eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
544 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
833 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
#روایٺــ_عِـشق ✒️ مـادر شـ‌هید؛ در خواب سیدی نورانی را دیدم ! نوزادی را به دست من داد بعد فرمودند : این امانت خدا در دست شماست . نام این فرزند را اسماعیل " یا ابراهیم " بگذارید خواب عجیبی بود ، خیلی فکر مرا مشغول کرده بود . آن قدر به خوابم اطمینان داشتم که می دانستم فرزندم پسر است و نامش اسماعیل است .عجیب تر تولد این نوزاد بود . روز عید قربان سال بعد ، یعنی آذر ماه سال 1365 ، پسرم به دنیا آمد نامش هم مشخص بود . عید قربان روز ابراهیم نبی و فرزندش اسماعیل " ع " بود ؛ اسماعیل که به ذبیح الله مشهور است . درست در همان روز فرزندم به دنیا آمد . #شـ‌هید_اسماعـیل_سریشی 🌷 #سـالروز_شـ‌هادت @mabareshohada
#روایٺــ_عـشق 🍃 رفتم بیرون، برگشتم... هنوز حرف می زدند... پیرمرد می گفت جوون! دستت چی شده؟ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟ #حاج_حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا. گفت این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای #مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای #لشکر؟ حواسش نبود. گفت: این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟ گفتم #حاج_حسین_خرازی راست نشست گفت #حسین_خرازی؟ فرمانده لشکر؟ #سردارشهید_حسین_خرازی 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✒️ زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند. یک روز به او گفتم: بعضی ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند❌خیلی تو هم رفت،😞 از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم😓، رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن، گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنند ناراحت نیستم، من که چیزی نیستم، از این ناراحتم که چرا آدم های به این خوبی، یک آدم بی ارزشی مثل من رو می کنند، از این ناراحتم که چرا باعث گناه 🔥برادرانم شدم؟ سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: خدایا این کجاست و من کجا😞 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#روایٺــ_عِـشق ✒️ بعد از #یادواره شهدا سید رو دیدم و ازش تشکر کردم☺️، گفت: ما کاری نکردیم، #زحمت کار به دوش بچه‌های مسجد و خود شهدا بود؛ گفتم: سید ماجرایی رو برات #تعریف می کنم که دیگه احساس خستگی‌‌ نکنی، سال قبل تو یکی از یادواره های شهدا مسئول فرهنگی #مسجد خیلی تلاش می‌کرد اما کارها خوب پیش نمی‌رفت❌ تا اینکه یکدفعه همه چیز مرتب شد، سخنران، #قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر می‌کرد بهتر برگزار شد،👌 همون شب یکی از #شهدای مسجد اومد به خوابش و ازش تشکر کرد و گفت: فکر نکن💭 مراسم را شما هماهنگ کردی، قرار بود حضرت #زهرا (سلام الله علیها) تشریف بیاورند ما هم برنامه را هماهنگ کردیم.😇 حرفم که #تموم شد دیدم سید منقلب شده 😞و چشمانش هم پر از #اشک. #شهید_سیدعلیرضا_مصطفوی🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#روایٺــ_عِـشق ✒️ مـادر شـ‌هید: در خواب سیدی نورانی را دیدم ! نوزادی را به دست من داد بعد فرمودند : این امانت خدا در دست شماست . نام این فرزند را اسماعیل " یا ابراهیم " بگذارید خواب عجیبی بود ، خیلی فکر مرا مشغول کرده بود . آن قدر به خوابم اطمینان داشتم که می دانستم فرزندم پسر است و نامش اسماعیل است . عجیب تر تولد این نوزاد بود . روز #عید_قربان سال بعد ، یعنی آذر ماه سال 1365 ، پسرم به دنیا آمد نامش هم مشخص بود . عید قربان روز ابراهیم نبی و فرزندش اسماعیل " علیهم السلام " بود ؛ اسماعیل که به ذبیح الله مشهور است . درست در همان روز فرزندم به دنیا آمد . #شـ‌هید_اسماعـیل_سریشی 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#روایٺــ_عِـشق ✒️ 🔹همیشه میگفت:« به این امید به جنگ آمده ایم تا شهادت نصیب ما شود. و این میّسر نمیشود، مگر این که خود راخالص کنیم.» 🔸به خواندن زیارت عاشورا بسیار تأکید مى کرد. میگفت: «اگرنمیتوانید هر صبح زیارت عاشورا را بخوانید، بعد از نماز رو به قبله بایستید و به امام حسین(علیه السلام) سلام دهید.» 🔹در مقرّ تاکتیکى خود، همیشه پابرهنه بود. میگفت: چون این جا نزدیک به کربلا است، مجاز نیست که با کفش باشم. پوشیدن کفش در این جا بی احترامى به کربلاست. 🔸در جبهه دوبار مجروح شد. یکبار تیرکالیبر 50 به گوشش اصابت کرد و یک تکّه از گوشش را کند، و یک بار هم تیربه دستش اصابت کرده بود. 🔹زمانى که شهید آراسته مجروح شده بود، مجروحى دیگر را بر پشت گرفته و آن را با خود به پشت خطّ می آورد. 🔸زمانى که براى ملاقات او به بیمارستان رفتم، به وی گفتم: شما جایى در بدن ندارید که سالم باشد. گفت: حاضرم صدپاره گردد پیکرم، سایه ى رهبر بماند برسرم. ✍️ به روایت همرزم شهید 📎فرمانده‌ای از نسل بنی هاشم #شهید_سیدهاشم_آراسته 🌷 #سالروز_شهادت @mabareshohada
✒️ در زمان ازدواج 💍مهدی از نظر درآمد مالی بودند و ازدواج ما بسیار ساده بود، حتی آئینه و شمعدان را هم نگرفته و مطابق معمول امروزه رسم و سنت زیادی در مراسم من و شهید عسگری نبود. حلقه ازدواج ایشان چهار هزار و دویست تومان شد و مراسم بسیار ساده برگزار شد آنقدر ساده که شب عروسی🎊 شهید مهدی عسگری کت و شلوار را به تن کردند.جالب‌تر این است که این مراسم ساده😇 عروسی سبب شد که بعد از مراسم عروسی حتی ‼️ده هزار تومان هم برای مراسم عروسی نشدیم. اول ازدواج من و شهید، ایشان در دریایی قشم مشغول کار بودند و یکسال به این شکل در رفت و آمد بین و کرج بودند و در این مدت از یک ماه تنها 10 روز در اینجا زندگی می‌کردند و بارها من به آقا مهدی در طول این یکسال عرض کردم که من هم می‌خواهم با شما در قشم کنم ولی ایشان در جواب من گفتند "زندگی در جزیره قشم برای شما سخت است". یکی از معیارهای ازدواج من با مهدی عسگری "شهادت" بود و در صحبت‌های زمان ازدواج بارها گفتند که اگر زمانی باشد من هرجا که باشد باید بروم. این جسارت و شهامت آقامهدی به من ایشان را ثابت کرد.💯 ✍به روایت همسربزرگوار شهید 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
دروصیت نامه خود خطاب به والدین خود می نویسد: عزیزانم اورکتم از بیت المال بود که آن را قبل از عملیات
✒️ ‼️بعد از چند روز از شهادت حمیدرضا (پسرم)گذشته بود که محمدجواد مرخص شد و به خانه آمد وقتی پارچه سیاه سردر خانه را دید رو به من کرد و گفت مادرشهید تبریک عرض می کنم این آهنگ صدایش هیچگاه از خاطرم محو نمی شود . ‼️محمدجواد هم کمتر از یکسال بعد از حمیدرضا به شهادت رسید حدود 124 روز از او خبری نداشتیم به همراه پدرش هر جای از جبهه را گشتیم ولی خبری از او نبود ، شبانه روز خواب نداشتم هر وقت صدای در می شد فکر می کردم که جواد باشد. ‼️تا اینکه بعد از گذشت 4 ماه یک روز برایمان خبر آوردند که محمدجواد در عملیات کربلای 4 جزء غواصانی بوده که در اروند به همراه دیگر یارانش به شهادت رسیده ولی جسدش را یک صیاد پیدا کرده و به ساحل آورده است ، صیاد گفته وقتی برای صید ماهی به وسط اروند رفته بودم دیدم که چیزی روی آب وول می خورد و وقتی جلوتر رفتم دیدم که یک جسد است. ‼️برای بار دوم پیشانی خود را بر سجدگاه ساییدم و از خدای خود سپاسگزاری کردم که هر دو فرزندم در این راه به شهادت رسیدند و این امانتی بود که خودش داد و خودش گرفت. ✍️ به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @mabareshohada
✒️ 🔹برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب (تهران) پیاده کردیم. 🔸پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم، وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد. بی مقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!؟» 🔹بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده!» 🔸از علی اصغر این کارها بعید نبود. احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت. ادب بالاترین شاخصه او بود. 🔹این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم. بچه ها؛ عاشق او بودند. علی اصغر، فرمانده گردان میثم تمار لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بود. فراموش نمی کنم پیک گردان لباس های کثیف خودش را برای شستن آماده کرده بود! بعد جائی رفت و برگشت. 🔸وقتی آمد لباسهایش شسته شده، روی بند بود! خیلی پرس و جو کرد. بعدها فهمید این کار توسط فرمانده او؛ علی اصغر ارسنجانی انجام شده! 📎فرماندهٔ گردان میثم‌تمار لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۶/۱/۱۹ شلمچه ، عملیات کربلای۸ @mabareshohada