eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
3.9هزار دنبال‌کننده
403 عکس
81 ویدیو
715 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره بغض گرفته گلوی جان مرا زدند پیش نگاهم زن جوان مرا به خانه صورت یاس مرا کتک زده اند صبور بودم و صبر مرا محک زده اند زن رشیده ی من را خمیده کردند آه میان خانه ام او را شهیده کردند آه چقدر مردم شهر مدینه نامردند مقابل حرم وحی، هیزم آوردند چگونه فاطمه ام زیر دست و پا افتاد به درب خانه لگد خورد و بی هوا افتاد چهل نفر گل باغ مرا لگد کردند به آیه های الهی چقدر بد کردند میان کوچه می آمد برای یاری من مغیره طعنه زد آنجا به بی قراری من به جای هر که در آن روز هم نبود، زدند برای آنکه شود بازویش کبود، زدند همین که زنده ام اکنون، نشان صبر من است مقابلم به خدا قبر او نه! قبر من است...
صدها گره ی کور به کارم زده هجران ای وصل کجایی! که کنارم زده هجران محتاج کسیَ ام که به این در زده باشد شاید سحری یار، به او سر زده باشد با فقرِ گدا کار ندارند کریمان از روسیهان عار ندارند کریمان ای خیمه نشین! آمده ام از دل صحرا با بار گناهم چکنم یوسف زهرا؟ من را طرف روضه و این خانه کشاندی از برکت زهرا سر این سفره نشاندی این کلبِ مُقرب شده، غربت نچشیده «حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» نامعتبرم جز تو خریدار ندارم تا فاطمه دارم به کسی کار ندارم زهرا یل خیبر شکن خانه ی مولاست پس حبل متین، رشته ای از چادر زهراست آن روز که در کوچه کنارش جدلی بود ... حرزی که به بازوی خودش بست، علی بود تسبیح خدا بوده فقط ذکر شریفش زن بود و چهل مرد نبودند حریفش هرچند که حوریه ی افلاک نشین بود افتاد زمین ... حرف علی روی زمین بود حالا علی است و غمِ نیلوفر خونی مانده چه کند دور و بر بستر خونی فرمود که یاسم وسط باغچه پژمُرد این میخِ درِ خانه به تابوت علی خورد
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در چشم قطره راهی دریا شدن خوش است غرق خدا شدن به دعای شما خوش است هر نقطه ای که مقدمتان میکند نزول این تن بمیرد و بشود خاک پا خوش است ما عاجزانه دست توسل میاوریم انفاق از شما ، به مذاق گدا خوش است ای آنکه خاک را به نظر کیمیا کنی یک‌گوشه چشم هم بکنی سوی ما خوش است مشهد ، بقیع ، کرببلا ، سامرا ، نجف اصلا خودت مرا بکشان هر کجا خوش است 🌹🌹🌹🌹🌹 در هر چه خوبی است به عالم سرآمدی در شهرت و کمال شبیه محمدی ای قله های علم فلک زیر پایتان بر چشمهای اهل سماوات جایتان شور و شجاعت ارثیه ی کربلایی ات لطف و کرامت ارثیه ی مجتبایی ات حاتم ز راه آمده و گشته سائلت یعقوب نیز سجده کند در مقابلت لبریز از وجود خدا صبح تا شبت نوحان روزگار تلامیذ مکتبت افلاک تشنه ی نفس روح پرورت کم آورد بزرگ نصاری برابرت وقتی که دستهای تو غرق دعا شود از جمع شیعیان تو دفع بلا شود ماندم چگونه شرح دهم این صفات را بخشندگی و سروری و معجزات را ای جمله ی علوم الهی علومتان بال و پر ملائکه فرش قدومتان از نسل مجتبایی و از ریشه ی حسین هستی تو اولین قمر ذوشرافتین همراه با تمام دلیران کربلا هستید جزو جمله سفیران کربلا فخر عرب تویی و عزیز عجم تویی آن سایه ای که کم نشود از سرم تویی تو بی مثال بین زمین منجلی شدی یعنی محمدی و شبیه علی شدی آقا به اولین شب ماه رجب قسم اصلا به زادگاه امیر عرب قسم در وادی تو جان به کفم باقر العلوم دلتنگ دیدن نجفم باقر العلوم دست مرا بگیر و دعای مرا بخر لطفی کن و زیارت ایوان طلا ببر آنجا که آستان امیر دو‌عالم است آنجا که هر چه وصف کنم باز هم کم است 🌹🌹🌹🌹🌹 اصلا کسی شبیه تو پیدا نمی شود جز فاطمه برای تو همتا نمی شود کعبه برای آمدنت بیقرار بود این خانه جز تو روی کسی وا نمی شود آری تمام ارض و سماوات روی هم یک تار موی حضرت مولا نمی شود اثبات کرده معجزه ی خیبرت علی دستی بروی دست تو پیدا نمی شود این درد دوری از تو و ایوان دلربات جز با زیارتت که مداوا نمی شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 امیر قربانی فر
ای جان جھان  سلام بر تو وی کھف امان سلام بر تو ای نور خدا امام کاظم مشہور شدی بہ نام کاظم ما نیز اگر چه روسیاهیم عمری سرِ سفره ی شماییم ھر چند کہ ماندہ زیر دَینیم ما عاشق صحن کاظمینیم ای داد کہ نوحہ شد دَم ما کشتند امام ھفتم ما اشک ھمہ شیعیان روان است زین داغ خمیده آسمان است آزردہ شدی عزیز زھرا اما تن تو نمانده صحرا از داغ تو سوخت قلب یاران اما نشدی تو سنگ باران بردند بہ شانہ پیکرت را دیگر نزدند دخترت را آزردہ شدی بہ کنج زندان اما نشکست از تو دندان از داغ تو نالہ مرد و زن کرد اما پسرت تو را کفن کرد ای دیدہ تو حق خود ادا  کن ھر روضہ بہ یاد کربلا کن ای داد کہ اوفتاد علمدار ای اھل حرم  خدا نگھدار یوسف حق پرست اشتهاردی(غریب)
آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند آشنا بود صدا، لهجۀ زیبایی داشت گله از فاصله، از غربت و تنهایی داشت هم‌نفس با من از آهنگ فراقم می‌خواند داشت از گوشۀ ایران به عراقم می‌خواند یادم انداخت که آن سوی تماشا او هست می‌روم می‌روم از خویش به هر جا او هست جمکران بدرقه در بدرقه، تسبیح به دست سهله آغوش گشوده‌ست مفاتیح به دست رایحه رایحه با بوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست مرا سوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست که از دوست پر از خاطره است خانۀ دوست که نام دگرش سامره است آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد با دل ما تو چه کردی که وطن را گم کرد؟ وطن آن‌جاست برایم که پر از خویشتن است یعنی آن‌جا که در آن خانۀ محبوب من است سامرا! خانۀ محبوب من! از او چه خبر؟ از دل‌آرام من، از خوبِ من، از او چه خبر؟ ما همه غرق سکوتیم تو این‌بار بگو سامرا! طاقت ما طاق شد از یار بگو سایۀ روشنش آورده مرا تا اینجا بوی پیراهنش آورده مرا تا اینجا به اذانش، به قنوتش، به قیامش سوگند به رکوعش، به سجودش، به سلامش سوگند قَسَمت می‌دهم آری به همان راز و نیاز آخرین بار کجا در حرمت خواند نماز؟ آخرین مرتبه کی راهی میقات شده‌ست؟ آخرین بار کجا غرق مناجات شده‌ست؟ خسته از فاصله‌ام با منِ بی‌تاب بگو با من از گریۀ او در دل سرداب بگو سامرا! ای که بلندای شکوهت عرش است گرد و خاک قدمش روی کدامین فرش است؟ حرمت ساحل آرام‌ترین امواج است این گدا سامره‌ای نیست، ولی محتاج است از زمستان پیاپی به بهارم برسان بر لبم عرض سلام است به یارم برسان ما به تکرار دچاریم بگو با یارم غیر او چاره نداریم، بگو با یارم ـ رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد آنچه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر تو فقط چارۀ هر دردی و برمی‌گردی وعدۀ بی برو برگردی و برمی‌گردی روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود از سر مأذنۀ کعبه اذان می‌خوانیم قبلۀ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد
سر ز پا نشناسم امشب از شعف می‌روم گه سامرا ، گاهی نجف بیقرار زلف حیرت فام یار میزنم پیمانه را با نام یار محرم اشک و پیاله نوشِ مست هستم امشب عاشق و مهدی پرست طوف خالِ حضرت چشمان او می‌کشم از سینۀ دیوانه "هــــو" همنوا با نغمۀ کروبیان می‌روم در اوج اوجِ لامکان جبرییل مدح ساغر می‌شوم باده نوش خــُـمّ حیــــدر می‌شوم می‌شوم حلاج و می‌گویم جنون ساقیا "إنـــّـا إلیـــه راجعـــون" "قل هو الله احد" خـــُـمّ و سبو میزنم پیمانه را با نام "هـــو" حضرت توحید، یا حبل المتین! نعبدوا ایــّـاک نعبد نستعین در مدیحت سِرّ سبحانَ الـــراء حرمت انشاء نامت "من تشاء" غایت الغایاتِ غیب ، ای آشکار! معنی "أحببَتُ" را آیینه دار حجّت و برهان "الله الجمیل" آفرینش را ظهور او دلیل برزخ الکبرایِ حکمت آفرین قوّت نقل از دم روح الامین گشته برپا پایه‌های بیستون چون تو هستی معنی "کن فیکون" ساحت چشم تو عرشِ کبریاست قامت عشق تو شرح "إنــّـما"ست خطّ و خال و عارض و گیسوی تو "إهـــدنـــا" یعنی خــَـمِ ابروی تو میشوم هم صحبت روح الامین می‌نویسم نام تو "فتح المبین" تا زمان خیبر یوم الظهور باشم از یاران بی‌پروای نور اصلاً امشب می‌نویسم بیقرار مستم و مجنون و محو و مِـیــگسار لام الف، "لا" ، لاجرم دیوانه‌ام ز عشق تو تاک و خــُـم و پیمانه‌ام جنب و جوش واژه‌ها در دفترم مست مست از جامِ عشقِ حیدرم شیعۀ چشم انتظار ذوالفقار معنی تَمــّــارم و سرمستِ دار کوکب دُرّی "یـــوقــَـد مِن شــَـجـَـر" یابن زهرا ، منجی نوعِ بشر هادِم ابــنیۀ شرک و نفاق مُصلح کلّ ، معنیِ حُسن الوِفاق آیه آیه در مقام عشق تو می‌نویسم با کلام عشق تو چشم یعقوب دلم، چشم انتظار صبح هجران تو را در شام تار بیخبر از خود ، جنون پیما شده همچو مجنون در پیِ لیلا شده در هوای بوی پیراهن غریب همنوا با نالــۀ " أ مَنّ یـُـجیب" روضه‌خوانِ روضه‌های کربلاست هاجر خشکیده کامِ نینواست می‌برَد نام تو را با لحن اشک در کنار علقمه سقــّـا و مَشک تشنه کامی لحظه‌های انتظار بیقراری در هوای زلف یار از حرم تا علقمه طوفان شده چشم غمگینِ غزل گریان شده در فراق آسمان محشر به پاست چشم زینب هم به سوی نیزه‌هاست "ما رأیـــتُ" گوی ، هنگام ظهور از کنار قتلگـــه وقت عبور لحظه‌های دیدنت را بیقرار می‌رود شام و تو را چشم انتظار خیمۀ چشم انتظاران را ببین دیدۀ غمگینِ باران را ببین "ربـّــنــا" از ما ، تو خود "آمین" بگو از حضور روضۀ یاسین بگو ما گرفتاریم و غافل از دعا یابن زهرا ! ای شفیعِ "ربــّــنا" ما رها از خویش و در بند دلیم آنفدر کاهل که از خود غافیلم دست ما و دامن احسانِتان ای فدای دیدۀ گریانتان
جمله ای از نور، روی طاقِ عرش افتاده است میزبان هم، بهر مهمانان خود آماده است جان ما آماده ی یک مستی جانانه شد روزه داران! لحظه ی دیدار صاحبخانه شد باز هم شد پشت این در، دیده ی عشاق، تر ما به او مشتاق بودیم، او به ما مشتاق تر السلام ای ماه من! ماه خدا، ماه کریم دست خالی آمدم با دعوت شاه کریم برگه های بخشش ما را که امضا کرده اند یاعلی گویان درِ میخانه را وا کرده اند من خجالت می کشم چون پیشواز آمد علی باز هم پیش خدا، بهر گدا، رو زد علی سفره را که چید مادر، غصه ها شد برطرف چیست شیرینی روزه؟ حبه انگور نجف خاک راه بوترابم، نوکر مولا حسن آخر سالی، غبار از دل تکاندم با حسن ای که می گویی به رویت قفل درها بسته است کربلا رفتن به امضای حسن وابسته است تشنه لب بوده حسین و تشنه لب بوده حسن با همان سوز جگر، با ناله فرموده حسن ... هیچ روزی سخت تر از روز عاشورا نشد کربلا غوغا شد اما آب، دست و پا نشد گریه کردم ... گرچه افطاری که خوردم زهر بود من فدای تشنه ای که در کنار نهر بود روضه ی عطشان شدن را تشنه می فهمد فقط داغ حلق پاره اش را، دشنه می فهمد فقط تا ته حلقوم او، خون گلو رفته چقدر در دهان خشک او، نیزه فرو رفته چقدر
نه فقط سحر میام حرم  زیارت بکنم اومدم امام رضا تا که شکایت بکنم وقتی گریه می‌کنم حالم‌و بهتر می‌کنه کی بجز امام رضا حرفم‌و  باور می‌کنه اومدم تا بخودم لطفشو حالی بکنم اومدم دِقّ‌و دلیم و اینجا خالی بکنم از خودم شاکی‌ام  از کسی عزیزم گله نیست اومدم بازم  بگی تا به خدا فاصله نیست بارِ بُنجول و کسی نمی‌خره  بجز شما تا خدا مارو کسی نمی‌بره بجز شما  اومدم گریه کنم یکم خجالت بکشم به ضریحت دلم‌و وقت زیارت بکشم اومدم تا خودم و پیش تو پیدا بکنم بَسَمه بزار که توبه از قدیما بکنم یکاری کن که نگن با عادتای سابقه عوضم کن که بگن مثل شهیدا عاشقه اومدم ببینی مثل دل من مریضی نیس من بگم مریضم و توهم بگی که چیزی نیس یه قراری بزارم با تو و زیرش نزنم دلِ من کبوتره نزار که تیرش بزنم اونیکه امام‌رضا می‌خواد از این لحظه بشم با خدا آشتی کنم اهل ابوحمزه بشم شما رو نرجونم دورِ خطا خط بکشم آره  موقع گناه از تو خجالت بکشم بشینم برا خودم یه قدری روضه بخونم نه بِرنجم از کسی نه هیشکی و برنجونم حیفه "آقاجون بده"اغلب حاجات منه این شبا" آقا بگیر "حرف مناجات منه هرچی دارم زودی پیشت  به امانت  بزارم به حسابم برسم تا سر راحت بزارم شما گفتید از ما نیس اونکه محاسبه نداشت حال خوبش میره زود هرکه  مراقبه نداشت* اومدم نه مثل سابق توی خاطر بمونم اومدم جایی نرم همیشه زائر بمونم اونیکه آقا می‌خواد آره خدایی شدنه بهتر از زیارتش امام‌رضایی شدنه الإمامُ الكاظمُ عليه السلام : لَيس مِنّا مَن لَم يُحاسِبْ نَفْسَهُ في كُلِّ يَومٍ ، فإنْ عَمِلَ خَيرا اسْتَزادَ اللّه َ مِنهُ وحَمِدَ اللّه َ علَيهِ ، وإنْ عَمِلَ شَيئا شَرّا اسْتَغْفَرَ اللّه َ وتابَ إلَيهِ.
امشب شب سقایی یعسوب دین است پیمانه ها دست امیرالمؤمنین است بر تشنه کامان حرم سقاست حیدر بر حضرت زهرا قسم آقاست حیدر او صورت انسانی الله باشد او کاشف الکرب رسول الله باشد او جلوه ربانی شب های قدر است او مشک بر دوش آمده، سقای بدر است او را تمام عرشیان تکریم کردند خیل ملائک بر علی تعظیم کردند امشب جنون آبها هم بی مثال است می نوشی از دست علی تنها حلال است پیداست قد و قامتش در دشت، صد شکر  سقای حق با دست پُر برگشت، صد شکر روی سخن با آن امیر عالمین است تنها خجالت بهر سقای حسین است در علقمه عباس عمود آهنین خورد در خیمه زینب ناله کرد و بر زمین خورد
باشد سخن زیبا اگر نام علی آید به لب جانم ز عشق مرتضی باشد بسی در تاب و تب به به علی یعنی علی دیگر نمی گویم سخن با نام پاک آن ولی دل را رهانم از محن گر نام او از صفحۀ تاریخ کم گردد یقین چیزی نمی ماند ز اسلام و برای مسلمین غار حرا در شهر نور در شهر با روح بتول هر لحظه شد یار نبی او بوده بازوی رسول در جنگ بدر و در احد در خندق و خیبر که بُد فتاح خیل قلعه ها برگو که در خیبر که شد بینم قلاعی سخت تو در تو و محکم بی قرین دربی درون قلعۀ هفتم بسی باشد وزین مرحب ستاده در کنار قلعۀ هفتم ولی در بستر بیماری افتاده است مولایم علی بنگر رسول الله را با لشکر اسلامیان یک سو زده اردو و خیل مسلمین اندر میان احمد که دارد در دلش روح و ولای حیدری خواهد که او رسوا کند هم اولی هم دومی با اولی گفتا برو گر چه تو اهلش نیستی این قلعه ها را فتح کن گر چه تو مردش نیستی آن بزدل ترسو نرفته از قفا برگشت و گفت این کار کار حیدر است مائیم مرد خواب و خفت پیغمبر والا مقام آن عاشق شاه عظام خواهد که او ظاهر کند فرق خلایق با امام پس امر بنمود آن ولی بر ثانی بزدل همی بهر رضای خالق داور نما کاری همی او هم بسان اولی برگشت و رسوا شد یقین بر آیدی این کار از دست امیرالمؤمنین پایان روز دوم و مشکل بسی افتاده بود مشکل گشای احمدی در بستری افتاده بود گفتا پیمبر می دهم چون صبح فردا آیدی پرچم به دست دست خود با فتح اعدا آیدی دست خدا شد دست او عالم به بند و بست او مرحب کش و خیبر گشا این کار باشد پشت او تیغ دو دم او را به کف خیل ملک او را به صف مرحب نه بل صدها هزاران مرحب او را همچو کف بعد از شفای احمدی چشمان حیدر باز شد تا دید درب قلعه را چشمش به سوز و ساز شد کل ملائک را خدا آماده باش سر داده است زیرا علی پا در رکاب از بهر جنگ آماده است کون و مکان از قهر او اندر تلاطم می شود خورشید در گرد و غبار جنگ او گم می شود ای سینه از عشق علی پر باده شو پر باده شو جبریل را گفتا خدا آماده شو آماده شو دستش به تیغ تیز شد عالم به چشمش ریز شد چون شیر بر روی فرس با حالتی چون خیز شد ای تیغ در دستِ که ای؟ ای تیغ سرمستِ که ای؟ ای تیغ پا بستِ که ای؟ اندر پی خستِ که ای؟ ای تیغ رقصانی چرا؟ برگو تو حیرانی چرا؟ در دست مولایم علی برگو چو مستانی چرا؟ ای تیغ هر دم می کُشی ای تیغ در دم می کُشی از بهر وصل دست او نازی دمادم می کُشی این شهرت دیرینه را از آن ولی بگرفته ای اوج سعادت را نگر دست علی بگرفته ای حیدر چو بر دلدل نشست بنمود عزم آن حصار آمد به سوی قلعه و مرحب بدیدی چون سوار شمشیر تیز حیدری رفتی چو در بالای سر پیچیده در کون و مکان فریاد و بانگ الحذر خیل ملک بر جبرئیل حق پناه آورده اند از آتش تیغ علی از سینه آه آورده اند اندر دل مرحب هزاران ولوله افتاده بود از نعره مولا به خیبر زلزله افتاده بود چون صاعقه آمد فرود بر فرق آن مرد حسود تیغ امیرالمؤمنین آتش زد آن فرق عنود تنها نه سر را با کُلَه بل پاره سنگ خاره کرد بین دو کتف و هم کمر پشت فرس را پاره کرد زد خالق کون و مکان فریاد با صوت جلی برگیر ای جبریل حق دست ید الله علی ترسم ز تیغ مرتضی کون و مکان پاشد ز هم خورشید ره گم میکند ماه از شرار او به غم مرحب بکشت و دست او بر درب قلعه حلقه زد با نعرۀ زهرا مدد در را کنار از قلعه زد تنها نه قلعه گوش کن کل سما در لرزه شد الله اکبر ای عجب عرش خدا در لرزه شد یا للعجب این حیدر است یا که خداوند جهان یا للعجب این حیدر است یا ناظم کون ومکان یا للعجب این حیدر است یا صاحب عرش و لوا یا للعجب این حیدر است یا نسخۀ فرد خدا این آبروی حیدر است دست خدای سرمد است دریای فضل مرتضی بی ساحل و هم بی حد است حیدر پناه احمد است دین و ولای احمد است کل سپاه احمد است روح و صفای احمد است حیدر جلی حیدر خفی حیدر صفی حیدر ولی حیدر وفی حیدر قوی حیدر رضی حیدر علی حیدر قمر حیدر ثمر حیدر ظفر حیدر گهر حیدر امین کردگار او صاحب تیغ دو سر فردی است فردی بی نظیر مردی است مردی بی قرین او بهترین عبد خدا در آسمان و در زمین مهر محّمد در دلش عشق محّمد در سرش شد گر پیمبر شهر علم مولا علی باشد درش این فاش می گویم اگر حیدر نبود اندر زمین نامی نمی ماند از خدا اسمی ز ختم المرسلین خورده گره بر کار ما گوییم از مهر و وفا لبخندی از لبهای او باشد به درد ما دوا یا مرتضی اعجاز کن با آن ید خیبر گشا درب دلم را باز کن بر رحمت و لطف خدا یا مرتضی بر شیعیان بنما دمی آقا نظر ما صاحبی داریم لیک هستیم از او بی خبر حق بتول جان رسول حکم فرج امضا نما بر ما غلامی درش را از کرم اعطا نما
فرازی از یک الهی به شور قیام حسین به فریاد سرخ و پیام حسین به آنان که محو نگاهش شدند شهید سرافراز راهش شدند.. به مردانِ در عشق، ضرب‌المثل به مرگی که شیرین‌تر است از عسل به شیدایی مسلم بن عقیل به اول شهید از تبار خلیل.. به دستی که در علقمه، شد قلم وفایش به عالم، عَلَم شد عَلَم به آبی که از چشمۀ مشک ریخت به زینب که از روی تلّ اشک ریخت به گودال بالاتر از طاقِ عرش به خونی که پاشید بر ساق عرش به «روز دهم» زیر چرخ کبود که «خورشید بر نیزه گل کرده بود» به قنداقه‌ای که به معراج رفت به پیراهنی که به تاراج رفت به اسبی که کوبید سر بر زمین به خون‌های جاری در آن سرزمین به ماهی که مهرش شده مشتری به ایثار انگشت و انگشتری به آیات کهف و به آیات نور به مهمانی سر، میان تنور به عاشق‌ترین خواهر روزگار که صبر و وفا را، شد آموزگار به غم‌های بانوی مَحمِل‌نشین به ایراد آن خطبۀ آتشین به شور مناجات مولا علی به جان‌های پیوسته با «یا علی» به تأثیر شب‌ناله‌هایِ کمیل به سوز علی، در دعای کمیل به دل‌های عاشق، قراری ببخش فروغی از آیینه‌داری ببخش که نور دل اهل بینش تویی سرآغاز هر آفرینش تویی به راه تو آنان که سر داده‌اند ز فضل تو ما را خبر داده‌اند.. ندارم کسی جز تو فریاد‌رس تویی داد‌خواه و تویی داد‌رس الهی و ربی! پناهم بده به سرمنزل عشق راهم بده مرا جز تو، با کس سر و کار نیست پذیرندۀ توبه غیر از تو کیست؟ نه چشمی نظر می‌کند سوی من نه راه فراری فراروی من.. تو گرداندی از من بلا را به لطف ندیده گرفتی خطا را به لطف به صد مرحمت ای خدای جلیل پراکندی از من ثنای جمیل ثنایی که شایستۀ من نبود سزاوار تشریف این تن نبود ندیدی به کردار من جز قصور مرا بردی از چاهِ ظلمت به نور منم شرمسار از بَدِ حال خود زمین‌گیرِ زنجیرِ اعمال خود.. نشد دامنم پاک از خار‌ها شکستم حریم تو را بار‌ها سزد گر ببارد بلا بر سرم که در بند نفس جنایت‌گرم نه این بد‌دلی، در سرشت من است حجاب دعا، فعل زشت من است تو آگاهی از زشتی کار من نباشد نهان از تو اسرار من مرا اشک‌باران‌تر از ابر کن عقوبت اگر می‌کنی، صبر کن مرا داد دنیا فریب از غرور به زندانم از آرزوهای دور نباشی اگر دست‌گیرم هنوز به نادانی خود دلیرم هنوز مرا خواب غفلت گرفتار کرد مرا نفس فرمان‌روا خوار کرد پی خواهش دل شدم سال‌ها شکسته‌ست از من پر و بال‌ها هوای دلم گشت دام فریب دچارم به این سرنوشت غریب چرا بی‌اثر اشک و آه من است؟! که سَدّ اجابت گناه من است گناهم، زیان جای سود آورد بَلا بر سر من فرود آورد.. به کف غیر اندوه چیزی نماند ز‌ مُلک تو راه گریزی نماند الهی و ربّی! کرم کن کرم بخوان چون کبوتر مرا در حرم.. تو پوشیده‌ای عیب‌های مرا ببین گریۀ های‌های مرا من آنم که بَر خود ستم کرده‌ام و کسبِ رضای تو کم کرده‌ام دلم در حریم تو نااهل بود دلیری من از سَرِ جهل بود مرا نیست هر چند قلب سلیم مکن چیره بر من عذاب الیم الهی و ربّی! من آن بنده‌ام که اینک تهی‌دست و شرمنده‌ام ضعیفم من و دردمند و حقیر ذلیلم من و مستمند و فقیر ز بیم تو در چشم من خواب نیست به روز عقوبت مرا تاب نیست عقوبت ز اعمال خود می‌کشم که طعم عذاب تو را می‌چشم به جُرمی که کردم در آن سال‌ها اسیرم اسیر سیه‌چال‌ها.. چو با یادت آورده‌ام شب به روز امیدم تویی، هستی‌ام را مسوز اگر بر عذابت صبوری کنم صبوری کی از داغ دوری کنم؟ به اکرام تو چشم اگر دوختم به امید عفوت چرا سوختم؟ تو زنجیرِ جانِ مرا باز کن در آتش، زبان مرا باز کن که شیون بر‌آرم در آن آستان شوم با دل خسته هم‌داستان به حسرت بنالم ز دل مثل نای بگریم بر احوال خود، های‌های بخوانم تو را از سویدای جان که اِی آرمانِ دلِ عارفان! پشیمانم و سرپناهی نماند به جز آستان تو راهی نماند «عقوبت مکن عذرخواه آمدم به درگاه تو روسیاه آمدم» ندارم به جز لطف تو دادرس تو بیچارگان را به فریاد رس که غیر از تو بخشد گناه مرا؟ که رحم آوَرَد اشک و آه مرا؟.. نجاتم از این روسیاهی ببخش به این بی‌نوا آنچه خواهی ببخش
مرتضی مظهر جود رب بود بهترین دلخوشی زینب بود او که از داغ پدر دلهره داشت مرهم تازه روی زخم گذاشت فرق، با لخته ی خون، درهم بود کاش، ابروی علی، سرهم بود گفت؛ بابا چه سری دیدم من! دل من را چو سر خود نشکن شانه بر موی پریشان نزدی دو شبی سر به یتیمان نزدی دخترت را غم تو دلخور کرد چاه را زمزم اشکم، پُر کرد سخت کردی چقدر کار مرا خون دل کرده ای افطار مرا داغ آن لاله ی پرپر، بس بود بستر خونی مادر، بس بود خاطرات در و دیوار! مرو کشته ی روضه ی مسمار، مرو قاتل مادرمان، یادت هست؟ داد می زد سرمان، یادت هست؟ به غرور من و مادر بر خورد تا ترا در وسط مسجد بُرد ماند از آنروز غمی بر جگرت جای شمشیر برهنه به سرت دیدن یار به بستر، سخت است بستن زخم روی سر، سخت است مرو غم، راه مرا می بندد ابن ملجم به حسن می خندد اینقدر آه نکش، حرف بزن بگو از عاقبت کوفه به من اسمی از کوچه اغیار، مبر ذهن من را ته بازار، مبر کاش باشند برادرهایم نگران غم معجرهایم
...جمعه برای غربت من روز دیگری‌ست با من عجیب دغدغۀ گریه‌آوری‌ست جمعه به مهربانی تو فکر می‌کنم به عهد باستانی تو فکر می‌کنم... بی‌صبرم آن‌چنان که به آخر نمی‌رسم حس می‌کنم به جمعۀ دیگر نمی‌رسم... گفتند: دزد آمده باز از هزاره‌ها خالی شده‌ست کاسۀ چشم ستاره‌ها گفتند: آب چشمۀ خورشید کم شده‌ست پاییز حکم داده و گل مُتَّهم شده‌ست شب، شکل دو مثلّث درهم ‌رسیده است اضلاع ناگزیر جهنّم رسیده است... آواز بادهای حرامی رسیده است پاییز، با دو کفش نظامی رسیده است در روزنامه‌ها خبر مرگ برگ‌هاست صحبت ز شکل غیر طبیعی مرگ‌هاست شب در تمام زاویه‌ها پخش می‌شود هی صحبت معاویه‌ها پخش می‌شود... آنان کتاب حق را تحریف می‌کنند هر شعر تازه‌ای را توقیف می‌کنند یک شعر مثل اسلحه‌ای آسمانی است بی‌اعتنا به «نظم نوین جهانی» است... شعری که مثل آدم، فریاد می‌زند شعری که زخم‌های تو را داد می‌زند... شعری که مردگان را بیدار می‌کند تاریخ آدمی را تکرار می‌کند شعری که می‌تواند توفان بیاورد نامه ز سرزمین شهیدان بیاورد... آن‌جا که ظلم را همه واگویه می‌کنند وقتی زنان افغانی مویه می‌کنند... وقتی هراس مرگ به هر ثانیه به‌جاست داغ زنان کُرد «سُلیمانیه» به‌جاست آن‌جا که هست شهر درختان واژگون آن‌جا که پر شده دل «سارایِوو» ز خون آن‌جا که کودکانش محکوم مردنند با چشم‌های آبی، لبخند می‌زنند بمب است بمب! بارش بمب است از آسمان این هدیه‌ها برای شماهاست، کودکان!... آن‌جا که کودکان فلسطین نه کودک‌اند حتّی تمام دخترکان بی‌عروسک‌اند آن‌جا که گاز اشک‌آور، حرف تازه نیست حتّی برای رد شدن از شب، اجازه نیست هر کوچه پر شده‌ست ز فرمان ایست‌ها هر لحظه می‌رسد صفی از صهیونیست‌ها... یک برگ از کتاب خدا می‌خورد ورق هر بار اسامی شهدا می‌خورد ورق اسم شهید، مثل کلید است در جهان تنها کلید، اسم شهید است در جهان... خون شهید می‌جوشد، گرم و آتشین آن‌جا که دست‌هایش، روییده از زمین... این دست‌ها چه‌قدر به ما پند می‌دهند ما را به آسمان‌ها پیوند می‌دهند یک دست توی مشت فشرده‌ست سنگ را یعنی که من نیاز ندارم، تفنگ را... امروز هر درخت، چریکی‌ست خشمناک که گرچه تیر خورده، نیفتاده روی خاک... دنیا به فکر کشتن ابن‌زیادهاست هر ابر، چفیه‌ای‌ست که بر دوش بادهاست... آن سوی تپّه، پشت همین سیم خاردار مانده در انتظار درختان خود، بهار... موعود من!‌ به رغم تمام مورّخان تاریخ باستانی این قوم را بخوان در مصحف بهاری تو، گل مقدّس است چون مرکز بهار تو بیت‌المقدّس است امروز، شورش کلمات از صدای توست در روزنامه‌های جهان، ردّ پای توست... تقویم پاره‌پارۀ دنیا، ورق‌ورق نزدیک می‌شود به قیام بزرگ حق او را هزار نام بخوانند اگر، یکی‌ست با صد گزارش متفاوت، خبر یکی‌ست آغاز شد نماز جهان با طلوع دین دنیا رسیده است به «ایّاک نستعین»... باید به ذات حق متمسّک شویم باز گرم دعای «کن لولیّک» شویم باز... با هر غزل نگاه سوی عرش می‌کنم موعود! خاک راه تو را فرش می‌کنم
بگیر ای دوست دست بی نوا را زمین افتاده ی سر به هوا را نگاهم کن! نگاهم کور مانده گدا از آستانت دور مانده! همانم که فراموشی ست کارم به معصیّت گذشته روزگارم همانم که سر راهت نشستم همیشه توبه هایم را شکستم همانم که ز تو توشه نبردم به جایش باز نان شبهه خوردم دوباره خوب کن بدحالیم را خودت پر کن دو دست خالیم را به گردن مانده عمری قرض و دینم نگو یارب که عاق والدینم اگرچه مضطرم، زارم غمی نیست حسین ابن علی دارم غمی نیست چه غم دارم اگر مَحرم حسین است خدارا شکر اربابم حسین است تمام عشق من این بار عام است بدون روضه اش کارم تمام است بمیرم وقت آخر پر محن بود بزرگ یک قبیله بی کفن بود تنش را برروی نیزه کشیدند عزیز الله ما را سربریدند بمیرم بچه هایش زخم خوردند سرش را تا به کوفه زود بردند
چقدر دغدغه داری وصال سر برسد؟ دوباره یار سفر کرده از سفر برسد چقدر دغدغه داری که روسفید شوی به حد وسع برای فرج مفید شوی چقدر بهر دفاعش قلم بدست شدی چه روزها که فقط منفعت پرست شدی چقدر از غمش افتاده ای به کم خوابی؟ زمان پیری ات آمد هنوز هم خوابی چقدر محضر او دیده ی تر آوردی ادای منتظران را فقط دراوردی بیا که مونس شبهای خلوتش باشیم بجای ننگ شدن باز زینتش باشیم بیا که تا نفسی هست دم ز او بزنیم بجای مردم دنیا به یار رو بزنیم بیا که جز درش از هر دری جدا باشیم کنار او همه راهی کربلا باشیم خدا کند که بسوزیم و  آه.. گریه کنیم بخواند او همه تا قتلگاه گریه کنیم بخواند از بدنی که به بوریا مانده  که داغ او به دل اهل روستا مانده
( با حال معنوی مناسب ، مطالعه بفرمایید ) جگرم یاد حسین ریخت بهم یا بن شبیب زخم شد ؛از غم او پلکِ ترم یا بن شبیب تهِ گودال که جای پسرِ زهرا نیست جای قرآن که به زیر سم ِ مرکب ها نیست پیرُهن از تن ِ بیسر شده در آوردند بی کفن در وسط دشت رهایش کردند حرمت مهریه مادر ِ سادات شکست آب می خواست ولی نیزه دهانش را بست جد مظلوم مرا با لب عطشان کشتند مادرش دید و به گیسوی پریشان کشتند ناله زد مادر ما دست به مویش نزنید با تَهِ خنجر خود ضربه به رویش نزنید خبر از حرمت بوسیدن مادر دارید؟؟ پای خود را زلبان پسرم بر دارید
طائر عرشم ولى پر بسته ‏ام  یاد دلدارم ولى دلخسته ‏ام آسمانم بى ستاره مانده است  درد، من را سوى غربت رانده است ناله‏ها مانده است در چاه دلم  قاتلى دارم درون منزلم من رضا را همچو روحى بر تنم  هستى و دار و ندار او منم   ضامن آهو مرا بوسیده است  خنده‏ام را دیده و خندیده است   بر رضا هرکس دهد من را قسم  حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم لاله ‏اى در گلشن مولا منم  غصه دار صورت زهرا منم زهر کین کرده اثر رویم ببین  همچو مادر دست بر پهلو، غمین در میان حجره‏اى در بسته ‏ام  بى قرارم، داغدارم، خسته ‏ام این طرف با فاطمه باشد جواد  آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد این طرف درد و غم و آه و فغان  آن طرف هم دخترانِ کف زنان کس نباشد بین حجره یاورم  من جوان مرگم، شبیه مادرم ریشه‏ ها را کینه ‏ها سوزانده است  جاى آن سیلى به جسمم مانده است  حال که رو بر اجل آورده ‏ام  یاد باباى غریبم کرده ‏ام نیست یک درد آشنا اندر برم  خواهرى نبود کنار پیکرم  تشنه لب در شور و شینم اى خدا  یاد جدّ خود حسینم اى خدا
بر شعله ی جگر، نم باران می آورند باران نبود، دیده ی گریان می آورند با هلهله کنار حرم دف نمی زنند در پیش محتضر به خدا کف نمی زنند فکری برای غربت یوسف نمی کنند این جا به تشنه آب تعارف نمی کنند دلواپس از پلیدی کرکس شدن بس است مرد غریب خانه و بی کس شدن بس است تا این که چنگ بر جگر خاک می کشی رخت سیاه بر سر افلاک می کشی حرف از غلاف و همسر یعسوب دین بزن نفرین به دومی کن و مُشتی زمین بزن خاکی شده تمام عبایت بلند شو هر طور هست روی دو پایت بلند شو در آسمان چشم یتیمان قمر بمان ابن الرضا... بیا و کمی بیشتر بمان رنگت پرید، قلب رئوفت مذاب شد از سرفه کردنت دل عالم کباب شد خون جگر به دامن زهرایی ات نریز ساعات آخر است کمی صبر کن عزیز این قدر جسم لاغر خود را زمین نکش حالا که می پری، پر خود را زمین نکش خنده بس است در وسط خانه بس کنید افتاده بین حجره غریبانه بس کنید ای حامل امام به قدش نظاره کن پایش کشیده شد به زمین، فکر چاره کن تا بام، قبلِ هر قدمی احتیاط کن در بین راه پله کمی احتیاط کن دیگر حیا کن و برو از روی پشت بام او را رها کن و برو از روی پشت بام این پشت بام از ته گودال بهتر است در زیر سایه بانِ هزاران کبوتر است از روی پشت بام کسی رد نمی شود یا این که لااقل فرسی رد نمی شود رأس کسی به خنجر و سم آشنا نشد با ضربه ی دوازدهم آشنا نشد این جا کسی برای اسیری نمی رود جسم امام بین حصیری نمی رود این جا کسی به خاطر غارت گذر نکرد نیت برای بردن شال کمر نکرد یک عمر گریه کردم و حقش ادا نشد داغی شبیه غارت خون خدا نشد
آه ای اسیرِ روضه‌‌یِ سربسته کیستی مردِ غریبِ حجره‌یِ دربسته کیستی این حجره هم به ناتوانی تو گریه می‌کند پیری بر این جوانیِ تو گریه می‌کند در خانه‌ی امام  چرا دست می‌زنند با ناله‌ات مدام  چرا دست می‌زنند ای یاکریم بال و پَرَت را زمین مزن آه ای جوانِ خانه سرت را زمین مزن اصلا صدای تو به صدایی نمی‌رسد این آب آب آب به جایی نمی‌رسد اُفتاده‌ای زِ دامن زهرا به رویِ خاک کمتر بکش محاسن خود را به روی خاک کِل می‌کشند گریه‌ی زهرا در آورند کف می‌زنند دادِ رضا را در آورند  تو هرچه می‌کنی جگرت را چه می‌کنی با حال و روزِ خود پسرت را چه می‌کنی با خود چه داشت زهر ، تنت را کبود کرد باور نمی کنم دهنت را کبود کرد جانم حسن شبیه حسن روضه‌های توست "نامرد بِینِ کوچه مزن" روضه‌های توست اما به این صدای غریبانه خنده کرد برناله‌ی تو کُلفَتِ این خانه خنده کرد می‌کوبد آه پا به زمین پیش مادرت می‌ریزد آب را به زمین پیش مادرت بُردند نیمه جان بدنت را به پُشت‌ِبام از پا کشانده‌اند تنت را به پشت‌ِبام   می‌رفت پیکرت به روی پله‌های تیز  می‌خورد هِی سَرَت به روی پله‌های تیز از سنگها برای تو اَبرو نماده است آقا چرا برای تو پهلو نمانده است رفتی به روی بام ولیکن هزار شُکر گیرم سه روز و شام ولیکن هزار شُکر گیرم به پشت بام ولی سایبان که هست چندین کفن برای تو با دوستان که هست گیرم سه روز و شب ولی آخر پسر رسید اینبار هم پسر به کنار پدر رسید شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد رنگ لبان خشک تو را خیزران نبرد آقا قسم که پیرهنت را نمی‌کِشند با نیزه‌ای شکسته تنت را نمی‌کِشند
غریب تر از مجتبی غریبِ زهرا تو صدای  ناله‌ی  اَمَن یُجیبِ زهرا تو بمیرم از غمت آقا کسی نداری که غریب تر از مجتبی کسی نداری که چقدر غرقِ عرق  غرقِ درد  تب داری میانِ سُرفه جگرپاره رویِ لب داری به دادِ تو نرسیدند تا صدا نزنی کسی نبود کنارت که دست و پا نزنی صدای بال و پَرِ بسته از قفس نرسد صدا نزن که صدایت به هیچکس نرسد صدا نزن که نفسهات مختصر نشوند صدای هلهله‌ها تا که بیشتر نشوند صدای هلهله آمد رضا رضا نکنی که دست و پا بزنی و خدا خدا نکنی صدا نزن که به دَف می‌زنند در پَسِ در جوابِ دادِ تو کَف  می‌زنند در پَسِ در نگو  جوان رضا تشنه‌ای که آبی نیست بیا نگو جگرت سوخت که جوابی نیست  عجیب زهر بدی بود شعله بر پاکرد تمامیِ جگرت را  که اِرباًاِربا کرد  کسی نگفت که آبی دهان خشکش را کسی نگفت که رحمی زبانِ خشکش را به پُشت حُجره کنیزان و همسرش اینجاست  کسی نگفت نخندید مادرش اینجاست میان حجره پَرَت را کسی نمی‌گیرد عزیزِ تشنه سرت را کسی نمی‌گیرد  غریب‌تر از مجتبی  نه بستری داری نه گِرد خوش برادر نه خواهر داری برادری که  به قربان پیکر تو رَوَد نه خواهری که رسد زود همسر تو رَوَد نه گریه‌کُن که پی‌ات سر به دشت بگذارد نه خواهری که برای تو طشت بگذارد میان خنده و دشنام بردنت آقا کِشان کِشان به رویِ بام بردنت آقا کنار خشکْ لبت ، کاسه های آب اُفتاد کشان کشان بدنت زیر آفتاب  اُفتاد کشیده‌اند زِ پا  با سرت چه بد خوردی میان راه بگو  چندتا لگد خوردی؟ به روی بام ولی مثل اینکه پامالی به روی بام ولی نه میانِ گودالی ولی به سویِ تو  خیره  نگاهِ دختر نیست به روی جسم تو جز سایه‌ی کبوتر نیست هزارشُکر که جسمِ تو نامرتب نیست  هزارشُکر که بر بام ، جای مَرکب نیست
روضه سر جناب حضرت مسلم علیه‌السلام امام از کسی که از کوفه می‌آمد، پرسید: از کجا می‌آیی؟ گفت: از کوفه. از آنجا بیرون نیامدم؛ جز آنکه مسلم بن عقیل و ‌هانی بن عروه را کشته و به دار آویخته در بازار قصابان دیدم؛ در حالی که سرهایشان را برای یزید فرستاده بودند. امام حسین گریست و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون. همه‌جا جار زدم آبرویم را نبرید سر به دیوار زدم آبرویم را نبرید شرمگینِ غمِ تو اشک سرازیرِ من است همه‌جا جار زدم آی که تقصیر من است کاش می‌شد که بگویم که کجایی ای‌کاش و از این فاصله  نالم که نیایی ای‌کاش دستم از پشت که بستند به من خندیدند شانه‌ام را که شکستند به من خندیدند چشم صیاد  به چشمان ترم  بود که زد پیش جلاد  دلم یاد حرم بود که زد از  روی بام نگاهم به سوی شام اُفتاد پیکرم بعد سرم از لبه‌ی بام   اُفتاد پیکرم خورد زمین فاطمه نالید حسین سرِ من رو به سوی قافله غلطید حسین سوختم بسکه نمک بر جگری پاره زدند بدنم را سر بازار به قناره زدند بدنم ماند و غمی تازه... سرم را بردند می‌خورد تاب  به دروازه... سرم را بردند دیدی آخر که به کارم گره اُفتاد ای داد سرِ من را به سوی شام فرستاد ای داد من تمامیِ مسیرِ اُسرا را دیدم کربلا کوفه و شام و شهدا را دیدم قبلِ تو آمده‌ام شام بگویم  نزنید سر هر کوچه و هر بام  بگویم نزنید ناله‌ام در دلِ شامات امان از زینب پشت دروازه‌ی ساعات امان از زینب آتش و خار و خس و سنگ و سنان را دیدم معجر سوخته‌ی دخترکان را دیدم گیسویی را دو سه تا چنگ عوض کرد حسین چهره ات را اثر سنگ عوض کرد حسین تیغ و تیر و غضب و قهر، خدا رحم کند لشگری رفته از این شهر، خدا رحم کند لشگری رفته که با پیرهنت برگردد رفته همراهِ عقیقِ یمنت برگردد آمدم شام بگویم که سرم مال شما گیسویم پیشکش پنجه‌ی اطفال شما لب و دندان من اینجاست مرتب بزنید خیزران را  ولی ای قوم به زینب  نزنید
عالم امكان سراسر نور شد شیعه بعد از سال‌ها مسرور شد پور زهرا تاج بر سر می‌نهد بر همه آفاق فرمان می‌دهد حكم تنفیذش رسیده از سما نامه‌ای با مُهر و امضاء خدا می‌نشیند بر سریر عدل و داد آخرین فرمانروای  ابر و باد پادشاه كشور آیینه‌ها تک‌سوار قصه‌ی آدینه‌ها امپراتور زمین و آسمان حُكمران سرزمین بی‌دلان پهلوان نامی افسانه‌ها تحت امرش لشگر پروانه‌ها لشگری دارد بزرگ و بی‌بدیل افسرانش نوح و موسی و خلیل عرشیان و قدسیان فرمان‌برش مردمان مهربان كشورش ساحران مصر مبهوت‌اند و مات از نگاه نافذ و افسون‌گرش ساقیان و می‌فروشان جملگی مست لایعقل شدند از ساغرش عالمان حوزه‌های علم عشق درس‌ها آموختند از محضرش نام‌های شاعران شیعه را ثبت كرده ابتدای دفترش خیمه‌ای سبز و محقر قصر او پایتختش شهر سبز آرزو خادمان بارگاهش اولیاء كاتبان نامه‌هایش اوصیاء یوسف مصری سفیر دولتش پیر كنعان هم وزیر دولتش در حریمش قدسیان هو می‌كشند فطرس و جبریل جارو می‌كشند خیمه‌اش دارالشفای خاكیان قبله‌گاه اصلی افلاكیان عطر سیب و یاس دارد خیمه‌اش گرمی و احساس دارد خیمه‌اش بیرق عباس پیش تخت او تكیه‌گاه لحظه‌های سخت او چادری خاكی درون گنجه‌اش گوشواری سرخ بین پنجه‌اش نیمه‌شب‌ها عقده‌ها وا می‌كند مخفیانه گنجه را وا می‌كند بوسه‌باران می‌شود با شور و شین گوهر انگشتر جدش حسین
سامره امشب تماشایی شده جنت گل هـای زهرایی شده لحظه لحظه، دسته دسته از فلک همچو باران از سمـا بارد ملک می زنند از شوق دائم بال و پر در حضـور حجت ثانـی عشر ملک هستی در یم شادی گم است بعثت است این، یا غدیر دوم است یوسف زهرا بـه دست داورش می نهد تاج امـامت بـر سرش عید «جاء الحـق» مبارک بر همه خاصـه بـر سـادات آل فاطمه عید آدم عیـد خاتم آمده عید مظلومـان عالم آمده عید قسط و عید عدل و دادهاست لحظه هـایش را مبـارک بادهاست عیـد قرآن، عید عترت، عید دین عیــد زهـرا و امیــرالمؤمنین عیــد یــاران فداکار علی است عید محسن، اولین یار علی است عیــد فتـحِ «میثـم تمار»هاست عید عمرو مالک و عمارهاست عید مشتاقان سرمست حسین عید ذبح کوچک دست حسین عید باغ یاسمن های کبود عید شادیِ بدن های کبود عید سردار رشیـد علقمه عید سقـای شهیـد علقمه عید ثـارالله و هفتـاد و دو تن عید سربازان بی غسل و کفن عید هجــده آفتـاب نـوک نی کرده نوک نی چهل معراج طی عید طاهـا عید فرقان عید نور عید قرص مـاه در خاک تنور عید عزت عیـد مجد و افتخار عید مردان بـــزرگ انتظـار آی مهدی دوستـان! عید شمـاست این شعاع حسن خورشید شماست آنکـه باشـد عـدل و داد حیدرش حـق نهـد تـاج امـامت بر سرش وعده فیض حضور آید به گوش مـژده روز ظهـور آیـد به گوش تا کنـد محکـم اسـاس کعبه را کعبـه پوشیـده لبـاس کعبــه را می کشد چون شیر حق از دل خروش می رســد از کعبــه آوایش بـه گوش می برد از دل شکیب کعبه را می کشد اول خطیب کعبه را روی او آیینه روی خــداست پشت او محکم به نیروی خداست پیش رو خوبان عالم، لشکرش پشت سر دست دعای مادرش بـر سـرش عمـامه پیغمبر است ذوالفقارش ذوالفقار حیدر است پرچمش پیراهـن خـون خداست نقش آن رخسار گلگون خداست رشته هایش از رگ دل پاک تر از گل پرپر شده صـدچاک تر حنجـر او نینـوای زینبین نعره او یا لثارات الحسین اشک چشمش خون هفتاد و دو تن چهره: تصویـر حسین است و حسن خیمـه اش آغـوش حی دادگر مقدمش چشمِ قضا، دوش قدر عدل از نـور جمـالش منجلی پــایتختش کوفـه مـانند علی آسمـان پروانـه ای دور سرش خلق پندارند خود را در برش آسمان چـون حلقه در انگشت او ملک امکان قبضه ای در مشت او فـرش راه لشکـرش بــال ملک جــای سم مـرکبش دوش فلک مکـه را بستانـد از نـا اهل هــا بشکند پیشانـی از بوجهل هــا شیعه گردد حکمران در آب و گل کــوری این بازهـای کــور دل عیــد موسا و عصا و اژدهاست عید مرگ فرقه باب و بهاست ای امـام عصـر عاشورائیـان ای امیــد آخـر زهرائیــان ای به عهد مهدویت مهـد مـا ای نفس هایت دعای عهد ما عمر ما بی تو بـه سـر آمـد بسی ای پنـاه شیعـه تـا کی بیکسی تـو بـه ما بینایی و ما از تو کور تو به ما نزدیکی و ما از تو دور ای ز چشـم مـا به ما نزدیک تر تـا دل دشمـن شـود تاریک تر چند میثم با تو نزدیک از تو دور؟ سیـدی مـولایی عجـل لظهـور
..هله! ای باد که از سامره راهی شده‌ای از همان شهر پر از خاطره راهی شده‌ای قبل هر چیز بگو این‌که ز یارم چه خبر؟ وه که از فاصله با او گله دارم، چه خبر؟ منتظر باشم از این راه بیاید یا نه؟ آن سفر کرده به ناگاه بیاید یا نه همه با هم به همین جاده اگر خیره شویم می‌توانیم به این فاصله‌ها چیره شویم.. می‌رسد او که همه منتظرانش هستیم هر کجا هست به دنبال نشانش هستیم راه را باز کنید اسب سپیدش پیداست از همین فاصله آن قد رشیدش پیداست این نمازی‌ست که هر روز به جا آوردید بله آن مهدی موعود، به جا آوردید؟ با همان سادگی و عدل علی آمده است گر چه ما باورمان نیست ولی آمده است وه که بر ظلم چه بی‌واهمه شمشیر کشید بر سر کفر چنان فاطمه تکبیر کشید نام خونین حسین است که بر لب دارد خطبه‌هایش همگی آتش زینب دارد در همان وقت و زمانی که خدا می‌داند از همان جا و مکانی که خدا می‌داند می‌رسد تا پر پرواز شما بگشاید «مژده، ای دل! که مسیحا نفسی می‌آید»
آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند آشنا بود صدا، لهجۀ زیبایی داشت گله از فاصله، از غربت و تنهایی داشت هم‌نفس با من از آهنگ فراقم می‌خواند داشت از گوشۀ ایران به عراقم می‌خواند یادم انداخت که آن سوی تماشا او هست می‌روم می‌روم از خویش به هر جا او هست جمکران بدرقه در بدرقه، تسبیح به دست سهله آغوش گشوده‌ست مفاتیح به دست رایحه رایحه با بوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست مرا سوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست که از دوست پر از خاطره است خانۀ دوست که نام دگرش سامره است آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد با دل ما تو چه کردی که وطن را گم کرد؟ وطن آن‌جاست برایم که پر از خویشتن است یعنی آن‌جا که در آن خانۀ محبوب من است سامرا! خانۀ محبوب من! از او چه خبر؟ از دل‌آرام من، از خوبِ من، از او چه خبر؟ ما همه غرق سکوتیم تو این‌بار بگو سامرا! طاقت ما طاق شد از یار بگو سایۀ روشنش آورده مرا تا اینجا بوی پیراهنش آورده مرا تا اینجا به اذانش، به قنوتش، به قیامش سوگند به رکوعش، به سجودش، به سلامش سوگند قَسَمت می‌دهم آری به همان راز و نیاز آخرین بار کجا در حرمت خواند نماز؟ آخرین مرتبه کی راهی میقات شده‌ست؟ آخرین بار کجا غرق مناجات شده‌ست؟ خسته از فاصله‌ام با منِ بی‌تاب بگو با من از گریۀ او در دل سرداب بگو سامرا! ای که بلندای شکوهت عرش است گرد و خاک قدمش روی کدامین فرش است؟ حرمت ساحل آرام‌ترین امواج است این گدا سامره‌ای نیست، ولی محتاج است از زمستان پیاپی به بهارم برسان بر لبم عرض سلام است به یارم برسان ما به تکرار دچاریم بگو با یارم غیر او چاره نداریم، بگو با یارم ـ رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد آنچه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر تو فقط چارۀ هر دردی و برمی‌گردی وعدۀ بی برو برگردی و برمی‌گردی روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود از سر مأذنۀ کعبه اذان می‌خوانیم قبلۀ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد