🌹✨🕊✨🌹
🌹#سیره_شهید
💠خسته که می شدی؛ خسته، کلافه، عصبانی، ناامید.
وقتی که می خواستی قید همه چیز را بزنی و ول کنی و بروی
می رفتی می نشستی پیش رهنمون. نگاهش می کردی. نگاهت می کرد.
باهات حرف می زد، می خنداندت. ده دقیقه ی بعد که بلند می شدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده.
🌹هم خوش تیپ و زیبا بود، هم درس خوان؛ اینجور افراد توی کلاس هم، زودتر شناخته می شوند.
نفهمیدن درس، کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی، بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند.
پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود.
💠...یک دفترچه کوچک داشت، همیشه هم همراهش بود و به هیچ کس نشان نمی داد.
✨..یک بار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد.
فکرش را می کردم! کارهای توی روزش را نوشته بود؛ سر کی داد زده! کی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است!... همه را نوشته بود؛ ریز و درشت..
✅نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند.
#سردار_شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
#سیره_شهید
از آیه قران مثال می زد و می گفت: خدا در قران گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم پدر و مادر است، خیلی تأکید به احترام پدر و مادر داشت، از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم.
🌷شهید رضا حاجی زاده🌷
راوی: مادر شهید
@mabareshohada
#شهید_اکبر_توپا
#سیره_شهید
◽️شهيد توپا، باانضباط، خوش اخلاق و دارای هوش و ذكاوت خارق العادهای بود. در كارها جدّيت و پشتكار داشت و با صبر و حوصله بر مشكلات فائق میآمد. و به دليل داشتن بصيرت خاص، دوستان خود را بر مبنا علائق دینی و مذهبی انتخاب کرده و برای انجام دوستیها، فداكاریهای ارزنده ای از خود نشان میداد.
◽️از ارادتمندان سالار شهيدان بوده و همه ساله، ايّام محرّم در مراسم سوگواری، حضور فعّالی داشت. عشق به شهادت و عارفانه زيستن با وجودش آميخته شده و آن چنان در او ريشه دوانيده بود كه در ميادين نبرد حق عليه باطل با به شهادت رسيدنش، ژرفای آن عشق، بر همه آشكار شد.
°•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ
#ســــالــــروزولادتــــــــــــ 💚}•°
@mabareshohada
#سیره_شهید 🌷
شناسنامه اش رو دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه...
وقت #جبهه رفتن مادرش گفته بود:
"تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه"
اونم جواب داده بود:
"مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیزتر از حضرت قاسم نیستم."
پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه....
محمدحسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: "چرا وارد نمیشی؟!"
پدر بهش گفته بود: "پسرم منتظر تو هستم."
خوابش رو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره...
عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه:
"مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسند " شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان "
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: #شهید_محمدحسن_جوكار
و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود:
"من #شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم."
سرانجام در حالی كه ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود ۱۳۶۱/۲/۱۸ تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه اش نوشته بود:
"مادر جان! همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است...."
#شهید_محمدحسن_جوکار
🍃🌹
@mabareshohada
#سیره_شهید
جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد. با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم.
روزهای پنج شنبه زودتر از ایام هفته تعطیل می شد و به خانه می آمد . سفره را پهن میکردم . محمد و مریم با وجود گرسنگی شدیدی که داشتند، غذا نمیخوردند. همه منتظر آمدن یک نفر بودیم که جمعمان کامل شود و با هم بر سر یک سفره بنشینیم .
روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند و قتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..
وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جلیل_خادمی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۵۶/۴/۱۵ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۴ سامرا ، عراق
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✍️ #سیره_شهید
اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند .
ولی ما او را نمی شناختیم .
هنگام خواب گفتیم :
پتو نداریم برادر !!!
گفت : ایرادی نداره ...
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید .
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت :
برادر خرازی شما جلو بایستید.
و ما تازه فهمیدیم که او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ...
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
#سالروز_شهادت🕊
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
🕊☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✍️ #سیره_شهید
اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند .
ولی ما او را نمی شناختیم .
هنگام خواب گفتیم :
پتو نداریم برادر !!!
گفت : ایرادی نداره ...
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید .
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت :
برادر خرازی شما جلو بایستید.
و ما تازه فهمیدیم که او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ...
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
#سالروز_شهادت🕊
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
🕊☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺