eitaa logo
مهجور
113 دنبال‌کننده
165 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
مهجور
هوالعلیم پدر؛ این دیگه چیه مدام دستته ؟! آیدین؛ کتاب. _؛ خدا قوت، کور نیستم میگم که چی بشه هی سرت
مادر؛ بانو حُدیث کیه؟! چیه مادر؟! از این رمان عشقی‌ها نباشه! آیدین؛ نه مادر من! سرگذشت مادربزرگ امام موعوده، البته من که خوشم نمیاد ولی خوب انگار بد هم نیست!! مادر؛ عه چه جالب! مادر خدا خیرت بده ازین چیزا هم می‌خونی، میگم من که سواد ندارم برای منم بخون ببینم چی گفته! آیدین؛ ای بابا! یه چیزی میگی مامان ها! همون یه بارم به زور حلقه استاد جوان و تو رودربایستی خوندم کلا نچسبه، من که خوشم نیومد. مادر؛ حلقه چیه؟! استاد جوان کیه؟! از راه بدرت نکنه؟! _؛ ای وااای! دوباره نگرانیت شروع شدا، بابا گروه کتابخونیه، منم خیلی نمی‌شناسمش یکی از دوستام معرفی کرد، منم چون بحث کتاب خوندن بود گفتم باشه، بعد دیدم طرف ملاست، خورد تو حالم! اورهان؛ شما نبودی دو دقیقه پیش افاضات فرمودی، آخوند و غیر آخوند نداره! باید حرفش و کارش درست باشه پس چی شد؟! _؛ ول کن تو هم از آب گل‌آلود میخوای ماهی خودتو بگیری! به قول کلا «من نه از این جماعت خوشم میاد نه بهشون فکر میکنم.» _؛ پس تعریفت از جُنیدی چی بود؟! خوب اون بنده خدا واقعا کارش درسته نتیجه کارش هم مشخص، اصن ول کن بابا !! مادر؛ آره والا، حاج جنیدی کجا و آقای شما کجا ؟! معصومه دخترش می‌گفت آلا چقدر براش درد و دل کرده از روز عروسیش گفته که آقا جون گذاشت و رفت و تو عروسیم نموند، گفته تقی به توقی میخوره، آبادانی اینو مثل پتک میکوبونه تو سرم که تو اگه ارزش داشتی برای خانوادت، بابات برای مراسم عروسی ول نمی‌کرد بره !! یا اینکه بهش میگفته معلومه اضافی بودی تو خونه، هم خودت دست پاچه بعله رو گفتی هم خانوادت هیچ پرس و جویی نکردن، ببینند من چکاره‌ام چه جور آدمی‌ام الآنم که چندساله از خونه رفتی حتی یه تو که پا نیومدن آبادان ببینن دخترشون کم و کسری داره! نداره! بچم خیلی غریبی کشید و غریبونه گُر گرفت و سوخت. معصومه می‌گفت خیلی دلم سوخته براش، دلم نیومده از پیگیری‌های بابام بهش بگم، برای اینکه حال و هواش عوض بشه بهش گفتم غصه نخور مامان منم روزی که من داشتم میرفتم خونه بخت وایساده بود کنار اجاق بادمجون سرخ کردن، فکر کن بادمجونا از من براش مهم‌تر بودن!! یهو دوتاییمون زدیم زیر خنده، نمی‌دونم آروم شد یا آتیش زیر خاکستر وجودش موند که بعدها شعله گرفت و سوخت. @maahjor
مهجور
هو مالک الملک سرم شلوغ است پر از هیاهو، دلم بیقرارد و آرامش ندارد. در سرم انگار یکی مدام حرف میزند
هو سریع الرضا رئیس یک : ببین از من نرنج، تو برام مهمی، خوشحالیت، سلامتِت، خوب بودنت، باور کن نمی‌خوام اذیتت کنم یا کارشکنی کنم، من با خودم درگیرم چکار باتو دارم آخه!! نمی‌دونم چرا تو شاکی میشی! رئیس دو : چون من رو هم درگیر می‌کنی حالا خواسته یا ناخواسته، ولی من دارم پاسوزت میشم و این اصلا خوشایندم نیست! ر.یک : من تکلیفم با خودم روشن نیست! درست، قبول دارم ولی درگیر مشکلات خودمم، یادم نمیاد به تو چیزی گفته باشم یا خواسته باشم آزاری بهت برسه، در واقع اصلا با تو کاری ندارم و سرم به کار خودم گرمه و به فکر بدبختی خودمم. ر. دو : چرا نمی‌فهمی! دارم میگم من تمام حواسم پیش توعه لعنتی، بهم می‌ریزی بهم می‌ریزم، غصه‌دار میشی غصه‌دار میشم، خوشحالی خوشحالم، وجودم گره خورده به توی لامصب، که انگار هیچی از عاطفه سرت نمیشه، من تمام قد زل زدم به تو، که هر سازی بزنی برقصم، بعد تو میگی من سرم به کار خودمه؟! آخه بی‌انصاف چرا نمی‌فهمی تمام دغدغه‌ام اینه سازت کوک باشه و دنیا به کامت. بعد که ساز ناکوک میزنی و غم میشینه تو سینت، به چکنم چکنم میفتم، تمام اعضا و جوارحم بهم می‌ریزه اصلا زلزله مینشینه تو وجودم و دیگه تنم آرامش و قرار نداره! تمام وجودم بند تمام وجودت شده، من بی تو قرار ندارم و آرامشم گره خورده به آرامشت، بعد تو دم از من که کاری به کارت ندارم میزنی؟! خیلی بی‌انصافی! _ : جدی! راست میگی! _ : پ نه پ، شوخی می‌کنم! _ : شرمنده، من غرق افکار خودم بودم حواسم بهت نبود. البته بعضی مواقع هم فکر میکردم از لج من وقتی من مشوشم و پر از فکر و خیال و دغدغه، تو هم از قصد سر و صدا و جنجال میکنی که حواسها به تو جلب بشه و تمرکز رو من نباشه، خودت سوگلی باشی. _ : آخه مغزفندقی، من چه نیازی به توجه و تو چشم بودن دارم، همینجوریشم همه دست به دامن من‌اند تا لقمه نونشون رو تقسیم کنم بینشون، من نگرانیم توئی که اصلا حواست به خودت نیست، حیف که دوست دارم وگرنه کلا بی خیالت میشدم تا بفهمی یه مَن ماست چقدر کره داره؟! _ : ببخشید، نمی‌دونستم همه این کارا از سر محبت و دلسوزیه، قول میدم از این به بعد بیشتر مراعات کنم و حواسم بهت باشه. _ : آفرین، همینکه حالا فهمیدی خوبه، پس از این به بعد خیالم راحت باشه؟ _ : آره بابا، خیالت جمع. _ : دمت گرم. @maahjor
هو الرئوف دخترک: مامان، خاله مامان داره؟ من: آره، مامانی مامانشه _ : عه مامانی که مامان توعه! _ : خوب مامان خاله هم هست، مامان هردومونه، تازه مامان دائی‌ها هم هست _ : عه مگه میشه، مگه همه یه مامان برا خودشون ندارند. _ : همه مامان دارند ولی میشه مامان چندتا بچه بود مثل من که هم مامان توام هم مامان داداش _ : مامانی هم مامان داره؟ _ : آره عزیزم _ : بابایی چی؟ _ : بله _ : ولی من مامانشون رو ندیدم _ : رفتند پیش خدا بعد از دقایقی سکوت _ : مامان، خدا مامانه یا بابا ؟! من نمیدونم خدا مامانه یا بابا؟! _ : نمی‌دونم، شاید هم مامان هم بابا ولی از مامان مهربونتره - : خدا هم مامان همس! _ : آره عزیزم، خدا برای همس. 👌 بوقت ۴سال و ۸ماهگی دخترک @maahjor
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مسلط باشند تا شکست نخورند گویی فایده ندارد و بساط حمله تا چند روز ادامه دارد..... درد توی سرم میپیچد، پیچیدن که نه، غوغا میکند، حجم سنگی استخوان جمجمه‌ام دچار انبساط شده، گویا میل از هم‌گسستگی دارد و چونان اسب وحشی که خیال رام‌شدنش را بر دل سوارکار می‌نهد، رمیده و یک‌نفس در حال طغیان است. فشاری از تمام جوانب سر، مغز را درگیر کرده، گوشهایم میل به کَرشدن دارد، چشمهایم نور را برنمی‌تابد، زبانم در کام فروخفته و کنج عزلت برگزیده، گلویم خفقانی احساس میکند، دستانی نامرئی گلویم را میفشارد، نَفَسم کرشمه‌کنان و به ناز در رفت ‌و آمد است. چیزی درونم معده‌ام فوران می‌کند و با قدرت تا گلو پیش می‌آید و یک‌هو از شتابش کم شده و به جای اول باز میگردد. جمجمه بیقرار است، مغز تاب ندارد، چشم سو ندارد، گوش رمق ندارد، زبان الکن شده، گلو در فشار است، نفس به شماره افتاده، معده طغیان کرده، جانم به التماس افتاده .... @maahjor
هو المحبوب چند وقتیست که تکلیف بر نوشتن دارم و البته تمایل، گاه و بیگاه کلمات می‌جوشند، سرریز می‌شوند تا می‌آیم شعله را کم کنم و مانع سرریز شدن و هدر‌رفت شوم و سر حوصله مزه‌مزه کنم طبع پریشان را، ناگه از شور و شیدایی می‌افتد و بالکل خاموش و مسکوت زل می‌زند که می‌خواستی بوقت جوشش و غلیان، قلم بدست بگیری و مکتوب کنی... و هر آنچه التماس، که لامصب بدموقع به طرب آمدی و بی‌وقت طنازی و دلدادگیت گُل کرد و آن زمان که در هبروتم، تو نیز زبان به کام بگیر و خاموش چون من، به فکر فرو برو و هر وقت مَنَت مهیای دست‌گیری قلم شد، به شوق مدد رسان و در دست و زبان و جانم جاری شو... ولی افاقه نکرد که نکرد... بی‌وجدان چموش‌تر از این حرفهاست، مطیع و سازشکار نیست و حرف، حرف خودش است. پریشان که شود، گیسو می‌فشاند و هَروله‌کنان آشفتگی‌اش را سرریز می‌کند.... چاره نیست مَنَش دستم زیر سنگ اوست و باید فرمانبردار امرش بود تا او نیز سر ناسازگاری ننهد و بوقت نیاز سنگ تمام گذارد..... امید که بخت یار باشد و بوقت طرب و پریشانی و طنازی‌اش، اسباب کتابت مهیا ..... به دعوت خانم اختری عزیزم🌷 @Negahe_to @maahjor
مهجور
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مس
هوالحکم جنگ اول به از صلح آخر حریف چِغِر و بَدبدن است، زورش زیاد است اما منطق نمی‌داند و تمایل عجیبی در به کرسی نشاندن اراده خود دارد.... در نبرد تن به تن پیروز میدان است و در برابرش هر تمهیدی بیندیشم محکوم به شکست می‌شود. ناگزیر دست به دامان گفتگو می‌شوم تا بفهمم خبرش چه مرگش است؟! هرچه تغلا می‌کنم که تو هم اندکی کوتاه بیا و بگذار چند صباح باقی مانده به خوشی بگذرد و کدورت‌ها تمام شود و لااقل اندکی از زندگی لذت ببریم، حرف را از دم گوشش پس میزند و چونان توپ پینگ پونگ به سمت خودم پرتاب می‌کند. بارها تلاش خرجش کرده‌ام تا کلام را به سمتش روانه کنم، سماجت دارد در باز پس دادن و تحویل نگرفتن. مترصد فرصتم تا در حواس پرتی‌اش به طرفه العینی کلمات را به سرعت روانه گوشش کنم، امید که مقبول نظر افتد و در دل سنگش اثر کند. بالاخره موفق می‌شوم، قرار مذاکره می‌گذاریم شاید راه‌حلی برای عبور از بحران باشد.. بر سر میز مذاکره می‌نشینیم به امید معامله برد_برد او به اهدافش برسد و من از شر او و قلدری‌هایش خلاص شوم.. شروع می‌کند به شرط گذاشتن تا دست از سرم بردارد و مرا رها کند ... مجبورم بخاطر آزادسازی سرزمین اشغالی‌ام، شروطش را بشنوم منتظر می‌مانم تا اوامرش را بفرماید، لیستی برایم ردیف می‌کند... سکوت، تاریکی، هوای معتدل، اکسیژن خالص، غذای مقوی و کم‌حجم، استراحت و خواب کافی عدم فکر و خیال و استرس و فشار عصبی و... کلامش را قیچی می‌کنم و می‌پرسم چه خبر است ؟! ابرو در هم می‌کشد و می‌گوید؛ هنوز مانده! میگویم پس یک‌هو بگو اسیر میخواهی!! یک غلام حلقه به گوش و گوش به فرمان!! فتوا به حرمت تمام حلال‌ها می‌دهی که چه شود؟! از همه چیز منعم می‌کنی که خیرسرت از شَرت نجات یابم و آنچه متعلق به خودم هست باز پس دهی؟! حاشا به این منطق و قدرت زورگویی؟! تو بگو همه شرط‌ها را بپذیرم، از هر آنچه هست دست بکشم و قوای پنجگانه را تعطیل، اما بگو چطور بی‌خیال فکر کردن شوم ؟! فکر و اندیشه ورزی جانِ تن است.... بی جان، زندگی به چه کار آید؟! @maahjor
هوالحبیب کدام مجنونی پیغام عشق را این‌چنین در کوی لیلی‌اش به یادگار گذاشته ؟! فریاد دوستت دارم را بر دیوار آجری آشیانه محبوبش حبس کرده تا محبوس مدام در منظر چشم لیلی خوش‌رقصی و جلوه‌گری نماید و چه بسا در منظر چشم همگان! که بدانند دلبر این خانه، دلداده دارد، خیال خام و ناپخته‌ای بر ذهن آشفته رقیبی خطور نکند. شاید خواسته بگوید دوستت دارم را نه تنها بر دیوار قلبم بلکه بر دیوار خانه‌ات حک کرده‌ام ! آشکارا و با رنگ خون که قابل کتمان و نادیده گرفتن نباشد، جوری که هر رهگذری از چند فرسخی هم ببیند و بداند که ملک قلبم به نام معشوقه‌ای سند خورده که در این سرا سکنی دارد. کاش تو هم نقش دوستت دارم روی دیوار را برداری و بر دل و قلبت حک کنی تا هر دو در این رسوایی عشق سهیم باشیم ..... @maahjor
هوالکریم اولین ماراتن ، در کامم شیرین شد با هدیه کریمانه برادر گرامی، جناب آقای کرامت بزرگوار کریمان حلقه کتاب مبنا نور رزقتان دستان کریم آل طه ع، دستگیرتان 🌷 😊 @maahjor
هدایت شده از میرزا بَطران
عکس را در کانال یکی از اعزّهٔ نویسنده دیدم، و ایده داستان به ذهنم بارید. با شما هم به اشتراک می‌ذارم:
هدایت شده از میرزا بَطران
کف دستم خیس است. فرمان دوچرخه را هم خیس کرده. شبیه به جنّ‌م تا انسان. بخاطر کلاه و ماسک سیاهم می‌گویم. آخر کدام آدم عاقلی این ساعت از شب بیدار است؟ پشت ماسک، ریش تازه نوک زده‌ام خیس شده. کیفم را از دوش بر می‌دارم. درآغوشش می‌کشم؛مثل پاکت سیگاری که باید قایم شود. دوچرخه را به درخت جلو خانه‌شان تکیه می‌دهم و می‌ایستم درست وسط کوچه. حالا هم به اول کوچه مسلط هستم و هم به آخرش. دستم سمت زیپ می‌رود، بازش کنم. چشمم اطراف را می‌پاید. خاطرم از بابت نیامدن کسی آرام می‌شود و دست می‌اندازم داخل کیف. اسپری قرمز رنگ را، انگار کلت کمری پُری در می‌آورم. بین کیف و سینه‌ام آرامش می‌کنم. البته این کُلت نیست که می‌لرزد، دست من است. سمت دیوار آجری رنگ می‌روم و درِ اسپری با صدای پُق می‌پرد. اسپری را در دست می‌گیرم و می‌نویسم دوست دارم. دلم می‌خواهد او هم مثل من بخواندش: دوسِت دارم. نه دوستَت دارم. اینجور خودمانی‌تر است. میم دارم که تمام شد، ثانیه‌ای بعدش سوار بر دوچرخه به سمت خانه رکاب می‌زدم. انگار دو جوجهٔ در تخم داخلم بود. هر دو هم با تمام توان به تخم نوک می‌زدند که رها شوند. یکی در قلبم، یکی در سرم. صدای نوک زدن جوجهٔ در قلبم را می‌شنیدم. حتما فردا که می‌خواست برود مدرسه چشمش به زیر پنجرهٔ اتاقش می‌خورد و یاد من می‌افتاد. ولی نمی‌دانست من همیشه به یادش هستم. البته که می‌دانست. هم او، هم در مدرسه و فامیل. همه خبر داشتند از دل باختگی‌م به او. خیلی دوستش داشتم. نه فقط بخاطر ظاهرش، که متر اندازه‌گیری این و آن بود. بلکه بخاطر درکی که داشت. من را می‌فهمید؛ من را زندگی می‌کرد. برای همین خیلی دوستش داشتم. اما نه؛ من فقط نوشتم دوست‌دارم. پس خیلی‌ش کجاست؟ و این شد که برگشتم. دوست‌دارم هنوز خشک نشده بود. معادل سازی کردم که خیلی را خیلی بخواهم بکشم، چهار وجب بسش است. ولی نکند کمتر شود و از دوست دارم فاصله بگیرد. پس نباید از اسپری کم می‌گذاشتم و ولخرجی می‌کردم در کشیدن ی‌ی آخر خیلی. خیل را که نوشتم، نور ماشینی از سرکوچه چشمم را زد. ی را نفهمیدم چطور نوشتم. دوچرخه را دست گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم. که فکر نکند استرس دارم. پرشیای لعنتی که رد شد، بِدو برگشتم. ایستادم جلوی پنجره اتاقش. گند زده بودم. بدتر از این نمیشد. ی کج شده بود. کج و زشت. ولی من خیلی قشنگ دوستش داشتم. دستم را مشت می‌کنم، و پیشانی‌ام را هدف می‌برم. خیلی کج
مهجور
عکس را در کانال یکی از اعزّهٔ نویسنده دیدم، و ایده داستان به ذهنم بارید. با شما هم به اشتراک می‌ذا
البته میرزا بطران بزرگوار خیلی لطف داشتند و بنده را در جرگه نویسندگان قلمداد کردند حتی با اغماض غلوشده هم این عنوان بر قامت حقیر زار می‌زند و فاصله از زمین تا آسمان است ولی از جهت اینکه مطلبم ایده نوشتن ایشان شد، خرسندم
مهجور
هوالجبار پس از سالیان دراز دست به کار شده تا مربای هویجی برهم نهم، القصه چون فراموشی در ذات آدمیست
هوالمتعالی الهی ! هرآنچه از کاستی و نُقصان است بر نفس خویش روا داریم و امید به جبران تو داریم. معبودا ! ما شکر نعمتت را نتوانیم و قدر رحمتت ندانیم و اگر دستگیری‌ات نباشد، به یقین در چاه ضلالت فرو اُفتیم... کریما ! همه چشمداشت بنده به خداییست که تواناست بر مبدل ساختن خبط و خطا و تقصیر به خیر و خوبی و نیکی. اگر به امید تو نباشیم و دست به دامان کرمت روزگار سپری ننماییم، بفرما به کجا دست‌آویز شویم و داد به کجا بریم از دست نفس و وسوسه و هوا و هوس. اگر دستگیری‌ات به فریادمان نرسد و لطفت ما را زیاده می‌آید، بفرما به کدام خدا پناه بریم ؟! مگر بنده را جز رب و خدایش مدد رسانی هست؟! مگر نفرمودی بخواه تا عنایت کنم، حال که خواستم اگرچه فراتر از قدر و قد خود، آیا رواست که حواله به غیر کنی؟! و اگر غیری به جز تو، قدرت پاسخ دارد نشانم بده؟! بار الها ! چونان مربای هویج کذایی که فاصله گرفت از اصالت خود و همگان حکم بر نابودی و تباهیش زدند و جز رَبّش کسی به فریاد نرسید و حیف داشت از نابودی زحمت و محنت خود و فرصت دوباره زیستن و نوزایی را از او دریغ نداشت تا سرانجام مربا چنان شد که بایست و دریغ و افسوس دگران را برانگیخت که کاش ما نیز چنان خَلقی داشتیم. بنده‌ات نیز گاه چنان سخت و تاریک شود که دگران حکم بر ابطال و اسقاط دهندش و گویند فلانی کارش تمام است و به کار نیاید و دگر راه صلاح بازنیابد. در این تحریم خلق و بایکوت اهل قرب؟! شفیقی مرهم بباید که آبرو نهد تا مربای از دست رفته جان دوباره گیرد و شود مربای هویجی آن‌چنانی !!! شفیقی که خود وقت و انرژی و سرمایه روا داشته برای خلق کردن، به یقین برای بقا و صلاح آن هم دریغ نفرماید و کند هر آنچه لازم و بایست. اوست که خلق کرده و هموست که مجدد فرصت جبران دهد و چونان بندگان لامروت، بالفور و بی‌شکیبا از سر خود وا ننهد. بار الها ! بنده اکثر اوقات مشغول خرابکاری و مخدوش کردن نعمات رب است و همگان گویند کار خراب است و فلانی تمام. ولی استدعا بر آنست که تو دور نیندازی آنچنان که خلق بنمایند. الهی ! هرآن‌گونه خود صلاح دانی از عیب و نقص ز ما برگیر و فرصت دوباره ارزانی‌مان دار. ناامیدی و زود قطع امید کردن از خصایص بندگان است که به محض مشاهده قصور دگران حکم بر بطلان دهند و غرق در نشدن‌ها شوند، به یقین این خصلت ناپسند، زیبنده خدای شدن‌ها نیست. الهی تو گو باش، تا باشیدنت در بنده‌ات جریان یابد. به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم که زیر بار به آهستگی رود حمال  چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند مگر به عفو خداوند منعم متعال سعدی @maahjor