مى گفت: رفتى به #آرزويت رسيدى؟ «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت.
🔰گاهى هم ميگفت: « #يوسفم رفت...» نشستم پيش #مادر👥 و بهترين جاى دنيا🌎 در آن لحظات همانجا بود.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#راوی_برادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰دوشنبه بود. همه خانه برادرمان🏡 جمع بودیم. #جاےخالےسعید بدجور توی ذوق مان می زد. باسعید تماس گرفتیم☎️ سرحال بود و #شوق از صدایش می بارید.با همه مان صحبت کرد. همه می پرسیدند کی می آیی⁉️
🔰سعید این بار بر خلاف دفعات قبل، خیلی روشن و واضح گفت: #پنج_شنبه میام. با من هم صحبت کرد. بین حرف هایش بی هوا گفت: شاید دیگه #برنگردم. اگه برنگشتم هوای #مادر رو داشته باشین😔
🔰خون توی رگ هایم منجمد شد😨 و حس از دست و پایم رفت. آن قدر حالم به هم ریخت که همه #متوجه_شدند. حالا همه اصرار می کردند که بگو #سعید چه گفت⁉️
🔰هر طور بود با جواب های بی سر و ته و سربالا #راضی شان کردم ولی وجودم آشوب بود💗 حجم این دل آشوبه آن قدر زیاد بود که تنهایی تاب تحملش را نداشتم🚫 ولی جرات بازگو کردنش را هم #نداشتم.
🔰همه آماده بودیم. #مادر کلی تدارک دیده بود.
گل💐 سفارش داده بود. میوه و شیرینی خریده بود و یک گوسفند🐑برای #قربانی کردن جلوی پای سعید آماده کرده بود.
🔰سعید به وعده اش #عمل_کرد. گفت پنج شنبه می آیم. سرِ حرفش بود. بعد از 56 روز انتظار، او را پیچیده در پرچم سه رنگـ🇮🇷 با نام " #شهید" که بر پیشانی بلندش نشسته بود برای مان آوردند. بدون این که دیگر از #نگاه_مهربان و #خنده های دلنشین او خبری باشد😭
#شهید_مدافع_حرم_سعید_علیزاده
#راوی_برادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸مراسم عروسی ام بود. همه شاد و خندان بودند. مصطفی نیم نگاهی به من کرد و متوجه غصه ام شد. مرا برد بیرون از مجلس و مشکل را جویا شد.
🌸گفتم: چهار صد نفر مهمان آمده، در حالی که برای دویست وپنجاه نفر تدارک دیدیم. گفت: این که مشکلی ندارد. باهم رفتیم به خرابه ای که محل طبخ غذا بود.
به آشپزها گفت: چند دقیقه بروید داخل کوچه.
مصطفی رفت سر دیگ و دعایی را زیر لب خواند و به غذاها دمید.
خندان برگشت به طرف من و گفت درست شد!
🌸آخر شب چهل نفر هم از حوزه علمیه قم آمدند برای دیدن مصطفی. همه شام خورند تازه یک دیس هم اضافه آمد!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#راوی_برادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌴 بعد از شهادتش سپردم همه جا را دنبال وصیتنامه اش گشتند. حتی توی وسایلی که در سوریه جامانده بود اما وصیت نامه ای در کار نبود
تنها چیز مکتوبی که از او موجود است همان نامه ای است که برای همسرش در شب شهادت امیر المومنین (ع) نوشته بود
🌴 این وصیتنامه را بعد از شهادتش منتشر کردم. محض اطمینان، یکبار از همسرش درباره وصیتنامه سوال کردم. گفت: یک بار در خانه درباره ی وصیتنامه از او پرسیدم، پوستر شهید همت را نشان داد و گفت: وصیت من این است، محمودرضا پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود، روی این پوستر، زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامهاش نوشته شده بود:
📜 با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✊
#راوی_برادر_شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🕊🌹| @masjed_gram