eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 ۲۸. من بارداری اولمه. به طرز شگفت انگیزی ورود برکت مالی به زندگیم رو دیدم. تا همین چند ماه پیش وسط ماه یا حداکثر قبل اتمام ماه پولامون تموم میشد. الان الحمدلله به بهانه های مختلف پول دستمون میاد. رابطه مونم با هم خیلی بهتر شده و اینم به وضوح برکت بچه است.
آماده باشید تا چند دقیقه دیگه میخوام یه تجربه عجیب رو بذارم.
🔷 ۲۹. ما بچه اولمون که به دنیا اومد خیلی زود تونستیم یه ماشین بخریم و یه خونه خوبم اجاره کردیم. اما شش ماهگی پسرم بود که از شوهرم کلاهبرداری شد. شوهرم میلیاردی بدهکار شد.😓 اوضاع خیلی بد شد و هرچی داشتیم و نداشتیم از دست دادیم. به شدت مورد طعن و کنایه فامیل و آشنا بودیم. و اتفاقات خیلی بدی برامون افتاد که بخوام ریزشو بگم یه کتاب میشه. شوهرم با مدرک دکتری افتاد زندان. ولی خدا خیر بده پدر و مادرشونو که حتی یک لحظه ما رو تنها نگذاشتن. بعدم به خاطر سو سابقه دیگه نمیتونست کار پیدا کنه. شوهرم خیلی این در اون در زد. از خرید فروش و آجیل و رفتن دنبال خرید و فروش زمین تا پرورش ماهی، که اونم دزد شبونه ماهیا رو برد و فقط دوباره ضرر کرد. بنده خدا آدم پر تلاشیه و هیچ وقت نمیگفت نمیشه. هر کاری که احساس میکرد ممکنه به درآمد برسه انجام میداد. تو این مدت من خیلی دوست داشتم که دوباره بچه‌دار شم. اما شوهرم قبول نمیکرد و میگفت اوضاعمون خیلی بده. حتی یه وقتی به یه جایی رسیده بودیم که شوهرم هزارتومن نداشت که نون بخره. اینم جالبه بگم که همون موقع از بانک به حساب من جایزه هفتاد هزار تومنی در اومد؛ و اونجا خدا رو به چشم دیدیم ما. (همسرم چون همه حساباش بسته شده بود، از حساب من استفاده میکرد. هر از گاهی بالاخره پولی میومد و میرفت. ولی اون زمان هیچ پولی تو حساب نبود.) از طرفی ما به خاطر نداری مجبور شده بودیم بریم یه خونه زندگی کنیم که کلا سی متر بود و حتی یه اتاق خواب کوچیکم نداشت. اوضاع همینطور داغون بود تا اینکه پسرم هفت ساله شد و من از تنهاییش خیلی ناراحت بودم.🥺 هر جور بود شوهرمو راضی کردم برای بچه دوم. اولش بارداری پوچ بود و سقط شد. ولی بعد دوباره باردار شدم. بچه دوم که به دنیا اومد، از برکت وجودش یه شغل خیلی خوب به شوهرم پیشنهاد شد؛ ولی تو یه شهر دیگه. شوهرم مردد بود، ولی من مجابش کردم که باید بری. من با این سختی میسازم. توکل بر خدا پسرم از نبود باباش خیلی ناراحت بود. چه شبایی که تو بغل هم گریه میکردیم😢😢 یه کم اوضاع مالی بهتر شد، اما هنوز جوابگو نبود. مثلا من بچه رو پوشک نمیکردم و کهنه میبستم. وقتی خواهر و مادرم متوجه شدن، گفتم چه کاریه. من پول پوشک رو پس انداز میکنم واسه خودم😏 بدهی سر جاش بود. مشکلات دیگه هم جای خود تلویزیونمون خراب شد. دندونام داغون شدن و پول نداشتیم درست کنیم. حتی چند تا از دندونام، به خاطر پوسیگی بیش از حد شکست.🥺 تا اینکه تو ۹ ماهگی بچه دوم، خدا خواسته باردار شدم. هم بسیار خوشحال بودم که فاصله سنی‌شون کم میشه، هم به شدت نگران... هیچوقت نگران روزیشون نبودم. یه اطمینان قلبی داشتم که خدا میرسونه🥰 فقط نگران این بودم که دست تنها، تو این خونه که برای دستشویی و حموم، باید کلی پله بالا پایین کنم، چطور میخوام دوتا بچه شیرخوار و یه بچه مدرسه ای که مدرسه ش مجازی بود رو مدیریت کنم.🥺 اون موقع همسرم سربازی میرفت و الحمدلله از پا قدم بچه‌ها، حقوق سربازا بیشتر شد و به ما بیمه دادن. و هزینه های بارداری سوم بسیار برامون کم شد. کوچولوی سومی به دنیا اومد. یه بچه عالی.😍🤲🏻 شیر میخورد و میخوابید. اینم کار خدا بود. و گرنه من نمیتونستم. مخصوصا که مادرمم پیشم نبود و کوچکترین کمکی نداشتم. اما خدا همه جوره هوامونو داشت🥲🥲❤️🥰 وقتی به دنیا اومد، اوضاع مالی‌مون خیلی خوب شد. شوهرم دو سالی بود که دنبال یه سری کارای تجاری بود و بالاخره اونا به ثمر نشستن. سومی که ۶ ماهه که شد شوهرم تونست یه خونه خوب تو شهری که مشغول کار بود اجاره کنه و ما اومدیم پیشش. و بعد تونست یه ماشین خوب و همینطور طلا برای من بخره. مسکن ملی ثبت نام کردیم و الحمدلله میتونیم قسطاشو پرداخت کنیم. و الحمدلله تفریحاتمون به جاشه. درحالیکه قبلا پول یه بستنی برای بچه رو هم نداشتیم و فقط میتونستیم پول کرایه تاکسی رو بدیم برای رفتن به حرم❤️ به لطف خدا بدهی رو هم حجم زیادیشو پرداخت کردیم. در حالیه که هنوز سومی دو سالش نشده. حالا شوهرم میگه کاش زودتر این بچه ها رو آورده بودیم چقدر خوش روزی بودن خداوند خیلی بهمون لطف کرده خوشحالم که در تمام اون سالها، هیچوقت به شوهرم نگفتم این چه زندگیه که برام ساختی. همیشه بهش محبت میکردم و احترامشو داشتم و پشت سرش پیش هیچکس حتی خواهر و مادرم بدگویی نمیکردم. همیشه طوری رفتار میکردم که بفهمن من خیلی دوسش دارم و خیلی خوشبختم.❤️🥰 انقدر هواشو داشتم که حتی خواهر و برادرش اجازه نداشتن جلوی من بهش توهین کنن. چون جدی برخورد میکردم. همیشه این پس ذهنم بود که این روزها میگذره و اگه من پشت شوهرمو ول کنم دیگه هیچکس پشتش در نمیاد. ان شالله خدا به همه کسایی که مشکلاتی تو زندگیشون دارن کمک کنه.🤲🏻❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستای عزیز❤️ از اونجایی که الحمدلله تعداد پیامها خیلی زیاده، فعلا انتشار رو متوقف میکنیم و انشاالله آخر هفته ادامه میدیم.
امام جواد (علیه‌السلام) فرمودند: »با فضیلت‌ترین و ارزشمندترین عبادت‌ها آن است كه خالص و بدون ریا باشد.» «أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ الْإِخْلَاصُ» (بحارالأنوار، جلد ۶۷، صفحه ۲۴۵) •┈┈••✾🌱🟥🟨🟥🌱✾••┈┈• مثل باران همیشه دستانت رزق و روزی برای مردم داشت برکت در مدینه بود از بس چهره‌ات رنگ و بوی گندم داشت 🌸ولادت با سعادت امام جواد (علیه‌السلام) مبارک باد.🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کلاغ پر، بَه بَه پر» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) همین‌که زنگ خونه رو زدم، صدای جیغ و شادی بچه‌ها بلند شد و صداشون تا کوچه هم رسید. بلند و با ذوق می‌گفتن آخ‌جوووون مامان اومد... در باز شد و من با چهار جفت چشم که از ذوق، ستاره باران بودن مواجه شدم.🤩😅 بچه‌ها بالا پایین می‌پریدن و از ذوقشون جیغ می‌کشیدن. عجب استقبال گرم و باشکوهی.🥲😎 البته ذوقشون برای دیدن من نبود،😒 چشماشون به زیر چادرم و دستام بود که ببینن حالا که مامان پاشو از در خونه گذاشته بیرون و الان بعد نیم ساعت، به آغوش گرم خانواده برگشته، از دنیای بیرون خونه و پشت این دیوارها، چه سوغاتی خوشمزه‌ای برامون آورده.😂 و چشم و دل من که هر موقع می‌رم بیرون پشت هر سوپری جا می‌مونه و قلبم انقدر خودزنی می‌کنه و با تالاپ تولوپش فریاد می‌زنه که آهااای مامان فاطمه، یادت نره مشکات خانم بستنی دوست داره، زهرا خانم چیپس پیاز جعفری و کرانچی آتشین، آقامحمدحسین نوشمک و ته‌تغاریت، فاطمه بشرا خانم همه‌شو.🤣 ناچارا در نبرد با چشم و دل و قلبم، راهم رو به سمت سوپری کج می‌کنم و بستنی و نوشمک به تعداد همه و چیپس و پفک یه دونه مشترک برای همه می‌خرم. بچه‌ها هم که با دیدن من و چادر پف کرده و خش‌خش پلاستیک زیر چادر، گل از گلشون شکفته، با گفتن مامان قربونت برم چقدر خوبی، چقد مهربونی، عاشقتیم، کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن و حسابی بادم کردن.😎🥰 خوردن بستنی که تموم شد، رسیدن به چیپس و پفک، همون قسمت خوراکی ها که معمولاً سرش دعوا پیش میاد و یکی کمتر می‌خوره، یکی بیشتر! یکی تند می‌خوره و یکی آروم! در نهایت هر بار چهار تا پیاله می‌آوردم و با نظارت مستقیم بچه‌ها، خوراکی رو تقسیم می‌کردم تا همه اندازه هم داشته باشن.😄 اما این راه برام سخت بود، گاهی عجله داشتم، گاهی مثلاً تقسیم اون خوراکی راحت نبود و خب همینجوری ظرف زیاد تو خونه‌مون کثیف می‌شه، پس این راه خوبی نبود. دنبال یه راه بی‌دردسر بودم! بازی کلاغ پر😍👏خودشه، راه همین بود. یه بسته پفک باز کردم و گذاشتم وسط. گفتم بچه‌ها یه بازی، همه دستا بالا، حالا من می‌گم کلاغ، همه یه پفک بردارید، و با گفتن پَر، همه پفک رو بخورید.☺️ و به همین راحتی، مشکل ما حل شد. بچه‌های کوچیک‌تر چون سرعت عملشون در خوردن پایین‌تر بود، همیشه سهم کم‌تری برمی‌داشتن. اما حالا به راحتی، به جای اینکه چهار تا ظرف پرتقال پوست بکنم توی چهار تا ظرف، بیسکوییت جدا، پفک و چیپس جدا، توت‌فرنگی جدا و... همه رو می‌ریزم داخل یه سینی یا ظرف بزرگ و با ریتمِ کلاغ پر، همه به اندازه از خوراکی نوش جان می‌کنن و سهم هرکس محفوظه.😍👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادرانی که پدری می‌کنند... (۱)» (مامان ۸ و ۴ ساله) وقتی پنج ماه پیش اومدیم سوریه، قرار بود فقط دوری و غربت و تحمل کنیم. نمی‌دونستیم اومدنمون مصادف می‌شه با یکی از سخت‌ترین شرایط منطقه تو این چند سال اخیر.😢 سوریه کشور خیلی زیباییه. کشوریه که تقریباً تمام تولیدات داخلی خودشونو استفاده می‌کنن... از خوراک و پوشاک بگیر تا لوازم‌خانگی و بقیهٔ ملزومات. کاش ۱۰ سال پیش معترضین سوری توطئهٔ آمریکا و اسرائیل رو می‌فهمیدن و جنگ راه نمی‌انداختن و جرثومه‌ای به نام داعش وارد کشورشون نمی‌شد و این همه کشورشون عقب نمی افتاد.😥 منطقه شام و لبنان و فلسطین خیلی قشنگه و آب‌وهوای خوبی داره. اسرائیل لعنتی دست روی خوب منطقه‌ای گذاشته، معلومه به این راحتی‌ها ول نمی‌کنه بره. اون اولا که اومده بودیم، دخترم یه کم هنوز تو حال و هوای ایران مونده بود و تو مدرسه غریبی می‌کرد. روز اول اومد گفت مامان با یه دختر مهربونی دوست شدم، اسمش مطهره‌ست. خیلی باهام خوبه و دوستش دارم.🌷 راست می‌گفت؛ بعدها که مطهره رو تو هیئت هفتگی حرم حضرت رقیه می‌دیدم، همیشه با یه لبخند خوشگلی می‌اومد و می‌گفت سلام خاله. بعد می‌رفتن تو صحن بازی می‌کرد. آخه بهترین تفریح بچه‌های اینجا بازی تو هیئت هفتگی‌های حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) ست. انگار بچه‌ها می‌دونن خانم رقیه خودشون بازی کردن رو دوست داشتن. واسه همین بازی تو حرم حضرت رقیه خیلی بهشون خوش می‌گذره.☺️ یه کم که از زمان شروع طوفان‌الاقصی گذشت، وقتی اسرائیل دید آبروش تو منطقه رفته، شروع کرد به زهر ریختن به سپاهی‌های مخلص سوریه. تقریباً ۱۵ روز قبل از شهادت سید رضی، ساعت حدوداً ۱۱ بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. طوری پنجره‌ها لرزید که حس می‌کردی که دیگه واقعاً رفتنی شدی. با همسرم رفتیم خودمونو انداختیم روی بچه‌ها و من شروع کردم به گفتن اشهد. وقتی تموم شد، الحمدلله گفتیم و همون لحظه یاد مردم مظلوم غزه بودیم که چند وقته دارن بمب واقعی می‌ریزن رو سرشون، این که فقط صداش بود.😥 بعد فهمیدیم اسرائیل دو تا از نیروهای خوب ایرانی تو سوریه (شهید تقی‌زاده و شهید عطایی) رو به صورت هدفمند زده و در جا مظلومانه شهید شدن.😞 ۱۵ روز بعد هم نوبت سید رضی شد. مهم‌ترین نیروی ما تو منطقه بعد از حاج قاسم. همهٔ ایرانی‌های تو سوریه تو بهت بودن. مثل وقتی تو ایران خبر شهادت حاج قاسم رو شنیدیم... تو تشییع جنازه سید رضی من صحنه‌ای رو دیدم که تا عمر دارم از خاطرم نمی‌ره. برای خانم سید رضی، سوریه مثل وطنشون بود. حدود ۳۵ سال اینجا زندگی کرده بودن. تو مدرسه هم معلم ورزش بچه‌ها و مثل مامانشون بودن. تو حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) یه صندلی گذاشته بودن و خانم شهید سید رضی روش نشسته بودن و کلی بچه از همه گروه سنی دورشون جمع شده بودن و زار زار گریه می‌کردن که خانم تو رو به خدا نرین. ما بدون شما چیکار کنیم؟!😞 و ایشون گریه و بی‌تابی که نمی‌کردن هیچ، تازه بچه‌ها رو هم آروم می‌کردن که خواست خدا بوده قوی باشین بچه‌ها. ماشاءالله تا حالا زنی به این صبوری ندیده بودم. اقتدار و ابهت از سر و روی ایشون می‌بارید. همون لحظه با خودم گفتم وقتی ۳۰ سال در کنار بی‌بی زینب، اون دریای صبر زندگی کنی، بایدم شبیهشون بشی. همهٔ این اتفاق‌ها می‌افتاد، اما من هنوز اندر خم غم دوری از ایران و غربت بودم... تا اینکه آخر دی ماه شد... روز شنبه... خبر اومد اسرائیل ملعون ۵ تا از نیروهای مخلص ایرانی سوریه رو شهید کرد. ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادرانی که پدری می‌کنند... (۲)» (مامان ۸ و ۴ ساله) وقتی متوجه شدم یکی از اون شهدا بابای مطهره بوده، دنیا روی سرم خراب شد.😢 تصویر مطهره با اون لبخند قشنگش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی‌شد. اون شب تا نزدیک‌های صبح انگار یکی به گلوم چنگ انداخته بود و ولم نمی‌کرد. نمی‌دونستم به زینب چی باید بگم و چه جوری برای تشییع جنازه فردا صبح آماده‌ش می کردم.😥 اینجا انگار رسمه شهدا رو اول می‌برن خدمت حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها)، بعد میارن پیش بی‌بی زینب (سلام‌الله‌علیها). چون شب قبلش حالم بد بود نتوستم به تشییع جنازهٔ حرم حضرت رقیه برسم و خدا رو شکر می‌کنم که نرفتم. دوستان تعریف کردن که دختر کوچیک شهید آقازاده خیلی بی‌تابی می‌کرده و داد می‌زده و بابا بابا بابا می‌گفته. من اگر این صحنه رو می‌دیدم حتماً از شدت غم سکته می‌کردم. حرف از بابا زده بشه پیش خانم رقیه، حتماً فضا خیلی سنگین بوده. از خانم باردار شهید آقازاده نگم که قرار بود ماه اسفند فرزند چهارمشونو به دنیا بیارن. قرار بود همین روزها به همراه شهید و دختراشون بیان تهران برای زایمان...😭 رفتیم حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) برای تشییع شهدا. به زینب گفتم مامان جان یادته دیشب که عکس شهدا رو می‌دیدی گفتی مامان فامیلی مطهره محمدیه. گفت خب، گفتم بابای مطهره بود. برو از دوستت خداحافظی کن... چون امروز با باباشون می‌رن ایران.😞 وقتی رفتیم جلو با مطهره و مامانش خداحافظی کنیم، با لبخند تلخی از زینب خداحافظی کرد. فردای اون روز وقتی زینب از مدرسه اومد، از جای خالی مطهره گفت. جای خالی ۷ بچه و ۲ معلم توی مدرسه... مطهره فرزند چهارم خانواده‌شون بود، دو برادر و یک خواهر بزرگترش و دخترای شهید آقازاده هم توی اون مدرسه بودن و همسر شهید کریمی و امید زاده که تو مدرسه معلم بودند. با دیدن صبوری و بزرگی این خانواده‌های شهدای عزیز از نزدیک، کتاب‌هایی که از قبل از خانواده‌های شهدا خونده بودم، برام مجسم شد و بیش از پیش به خاطر صبوری‌شون برام عزیز و محترم شدند. ان‌شاء‌الله اسرائیل به زودی زود نابود بشه و تاوان این لبخندهای شیرینی که از این همه کودک مظلوم فلسطینی و لبنانی و ایرانی و... گرفته بده. ان‌شاءالله خود این خانواده‌های شهدا با چشم خودشون سقوط اسرائیل رو ببینن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
شهید فخری‌زاده را زیاد نمی‌شناختم، در همین حد که یکی از شهدای هسته‌ای کشورمان بودند. تا اینکه یک روز شنبه‌ آرام را دست گرفتم، تصمیم داشتم نگاهی کلی به کتاب کنم، اما به خودم که آمدم دیدم کتاب رو به اتمام است و من حالا یک دوست شهید جدید دارم که بی‌نهایت دوستش دارم. 🥺 کتاب سرشار از حس عاشقانه‌ی بانو فرشته است. حسی که در حصارهای سخت امنیتی شکوفاتر می‌شود و شنبه‌ی آرامِ اسرائیل برای او بی‌قرارترین شنبه‌ی زندگی‌اش می‌شود. کتاب را که شروع می‌کنید به نیت دانستن از یک شهید هسته‌ای‌ست اما وقتی تمامش می‌کنید با یک شهیدِ فیلسوفِ عارفِ دانشمند آشنا شده‌اید. کسی که حاج قاسم درباره‌اش می‌گوید: «امثال من زیادن ولی مگه چند تا فخری‌زاده داریم» و اینگونه خودش قبل از فخری‌زاده می‌رود و آن‌وقت که فخری‌زاده خبر شهادت سردار را می‌شنود فقط یک جمله می‌گوید: «بعد حاج قاسم نوبت منه». 😭 و ما چه قدر مدیون آدم‌هایی هستیم که به خاطر پیشرفت کشور و سربلندی ایران اسلامی حسرت یک کربلا در دلشان ماند، حسرت یک مسجد رفتن، یک نماز جماعت خواندن 💔 📝📝📝 سلام بر کتاب دوستان 😌 این ماه در پویش کتاب مادران شریف، قصد داریم دو تا کتاب تقریبا کوتاه رو با هم بخونیم. معرفی اولین کتاب رو با هم خوندیم. 📗 کتاب زندگی دانشمند شهید محسن فخری‌زاده به روایت همسر شهیدتا ۳۰ بهمن برای شرکت در این پویش فرصت دارید. 🏆 در پایان ماه ۷ جایزه ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم برنده‌های عزیز میشه. 🔅 برای اطلاع از روش‌ تهیه نسخه‌های الکترونیک و چاپی کتاب با تخفیف ویژه تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab ✅ برای دریافت اطلاعات بیشتر و همین‌طور عضویت تو گروه همخوانی کتاب حتما پیگیر کانال پویش باشین 😉 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
در شهرک شهید محلاتی، سپاه خانه‌ای به ما داد که اقساط آن را ماهیانه از حقوق محسن کم می‌کردند. بعضی از ماه‌ها حقوقش صفر می‌شد و دیگر هیچ پولی نداشتیم. مجبور بود اضافه کار زیاد بماند تا بلکه بتواند برخی از مشکلات مالی‌مان را حل کند. گاهی هم با ژیان سفید رنگی که داشت، شب‌ها مسافرکشی می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشیم. اکثر شب‌ها حدود ساعت دوازده به خانه می‌آمد و من از همان در ورودی می‌دیدم که از زور خستگی، پلک‌هایش مدام روی‌ هم می‌افتد و سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته. سعی می‌کردم در کنار او، من هم با قلاب‌بافی و گل‌دوزی کمک‌خرج خانه بشوم. وقتی می‌دید در کنار خانه‌داری، مشغول کارهای دیگر هستم، می‌گفت: «خانوم! من شرمنده‌ی محبت تو هستم.» با لبخند نگاهش می‌کردم: «شرمندگی نداره. من و تو باید با هم زندگی رو بسازیم.» -آخه تو علاوه‌ بر زحمت بچه‌ها و خونه، اضافه بر سازمان کار می‌کنی. - تو هم ساعت دوازده برمی‌گردی. -من مرد خونه‌ام. - منم زن خونه‌ام و باید کمک‌کار تو باشم. می‌دانست در این بحث راه به‌جایی نمی‌برد و من از کمک کردن به او کوتاه نمی‌آیم. همیشه دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد و از عمق قلبش لبخند می‌زد. با تمام این اوصاف و مضیقه‌های مالی، خدا شاهد است که یک‌ بار هم نشد خسته شوم و بگویم دیگر بس است و از او بخواهم این رشته‌ی درسی و کارکردن را رها کند تا ما هم مثل باقی مردم راحت زندگی کنیم. می‌دانستم محسن با اعتقاد در این راه قدم گذاشته و با عشق و علاقه کار می‌کند و من با تمام وجودم باید مشوق و محرکش باشم. علاقه محسن به درس، تحصیل و پروژه‌های تحقیقاتی کم‌نظیر بود، حداقل من مثل او ندیده بودم. از همه لذات و تعلقات دنیوی‌اش می‌گذشت تا درس و بحث را سر و سامان بدهد. هر بار که می‌دیدم مشکل مالی مانع ادامه مسیرش شد، با او حرف می‌زدم و با کمک هم مشکل را حل می‌کردیم. یک‌بار که دیگر توان خرید کتاب‌های درسی‌اش را هم نداشت، گفتم: «محسن جان! نگران خرید کتابات نباش. من طلاهام رو می‌فروشم، تو هم برو کتابایی که لازم داری رو بخر.» نگاهی از سر ناراحتی کرد: «خانوم جان! اینکه نمی‌شه تو مدام انگشتر ازدواج و طلاهات رو برای من بفروشی که من راحت‌تر درس بخونم. » سعی کردم قانعش کنم: «اتفاقاً من بهترین کار رو انجام می‌دم. اینم خودش نوعی جهاده.» بغض صدایش را لرزاند. -این محبتای تو رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم… 📚 کتاب صفحات ۱۸۲ و ۱۸۳ 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
امیرالمومنین علی (علیه‌السلام) فرمودند: «از گنج‌های بهشت نیکی کردن و پنهان نمودن کار (نیک) و صبر بر مصیبت‌ها و نهان کردن گرفتاری‌ها (یعنی عدم شکایت از آن‌ها) است.» «مِنْ کُنُوزِ الْجَنَّهِ الْبِرُّ وَ إِخْفاءُ الْعَمَلِ وَ الصَّبْرُ عَلَی الرَّزایا وَ کِتْمانُ الْمَصائِبِ» (بحارالانوار، جلد۶۸، صفحه ۹۵) •┈┈••✾🌱🟩🟨🟩🌱✾••┈┈• مولای ما نمونهٔ دیگر نداشته است اعجاز خلقت است و برابر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم این خانه بی‌دلیل ترک برنداشته است دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی آیینه‌ای برای پیمبر نداشته است سوگند می‌خورم که نبی، شهر علم بود شهری که جز علی در دیگر نداشته است طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود یا جبرئیل واژهٔ بهتر نداشته است 💚ولادت باسعادت امیرالمومنین علی (علیه‌السلام) مبارک باد.💚 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماه رجب پر برکت...» (مامان چهار پسر ۱۳، ۱۱، ۷ و ۴ ساله) برای تثبیت هر موردی توی تربیت بچه‌هامون، باید از کودکی تمرین و مداومت بر اون کارها رو پیش بگیریم. مثل نماز که توی دینمون توصیه شده از هفت سالگی، بچه‌ها رو به نماز خوندن توصیه کنیم. عبادت دسته‌جمعی هم که همیشه برکات زیادی داره😍 و انجام اون عبادتو شیرین‌تر می‌کنه و دعا رو به اجابت نزدیک‌تر، مثل ماجرای نذر سه روزهٔ حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای سلامتی نور چشمی‌هاشون، امام حسن و امام حسین (سلام‌الله‌علیهما) که همه به صورت جمعی روزه گرفتن.😍 من هم خیلی اوقات که نذری بکنم، از بچه‌ها می‌خوام تا توی اون شریک بشن. حتی اگر به گفتن چند ذکر کوتاه هم باشه.😉 چرا که اون‌ها پاکن و دعاشون هم ان‌شاءالله مستجاب.☺️ و اما ماه رجب، با همهٔ اعمال مستحبی که انجامشون نورانیت و رحمت الهی رو به همراه داره، برای خونوادهٔ ما هر سال پر از فیض و برکته.🥰 برای ۱۰۰۰ مرتبه ذکر شریف لااله‌الا‌الله و ۱۰۰۰ مرتبه قرائت سورهٔ مبارکه توحید که توی این ماه سفارش شده، یه جدول تنظیم کردم و کنارش هم ماژیک قرار دادم. روی دیوار نصبش کردم تا هر کدوممون که از کنارش عبور می‌کنیم، چند تایی بخونیم و تیک بزنیم.☺️✅ برای تشویق بچه‌ها و تثبیت شیرینی این عبادت، بعد از تکمیل لیست، با یه خوراکی یا غذای خوشمزهٔ باب میلشون، ازشون پذیرایی می‌کنم.😋👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
❓از نظر اسلام نیکی کردن به چه کسی اولویت داره؟ 🧐 ❓نیکی به مادر جایگاه بالاتری نزد خداوند داره یا نیکی به پدر؟ 🤔 ✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
سلام مامانا🤚🏻 خوبین؟🌸 تا حالا شده تو جمع‌های خانوادگی و دوستانه باشین و بحث فرزندآوری شده باشه؟ چق
سلام دوستان 😃 صبح جمعه‌تون بخیر ❤️😍 امروزم بریم تعدادی از پیامهای رزق و روزی رو با هم ببینیم.
🔷 ۳۰. قبل از بارداری دخترمون، من و همسرم هر دو کار میکردیم اما به خاطر قسط های زیادی که داشتیم مجبور بودیم در یک خونه ۴۰ متری اجاره نشین باشیم و به سختی خرج و مخارج خورد و خوراک مون رو تامین می‌کردیم‌‌😬 سر همین هم من اصلا موافق بچه دار شدن نبودم اما بالاخره همسرم من رو راضی کردند. و اما از وقتی دخترم رو باردار شدم برکت سرازیر شد و یه خونه بزرگ تر اجاره کردیم. حتی قبل از تولد نی نی حتی تونستیم خونه بخریم🥲🥲🥹🥹 یک هفته قبل از تولد دخترمون شغل همسرم عوض شد و الان با وجود اینکه من سرکار نمیرم و کلی قسط داریم الحمدلله حقوق شوهر کفاف زندگیمون رو میده😉😉 دختر کوچولوی ما الان سه ماهشه🥰😍
🔷 ۳۱. با بارداری اولم که خدا خواسته بود و خیلی هم بابتش ناراحتی کردم (خدا از سر تقصیراتم بگذره) به طور معجزه آسایی قرضهای عروسیمون رو دادیم، شغل همسرم ارتقا پیدا کرد و ما که به خاطر مسائل اقتصادی مجبور شده بودیم تو روستا زندگی کنیم، به شهرمون برگشتیم و حتی خودمون صاحب یه آپارتمان کوچیک بشیم. ماشاالله بماند که پسرم چه پسر آقا و قرآنی هم شدن و هستن😍 همزمان با بارداری و تولد پسر دومم، ماشینمون بهتر شد و باغ کوچیکی اطراف شهر خریدیم. روزیهای معنوی بسیاری هم نصیبمون شد😍 با اینکه سر زایمان پسر دومم احتمال برداشتن رحم بود، ولی الحمدالله رفع شد و فرزند سومم رو باردار شدم که برکاتش خییییلی بیشتر از پسرهام بود. چون دختر بود و دختراا پر از خیر و برکتن🥰 خونمون بعد از ده سال به طور معجزه آسایی که اصلا فکرش رو هم نمیکردیم بتونیم حتی آپارتمان بزرگتری بگیریم به ویلایی تبدیل شد، ماشینمون بهتر شد و... که همین‌ها باعث شد اسمش رو کوثر بذاریم☺️ باعث و بانی فرزند دوم و سومم هم پسر بزرگم هستن.به قدری خواهر و برادر دوست هستن که الان هم بهم میگن مامان برای کوثر یه خواهر بیارید،تنها نباشه❤️
🔷۳۲. وقتی ازدواج کردیم، بخاطر کار همسرم به محروم ترین و دور افتاده ترین منطقه ی ایلام رفتیم.😊 بخاطر خرابی جاده و...، جهیزیه م رو نبردیم. اما اصلا یخچال و یه سری لوازم اساسی رو نداشتیم.😅 یادم هست شبها چقدر کاغد سیاه می‌کردیم تا حساب کنیم چطوری و کی میشه با حقوقمون مثلا یه یخچال بخریم؟ 🥴 جالبه که بیخیال همه ی شرایط ۶ مابعد از عروسی تصمیم به فرزند آوری کردیم و روزی تولد پسر اولم شد: تلویزیون و جارو برقی و یخچال! ایشون فرهنگی بودن و حقوقشون خیلی کم بود. انا انگار اون موقع بهشون اضافه حقوق داده بودند و جایی برا خرید قسطی پیدا شده بود. از ذوقم، کارتن جارو برقی آزمایش رو که آذر ۷۵ خریدیم رو نگه داشتیم 😄و یه وقتایی یاد اون روزا میکنیم😍 برای خودمون خیلی عجیب و غریب بود اینقدر امکان خرید این وسایل برامون سخت و دور بودکه بچه ی دومم: ساکن شهر خودمون بودم و شرایط اقتصادی کمی بهتر بود 😊 اما مادر جوانم رو از دست داده بودم و حال روحی خوبی نداشتم😔 تو بارداری همه چیز رو تیره و تارمی دیدم. همش فکر میکردم با تولد این بچه من به آخر زندگیم نزدیک میشم و بدترین اتفاقات عمرم میفتن ...😐 اما برخلاف تصورم، برکت تولد نی نی 😍 آرامش فوق العاده ی من و قشنگ شدن ارتباطات زندگیمون بود. اون روزهای آرام زندگیم و پیشرفت درسی و اتمام دو لیسانس و بعد فوق لیسانس هنوز هم برایم خاطره انگیز هست. 🌹🌹🌹 حج عمره قسمتم نشد که نشد تا بچه ی سومم متولد شد و بالاخره به برکت این نی نی مشرف شدم. این دختر عزیز ما رو از یه ورشکستگی مفصل هم نجات داد اما بچه ی چهارم از همه عجیب تر من دیگه ۴۰ ساله بودم! پسر اولم ۲۱ ساله پسر دومم۱۶ ساله دخترم ۱۰ ساله و طبیعتا زندگی ما بچه نمی‌خواست. اما رهبر عزیزمون امر به فرزند آوری کرده بود و احساس وظیفه مدام قلقلکم میداد. از طرفی منتظر حج واجب بودیم. خبری از حج واجب نشد و من تصمیم به بارداری گرفتم. همون روزی که فهمیدم باردارم، خبر دادن که امسال حج میریم و فهمیدم باردارها رو حج نمیبرن. نگم که چی کشیدم خیلی پرس و جو کردیم نهایتا مدیرهای کاروان گفتند افرادی هستند که تو بارداری میان؛ شما هم میتونید... جالب اینجا بود که همسرم شوهر خواهرم رو توجیه کردند که حج بر عهده شون هست و باید برن. ایشون هم دو فیش حج همون سال تهیه کردند. خواهرم هم مثل من همزمان فهمید که باردار هست و ما باهم رفتیم حج.😍😁 🌿🌿🌿 به این ترتیب من پنجمین ماه بارداری رو حج بودم وه... از حال خوش آن روزها 😍😍😍 شک نداشتم از برکت نفس معصوم همراهم هست بعد از اون برای اولین بار با نی نی ۸ ماهه رفتم پیاده روی اربعین وشد رزق هر ساله م الحمدلله❤️
🔷۳۳. من دو تا پسر دارم و یه پسر دیگم در راهه پسر اولم رو بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم و با خودش برامون خونه آورد ومن حفظ قرآن رو شروع کردم. پسر دومم قبل از اینکه خودش پا به دنیا بذاره برامون ماشین فرستاد. همینطور خدا راهم رو نشونم داد و و من کنار حفظ درسم رو در حوزه ادامه دادم. و پسر سومم نیومده، هم جای بازیشونو بزرگتر کرد وهم ماشینو بهتر کرد و هم داداشاش رو باهم مهربونتر😊😁 خدا برکت رو قطعا میرسونه ولی مهمه ما ببینیمش و درست ازش استفاده کنیم فکر نکنین دونه دونه اینا از آسمون سر سفرمون نازل میشه خدا راهش رو جلوی پامون گذاشا و ما برای هر کدومش راه رو دیدیم و تلاش کردیم و بعضا چه سختی هایی هم کشیدیم. ولی هم برکت نصیبمون شد و هم خدا هوای بنده هاشو داره.
🔷۳۴. همین که رفتیم سر خونه و زندگی مون، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. درحالیکه مستاجر بودیم و همسرم طلبه بودن و درآمد ماهانه‌مون خیلی کم،و البته بسیار بابرکت بود. ولی این‌رو دلیلی برای جلوگیری از بارداری نمیدونستیم. اساسا تصور من این بود که ما کلا مستاجر خواهیم بود تا چندین سال. مثل خیلی از دور و بری هام. بلافاصله باردار شدم ، اگرچه که سقط شد. شش ماه بعد از سقط صاحبخانه گفت اجاره بیشتری باید بدیم. ما هم که نمی‌تونستیم، با نذر و نیاز و توسل افتادیم دنبال خونه برای اجاره با هزینه کم! ولی به طرز باورنکردنی تونستیم خونه بخریم! هنوز یکسال از شروع زندگی مشترک مون نگذشته بود که صاحبخانه شدیم! چیزی که در خیال هم بهش فکر نمی‌کردم؛ ولی خدا خواست و شد. پسر اولم‌ رو که باردار شدم، برای ویزیت ماهانه پیش ماما میرفتم که هزینه‌ش کم بشه. اما یک‌بار دیدیم همون ۱۵ هزار تومان ویزیت رو هم نداریم. تصمیم گرفتم یک هفته دیرتر برم، که همون لحظه پیام واریز ۴۵ تومان پول اومد برامون. هیچوقت هم نفهمیدیم چی بود و از کجا اومد. پسراولم که بدنیا اومد رزق مادی و خصوصا معنوی مون بیشتر شد. سفر مشهد و کربلا روزی هرساله مون شد. کمی قبل از تولد پسر دوم ماشین دار شدیم و هنوز یکسالش نشده بود که خونه رو بزرگتر کردیم. با قناعت زندگی کردیم همیشه، ولی هیچوقت لنگ واجبات نموندیم الحمدلله و رزق بچه ها و خودمون به موقع رسیده. دخترم رو باردار بودم که درآمدمون بیشتر شد، و وقتی به دنیا اومد هم گشایش عجیبی تو زندگیمون ایجاد شد که گاهی باید به خودم هشدار میدادم که قناعت رو یادم نره و ولخرجی نکنم. برکت در وقت و توان و مال و همه چی با تولد دخترجان به زندگی سرازیر شده و ادامه داره هنوز... چهارمی هم هنوز اندازه یه زیتونه که ماشین رو ارتقا دادیم. اینها قطعا بخش کوچکی از برکاتیه که طی ده سال زندگی مشترک با حضور بچه‌ها اومده تو زندگی مون. رزق معنوی رو بخوام اضافه کنم که مثنوی هفتاد من کاغذ میشه.
🔷۳۵. پسرم که به دنیا اومد همسرم ۳ ماه بود که از مرز برگشته بود. همون ماه تولد پسرم جا به جایی خدمتیش رو ریختن. خودم هم که قراردادی کار می‌کردم و گاهی ۲ ۳سال می کشید تا پول رو بدن، ۲ ماه بعد پولم رو دادن. ۵ ماه بعدم پولی که ۳ سال قبلش از همسرم کلاه برداری کرده بودن، ۲ برابرش رو به ما برگردوندن که شد سرمایه ماشین اولمون. ماشین که اومد چند وقت بعد فروختیم و دقیقا شد خونه ای که هنوز پسرم ۲ سال نداشت خریدیم. گاهی وقتا شرایط سخت میشد. خدا می دونه که گاهی پول پوشک نبود و من به هیچ کس نمی گفتم. یهو برادرم برام یک بسته پوشک می گرفت میگفت رفتم برای بچم گرفتم، یک دونه برداشتیم دیدیم کوچیکه. باشه برای شما 😂 الان همون یک بچه رو دارم. نه به خاطر رزق مسائل دیگه ای هست که متاسفانه امکان داشتن بچه ی دیگه ای ندارم.😔 ولی به همه میگم بیارید. چند وقت پیش جلسه ای بودم که می‌گفتند حضرت موسی وقتی رسید به دریا از خدا نپرسید چی میشه صبر کرد تا خدا راه رو براش باز کنه وقتی گفت عصا رو بزن به دریا اعتماد کرد وقتی که لشگر فرعون تا وسط راهی که در نیل باز شده بود او را تعقیب کردند بازم نترسید چون به خدا اعتماد داشت ما چرا در مورد رزق فرزند نسبت به خدا بی اعتمادیم؟ شب اومدم خونه. حالم خیلی بد بود. گفتم خدایا تو شرایط من رو می دونی به تو بی اعتماد نیستم؛ این مشکلا رو دارم... بعد قرآن رو باز کردم که یک صفحه بخونم و این آیه اومد که ما به موسی گفتیم عصا رو بزن به دریا... باور کنید مو به تنم سیخ شد که خدا انقدر واضح به من گفت تعلل نکن...🥶 برام دعا کنید تا منم بچه هام رو افزایش بدم با اینکه معلمم فقط به ۴ ۵ تا بچه فکر می کنم دعا کنید انشالله که بتونم به دستور رهبرم و دینم عمل کنم.
🔷۳۶. من مادر دو فرزند چهار ساله و یک و نیم ساله هستم. با تولد دخترم تونستیم به فضل خدا و قسط و قرض بسیار نصف یک زمین رو بخریم و با بارداری پسرم، شوهرم منتقل به شهر خودمون شد، بعد هم شروع به ساخت زمین کردیم و به لطف خدا خونه دار شدیم. من تا حالا فقط زبونی می گفتم که خدا خودش گفته ازدواج کنید، در روزی تون گشایش ایجاد می‌کنم اما الان اینو با اعتقاد قلبی میگم. خدا بزرگتر از اون چیزیه که ما فکرشو می کنیم.