مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📚🍃🌸 #تمام_زندگی_من 🌸🍃📚 🍃🌸 #داستان_واقعی🍃🌸🍃 🔮 @m_rajabi57 🔮 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚🍃🌸 #تمام_زندگی_من 🌸🍃📚
🍃🌸 #داستان_واقعی🍃🌸🍃
🔮 @m_rajabi57 🔮
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نویسنده : #شهید_سید_طاها_ایمانی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
#قسمت_چهل_و_پنجم #تمام_زندگی_من: 🎂 #جشن_تولد 🎂 بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد
#قسمت_چهل_و_ششم
#تمام_زندگی_من:
💞 خواستگارے💞
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
- ازدواج؟ … با کی؟ …
- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …
با ناراحتی گفتم …
- پدر …
مکث کردم و ادامه دادم …
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …
- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …
#قسمت_چهل_و_هفتم
#تمام_زندگی_من:
🔹️ تو یہ احمقے🔹️
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …
- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
- مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت …
- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …
- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
- خوب، جوابت چیه؟ …
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
#قسمت_آخر
#تمام_زندگی_من:
💛 نام هاے مبارک 💛
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال … آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود … هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …
مهریه من، یه سفر کربلا شد … و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم … مرکز اسلامی امام علی “علیه السلام” …
مراسم کوچک و ساده ای بود … عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد … هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم … هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم … اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد … با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها …
🔹️🔹️🔹️🔹️ #پایااان 🔹️🔹️🔹️🔹️
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🌴 #داستان_های_قرانی🌴 #قسمت_هفتادودو 🌀 #داود_علیه_السلام 🌀 الم تر الی الملاء من بنی اسرائیل من بعد م
🌴 #داستانهاے_ قرانی🌴
#قسمت_هفتادوسه
🔹️🔹️ پیروزی به دست داود 🔹️🔹️
و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علینا صبراً
(سوره بقره: 251)
در میان سپاه طالوت، کودکی نو رسیده بود که #داود نام داشت.
او برای جنگ، با #بنی_اسرائیل نیامده بود، بلکه چون سه برادر بزرگ او در این سپاه بودند، پدرش او را همراه برادران فرستاده بود که پس از پایان جنگ، خبر سلامتی برادران را برای پدر ببرد.
در یکی از روزهای جنگ، #داود خردسال مشاهده کرد که از سپاه مخالف جالوت بمیدان آمده و مبارزه می طلبد، ولی از بنی اسرائیل هیچ کس جرئت جنگ و هماوردی او را پیدا نمی کند و بدین جهت جالوت میان میدان فریاد می کشد و عظمت خود را بر بنی اسرائیل به نمایش می گذارد.
داود از یک نفر پرسید:
اگر کسی جالوت را بکشد، پاداش او چه خواهد بود؟
او در جواب گفت:
پادشاه جائزه بزرگ به او عطا می کند و دختر خود را نامزد او می گرداند و خاندانش سیادت و بزرگی پیدا می کنند.
داود که خود را در مقابل چنین پاداشهای بزرگی دید، هوس جنگ به سرش افتاد.
با اینکه پیش از آن، هرگز چنین فکری به خاطرش نرسیده و تمرین جنگ نکرده ود. در آن حال با شتاب خود را به شاه رسانید و اذن جنگ خواست.
شاه او را از این عمل خطرناک بیم داد.
داود گفت:
من خود را قادر بر جنگ با این مرد می بینم، زیرا چندی پیش شیری به گله گوسفندان پدرم حمله کرد، من او را کشتم، خرسی هم با او همراه بود، خرس را هم از پای در آوردم.
طالوت لباس رزم بر او پوشانید واو را به میدان فرستاد..
داود از پوشیدن لباسهای سنگین جنگ، احساس ناراحتی کرد.
آنها را از تن در آورد و با لباس عادی، قدم به میدان گذاشت و تنها چیزی که همراه داشت، پنج قطعه سنگ که از بیابان انتخاب کرده و یک عصای کوچک شبانی بود.
چون مقابل جالوت رسید، سنگی در فلاخن گذاشت و به نام خداوند، به طرف جالوت رها کرد.
سنگ با شدت تمام، بر پیشانی جالوت خورد و بلافاصله جالوت نقش زمین شد.
داود شمشیر او را برداشت و سر از بدنش جدا کرد و نزد طالوت آورد.
سپاه جالوت، پس از کشته شدن پادشاه خود، تاب مقاومت نیاوردند و فرار کردند و طالوت هم از داود تقدیر کرد و وعده همسری دختر خود را به او داد.
رفته رفته، داود در پیشگاه طالوت مقامی ارجمند پیدا کرد. او دختر خود میکال را به داود داد و فرماندهی ارتش را به او محول نمود.
از طرفی هم رفاقت و دوستی محکمی بین داود و یونالنان پسر طالوت بر قرار گردید و در اجتماع هم روز بروز بر عظمت داود افزوده میشد.
در اثناء این حوادث، #صمویل پیغمبر آن زمان وفات یافت و همانطوری که او به داود خبر داده بود، سلطنت طالوت پس از قتل وی، به داود منتقل گردید.
داود در زمان سلطنت خود، جنگها کرد و کشورهائی را ضمیمه خاک بنی
اسرائیل نمود و در تمام جنگها موفقیت و پیروزی با او بود..
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
هدایت شده از ⚘️ M.rajabi ⚘️
@m_rajabi57
⚘خلاصه مباحث کانال ☀️ مشکات☀️ :
⚘دانستنی هایی همچون :
⚘دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء
⚘داستان های خواندنی
⚘داستان های عاشقانه شهدایی
⚘تفسیر یک دقیقه ای قرآن کریم
⚘سلسله مباحث مهدویت ( مهدی شناسی)
⚘داستان طنز
⚘ايستگاه ضرب المثل های ایرانی حکایت
⚘اعمال مناسبتی
⚘و دهها مطالب متنوع دیگر...
🦋به ما بپیوندید.👇
💎🌱🌸🌱💎🌱🌸🌱💎
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
💎🌱🌸🌱💎🌱🌸🌱💎
😍شاد و شکرگزار باشید🤲 :
--::::::🌱🍃🌸🍃🌱::::::--
https://eitaa.com/m_rajabi57
--::::::🌱🍃🌸🍃🌱::::::--
💚السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن
یا امامَ الاِنسِ والجانِّ
سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
✨✨✨✨✨✨✨✨
🎉تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عج #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🌼عطر گل باران به مشام آوردم
🍂🕊از باغ پرندگان پیام آوردم
🍁🌻واکن درخانه را که صبح آمده است
🍂☕️من چایی و لبخند و سلام آوردم
اول هفته تون به خیر و خوشی🍁🍂
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
#ضرب_المثل 🐎 #خر من از کره گی دم نداشت! 🐎 #کاربرد؛ عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار
#ضرب_المثل:
🔵 #قوز_بالاقوز 🔵
#کاربرد این ضرب المثل :
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند.
اما ریشه و حکایتی که باعث شده این ضرب المثل در میان مردم بماند چیست؟؟
در پست بعد ملاحظه بفرمایید :👇
به ما بپیوندید :
🌜🔮 @m_rajabi57 🔮🌛
🌟 #ضرب_المثل:
یك شخص قوزی بود كه خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟
یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نكرد و رفت داخل ، سر بینه كه داشت لخت میشد و لباس از تن به در می آورد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته.
وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند.
او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد.
آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند.😨
اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟"
او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد.
چند شب بعد رفیقش رفت حمام.
دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده،
گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!" 😓
😌
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی سادهای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشتهاند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمیدانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمیدانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.
#خردمند هر كار بر جا كند
شبی #گوژپشتی به #حمام شد
#عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
#ضرب_المثل_های_ایرانی
#قوز_بالای_قوز
#داستانهای_خواندنی
#داستانهای_کهن
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
Gomnam-Haftegi950126[03].mp3
8.94M
🌙 از #ادعیه #ماهرجب 🌙
🔊 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِالْمَوْلُودَيْنِ فِي رَجَبٍ
🎙 بانوای : #حاج_میثم_مطیعی
از کانال دکتر میثم مطیعی
✅ http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc