فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیڪیامولاےمن❤️
و...تو...
هماناڪسیرآرامبخش زمینے؛
ڪہسالهاست،آنرابرمدارش،آرامنگہ داشتهاے!
میدانے؛
زمینشیفتہنگاهتوست...
ڪہهرصبحوشام،
دورسرتمےگردد!
#یاایهاالعزیز
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام حضرت عشق صبحت بخیر✋❤️
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🍃🌺 @mabareshohada 🌺✨
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
داشتم به عکس این خانواده نگاه می کردم،
مادری ایرانی وپدری لبنانی با پنج فرزند،
قطعا زندگی آنها هم دارای جذابیت ها و لحظات شاد وناب و زیبا وحتی غمگین بوده ...
_ مثلا :ازدواج با یک مرد لبنانی و مهاجرت با تحصیلات عالیه به جایی دور از وطن
_مدرک مهندسی خودش یا نخبه بودن همسرش ، برعکس بعضی تازه به دوران رسیده ها که مدارک قلابی خود را هر روز در چشم ملت فرو می کنند و برای حمل عناوین و اسامی جعلی شان یک کامیون هم کم است....
_دوری از خانواده و گاه گاهی دلتنگی برای وطن و خانواده و دوستان و آشنایان...
_زندگی در لبنان با چشم اندازهای زیبا و جذاب و دیدنی،
_آشنایی با آداب و رسوم وغذا و یک فرهنگ و زبان جدید
_بارداریِ پنج فرزند در غربت ودست وپنجه نرم کردن باسختی های بارداری و شاید ویار و حال بد و لحظاتی که دوست داری مادری درکنارت باشد که برایت مادری کند یا خواهری که نازت را بکشد و قربان صدقه تو دلی ات برود...
_زایمان در غربت و مشکلات تر و خشک کردن نوزاد و با آن حال رسیدگی به بقیه امور خانه و بچه ها و خانواده آنهم دست تنها....
و البته خیلی موارد دیگر...
به این فکر کردم که معصومه ی داستان ما چه سوژه های نابی داشت برای بلاگر بازی و کسب درآمد و مشغول کردن خلق الله به روزمره هایش....
به وفور دیده ایم و دیده اید که جماعت بلاگر تنها با یکی از این سوژه ها آنهم نه در این حد جذاب، روزانه کلی مخاطب جذب می کنند یا لایک می گیرند و جذب درآمد دارند ....
راستی آیا معصومه شهیده ما نمی توانست با شعار چند فرزندی و اطاعت از امر ولی و پایبندی به این شعار حتی در غربت برای خودش جذب مخاطب کند و کلی هم به به و چه چه آدم های سطحی نگر و بلاگر دوست را جذب کند ومعروف شود؟؟؟
اما معصومه داستان ما، همچنان که از ریشه اسمش پیداست امساک کرده نفس خود را از آلوده شدن به گناهان و تبرج های جاهلیت واری که باعث سقوط خودش و دیگران میشده،
آری او با اقتدا به معصومه آل الله راه پاکدامنی و عصمت و گمنامی را برگزید
با اینکه تمام راه های شهرت پیش پایش بود...
شاید او مثل خیلی ها هرروز از شهدا در صفحه خود عکس نمی گذاشت ،
دم از شهدا نمی زد،
اهل شعاردادن و درست برعکس سیره و وصیت شهدا عمل کردن نبود،
بلکه او شهیدانه زیست و منع کرد نفس خود را از خیلی چیزها ...
معصومه شهیده ما گمنام در زمین بود و معروف در آسمان ها...
آری او اینگونه زیست که عاقبتش ختم به شهادت شد...
هنیئاً لکِ یا معصومه...
✍مادر گمنام
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پانزدهم تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شانزدهم
فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همة روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم،
دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛
اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«جُمـــــعہ صُبـــــح أســـــت ...𑁍 »
_بِہ نــَـــرگس بـــــرســٰـــان،
ايـــــن پيغـــٰــام↡↡
⇇سوخـــــت بےعَطـــــر تـــُــو،
ايـــــن بـــٰــاغ،
◇◇كـَــــمے زود بيــٰـــا ...𔘓⇉
صبح جمعتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
ازت میخوام تو هیچ شرایطی امیدت به خدا رو از دست ندی و ایمانت رو همیشه حفظ کنی بهت قول میدم خدا برات بهترینا رو میچینه اما به وقتش
صبور باش و بهش توکل کن فقط همین
و منتظر معجزه اش باش
«واللهُ عَلَی کُلِّ شَیِء وَکیلْ»
+و خداست که کار ساز هرچیز است.
☀️ الهی حالِ دلتون خوب...💕
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
روسری نگین دار وال اسلپ✨
یک روسری شیک ومجلسی
جنس وال اسلپدرجه یک
✏️مشاور فروش
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب ف کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شانزدهم فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به س
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفدهم
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم.
صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب