eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
3.9هزار دنبال‌کننده
403 عکس
82 ویدیو
715 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
بالای ناقه موی مرا باد می کشید پایین ناقه چکمه سرم داد می کشید بالای ناقه زلف گره خورده داشتم پایین ناقه چادر آزرده داشتم بالای ناقه غصه ی روبنده داشتم پایین ناقه عمه ی شرمنده داشتم بالای ناقه مقنعه ی پاره داشتم پایین ناقه تاول آواره داشتم بالای ناقه کاربه تحقیر می کشید پایین ناقه پهلوی من، تیر می کشید بالای ناقه غربت گودال دیده ام پایین ناقه گریه ی خلخال دیده ام بالای ناقه گرد سرت شاپرک شدم پایین ناقه نقشه ی راه فدک شدم بالای ناقه اشک علمدار دیده ام پایین ناقه کوچه و بازار دیده ام بالای ناقه خون جگری بود و کعب نی پایین ناقه دربه دری بود و کعب نی بالای ناقه خم شدم ازبارغم پدر پایین ناقه نیمه شبی گم شدم پدر بالای ناقه شام بلا بود و عمه ام پایین ناقه طشت طلا بود و عمه ام بالای ناقه سنگ سرم را شکست و رفت... پایین ناقه زجر پرم را شکست و رفت.... بالای ناقه بی هدفم پرت کرده است پایین ناقه نان طرفم پرت کرده است بالای ناقه حرمله با سنگ زد مرا پایین ناقه دختراو چنگ زد مرا بالای ناقه بخت بد آورده داشتم پایین ناقه چشم وَرَم کرده داشتم بالای ناقه نیزه ی تو بدبیار بود پایین ناقه صحبت بُرد قمار بود بالای ناقه خارجی ام؛ تا صدا زدند! پایین ناقه پیرزنان عمه را زدند
دختری درد سرای بدنش را پر کرد لاله ی خون همه ی پیرهنش را پر کرد مصحفش از قلم کعب نی آزرده شده خط کوفی همه ی لوح تنش را پر کرد گل لبخند به باغ رخ او پژمرده است ترک سرخ عقیق یمنش را پر کرد آنقدر گفت پدر با سر بی تن آمد نفحه ی سیب فضای چمنش را پر کرد چون خدا خواست که گنجینه ی پنهان باشد خاک روی بدن بی کفنش را پر کرد
نبودی تا ببینی غصه هامو دلم میگه شدم سرباره عمه نمیشه گفت یه حرفایی رو بابا فقط باید بگم بیچاره عمه نبودی تا ببینی ریخته موهام مثه موی سرت آتیش گرفته دیگه چیزی ازم باقی نمونده با این وضعی که دشمن پیش گرفته نبودی تا ببینی گونه هامو ورم کرده شبیه زیرِ چشمت بابا اونو میبینی هی لگد زد یه وقتایی اگه میبردم اسمت نبودی تا ببینی این لبامو مثه لبهای تو خونیه بابا انگار رو صورتت رد یه مشته همش تقصیر این خولیه بابا ببین بابا ببین زخمی پاهام نبودی روی خاکها میدویدم یه بار افتادم از بالای ناقه فقط آروم خودم رو میکشیدم ببین بابا ببین دلشوره دارم همش حس میکنم شمر رو برومه بابایی معجرم خیلی قشنگ بود دیگه از من نپرس کار کدومه ببین بابا النگو هام قشنگه یه وقتی فکر نکن جای طنابه غریبی رباب ،گهواره خالی نگاه حرمله خیلی عذابه حالا که اومدی پیشم عزیزم بذار پیشونیت و آروم ببوسم باهام حرفی بزن دق کردم اخه دیگه دارم تو این غربت میپوسم لالالا گلم ای نازنیم بذار دستاتو رو لبهای بابا دیدم از روی نیزه غصه هاتو فدای زخم تو زخمهای بابا لالالا نفس های تو سینه ام غرورم با نگاهِ تو ترک خورد شدی خیلی مثه مادربزرگت شبیه اون روزایی که کتک خورد لالالا بخواب شیرین زبونم بابا شرمندته سختی کشیدی سه سال و این همه رنج و مصیبت تو از این زندگی خیری ندیدی
وقتی که فراتر ز زمان است رقیه از منظر من جان جهان است رقیه مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت در جزء نه در سطح کلان است رقیه مانند علی اکبر و مانند اباالفضل در کرببلا یک جریان است رقیه زینب به حسینش همه ی عمر چگونه ست نسبت به اباالفضل همان است رقیه وقتی شده مهمان خرابه به قدم هاش من معتقدم گنج نهان است رقیه مانند حسین بن علی بر تن آدم جسم است اگر سوریه جان است رقیه آنجا که عمو آمده با مشک لب رود عکس وسط آب روان است رقیه من باورم این است که از خلقت عالم مقصود حسین است و بهانه ست رقیه رفته ست علی اکبر و تا لحظه ی آخر ای وای که گوشش به اذان است رقیه در مجلس تنهایی جسم علی اکبر با روضه ی سر مرثیه خوان است رقیه
از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای... تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی من چشم از سر تو دمی برنداشتم با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد گویا توان دیدن عمّه نداشتی... با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است رخسار توست باغ همیشه بهار من افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت بر حال او دل در و دیوار گریه کرد ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد گر میزبان نیامده امشب به پیشواز از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت معذور دار، اگر شده آشفته موی من دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟ پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام... ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا باور نمی‌کنند که این لب همان لب است
مثل گذشته بال و پر دارم ؟... ندارم حالِ بپر، بالِ بپر، دارم؟... ندارم بی اطلاعم این که این مردم چه کردند... ...با معجرم، اما خبر دارم ندارم گفتند: می آید پدر،... یعنی می آید؟ اصلاً مجالی تا سحر دارم؟ ندارم؟!! عمه کمک کن آن توانی را که با آن این پرده را از طشت بردارم ندارم سر را گرفت و با خودش هی فکر می کرد یعنی دوباره من پدر دارم؟... ندارم هر چند زخمی ام ولی از زخم هایت زخمی بگویی بیشتر دارم ندارم با دیدن تو دردها از یاد من رفت پس بعد از این دردی اگر دارم ندارم
کیست امشب در دل طوفانی او جا کند قطره های تاولش را راهی دریا کند گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود صفحه آئینه را فردای محشر وا کند مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش می تواند دیدۀ یعقوب را بینا کند او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود چشم های بسته بابای خود را وا کند گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
از درد بی حساب سرم را گرفته ام با دستمال بال و پرم را گرفته ام از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی ... این خارهای موی سرم را گرفته ام دردم زیاد بود طبیبم جواب کرد یعنی اجازه ی سفرم را گرفته ام مانند من ز ناقه نیفتاد هیچ کس اینجا منم فقط کمرم را گرفته ام خوشحال بودنم ز سر اتفاق نیست از دست این و آن پدرم را گرفته ام خیلی تلاش کرده ام از دست بچه ها این چند موی مختصرم را گرفته ام آیینه نیست که ببینم جمال خویش از چشم های تو خبرم را گرفته ام تصمیم من گرفته شده پس مرا ببر امروز از خودم نظرم را گرفته ام این شهر را به پای تو ویرانه می کنم مثل خلیل ها تبرم را گرفته ام
آئینه هستم تاب خاکستر ندارم پروانه ای هستم که بال و پر ندارم از دست نامردی به نام تازیانه یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم تا اینکه گریان تو باشم در سحر گاه در چشم هایم آنقدر اختر ندارم چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم می خواستم خون گلویت را بشویم شرمنده هستم من که آب آور ندارم بر گوش هایم می گذارم دست خود را شاید نبینی زینت و زیور ندارم وقتی نمانده گیسویی روی سر من گاری دگر با شانه و معجر ندارم لب می گذارم روی لب هایت پدرجان تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم
میل پریدن هست اما بال و پر، نه هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه حالا که بعد از چند روزی پپش مایی دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه یا نه اگر میل سفر داری، دوباره باشد برو اما بدون همسفر، نه با این کبودی های زیر چشم هایم خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟! از گیسوان خاکیم تا که ببافی یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه ‏ دیشب که گیسویم به دست باد افتاد گفتم: بکش، باشد ولی از پشت سرنه ‏امروز دیدم لرزه های خواهرم را در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه) تو وقت داری خیزران ها را ببوسی اما برای این لب خونین جگر نه؟! ای میهمان تازه برگشته چه بد شد تو آمدی و شامیان خوابند ورنه...
گنجشك پَر، جبریل پَر، بابا سه نقطه من پَر، تو پَر، هركس شبیه ما سه نقطه عمه نه عمه بال هایش پَر ندارد حالا بماند در خرابه تا سه نقطه این محو یكدیگر شدن در این خرابه یا اینكه ما را می پراند یا سه نقطه اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی بابا شما كه پا نداری تا سه نقطه یادت می آید روزهای در مدینه دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم می خواستم كاری كنم امّـا سه نقطه انگشت خود را جمع كرد و ناگهان گفت انگشت پَر، انگشترِ بابا سه نقطه
برگ و برت دست كسی برگ و برم دست كسی بال و پرت دست كسی بال و پرم دست كسی خیرات كردن مال من خیرات كردن مال تو انگشترت دست كسی انگشترم مال كسی نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود موی سرت دست كسی موی سرم دست كسی بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم آن زیورم دست كسی این زیورم دست كسی رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی
عمه جان این سر منور را کمکم می کنی که بردارم شامیان ای حرامیان دیدید راست گفتم که من پدر دارم ای پدر جان عجب دلی دارم ای پدر جان عجب سری داری کیسویم را به پات می ریزم تا ببینی چه دختری داری ای که جان سه ساله ات بابا به نگاه تو بستگی دارد گر به پای تو بر نمی خیزم چند جایم شکستگی دارد آیه های نجیب و کوتاهم شبی از ناقه ام تنزل کرد غنچه هایی شبیه آلاله روی چین های دامنم گل کرد دستی از پشت خیمه ها آمد لاجرم راه چاره ام گم شد در هیاهوی غارت خیمه ناگهان گوشواره ام گم شد هر بلایی که بود یا می شد به سر زینب تو آوردند قاری من جرا نمی خوانی؟ چه به روز لب تو آوردند چشم های ستاره بارانم مثل ابر بهار می بارد من مهیای رفتنم اما خواهرت را خدا نگه دارد
بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم بیش از همین مخواه و گر نه به جان تو باید همین کنار تو تا صبح بشمرم از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر" از من چه مانده است؟ بگویی "که دخترم" اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم از تو نمانده است به جز عکس مبهمت از من نمانده است به جز عکس مادرم از تو سوال می کنم انگشترت کجاست؟ كه تو سوال می کنی از حال معجرم دیدم چگونه سرت را به طشت زد حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد بابا سرم، تنم، كمرم، پهلویم، پرم
در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود حتی دل فرشته برایش گرفته بود با آستین پاره ی پیراهن خودش جبریل را به زیر کسایش گرفته بود زورش نمی رسید کسی را صدا کند از گریۀ زیاد، صدایش گرفته بود از ابتدای شب که خودش را به خواب زد معلوم بود آنکه دعایش گرفته بود حتما نزول می کند آیات تازه ای با چله ای که بین حرایش گرفته بود مشغول ذکر نافله اش شد، ولی کجاست؟ آن چادری که عمه برایش گرفته بود
طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد قد خم دست به دیوار شدن هم دارد تا صدای لبت آمد لبم از خواب پرید سر تو ارزش بیدار شدن هم دارد عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد بی سبب نیست که با دست به دنبال توام چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم دختر شاه فداکار شدن هم دارد معجری را كه تو از مكه خریدی بردند موی آشفته گرفتار شدن هم دارد
پایش ز دست آبله آزار می کشد از احتیاط دست به دیوار می کشد در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها "با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد" دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح بر روی خاک عکس علمدار می کشد او هرچه می کشد به خدای یتیم ها از چشم های مردم بازار می کشد گیرم برای خانه تان هم کنیز شد آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟ چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟ نقشی که می کشد همه را تار می کشد لب های بی تحرک او با چه زحمتی خود را به سمت کنج لب یار می کشد
حاضرم پایِ سرِ تو سرِ خود را بدهم جایِ پیراهن تو معجر خود را بدهم سر بابای من و خِشت محال است عمه عمه بگذار كه اول پر خود را بدهم... ...پهن كن تا كه سر خار نگیرد به لبش كم اگر بود پرِ دیگر خود را بدهم زیورآلات مرا دختر همسایه گرفت نذر انگشتَرَت انگشترِ خود را بدهم مویِ من سوخته و مویِ پدر سوخته تر حاضرم پایِ همین سر، سرِ خود را بدهم دید ما تشنۀ آبیم خودش آب نخورد خواست تا دیدۀ آب آور خود را بدهم به دلم آمده یك وقت خجالت نكشم پایِ لطفش نفس آخر خود را بدهم
روی پیکر سری داشتی یادته رگای حنجری داشتی یادته من ی روز بابایی داشتم یادمه تو ی روز دختری داشتی یادته؟ ناخنام شکسته پام زخمی شده خیلی داد زدم صدام زخمی شده نمیشه برات بابا بابا کنم حق بده آخه لبام زخمی شده بدتر از حال همه حال منه قاتلت با نیزه دنبال منه دختری که میکشه پیرهنمو چادر روی سرش مال منه چشم زمزمو دیگه میخوام چیکار موی درهمو دیگه میخوام چیکار وقتی دستم به سرت نمیرسه این قد خمو دیگه میخوام چیکار دختر معصومتو که حد زدن بعد اون حرفای خیلی بد زدن گریه مسیحیا هم دراومد به تنم تبرکا  لگد زدن نمیدونی که چیا دیدم بابا داد زدن بدجوری ترسیدم بابا خودشون کباب بره خوردنو من شبا گرسنه خوابیدم بابا به دلم هی داره درد و غم میاد با عذاب پلکای من رو هم میاد بالا پایین کردنش کشته منو دیگه اصلا از شتر بدم میاد دختر تورو با دعوا میبرن دیگه جون نداره اما میبرن نکنه کنیزامون خبر بشن مارو بازار کنیزا میبرن یزیدو وقتی دیدم آماده بود باغرور جلوی ما لم داده بود نمیگم هیچی فقط اینو بدون دلقکش خنده کنان وایساده بود نه مسلمون بود و نه نماز میخوند با چوبش روضه رو باز باز میخوند  آدمی که مسته بی حیا میشه وقت قرآن خوندنت آواز میخوند یکی روی ماذنه اذون میداد عمه داشت از ی قضیه جون میداد بشکنه دستش دیگه بلند نشه نانجیب سکینه رو نشون میداد
السلام علیک یا عطشان چه بلایی سرِ لبت آمد؟ تا من و تو به وصل هم برسیم جان به لبهای زینبت آمد با تو قهرم پدر! کجا بودی؟ بی من و خواهرت کجا رفتی؟ دلخورم از تو، عصر عاشورا بی خداحافظی چرا رفتی؟ سر عباس تا سرِ نی رفت خیمه ها گُر گرفت،بلوا شد تا که دیدند بی علمداریم سرِ یک گوشواره دعوا شد من غرورم جریحه دار شده شاکی از دستِ ساربان هستم کعب نی ها مدام می گویند دست و پا گیر کاروان هستم سرِ بازار دیدنی بودیم! دید زلفت که ما پریشانیم عمه ام داد می زد: ای مردم به پیمبر قسم مسلمانیم چادرم را سرِکسی دیدم! معجرم را سرِ یکی دیگر! با عبایت نماز می خواند مشرکی پشتِ مشرکی دیگر! دختر حرمله چه مغرور است! بر سرِ بام دف تکان می داد او خبر داشت که یتیم شدم پدرش را به من نشان می داد کاش قرآن پدر نمی خواندی خیزران از لبِ تو دلخور شد اولین ضربه را که زد، دیدم چوب خطِ صبوریم پُر شد عمه با من نبود، می مردم پایِ طشت طلا نجاتم داد نه فقط شام؛ کربلا کوفه خواهرت بارها نجاتم داد بالهایِ شکسته ای دارم پرزدن با تو کاش راهی داشت شام ویران به جای ویرانه کاش گودال قتلگاهی داشت علقمه،مَشک،ساقی و اصغر شده سرمشقِ گریه هام پدر بردن من به نفعِ زینب توست دردِسر را ببر ز شام پدر
امشب به شام شام مرا آفتاب برد کوه غمی که سینه من داشت آب برد به به ببین که آمده اینجا به دیدنم! با سر رسیده سر بگذارد به دامنم خوش آمدی عزیز دل غم کشیده ام پایت کجاست تا بگذاری به دیده ام؟! گریه به روز و حال سیاهم نکن پدر آشفته ام عجیب! نگاهم نکن پدر آرام باش حال مرا بدترش نکن هرچه شنیده ای ز کسی باورش نکن بعد از تو روزگار من و عمه خوب بود یادت که هست دمدمه های غروب بود؟! سجاده ی نماز من اصلا لگد نشد مردی بزور از وسط خیمه رد نشد پوشیه های اهل حرم را کسی نبرد چادر نماز قیمتیم را کسی نبرد اصلا که گفته زجر مرا زجر داده است؟ باور نکن!که حرف بقیه زیاده است زجر آنقدر هوای مرا بین دشت داشت آرام آمد و بروی ناقه ام گذاشت حرف قشنگ به من معصومه کم نزد من گم شدم ولی به سرم داد هم نزد زد ابرویم شکست حواسش به من نبود اهل شراب و دختر بی کس زدن نبود دراین مسیر تشنه نبودیم آب بود بابا غذای ماهمه مرغ و کباب بود لاغرشدم؟بخاطر روزه گرفتن است خون مردگی چشم من از گریه کردن است در کوفه حس ما همه حس غرور بود شکرخدا که چشم بد از ما بدور بود وقتش شده ز شام بگویم ولی چه سود خیلی خلاصه جان دلم!شام بد نبود.. القصه خوبی و خوشی من تمام بود پیری من بخاطر هجر امام بود آمین بگو دعای مرا سایه سرم ای کاش کربلا بشود دفن پیکرم
روزگاری بالش از بال و پَر قو داشتم بر سرم تاج گلی از یاسِ شب‌بو داشتم دختر شامی! نبین حالا تمامش سوخته تو کجا بودی ببینی تا کمر مو داشتم ؟! زخم‌های صورتم با نیش‌خندت باز شد کاش بودی آن زمانی که بَر و رو داشتم فخر نفروش و کنارم آستین بالا نکش روزگاری مثل تو، من هم النگو داشتم زل نزن در چشم‌های نیمه‌باز و سرخ من قبل از اینجا چشم‌هایی مثل آهو داشتم غارتش کن مثل مویم؛ شانه می‌خواهم چه کار ؟! آه، روزی دستِ بابا را به گیسو داشتم دست بر دیوار می‌گیرم شبیه پیرزن قبل از آوارِ کتک من نیز، نیرو داشتم معجری که داشتم را دختری دزدید و رفت خواستم آن را بگیرم؛ دردِ زانو داشتم چشم‌هایم خواب را فریاد زد دیشب؛ ولی مثل شب‌های گذشته دردِ پهلو داشتم عاقبت جای دوا، جام اجل را می‌خورم کاش در ویرانه قدری نوش‌دارو داشتم
حضرت_رقیه_سلام‌_الله_علیها مِنَت ویرانه‌اش را خِیلِ مُژگان می‌کِشند گنج‌ها را غالبا شاهان به ویران می‌کِشند زحمتِ زائرِ نوازی‌هایِ او را از قدیم جبرئیل و آدم و نوح و سلیمان می‌کِشند او شبیهِ زینب و فرمان پذیرش عالم است بارِ او را آسمانی‌ها به قرآن می‌کِشند در خرابه ماند اما کاخ را ویرانه کرد اَمرِ او را آفتاب و باد و طوفان می‌کِشند گریه را از فاطمه آموخت تا زهرا شود از دو چشمانش خجالت اَبر و باران می‌کِشند آنکه دختر دارد این را زودتر حس می‌کند دختران نازِ پدر را با پدرجان می‌کِشند پایِ او عادت ندارد بر زمین باشد اگر عمه‌ها جایِ عمو او  را به دامان می‌کِشند موقعِ خوابش فرشته‌های غمگینی فقط بالِشان را را رویِ تاولهای سوزان می‌کِشند عمه‌هایش نیمه‌شب وقتی که خوابش می‌بَرد یک به یک از پایِ او خارِ مغیلان می‌کِشند دیگر از بازی بدش می‌آید از وقتی که دید چادرش را هرطرف با دستِ طفلان می‌کِشند با طنابی که به دستش داشت مشکل می‌رود با طنابی که به گردن داشت آسان می‌کِشند سنگ بود و چنگ بود و شعله اما هیچ یک طفل را دنبالِ بابا  نیزه‌داران می‌کِشند خواست با پایش بیاید زجر اما گفت نه طفلِ خواب آلوده را بِینِ بیابان می‌کِشند خیره خیره بر سرِ بابا نگاهی کرد و گفت از تنورِ گرم  مردم بیشتر نان می‌کِشند قسمتی از گیسویش با پیرزنها مانده است بسکه در این کوچه‌ها مویِ پریشان می‌کِشند گفت دیگر عمه دندانهای شیری‌ام نماند وای با سیلی چرا در شام دندان می‌کِشند
دستگیر عالمم اما دودستم بر سر است من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است غائبین کوچه بر من عقده خالی میکنند هرکه دیدم گفت رویت مثل روی مادر است می شود فهمید از این حمله ی مرکب سوار آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود چاره ی دردم فقط یک بوسه ای از حنجر است وجه تشبیه سر من با سر تو این بود هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است
اگر چه زخمی و خاموش و بی صدا آورد تو را برای من از عرش ِ نی خدا آورد تو را درون طبق رویِ دست های بلند برای گرمی این بزم ِ بی نوا آورد قدم گذار به چشمي كه ريخت مژگانش سرت به گوشه ي ويرانه ام صفا آورد نه دست مانده برایم نه پا، ولی عمه مرا برای تو از زیر دست و پا آورد عدو شده سبب خير تا تورا بوسم ولي نپرس عزيزم سرم چها آورد دلم براي عمو سوخت پيش ِ نامردي كه قرص ِ نان تصدق براي ما آورد به قصد كشت سراغم گرفت با سيلي و باز نيت خود را ادا به جا آورد به پاره معجر ِ من هم طمع نمود آنكه مرا به حلقه ي چشمان بي حيا آورد مرا تو كُشتي و زينب براي تدفينم اگرچه شام كفن داشت بوريا آورد