eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
889 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨اخلاقش عالی بود. مهربان ، امیدوار و خانواده‌دار بود.انقلابی و دلسوز بود. ⭐️ پسر در وصف پدر می گوید: حتی یک نفر را نمی‌توانید پیدا کنید که در طول عمر پدرم ،از او آزاری دیده باشد. در آخرین بازگشت از سوریه، پرچم لشکر فاطمیون همراه خود آورده بود و می‌گفت که اگر بدانید بچه‌های فاطمیون و زینبیون چه دسته‌گل‌هایی هستند که جانشان را برای حضرت زینب(سلام الله علیها) می‌دهند؛ وصیت کرده بود که لباس‌های خدمت نیز همراهش دفن شود و این شهید همراه با پرچم فاطمیون در کنار شهدای لشکر فاطمیون به آغوش خاک سپرده شد. 📄فرازی از وصیت نامه: ❇️از همه عزیزان می‌خواهم که در جهت آمادگی دفاعی و علمی برای تحقق ظهور حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بکوشند تا جزء سربازان واقعی آن حضرت و از زمینه‌سازان ظهور باشند. ⭕️مراقب باشید که شیطان و شیطان‌صفتان در کمین‌اند و با سخن‌هایی که می‌گویند از راه حق منحرفتان نکنند و از زخم‌زبان‌هایشان نهراسید و سعی کنید همیشه مانند منتظران واقعی آماده‌باشید. ⛔️به دولتمردان توصیه می‌کنم مراقب مراوده با دشمنان دین خدا باشید که ایشان هیچ‌گاه شما را به چشم یک دوست نخواهند دید و تا مانند ایشان نشوید شما را نخواهند پذیرفت که این وعده خداوند متعال است و اگر بخواهند خلاف جهت مصالح اسلام حرکت کنند، قطعاً مورد غضب خداوند متعال و انتقام امت حزب‌الله قرار خواهند گرفت. #سالروز شهادت #رزمنده دفاع مقدس #جانباز مدافع حرم #شهید مدافع حریم ولایت #شهید مصطفی نبی لو #دایی شهید مدافع حرم مسعود عسگری طلوع : ۱۳۴۵ عروج : ۹۶/۷/۲۹ سوریه 🌷 به یادش #صلوات 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
یک سال گذشت🥀 🔸آقا سید نورخدا #خبر_شهادتش را دو هفته پیش از شهادتش🌷 به رفیقش داده بود... سید خطاب به دوستش گفت: 💢به من در #شب_شهادت جدم رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) مژده بهشت🌸 را داده اند.🕊 🔸آقاسید نورخدا موسوی بعد از ۱۰ سال #جانبازی(۱۰۰ درصد_ کما) در شب رحلت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) و شهادت #امام_حسن مجتبی(علیه السلام) میهمان جد بزرگوارش شد. 🔹شهید موسوی از مرزبانان نیروی انتظامی اسفند ۸۷ در منطقه مرزی لار زاهدان در درگیری با گروهک ریگی با اصابت گلوله به سرش مجروح و پس از ده سال زندگی نباتی آبان‌ماه ۹۷ در شب رحلت جد بزرگوارش به درجه رفیع شهادت نائل گردید. #جانباز #شهید_سیدنورخدا_موسوی 🌷 #سالروز_شهادت روحش شاد و یادش گرامی @mabareshohada
🍃دل تنگی هایم کار دست دلم داده است. به هر سو که می روم من هستم و اشک و . 🍃امروز هم حکایتِ افتخاری اش. به گمانم مرتضی عطایی کنار روضه ی خرابه‌ی شام را خواند و با نوحه ی سالار زینب ، دمِ ِعشق را گرفت که با پروازِ به مقصدِ حاجت روا شد🌷 🍃آنقدر عکس و فیلم از برای خانواده ی شهدا سوغات آورد که شد. 🍃هربار با رفتنش، همسرش به رسم عشق چله ای برای سلامتی اش در امام رئوف می گرفت. اشک های همسرش سبب شد که مدتی با نام مدافع دلتنگ شود برای دوستانش که بار سفر را بستند و رفتند. سخت است حال ای که دلش تنگ و چشمانش بارانی است🍂 🍃شاید سفارش رفیق شهیدش سید ابراهیم، پیش بود یا رضایت همسر دل شکسته اش برای شهادت یا مناجات خودش در روزِ با که با تیری که به گلویش اصابت کرد به آرزویش رسید🌹 🍃ابوعلی دیگر نگران نباش. در روز قیامت شرمنده ارباب نمی شوی. چون گلوی تو هم خونی است. فقط تو را به اشک های بعد از شهادتت دعایمان کن😓 🍃باید گذشت از این دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی سوی رفتن با چهره خونی زین سان بود زیبا معراج انسانی 🌺به مناسبت سالروز تولد ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۴ اسفند ۱۳۵۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ 🥀مزار شهید : بهشت رضا.مشهد @mabareshohada
🌹🕊🌹 همراه دوست عزیزش ، در سن ۲۱ سالگی فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بو که در آن زمان ، فرماندهی این لشکر را به عهده داشت . ، وقتی نزدیک ایام عید می خواست به کرمان و به دیدار خود برود به خانواده این زنگ می زد و می گفت من دو روز به خانه شما می آیم. به خانه او می رفت. جانباز را استحمام می داد، تخت او را آماده می کرد و در این دو روز به همسر می گفت کار آشپزخانه هم به عهده من است ، دو روز خدمت گذاری این را داشت و بعد به سمت کرمان می‌رفت . 🌹 🕊 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐 🌹اینجا معبر شهداست 👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش آمدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی که توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا آمده بودیم، خانه ی دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی آه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ #قسمت_اول
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣ 📖رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می آمد و روبرویم می نشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه که می آمد ، تا می نشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این نیست. 📖ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت☺️ یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و آن یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم💕 نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. 📖دیوار روبرو را نگاه می کردیم. و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم می پرسیدیم. بحث را عوض کرد. +خانم غیاثوند، حرف های برای من خیلی سند است. _ برای من هم +اگر امام همین حالا فرمان بدهند که را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را می کنم _اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم💖 +شاید روزی برسد که بنیاد به کار من رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم _میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم👊 که حتی بگیرند و اعداممان کنند. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣ #قسمت_دوم 📖رفتم بالا و
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣ 📖این را به آقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با می‌گفت . آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ می شوند ولی ما بزرگتر ها باور نمی کنیم. 📖بعد رو به مامان کرد و گفت: آن قدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد✅ از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد. ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم. عضله ی بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند. و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند. 📖ظاهرش هیچ کدام آنها را که می‌گفت نشان نمی‌داد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید. چشم های من می‌شوند چشم های شما. کمی مکث کرد و ادامه داد، موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی می‌شوم ، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم. _اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را می‌گفت که بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. که بعضی از دختر ها برای گرفتن با جانباز ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند . 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃