eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه ما، در روستای طایقان قم
آن اقامتگاه سنتی
سلام 🌹 طاعات و عبادات‌تون قبول حق ❤️ یک خبر خیلی جذاب درباره پویش کتاب‌خوانی‌ این ماه (کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی) داریم براتون: 😇 یه دوست عزیز، دو تا هدیه‌ی ویژه به هدایای این پویش اضافه کردن 😍 😍 به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان ارواحنا فداه ♥️ دوتا کد هدیه اشتراک یک ساله طاقچه بی‌نهایت (کتابخانه الکترونیکی طاقچه) 🏆🏆🤩🤩 یعنی الان علاوه بر ۵ جایزه ۵۰ هزار تومانی دو تا اشتراک یکساله طاقچه بی‌نهایت هم داریم. 🥳 پس بشتابید به سوی کتاب این ماه🤓 توی پیام سنجاق شده و کانال زیر، اطلاعات بیشتر درباره روش تهیه کتاب و شرکت در پویش هست: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
معاشرت با دوستانی که برایم مثل خواهرند.
«اینجا بود که با همسرم خیلی صمیمی شدیم...» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در آن سادگی، محبت از در و دیوار می‌ریخت روی زمین...🌧 دیدن آسمان آبی، حیاط بزرگ، حوض آبی ولو اینکه آب هم نداشت و خالی بود! و رنگ خاکی کاهگل‌های دیوارهای ما، نشاط خاصی ایجاد می‌کرد که هر کس می‌آمد این را می گفت.💖 حالا دیگه خانه‌دار شده بودیم و مقداری از فشارهای مالی‌مان کم شده بود. در واقع ما با پول پیش یک خانه در شهر، صاحب‌خانه شده بودیم.👌🏻 از وقتی‌ که رفتیم به آن روستا، حلقهٔ دوستان نزدیک و صمیمی‌مان هم یکی یکی تصمیم گرفتند به آن‌جا بیایند.😚🤗 خیلی‌هایشان زمین خریدند و خانه‌های بزرگی آنجا ساختند.😍 دلمان به همدیگر خوش بود و در بسیاری از اوقات می‌توانستیم به‌راحتی به یکدیگر کمک کنیم‌.☺️ هر چند وقت یک‌بار هم برایمان مهمان می‌آمد و خیلی خوش می‌گذشت.😊 برای تفریح به حرم می‌رفتیم و به این واسطه حالمان واقعا خیلی خوب می‌شد.😇 من هر روز آن دو تا اتاقی را که در آن‌ها زندگی ‌می‌کردیم و جمعا ۳۶ متر بود، جارو می‌زدم.🧹 یک اتاق و یک زیرزمین هم داشتیم که از حیاط راه داشت و کتابخانه‌مان را آن‌جا گذاشته بودیم. صبح‌ها که برای نماز از خواب بیدار می‌شدم، دیگر نمی‌خوابیدم. فایل صوتی درس‌هایم را بین روزهای تحصیلیِ ترم تقسیم کرده بودم و بعد از نماز صبح به آن‌ها گوش می‌دادم و در بین آن، ناهار را بار می‌گذاشتم، به بچه سر می‌زدم، شیرش را می‌دادم و... گاهی همسرم هم برای ناهار خوردن به خانه می‌آمد و با هم غذا می‌خوردیم و این خیلی عالی بود.😍 چون کار علمی‌اش را در همان روستا با دوستانش پیش می‌برد و البته بعضی وقت‌ها هم به شهر می‌رفت. در دوره‌ای که در خانهٔ روستایی‌مان بودیم، مادرم بعد از یک سال به تهران برگشتند ولی چون شرایط ادامهٔ تحصیل در روستا، با توجه به غیرحضوری بودن تحصیلم برای من ایده‌آل بود، از نبودنشان اذیت نمی‌شدم. سختی کار من وقتی بود که کرمانشاه زلزله آمد و همسرم بارها برای کمک جهادی به آن‌جا رفتند. من هم با دخترم به خانهٔ پدرم در تهران می‌رفتم. بچه‌ام هربار که از پدرش دور می‌شد، مریض می‌شد.🤒 حتی در همان شرایط هم، فایل‌های صوتی دروس غیرحضوری‌ام را گوش می‌دادم و پیاده می‌کردم.🤦🏻‍♀ چاره‌ای نبود! باید درسم را به‌ هر شکل ممکن جلو می‌بردم که زودتر تمام شود و از سطح دو فارغ‌التحصیل شوم. چون می‌دانستم اگر بماند، بعید است دیگر بتوانم تمامش کنم.🎓 در روستا، همیشه داستانی بود که ما را سرگرم کند.😅 مدتی این‌که فلان دوستمان هم دوست دارد برای زندگی به روستا بیاید،🌸 مدتی مرغ و خروس‌های خودمان،🐓 مدتی کفترهایی ‌که در فلان جمع جهادی هدیه گرفته بودیم🕊و قفس درست و حسابی نداشتند،😂 بلدرچین‌های همسایه، گاوهای آن‌ یکی همسایه و شیرِ تازه،🐄 جوجه‌تیغی توی حیاطمان،🦔 گربه‌های روی دیوار،🐈 و ستاره‌های آسمان که در شهر پنهان بودند اما در روستا برایمان قصه‌ها می‌گفتند، 🌌 و همین‌طور دورهمی‌های دوستانه و گپ‌وگفت بزرگترها و بازی‌های بچه‌ها🧸⚽️... من حس می‌کنم در آن خانه بود که من و همسر با هم خیلی صمیمی شدیم.💕 احساس می‌کردیم هر دو با هم هدف مشترکی پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که به آن برسیم و موفق هم شدیم.💪🏻 احساس می‌کردیم چون یک بار خواستیم و توانستیم، پس بعد از این هم اگر بخواهیم، مشکلاتمان را از سر راه برمی‌داریم. انگار اعتماد به نفس خانوادگی‌مان بالا رفته بود.😌 البته که همسرم خیلی بیشتر از من برای درست کردن آن خانه تلاش کردند، اما خودشان می‌دانستند که هر دختری حاضر نیست در آنجا زندگی کند چون این رویا، رویای هر دختری نیست.💫 برای همین هم خیلی عمیق به هم گره خوردیم.💞 یکدل و یکرنگ شده بودیم و با هم برای آینده رویا می‌بافتیم. هر دوی ما در جریان خواستگاری، نامزدی و سال‌های بعد از آن اذیت شده بودیم و حالا رویاهای دست‌یافتنی و دست‌نیافتنیِ ما در آن روستا، باعث شده بود تلخیِ گذشته‌ها را فراموش کنیم، خاطره‌‌های خوش بسیار زیادی بسازیم تا در صندوقچهٔ خاطراتمان تلنبار شوند و خاطرات قدیمی‌ها را کمتر ببینیم و زندگی‌مان را از نو بسازیم. گاهی که یاد تلخی‌های گذشته می‌افتادم، از همسرم می‌خواستم که مرا ببخشد... و او با مهربانی می‌گفت من همان موقع تو را بخشیده بودم.💖 واقعا هر چه اتفاق افتاد: هم خواست خدا بود،✨ و هم اقتضای آن شرایط و اجتناب‌ناپذیر، و هم عامل رشد و کمال ما🌱 برای همین، گذشته‌ها را کنار گذاشتم. در حال زندگی می‌کردم و به آینده فکر می‌کردم... در کنارِ همسری که زندگی بدونِ او برای من قابل تصور نبود.💗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور خانم در برنامه سیّدخندان 📺 (مامان علی ۱۴، فاطمه ۹/۵، طوبا ۷، مبینا ۵، محمد مهدی ملقب به گوجی جان ۲ ساله ) ۲ فروردین ۱۴۰۲، خانم فرقانی عزیز، چهرهٔ نام آشنای مادران شریف🥰 به همراه خانواده، مهمان برنامه طنز سیّدخندان در شبکه دو بودن و شعر بامزه‌ای درباره دید‌و‌بازدید نوروزی خوندن😄 اگر این برنامه رو ندید نگران نباشید، ما براتون آوردیمش😉👆 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سیل پلدختر، شهر پدری‌ام.
«بغض گلویم را می‌فشرد از شدت ابتلائات» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) شهریور ۹۷ دخترم را از پوشک گرفتم. همان وقت بود که خدا دومی را به ما هدیه داد.💝 می‌دانستم پایانِ بارداریِ دومم (خرداد ۹۸) با تمام شدن دورانِ سطح دو (لیسانس حوزه) هم‌زمان می‌شود. برای همین برای درس خواندنم برنامه‌ریزی می‌کردم و آماده بودم که در شرایط پس از تولد دخترم، بروم امتحاناتم را بدهم و فارغ التحصیل شوم.📓 گاه و بی‌گاه مهمان داشتیم. جالبش این بود که گاهی یک ماه هیچ مهمانی نمی‌آمد، اما دقیقاً شب‌های امتحان، مهمان می‌آمد.😁 و من که خیلی کله‌شق بودم، همهٔ کارها را با هم جلو می‌بردم.😅 اسفند سال ۹۷ قرار بود به یک اردوی جهادی در استان کرمانشاه برویم که امکان اسکان خانواده‌ها هم فراهم بود. از سوی دیگر، شب سوم و چهارم عید عروسی پسرخاله‌ام در بروجرد‌ بود. باید برای این دو رویداد مهم برنامه‌ریزی می‌کردم. آن سال لباس‌های بارداری، خیلی گشاد و چین‌چینی و گران بودند. من هم تصمیم گرفتم یک لباس مهمانی بارداری، متناسب با سلیقهٔ خودم بدوزم. با این‌که هزینهٔ ناچیزی صرف دوختن لباسم کردم، نتیجهٔ کار بسیار زیبا شد.🧵 آخرین روزهای اسفند راهی اردوی جهادی شدیم. به خانم‌ها هم مسئولیت داده بودند. بعضی از دختران مجرد گروه فکر می‌کردند که خانم‌های بچه‌دار فقط می‌آیند که همراه همسرانشان باشند و با این کار هزینه روی دست گروه می‌گذارند.😐 اما الحمدلله ما بچه‌دارها، وظایفمان را به خوبی انجام دادیم، درحالی‌که من ۷ ماهه باردار بودم. نوروز سال ۹۸ را آن‌جا تحویل کردیم و بعد از تمام شدن اردو، به سمت بروجرد در استان لرستان حرکت کردیم. در مسیر، یک گیرهٔ سر تزیینی برای آن لباس مهمانی‌ام درست کردم.🤪 شبِ عروسی به بروجرد رسیدیم. چند وقت بود که خانواده و فامیل عزیزم را ندیده بودم و چقدر از دیدن آن‌ها خوشحال و پرانرژی شدم.😍 آخر شب ‌که برای خوابیدن به منزل مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم، متوجه حال پریشان همسرم شدم...😰 به من گفتند که باید به استان گلستان بروم. آق‌قلا سیل آمده و کمک لازم است. در آن شرایط راضی شدن به رفتن همسرم برایم بسیار سخت بود، اما صبح با نگرانی زیاد او را راهی‌ کردم.🥺 هوا سرد و ابری و زمین منتظر برف بود. دلم عجیب شور می‌زد... با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم به اقوام پدری‌ام در پل‌دختر سر بزنیم. همان روز از بروجرد راه افتادیم و به پل‌دختر رسیدیم. چند روز از اقامتمان نگذشته بود که آب رودخانهٔ پل‌دختر هم بالا آمد. آب خیلی وحشی و مواج بود.🌊 من که باردار بودم، حتی دلِ دیدنِ آن را هم نداشتم.‌🤕 در همه حال زیر لب ذکر می‌گفتم. ماه رجب بود و مدام دعا می‌خواندم. می‌ترسیدم سیل بیاید. با خودم می‌گفتم اگر سیل بیاید، داخل چمدانم پر از آب می‌شود. آن وقت چطور کارهای خودم و بچه را انجام دهم.😓😣 کسی باورش نمی‌شد سیل بیاید. انگار فقط من مشغول خیال‌پردازی بودم!😳 آخرش پدرم را راضی کردم برگردیم. فردای روزی که از پل‌دختر برگشتیم، سیل آمد.😱 حالا از یک طرف نگران اقوام بودیم که البته همان روز اول فهمیدیم همه الحمدلله سالم هستند و از طرف دیگر، شهر زیر آب رفته بود و حالا این همسرم بودند که از گلستان به سمت پل‌دختر می‌آمدند. همسرم و دوستانشان اولین گروه جهادی بودند که وارد شهر شدند. پدرم هم بعد از اینکه ما را به تهران رساند، برای کمک به مردم شهرش به پل‌دختر برگشت. من ماندم و مادرم و یک بچه و نصفی. و بغضی که گلویم را از شدت ابتلائات می‌فشرد.😭 تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوایمان به خانهٔ ما در قم برویم. رسیدیم خانه و شب را خوابیدیم. صبح تازه بیدار شده بودم. دیدم مادرم و دخترم دارند توی حیاط، بادام می‌شکنند. کارشان که تمام شد، همین که وارد خانه شدند، در یک لحظه دیدیم صدای وحشتناک و بلندی به‌گوش می‌رسد.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اولین عکس دوتایی دخترها.
«بیست روز بعد زایمان، امتحاناتم شروع می‌شد.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در یک لحظه صدای وحشتناک و بلندی شنیدیم.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 در دلم درحال مرور کردن شهادتین بودم که صدا قطع شد.😳 به حیاط رفتیم و دیدیم که دیوار خشتیِ حائل بین خانهٔ ما و همسایه که بیش‌ از یک متر عرض و بیش‌ از دو متر ارتفاع داشت، در حیاطمان آوار شده است.😱🤕 این دیوار قدیمی سال‌ها بود که سالم مانده بود، اما ما زیر آن دیوار یک باغچه‌ درست کرده بودیم و با باران‌های سیل‌آسای آن روزها، مقدار زیادی آب در آن باغچه نفوذ کرده و پیِ دیوار را سست و آن را خراب کرده بود.😭 در حیاطمان به اندازهٔ بار چند خاور خاک تلنبار شده بود و مرغ و خروس‌هایمان زیر آوار مرده بودند.🥺 فقط خدا را شکر می‌کردیم که مادرم و دخترم به داخل خانه آمده بودند.🤲🏻😭 با همسرم در پل‌دختر تماس گرفتم. تلفن آنتن نمی‌داد و صدایم را درست نمی‌شنیدند. وقتی گفتم دیوار ریخته، گفتند: "عیبی ندارد، یک پرده بین خانهٔ خودتان و همسایه بزنید تا من برگردم"😳 و من از شدت عصبانیت نمی‌دانستم چه کار کنم!😫 برادرم به سراغمان آمدند و با غم شدیدی دوباره به در خانه‌ام قفل زدم😔 و به خانهٔ مادرم در تهران برگشتیم. همسرم بعد از مدتی که برگشتند و وضعیت خانه را دیدند. بسیار ناراحت شدند، مخصوصاً وقتی که اسباب‌بازی له شدهٔ دخترمان را زیر آوار دید.🥺 خانه‌ را یکی دو ماه بعد تعمیر کردیم و همسرم یک بخش جدید به خانه اضافه کردند. حالا همه جا را خاک گرفته بود. ماه آخر بارداری‌ام بود. آنقدر شستم و سابیدم که ضعف گرفتم و بیمار شدم.🤧 چیزی شبیه خروسک که باعث شد ۵۰ روز صدایم در نیاید😣 و زمان زایمان هم به خاطر اینکه نمی‌توانستم حرف بزنم، خیلی اذیت شوم.🙁 نیمهٔ خرداد ۹۸ دخترم به دنیا آمد.💕 بیست روز بعد، امتحانات پایان ترمم بود. مادرم پیشم نبود. در روزهای امتحان، همسرم، دختر اولم را که ۳ ساله بود، در خانه نگه می‌داشتند و من با نوزادم، از روستا تا قم را با ماشین رانندگی می‌کردم. هر بار هم یک نفر برای کمک دادن و نگه داشتن نوزاد به همراهم می‌آمد. دو بار مادر عروسمان که ساکن قم بودند، آمدند. یکی دو بار هم دوست صمیمی‌ام، که البته باردار بودند و برایشان مشقت داشت.🥺❤️ یک روز هم هیچ‌کس را نتوانستم پیدا کنم. مرا به سالن اصلی امتحان راه ندادند و بیرون از سالن با یک مراقب دیگر امتحان دادم. حتی حین آزمون بچه بیدار شد و کسی هم دخترم را نگرفت.☹️ آن امتحان را با سختی زیاد پشت سر گذاشتم.😪 ولی بالاخره موفق شدم.💪🏻 در تمام این ماجراها، سرسخت بودم و جوابش را گرفتم و بالاخره درسم تمام شد.🤲🏻💖☺️ در همان ایام امتحاناتِ من، همسرم مسأله بازگشت‌مان به تهران را مطرح کرد که کار تمرکز بر امتحاناتم را سخت می‌کرد.🤕 حالا باید تصمیمات سختی می‌گرفتیم. در نهایت از خانه‌مان دل بریدیم و برای تامین هزینه بازگشت به تهران، آن را فروختیم.🙂 آن زمان کارهای ما حسابی به هم پیچیده بود. بعد از امتحاناتم باید چند کار را در مدت کوتاهی انجام می‌دادیم. خانه گرفتن در تهران و اسباب‌کشی از قم به تهران و برگذار کردن عروسی برادرم در منزل ما در قم.😁 چون خانوادهٔ عروس ما ساکن قم بودند و مهمان زیادی از شهرستان می‌آمد، از جهات مختلف تصمیم بر این شد که مهمانی عروسی در قم باشد.☺️ نکتهٔ جالب توجه این بود که همان روز عید غدیر که عروسی برادرم بود، صاحب‌خانهٔ ما در تهران هم می‌گفتند باید منزل را آمادهٔ پذیرایی کنید و وسایلتان را بچینید!😅 چون صاحب‌خانهٔ ما سید بودند و شرط اجاره دادن منزلشان به ما این بود که در مراسم عید غدیر، منزل در اختیارشان باشد.😁 خلاصه ظرفِ سه روز، هم از مهمان‌های عروسیِ برادرم در قم پذیرایی کردیم و هم طی دو مرحله به تهران اسباب‌کشی کردیم. یک طوری که هم خانهٔ تهران را چیده باشیم و هم خانهٔ قم خالی از وسایل نشود!😂 خیلی سخت و در عین حال جالب بود. بسیار فکر کردیم که به نتیجه برسیم چطور باید این‌ها را با هم جمع کنیم.😁 برگشتمان به تهران به این علت بود که همسرم می‌گفتند کارشان در قم تمام شده و باید برگردند تهران تا رسالت طلبگی‌شان را دنبال ‌کنند.💪🏻💚 فصل جدیدی از زندگی‌ِ ما شروع شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام به شما دوستان عزیز و همراهان همیشگی😇 خداقوت طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق❤️ تو این ماه عزیز، خیریه مادران شریف، دوباره به دستان مهربان شما نیازمنده... یادتونه دو ماه پیش برای کمک به ودیعه مسکن یک مادر و سه فرزندش با کمک شما ۱۵ میلیون تومان جمع کردیم؟ الان هم فرصت شده با کمک هم، تلاش کنیم تا غم و غصه‌ رو از یک خانواده دیگه کمتر کنیم. یک مادر ۳۲ ساله، که ۲ پسر دارند و از همسرشون به خاطر اعتیاد طلاق گرفتند. و الان خودش به همراه پدر و مادر و دو برادر و عروس و نوه خانواده در یک خونه ۶۵ متری زندگی می‌کنند، و پسرهاشون هم پیش مادربزرگ پدری و عمه‌شون هستند. برای اینکه این مادر و دو پسرش بتونند یک خونه اجاره کنند، برای تامین ودیعه‌ش به ۳۰ میلیون تومان پول نیاز دارند. اگه جمع ما مادران شریف ایران زمین، هرکدوم ۵ هزار تومن کمک کنیم، این مبلغ، به امید خدا جمع می‌شه. این کمک‌ها با کمک خیریه فردای سبز شریف، به دست این عزیزان خواهد رسید. یاعلی لینک واریز کمکها: https://fardayesabz.sharif.ir/charity/?p=project-181&t=madaran_sharif_p2