🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهارم شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#حضرت_معصومه
[ قرار ملاقات...
شهادت غریبانه کریمه اهل بیت حضرت معصـــومـه علیها السلام رو تسلیت عرض می کنیم...🥀
#سلام_امام_زمانم❤️
بینمافاصلههافاصلهانداختهاند!
کاشاینفاصلهباآمدنتسرمیشد؛
طاقتمطاقشدازدوریدلگیرشما...
جمعهیآمدنتکاشمقدّرمیشد...
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر مشامم میرسد
هر لحظه بـــــــوی فاطـمـــــــه ...🥀
سلام بر حضرت معصومه بانوی آیینه و آب
჻ᭂ࿐
هیچ وقت درحرم حضرت معصومه سلام الله علیها باکفش دیده نشد
ازوقتی خادم حرم شد ، میگفت:
به من مهدی نگویید،بگویید: #غلام_کریمه
امضاهایش بانام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش می بست...
#شهیدمدافعحرممهدیایمانی
اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فَاطِمَةَ الْمَعصُومَةَ بِنْتِ مُوسَی بْنِ جَعفَرٍ علیهماالسلام🌿
اونجا که خدا میگه:«وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»یعنی من با شما هستم،هر جا که باشید و هر کاری که بکنید! خیالتو راحت میکنه رفیق که کنارته شونه به شونه! اگه حتی همه ی آدما هم تنهات بزارن اون همیشه هست تو همه شرایطی پیشته🍃
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🍁🍃 🍁
🔳"السّلام عَلیکِ یا اخت الرضا یا فاطمه معصومه علیهاسلام" 🏴🕊
▪️لحظه های آخر، نگاه معصومانه ات را دوخته بودی به سمت طوس؛
چشم به راهِ همان عزیزی که زهر فراقش، زمینگیرت کرده بود؛
منتظرِ همان غایبی که به شوق دیدنش، آواره بیابان شده بودی؛
مگر می شد رضایت دهی به ندیدن "رضا"یت ؟!
مگر منتظر، تا گمشده اش را نبیند آرام می گیرد؟!
دهم ربیع الثانی، وفات شهادت گونه کریمه اهل بیت علیهم السلام، نگین قم، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، شفیعه محشر را به محضر مقدس #امام_زمان ارواحنا فداه و عاشقان و محبان آل محمد علیهم السلام تسلیت می گوییم. 🏴
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجم روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن ق
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_ششم
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه ی مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه ی پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
❤️🩹#سلام_امام_زمانم❤️🩹
💟السلام علیڪَ یاوعداللہ الذّے ضمنہ...
💟سلام بر مولاے مهربانے ڪہ آمدنش
وعده ے حتمے خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانے و قریب...
🔆سلام روزتون منوربا
ذکرصلــــــــوات برمحمدو
آل محمدصلی الله....▫️
به رسم ادب
#السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ❣️
#سلام بر شما، اى خاندان نبوّت !❣️
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
↶【به ما بپیوندید 】↷↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
پروردگارا.
ما بنده توئیم و بنده را
جز اطاعت نشاید!
بی نگاه لطف تو،
هیچ کار به سامان نمی رسد!
نگاهت را از ما دریغ نکن...
کلید همه بسته ها دست توست..
دوای همه خسته ها دست توست..
به احسان و لطف خود
درها و مشکلات همه را باز کن..
↶【به ما بپیوندید 】↷↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
عِلــم
یعنے خاڪِ
ڪفشِ زائرت تاج ســرم ...
دُڪترای
عشـــــق دارد
ڪـفــشدار این حـــرم...
#یاامام_رضا♥️
#صحڹ_سرایٺ_آرزوست
#السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا .✋🕌
🌼بسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم🌼
اللهّمَ صَلّ عَلی
عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی
و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً
زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائک🌷
التماس دعـــا...
✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_ششم 🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین م
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتم
🔹فصل دوم
خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه ی آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه ی خودمان دویدم.
زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
#سلام_عشق_جانم😌
دوست داشتنِ تو
در وجود من است
خاکش، آبش، نورش، زندگی و خیالش با عشق با هم آمیخته است.
تو همچو نفسی هستی که در جانم
همان سویی هستی که در چشمم
همان تپشی هستی که در قلبم
و همان فکری هستی
که در سرم جریان دارد.
محبوب من!
به هرچه بیندیشم به تو فکر میکنم
به هرچه مینگرم تو را میبینم....
اللهم عجل لولیک الفرج
تلاش کن و نگران نباش. جایی که دستت نمیرسه، خدا شاخه رو میاره پایین. ایمان داشته باش و با پشتکار پیش برو. همیشه به یاد داشته باش که سختیها فقط مقدمهای برای موفقیتهای بزرگترند. هر قدمی که برمیداری، نزدیکتر به اهدافت هستی. پس ادامه بده و نذار هیچ چیزی مانعت بشه
↶【به ما بپیوندید 】↷↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
💐 امروز ۲۵ مهر ماه سالروز شهادت هفت مدافع حرم گرامی باد.
🕊شهید مدافع حرم کمیل قربانی(۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم حسن احمدی(۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم مجتبی کرمی(۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم مجید صانعی (۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم رضا دامرودی (۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم مهدی علیدوست (۱۳۹۴)
🕊شهید مدافع حرم سیدمیلادمصطفوی (۱۳۹۴)
این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم...(تصاویر مشاهده شود)
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺