eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
557 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
756 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بهش گفتم وقتی بر می گردی، کاهو و خیار و گوجه بخر. گفت: من سرم خیلی شلوغه، یادم می ره، هر چی می خواهی بنویس تا یاد م نره. در همین حال داشت جیب لباسش را خالی می کرد. دیدم یک دفترچه و خودکار گذاشت روی زمین. دفترچه را برداشتم که چیزهایی که لازم دارم را بنویسم. ناگهان گفت: «ننویسی ها!» گفتم: مگه چی شده؟ گفت: « اونها مال بیت الماله.» گفتم: یک کتاب که نمی خواهم بنویسم، چند تا کلمه می نویسم. گفت: «مال بیت الماله!» 📝 همسر شهید محمود کاوه. 📚 ستاره های زمینی، ص29 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔷 فردوسی باید دوباره زنده شود و #کاوه را بسراید. کاوه ای که آهنگر نیست اما از آهن محکم تر است؛ مردی به محکمی ایمان، به قدرت یقین، به شجاعت حقیقت، به نام آسمانی «محمود»، - محمود کاوه - قصه ای که از این پس خیلی از قصه ها را از یاد خواهد برد. او به گاه شهادت ۲۵ سال داشت اما نقشی که می باید در زندگی ایفا کند به خوبی ایفا کرد و پایانش را هم زیبا و سرخ امضاء نمود ... 📝 غلامرضا بنی اسدی #شهید_محمود_کاوه 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔰شبی🌒 از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف📝 رفتم برای صدایش کنم، گفت: گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله . معلم، توپ چهل‌تکه⚽️ جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را شام بی‌شام⛔️ 🔰بی‌خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت🕰 بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز است. صدایش کردم؛ متوجه نشد✘ گرم کاری میشد، چنان دل می‌داد که تا تکانش نمی‌دادی، سر و صدای اطرافیان نمیشد❌ نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد. 🔰حاجی نرفته برگشت😕 و دیدم با یک دارد می‌رود اتاق محمود! صبح برای نماز📿 از خواب بلندش کردم؛ شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم را حل کردی یا نه⁉️ خندید و گفت: حل کردم آنهم چه‌جور😍👌برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به رسیدم! 🔰محمود عاشق بود. توپ چهل‌تکه⚽️ هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: پس جایزه‌ات🎁 کو؟ از جواب طفره رفت! (تا اینجا را حالا شما داشته باشید) 🔰۴۰ روز از محمود گذشته بود که زنگ🔔 خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. مردی پشت در بود؛ من محمود بودم. کلی هم گشتم🏘 تا خانه شما را پیدا کنم.حاجی دعوتش کرد بیاید تو. نه آورد؛ «قصد ندارم!» 🔰و بعد ادامه داد؛ «من سه سال🗓 دبیر ریاضی بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‌کرد✅ اما صبح☀️زودتر می‌آمد کلاس، مسئله را هر بار به یکی از دانش‌آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‌داد و جایزه🎁 هم اغلب به همان می‌رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‌رسید. 🔰من به طریقی سال که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود😟 چرا محمود که همیشه را ۲۰ می‌گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‌شود⁉️ کشیدمش کنار👥 «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را حل کرده‌ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! چرا؟ 🔰جواب داد:همین فلانی، اولا یک ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. اینکار بدی است آقا معلم❓ ثانیا جایزه کتانی👞 بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این که کتانی‌اش از چند جا پاره شده؟ من آنجا فهمیدم چه روح بلندی😇 دارداین محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تااز ، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‌آیم❌ راوی: مادر شهید 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✅#سبک_زندگی_شهدا 🌸 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. 🌸کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم. 🌸 او یک دستمال از داخل جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. 🌸در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همان طور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده. 🌸همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. 🌸چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، میمردم. #شهید_محمود_کاوه 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
والفجر ۹ تمام شده بود. بچه های صدا و سیما رفتند سراغش. بساط مصاحبه را پهن کردند. خبرنگار، رو به دوربین، شروع کرد به صحبت : ما هم اکنون در خدمت برادر کاوه، فرمانده فاتح عملیات هستیم. محمود صورتش سرخ شد. راهش را کشید و رفت. خبرنگار جا خورد، بقیه هم. خبرنگار راه افتاد دنبالش. گفت : چرا ناراحت شدین برادر کاوه؟ محمود اشاره کرد به نیروها. گفت : فاتح عملیات، این بسیجی های بی نام و نشون هستن؛ باید بری با اونا مصاحبه کنی. خودش قید مصاحبه را زد. 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
دو تا تیر خورده بود به پهلویش، یکی هم به روده هايش. چهل سانت از روده هايش از بین رفته بود، جایش روده مصنوعی گذاشته بودند. شایعه شده بود که شهید شده. ضدانقلاب و کومله، شهر را چراغانی کرده و نُقل و شیرینی پخش می کردند. وقتی کاوه شنید، گفت : «لباس های منو بیارین» با امضای خودش از بيمارستان بیرون آمد. روی تن باند پیچی شده اش، لباس سپاه را پوشید. کمکش کردیم بنشیند جلوی جیپ، کنار راننده. رفتیم بازار شهر؛ چراغانی و جشن هنوز برقرار بود. محمود ایستاد. انگار که دردی ندارد. یکی از ضدانقلاب ها را صدا زد. پرسید : «چرا جشن گرفتین؟» طرف دست و پایش را گم کرد. چند لحظه خیره شد به محمود؛ بعد آهسته گفت : «مناسبتش محلیه کاکا». محمود، پُرهیبت گفت : «برو به اربابت بگو، کاوه زنده است و تا شماها رو به درک نفرسته طوریش نمیشه» 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
می‌دهند، اما فقط به اهلِ درد؛ باید مثل باشی تا خدا خریدارت شود؛ امروز روز پر کشیدنت به سوی معبود است. روز شهادتت مصادف شده با شهادت پیام آور حماسه کربلا سیدالساجدین (علیه السلام)؛ ای یار آخرالزمانی حسین(علیه السلام)، تو ندای هل من ناصر ینصرنی او را پاسخ گفتی؛ شهادت گوارای وجود پاکت ای مجاهد راه خدا 🕊🥀 ┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄