«۶. ورودمون به ونکوور با هیئت گره خورد.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
ما ۱۰ دی ۸۷ رفتیم به سمت شهر ونکوور کانادا. همسرم برای ترمی که از ژانویه شروع میشد، باید ثبتنام میکردن.
یه پرواز ۷ ساعته به سمت هلند داشتیم و از اونجا یه پرواز ۱۳ ساعته به ونکوور.
تقریباً ۲۴ ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم اونجا شب بود و برف عجیبی اومده بود که میگفتن توی بیست سال گذشته بیسابقه بوده!
ونکوور یه شهر قشنگ و خوش آب و هوا بود که از نظر معیارهای شهری، جزء ده شهر برتر جهان محسوب میشد، اما وقتی ما رسیدیم چیزی جز تاریکی و برف و سرما ندیدیم🥲.
قرار شد چند روزی بریم خوابگاه دوست همسرم، که خودش برای تعطیلات برگشته بود ایران، تا بتونیم خونه پیدا کنیم.
یه دوست ایرانی دیگهشون اومدن دنبال ما و باهم رفتیم خوابگاه. یه ساختمون سه طبقه بود. همکف شامل پذیرایی و آشپزخونهٔ مشترک و طبقه دوم و سوم هر کدوم دو تا اتاق خواب داشت با حموم و دستشویی مشترک🥴. که هر اتاق برای یه دانشجو بود.
ما توی یکی از اتاقهای طبهٔ دوم ساکن شدیم، دوست ایرانیمون توی اتاق کناری. و طبقهٔ سوم هم یه دانشجوی هندی و یه کرهای ساکن بودن.
از فردا صبحش همسرم رفتن دانشگاه برای کارهای ثبتنام و من صبح تا شب اونجا تنها بودم😓.
حس غربت عجیبی داشتم. اون روز اوایل ماه محرم بود و شبهای عزای اهلبیت.
شب که شد، دوست ایرانیمون اومد و گفت یه هیئت به اسم UBC دارن و ازمون دعوت کرد بریم باهاش🥹.
خودش مداح هیئت بود و توی خانوادهٔ مذهبی بزرگ شده بود.
برای ما واسطهٔ خیر شد. ولی بعدها متاسفانه متوجه شدیم که این بنده خدا کلا از دست رفت و عقایدش عوض شد. این خاطره همیشه توی ذهنم هست که همنشینی با دوستان بد چقدر میتونه روی آدمها تاثیر بذاره و تغییرشون بده😥.
به هر حال، این هیئتهای دههٔ محرم من رو از اون غربت وحشتناک نجات داد و کل روز رو به امید شب و هیئت میگذروندم😉.
هیئت خیلی خوبی هم بود. مؤسسش یه آقا و خانوم ایرانی بودن که از ۳۰ سال پیش اونجا زندگی میکردن. اون آقا اول دانشجو بودن و بعد استاد جامعهشناسی دانشگاه UBC (the university of British Columbia) شدن. اصالتا اهل قم بودن و تحصیلات حوزوی هم داشتن.
بعد از وقایع یازده سپتامبر ایشون رو از دانشگاه اخراج کرده بودن به جرم مسلمانی!😶
قصد داشتن برگردن ایران ولی به اصرار خانوادههایی که اونجا بودن و به هیئت رفتوآمد داشتن، تصمیم گرفتن بمونن.
حضورشون در واقع برای کار تبلیغی بود و هیئت بابرکتی داشتن.
برای شهادت و ولادت چهارده معصوم (علیهمالسلام) مراسمهای خیلی خوبی میگرفتن، با پذیرایی مفصل و عالی.
خانمشون مسئول تدارکات هیئت بود، برای حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر خرید میکرد و بهترین و مجلسیترین غذاها رو میپخت😋. خانوم زرنگ و کدبانویی بود.
آشپزخونههای ما خیلی کوچیک بود، ولی ایشون طوری تقسیم میکرد که با کمک چند نفر، حجم زیادی برنج پخته بشه. اینطوری که؛ خودش همه رو آبکش میکرد. بعد توی تعدادی قابلمه میفرستاد خونهٔ چند نفر که برنجها دم بکشه.
این هیئت اینقدر خوب بود که مردم عادی و غیر دانشجو هم از کل شهر ونکوور میاومدن و توی مراسم شرکت میکردن.
و مثل همیشه امام حسین (علیهالسلام) کشتی نجات ما بود برای رهایی از غم غربت🥹.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#نیمه_پنهان_ماه_۷ مثل باقی کتابهای این مجموعه، با مشخصات کلی شهید شروع میشود:
شهید ناصر کاظمی
ازدواج با منیژه ساغرچی: ۲۸ اسفند ۱۳۶۰
شهادت: ۶ شهریور ۱۳۶۱
یعنی فقط ۶ ماه زندگی مشترک!؟
یک لحظه از ذهنم گذشت که اصلا چرا شهید که فرمانده سپاه کردستان بوده و قطعا احتمال شهادتش بالا، ازدواج کرده تا یک دختر بیچاره را به خودش وابسته کند و چه بسا او را با یک یادگاری هم تنها بگذارد!؟
اما وقتی زندگی منیژه را خواندم که چقدر به دنبال یک مراد در زندگیش بوده به این نتیجه رسیدم که حتما میارزیده ...
ناصر نيمهٔ وجود منیژه نبود، بله تمام وجود او بود، هم حرکت دهنده و هم مکمل او.
با روحيهٔ خوبش حال و هوايی در زندگی منیژه ايجاد کرد که حتی يکبار هم احساس نکرد پشتش خالیست.
منیژه هميشه فکر میکرد يک نفر که از نظر روحی و اخلاقی آدمی محکم و قویست بايد به زندگیاش پا بگذارد و دوست داشت از کسی اطاعت کند و مطيع و فرمانبردار او باشد که ارزشش را داشته باشد. ناصر دقیقا همین خصوصيات را داشت؛ کسی که گفته و علمش يکی بود.
طبيعتا آدم اگر از چنين شخصيتی اطاعت کند نهتنها ضرر نمیبيند بلکه همهٔ زندگیاش منفعت است. به همين دليل چشم بسته او را قبول داشت و هنوز هم نااميد نيست. خيلیها به او گفتند مگر ۶ ماه زندگی خاطره هم دارد که چيزی در خاطرت مانده باشد؟ اما برای منیژه اين زندگی کوتاه بهقدری ارزشمند است که تک تک خاطرههایش را به ياد دارد.
کتاب خیلی عاشقانه و صادقانه بود و البته خیلی هم ترغیبم کرد که بیشتر دربارهٔ این فرماندهٔ دلاور کردستان بخوانم و بدانم. کسی که مردم کرد خیلی بیشتر و بهتر از هر کسی او را میشناسند و هنوز، هم عکس کاک ناصر را روی طاقچههای خانه دارند و هم داغ او را بر دل ...
🥀🥀🥀
سلام و رحمت بر شما عزیزان 💕
دومین کتاب پویش مرداد ماه، کتاب هفتم از مجموعهی نیمهٔ پنهان ماه هست به قلم
✍🏻 خانم نفیسه ثبات
زندگی شهید ناصر کاظمی
به روایت منیژه ساغرچی، همسر شهید
خوشبختانه هر دو نسخهی صوتی 🎵 و الکترونیک 📱کتاب موجود هستن و ضمنا کتاب هم، خیلی سبک و جذابه و خیلی راحت تو چند ساعت میشه تمومش کرد. حتی اگر راهی زیارت اربعین هستین میتونه همراه خوبی برای سفرتون باشه ☺️
روش تهیه نسخههای مختلف کتاب با تخفیف، عضویت تو گروه همخوانی و سایر اطلاعات همه در کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#نیمه_پنهان_ماه_۷
📘📘📘
حملهٔ هوایی بود. همه جا شلوغ شده بود. همه میدویدند سمت پناهگاه و زیرزمین، ولی من دویدم طرف پشتبام. پلهها رو دو تا یکی کردم رفتم بالا.
مادر از پایین داد میزد: «منیژه کجا میری؟ بیا پایین، مگه نمیبینی همه دارن فرار میکنن، الآن میزننت، هواپیما اومده روی خونهٔ ما ...»
صدای کسی را نمیشنیدم. ایستادم روی پشت بام. هواپیما درست بالای سرم بود. احساس کردم میخواهد چیزی برایم بیندازد. چشمهایم را بستم، سرم را بالا گرفتم، دستهایم را باز کردم، مثل اینکه میخواستم بغلش کنم، چیزی مثل راکت از هواپیما جدا شد و افتاد توی بغلم، یک ماهی بزرگ و سفید بود.
از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم، آن قدر ذوق کرده بودم که مدام مادرم را صدا میزدم. میگفتم: «مامان بیا ببین، ببین چه ماهیِ بزرگی به ما داد، دیدی کاری باهاشون نداشت.»
آمدم پایین و ماهی را دادم به مادر. دوباره دویدم طرف پشتبام، هواپیما چرخ زد، دوباره آمد بالای سرم، یک برّهٔ سربریده انداخت توی بغلم.
📚 برشی از کتاب #نیمه_پنهان_ماه_۷
شهید ناصر کاظمی به روایت منیژه ساغرچی همسر شهید
✍🏻 نفیسه ثبات
انتشارات روایت فتح
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. وقتی باطن زندگی با ظاهرش فرق داشت.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
از طریق هیئت شبهای محرم، دوستهای خوبی پیدا کردیم. توی ونکوور ایرانی کم نیست، چه دانشجوها چه ایرانیهای پولداری که بعد انقلاب مهاجرت کردن (مثل سلطنتطلبها یا اعضای گروهک منافقین)، ولی اینکه تونستیم دوستای مذهبی مثل خودمون پیدا کنیم، نعمت بزرگی بود😍 و سنگینی غربت رو کم میکرد.
زمان دو هفتهای که قرار بود توی خوابگاه دوست همسرم بمونیم، داشت تموم میشد و خود ایشون هم داشت از ایران میاومد و دیگه نمیشد همه توی یه اتاق نه متری باشیم، ولی ما هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم🤷🏻♀.
یکی از خانوادههایی که توی هیئت باهاشون آشنا شدیم، گفتن چند روزی بیاید خونهٔ ما و مهمون ما باشید تا بتونید خونه پیدا کنید☺️. خیلی خوشحال شدیم و از ته دل براشون دعا کردیم. با اینکه شناختی از ما نداشتن، ولی بهمون اعتماد کردن. ده روزی اونجا بودیم.
خانوم خونه و شوهرش صبح تا شب میرفتن دانشگاه، همسرم هم میرفت بیرون و من فقط توی خونه میموندم و آشپزی و کارهای خونه رو انجام میدادم.
یه چیزی که برای من درس زندگی شد، این بود که قبلاً وقتی این زن و شوهر رو توی هیئت میدیدم، حس میکردم خیلی زندگی خوبی دارن و خیلی شیک و قشنگه رابطهشون🤔😇.
بعد از چند روزی که خونهشون بودیم، خانوم خونه شروع کرد به صحبت و درد دل با من و تازه فهمیدم چه مشکلات جدی🥲 و عمیقی توی زندگیشون دارن و فقط به خاطر بزرگواری این خانوم، زندگیشون پا برجا مونده بود و بعید بود کس دیگهای توی این شرایط پای این زندگی بمونه😞.
این برام تجربه شد که هیچوقت به ظاهر زندگی آدمها نگاه نکنم. همه توی زندگیشون مشکل دارن و اصلاً زندگی بدون مشکل، رشدی نداره برای آدمها😉.
بالاخره خونهای پیدا کردیم که یه طبقه همکف و یه واحد زیرزمین قابل سکونت داشت، البته همکف شرایط بهتری داشت. اما چون صاحبخونه عجله داشت، همکف رو با اجارهای کمتر🥰 از مقدار واقعی به ما داد و اونجا ساکن شدیم.
بعد از چند ماه مستاجر دیگهای پیدا کرده بود و به ما گفت یا برید زیرزمین یا اجارهٔ همکف رو بالاتر ببریم🤐.
ما گزینهٔ زیرزمین رو انتخاب کردیم و یه خانم هنگکنگی با سه تا بچه، توی طبقهٔ همکف ساکن شد. شوهر نداشت. این خانم از شش صبح تا نه شب سرکار بود.
آشپزخونهمون مشترک بود. از نظر شرعی نیازی نبود که بریم تجسس کنیم دین این بنده خدا چیه و پاکه یا نجسه، ما هم تحقیقی نکردیم☺️.
صبحها من آشپزی میکردم و شبا دیگه کاری نداشتم. این خانوم هم شب که از سرکار میاومد، آشپزی میکرد.
چند باری که اتفاقی با هم توی آشپزخونه بودیم، خاطرات خندهداری پیش اومد.
یه بار با ذوق و شوق اومد و گفت صدف تازه خریدم، بیا بخور!🤪 بعدم خودش سریع یه صدف رو باز کرد و جونور داخلش رو هورت کشید تا بهم یاد بده چطوری بخورم!!🤢 خودم رو کنترل کردم و براش توضیح دادم که ما اجازه نداریم این چیزا رو بخوریم.
یه بارم مثلاً میخواست خیری برسونه، یه دفعه اومد چیزی رو به قابلمهٔ غذام اضافه کرد و گفت این خوشمزهترش میکنه. بعد که ازش پرسیدم چی بود؟ گفت شراب!🤐 و خب مجبور شدم کل قابلمهٔ غذا رو بریزم دور😩.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۸. تصمیم گرفتم خودم هم اونجا درس بخونم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
بعد از مدتی که با ایرانیهای ساکن اونجا بیشتر رفتوآمد کردیم، متوجه شدم خیلی از خانومهای اطرافمون (که تقریباً همسن و سال بودیم)، پذیرش گرفتن و مشغول درس شدن. البته نه اینکه از ایران درخواست داده باشن، بلکه وقتی اومدن ونکوور، شروع کردن به خوندن زبان و ارائهٔ رزومه به اساتید، و اینطوری حتی راحتتر از شوهراشون، پذیرش گرفتن.😉 استادها وقتی حضوری دانشجو رو میدیدن بیشتر اعتماد میکردن.
منم تصمیم گرفتم برای ارشد شیمی آلی پذیرش بگیرم و درس بخونم. با زبان انگلیسی شروع کردم که اتفاقاً اصلاً توش اعتماد به نفس خوبی نداشتم😅. با خانم دوست همسرم، کتابخونه میرفتیم و خیلی جدی (حتی جدیتر از کنکور)، درس میخوندیم تا تافلمونو بگیریم🥰.
خانم هنگکنگی، همسایهٔ بالاییمون، رئیس یه کالج زبان بود. وقتی متوجه شد من زبان میخونم، اما به خاطر هزینههای بالا، نتونستم برم کلاس (فقط کمک هزینهٔ دانشجویی همسرم رو داشتیم که کفاف یه زندگی معمولی رو میداد نه بیشتر)، پیشنهاد داد با مسئولیت خودش، برم سر کلاس بشینم. کمتر از یه ماه کلاس رفتم، اما فکر کردم براشون بد میشه که بقیه میبینن من بدون هزینه اونجا هستم و دیگه نرفتم.🤷🏻♀
حقوقی که به همسرم میدادن درسته خیلی حداقلی بود، ولی میشد زندگی متوسطی رو باهاش اداره کرد. همین انگیزهای میشد که دانشجوها برن اونجا. هم درس بخونن، هم ازدواج کنن و زندگیشونو بچرخونن، هم پروژههای اون کشور با بهترین کیفیت، توسط نخبههای کشورهای دیگه، انجام بشه.
اما متأسفانه همون زمان توی ایران، علاوه بر اینکه کار کردن برای دانشجوی دکتری ممنوع بود🤐، حقوقی هم بابت دانشجوی دکتری بودن، دریافت نمیکردن😶. یادمه چند تا از دوستامون که میخواستن تشکیل زندگی بدن، به خاطر همین قضیه از ادامهٔ تحصیل دکتری انصراف دادن.
علاوه بر این کمک هزینه دانشجویی (فاند) که خرج کارهای روزمره میشد، به فکر پسانداز هم بودیم. میدونستیم که به امید خدا قراره برگردیم ایران و تفاوت دلار و ریال هم داشت زیاد میشد. همسرم کار دانشجویی انجام میدادن. کارایی که توی ایران شاید دانشجوها به سختی راضی به انجامش بشن! ولی اونجا براش سر و دست میشکستن!🥲 و اگه قسمتشون میشد، انگار برد کرده بودن.
یکی از اون کارا که همسرم انجام میدادن، چینش سالن بود. زمان برگزاری رویدادها توی دانشگاه، میز و صندلی میچیدن، سیستم صوتی راه مینداختن و جمع میکردن و... . بابت این کارا هم ساعتی پول میگرفتن.
با پساندازمون میتونستیم اونجا ماشین بخریم، اما هزینهٔ بیمه و پارکینگ و بنزین، از هزینهٔ خود ماشین بیشتر میشد. از طرفی ما هر جایی میخواستیم بریم با وسایل نقلیه عمومی میتونستیم و حتی بعدها با وجود کالسکه هم، به راحتی رفتوآمد میکردیم.
اونجا زندگی رو سخت نمیگرفتیم😉. خیلی از وسایل خونهمون دست دوم😌 و قرضی🤭 بود. مثلاً برای مهمونی و دورهمی و هیئت برگزار کردنمون، میدونستیم فلانی قابلمه بزرگ داره، فلانی قاشق و ظرف زیاد داره، امانت میگرفتیم. خونههامون نزدیک هم بود و این، کارو راحت میکرد.🥰
واقعاً با وسایل حداقلی خیلی خیلی زندگی باکیفیتی رو میگذروندیم. مدام به این فکر میکردم که وقتی با همین وسایل میشه انقدر خوب زندگی رو گذروند و مهمونی گرفت، چرا توی ایران اون همه جهاز داشتم و آرکوپال جدا واسه اون مهمون و سرویس چینی واسه این مهمون و...؟!🤔 این برام درس خیلی مهمی بود.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. بعد از تافل، تصمیم گرفتیم بچهدار بشیم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
برای تافل از ما توقع عجیبی توی مهارتهای زبانی داشتن و به راحتی نمرهای که برای دانشگاه قابل قبول باشه، نمیدادن🥲. در نتیجه دو سالی طول کشید تا بتونم نمرهٔ لازم تافل رو بیارم. بعدش آزمون GRE رو هم که برای پذیرش گرفتن لازم بود، دادم و رفتم سراغ اساتید دانشکده شیمی دانشگاه UBC. باهاشون صحبت کردم و به صورت مستمع آزاد، توی کلاسهاشون شرکت کردم. (چون قرار بود بعداً دانشجوی اون اساتید بشیم، قبول میکردن درساشون رو بگیریم و امتحانشون رو بدیم، تا کارای پذیرشمون کامل بشه) چند تایی واحد برداشته بودم و سخت درس میخوندم تا نمرههای بالایی بیارم و با خیال راحتتری بهم پذیرش بدن☺️.
توی مدتی که اومده بودیم کانادا، هر دفعه که مادرم تماس میگرفتن، اصرار میکردن بچه بیاریم😅. اما من طفره میرفتم و میگفتم: «بعد از پذیرش که خیالم از دانشگاه راحت شد، بچه میاریم و حالا بعدش یه جوری با همسرم همکاری میکنیم که بتونیم بزرگش کنیم😉.»
وقتی بعد دو سال خیالم از تافل راحت شد و داشتم درسهای ترم اول ارشد شیمی آلی رو به صورت مستمع آزاد و امتحانی میگذروندم، تصمیم گرفتیم بچهدار هم بشیم.🥰
با چند نفری از دوستام مشورت کردم، اونا میگفتن: «یکی دو سال اول که کلاس داری، بچهدار نشو. بذار برای زمان پروژهت»، سرزنشم میکردن که همهٔ زحماتت به باد میره!😏
اونجا معمولاً اینطوری بود که خانوما بعد پذیرش دانشگاه، پروژهٔ ارشد و بعدش دکتری رو پیش میبردن و با بالا رفتن سنشون، حتی اگه خودشون هم میخواستن، بچهدار نمیشدن. کلا دانشجوهای ایرانی اونجا خیلی به بچهدار شدن فکر نمیکردن😔.
منتها من واقعاً احساس نیاز میکردم🥹. اون موقع ۲۶ سالم بود و حساب میکردم از ۶ سالگی، حدود ۲۰ سال درس خوندم و این تنها کار مهم زندگی من بوده. از طرفی به عنوان یه زن، فقط یه مقطع خاص برای بچهدار شدن داشتم. میدیدم اگه بازم بخوام بچه داشتن رو به تاخیر بندازم، هم کیفیت بچهدار شدنم پایین میاد، هم از نظر روحی و جسمی برام سختتر میشه😥. من نمیخواستم بچهدار شدن رو فدای درس خوندنم بکنم و تصمیم گرفتم هر دو رو با هم پیش ببرم😉.
با خودم میگفتم حتی اگه نتونم درسم رو ادامه بدم، باز یه وقتی پیش میاد که زمان آزاد داشته باشم و بچههام بزرگ شده باشن و شرایط درس خوندن پیدا کنم☺️. هر چند قبول داشتم با فاصله گرفتن از درس، خیلی فرصتها رو از دست میدم و خیلی چیزها یادم میره. ولی بازم بچهدار شدن توی سالهای پر نشاط جوونیم، خیلی برام ارزشمندتر بود😇. من اولین کسی بودم که تو جمع دوستامون، همزمان با درس خوندنم، باردار شدم.
مهر ۸۹ بود. حساب کتاب کاملی هم کرده بودم که بچه توی تابستون به دنیا بیاد و من تا زمان شروع ترم بعدی (که نوزاد هم دارم)، چند ماهی تعطیل باشم.👩🏻🍼
توی بارداریم امتحانات میانترم آزمایشی رو دادم و خداروشکر خوب پیش رفت. اما امان از امتحانات پایانترم! اون موقع اوج ویارهای من بود، در حالیکه اصلاً برای مواجهه با ویار آماده نبودم!🥴
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۰. به خاطر ویار، قید پذیرش دانشگاه رو زدم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
مادر و خواهرم توی بارداریهاشون هیچوقت ویار نداشتن، فکر میکردم منم ویاری نخواهم بود! اما زهی خیال باطل!🥴
شرایط زندگیمون توی شدت ویارم مؤثر بود. تنها بودیم و جایی برای رفتن نداشتیم. زمستون بود و سرد و تاریک. خونهمون هم عوض شده بود و رفته بودیم توی سوئیتهای ۳۵ متری دانشگاه. اونا در واقع مال مجردها بود، ولی ما به عنوان زوج، رفتیم ساکن شدیم. خونهمون طبقهٔ همکف و کنار خیابون بود و مجبور بودیم همیشه پردههای خونه رو بکشیم تا دید نداشته باشه🥺.
این شرایط ویار من رو تشدید میکرد و حالم بد بود.
ده روز اول ماه محرم کلاً صبح تا شب روی تخت افتاده بودم. شبها که میرفتیم هیئت و یه کم با بقیه صحبت میکردم، حالم بهتر میشد. ولی بعد برگشتن به خونه، دوباره حالم بد میشد😥.
امتحانات پایانترم آزمایشی (قبل از گرفتن پذیرش) رو به سختی شرکت کردم. تا رسید به امتحان شیمی آلی. باید چند تا تمرین حل میکردم که میدونستم حتماً از اونا توی امتحان میاد. ولی ویار داشتم و حالم بد بود😩 و نمیتونستم کاری کنم. هی استرس میگرفتم و گریه میکردم و حالم بدتر میشد😔.
یه روز صبح که همچنان درگیر استرس امتحان بودم، همسرم که خیلی به ندرت استخاره میگیرن، گفتن بیا استخاره کنیم که اصلاً این امتحان رو شرکت کنی یا نه😉. توی اون شرایط استیصال، جواب استخاره، آبی بود رو آتیشم! جوابش این بود که امتحان رو ندم. حالم خوب شد😅 و رفتم تخت خوابیدم. عملاً اون امتحان رو از دست دادم و رومم نمیشد برم سراغ استادش و صحبت کنم. نمیخواستم اساتید از باردار بودنم مطلع بشن. رشتهٔ من شیمی بود و مدام با آزمایشگاه و... سروکار داشتیم. حالا اگه وسط ارشد باردار میشدم، اساتید ممکن بود همکاری کنن. ولی همون اول کار، احتمال زیاد به یه خانوم باردار، پذیرش نمیدادن!😏
بعد از اون امتحان، دو تا امتحان دیگه هم داشتم، منتها چون نرفتنم خیلی بهم مزه داده بود😅 و دیدم چقدر حالم بهتره! اونا رو هم نرفتم.🤭
اون ترم آزمایشی رو از دست دادم و دیگه برای دانشگاه UBC شانسی نداشتم که بخوام پذیرش بگیرم.
توی دوره بارداری دچار دیابت🥲 شده بودم. دستگاه تست قند خون بهم دادن و طبق جدول، باید بعد از هر وعده غذایی، قندم رو چک میکردم. ورزش میکردم و رژیم غذایی مختصری داشتم. مثلاً کمتر از یه کف دست نون، یه کم سیب و... . رژیم و ورزش باعث شد کارم به انسولین زدن نرسه خداروشکر.🤲🏻
کل هزینههای ماما و پزشک توی دوره بارداری رو بیمه میداد. تا ۲۰ هفته پیش پزشک خانواده میرفتم و بعد دکتر زنان. سه بار هم سونوگرافی برام نوشتن؛ ۱۲ هفتگی، ۲۰ هفتگی و آخر بارداری.
پنج ماهی از بارداریم گذشته بود که یه خونه از خونههای دانشگاه به اسممون در اومد. ویلایی بود و از سطح زمین چند تا پله میخورد و میرفت بالا. پایینمون هم خونه دیگهای بود. حدود ۷۰ متر بود و یه خوابه. قانون این بود که اگه بچه داشتی، باید دو خوابه میگرفتی، منتها اون زمانی که ما درخواست دادیم هنوز بچه نداشتیم و البته برامون خوب شد😉. چون اجارهٔ دو خوابههاش خیلی بیشتر بود. ما تا آخر دیگه توی همین خونه بودیم.
اجارهخونه رو خودمون باید از کمک هزینهای که شوهرم میگرفتن، میدادیم. خونههای دانشگاه هم چون موقعیت خوبی داشتن، اجارهشون زیاد بود نسبت به بقیهٔ جاهای شهر، ولی ما ترجیح دادیم همونجا ساکن بشیم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۱. قرار شد مادرم برای زایمانم نیان کانادا.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
توی خونه جدید که مال دانشگاه بود، تا مدتها، وقتی صبح از خواب بیدار میشدم، انگار توی بهشت بودم🥰. ذوق میکردم توی خونه آفتاب میافته. پنجرهها رو از دو طرف باز میکردم و باد توی کل خونه میپیچید. همهش با خودم فکر میکردم اگه منم مثل بقیه از اول توی همین خونهها بودم، و اون خونهٔ ۳۵ متری تاریک رو تجربه نمیکردم، هیچوقت به ارزش این خونه پی نمیبردم🤭. بعضی از دوستای همسرم از قبل توی صف گرفتن خونهها بودن و وقتی خانومشون میاومد، دیگه از اول توی همین خونهها ساکن میشد.
خونهمون خیلی بزرگ نبود، ولی خداروشکر پربرکت بود. کلی کمد دیواری داشت و جادار بود. خیلی از هیئتهامونو ما توی همین خونه گرفتیم. یادمه بعضی وقتها پیش میاومد صد نفر، یا بیشتر☺️ مهمون داشتیم.
اکثر خونوادههای اطرافمون بچه داشتن و جالب بود که به جز ایرانیها، که تقریباً هیچکدوم بچه نداشتن و خانومهاشون یا درس میخوندن، یا یه طوری خودشونو مشغول کرده بودن، بقیهٔ ملیتها حداقل دو بچه پشت سر هم داشتن و بعضیها هم چهار پنج تا!😇
این نبود بچه توی جمع ایرانیها، باعث شد وقتی بچهٔ ما به دنیا اومد، خیلی برای همه شیرین باشه و بهش توجه زیادی کنن.
محوطهٔ اطراف خونه هم خیلی خوب بود. فوقالعاده مناسب بچهداری طراحی شده بود. بین هر چند تا خونه یه قسمت نه متری محوطهٔ شن بازی داشت، که یه عالمه شن ریخته بودن با کلی کامیون و وسایل شن بازی. این وسایل همیشه اونجا بود و کسی برنمیداشت ببره خونه. برای هر سی تا خونه هم یه محوطهٔ تاب و سرسره بود.
یه نکتهٔ خیلی جالب هم این بود که فقط از پشت خونهها به پارکینگها راه داشت و ماشینها به کوچههای داخلی و محوطهٔ بازی بچهها اصلاً راه نداشتن. به همین خاطر بچهها همیشه کاملاً آزاد و رها بودن😍.
نزدیک زایمانم شده بود و میتونستیم برای اون دوره، واسه خانواههامون درخواست ویزا کنیم. برای مادرم درخواست دادیم، اما هم ویزاشون دیر اومد، هم مادرم خیلی میلی به اومدن نداشتن و هم هزینهها زیاد بود. البته منم دلم شور میزد!😓 مادرم مذهبی بودن و احساس میکردم اگه توی فصل تابستون بیان و اون اوضاع برهنگی جامعه رو ببینن، برای ما خیلی نگران میشن و حتی ممکنه بگن جمع کنین بریم ایران!😅
در نتیجه قرار شد مامانم نیان.
یه هفته مونده به تاریخی که برای زایمان داده بودن، وقت نماز ظهر درد شدیدی حس کردم. همسرم خونه نبودن، تماس گرفتم باهاشون. اومدن خونه و چون ماشین نداشتیم، زنگ زدن آمبولانس اومد.
(بعد دو سه هفته هم یه صورتحساب حدود نود دلاری😨 برای صرفاً همین رفتوآمد با آمبولانس، برامون اومد و من هی یاد ایران می افتادم که آمبولانسها برای خدمات و رفتوآمد، چقدر هزینه کمتری میگیرن.)
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۲. روز مبعث محمدعلی به دنیا اومد.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
با همسرم رفتیم بیمارستان ولی هنوز وقتش نبود. گفتن میتونی بمونی. یا امشب یا تا دو سه روز دیگه به دنیا میاد. دکترای شیفت آقا بودن و نمیخواستم اون موقع بستری بشم. با یکی از دوستانمون که اونجا پرستار بود، مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه و نهایتاً اگه دوباره دردم گرفت، برگردیم☺️. خداروشکر تا سه چهار روز بعدش که دکتر شیفت آقا بود، پسرم به دنیا نیومد و تولدش افتاد زمانی که دکتر شیفت خانوم بود.
روز مبعث بود، تیرماه سال ۱۳۹۰. همسرم روزه گرفته بودن و دانشگاه بودن. از علائمم متوجه شدم وقتشه و زنگ زدم همسرم اومدن و با هم رفتیم بیمارستان.
زایمان اولی بودم و شرایطم سخت بود😓. یه خانوم ماما ازم مراقبت میکرد و مدام بهم میگفت: «میخوای برات آمپول بیحسی اپیدورال بزنم؟ اینجا ۸۰ درصد زایمان اولها و ۳۰ درصد زایمان دومها رو اپیدورال میزنن. البته بهتره از اول انجام ندیم و یه کم از شروع دردها بگذره که هم شما همکاری بهتری داشته باشی، هم بچه خیلی بیحس نباشه.»
اما من که روحیهٔ شجاعتم گل کرده بود😏 و تصوری از درد زایمان نداشتم🤪، میگفتم نه نمیخوام!
دردهام که زیاد شده بود، پشیمون شدم😉 و گفتم بیاید برام اپیدورال بزنید. اتفاقاً همون موقع متخصص بیهوشی رفته بود سر عمل و باید صبر میکردم. دیگه انقدر صبر کردم که به خدا رسیدم!😅😭
برعکس ایران که دیگه اواخر زایمان اپیدورال نمیزنن، اونجا برام زدن و یه کم تونستم نفس بکشم و بعد پسرم، محمدعلی ساعت سه صبح به دنیا اومد😍.
به خاطر دیابتی که داشتم، پسرم وزن خوبی موقع تولد نداشت. اما خداروشکر ماه اول جبران کرد و وزن گرفت🥰.
یه کم بعد زایمان که حواسم جمع شد، یادم اومد همسرم روزه بودن🤭 و اصلاً افطار نکردن!🥲 باز من روی تخت بودم، ولی بنده خدا یهلنگهپا توی اتاق کنار، من بودن کل مدت زایمان. اوضاع سختی که گذرونده بودیم، طوری بود که انگار هر دو باهم زایمان کرده بودیم😅!
چند ساعت بعد رفتیم بخش. دوستامون که خبردار شدن، همون هشت صبح اومدن بیمارستان ملاقاتمون😩. منم که شب قبل رو نخوابیده بودم، خیلی به خواب نیاز داشتم. عصر هم یه سری ملاقاتی دیگه داشتیم و بعدش شب رسید، چه شبی!
محمدعلی نمیخوابید🥴 و من و همسرم هم به شدت خوابمون میاومد. همسرم پسرمونو برد بیرون که من یه کم بتونم بخوابم. بعداً بهم گفتن انقدر خساه بودن که همونجوری در حال راه رفتن خوابشون برده و خدا رحم کرده بچه از دستشون نیفتاده!😵💫
شب رو به صبح رسوندیم، ولی دیدیم دیگه نمیتونیم توی اون شرایط رفتوآمد و سروصدا، بمونیم. با اینکه میتونستیم بعد زایمان دو سه روزی توی بیمارستان تحت مراقبت باشیم، ولی نهایتاً رضایت دادیم و اومدیم خونه.
زندگی جذابمون با بچه شروع شد. فقط ما دو تا بودیم و کمکی نداشتیم🙃. خداروشکر به جز کمردرد مشکلی نداشتم و با تماس و کمک از راه دور مامانها، اون دوره رو گذروندیم. تخممرغ روی کمر میبستم و کارهای طبسنتی که فکر میکردیم خوبه رو انجام میدادیم. خداروشکر همسرم هم چون تابستون بود، دانشگاه نداشتن و بیشتر اوقات خونه بودن🥰.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۳. بعد تولد پسرم، دوستامون هم به بچهدار شدن فکر کردن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
بعد به دنیا اومدن پسرم، از طرف بیمارستان یه پرستار میاومد بهمون سر میزد. هفتهٔ اول یه روز در میون، هفتهٔ دوم دو بار و هفتهٔ سوم یه بار، بعدش هم تلفنی، تا حدود یک ماه و نیم در ارتباط بودیم و وضعیت خودم و بچه و شرایط افسردگی و... رو بررسی میکرد.
یکی از چیزهای عجیبی که اون موقع از پرستار دیدم، این بود که یه روز همسرمو از اتاق بیرون کرد و یواشکی ازم پرسید: «آیا از جانب پارتنرت (به جای شوهر، گفت پارتنر!) برای خودت و بچه احساس خطر میکنی یا نه؟😵💫»
با خودم فکر کردم گویا چنین چیزی اینجا رایجه، که بچه داشته باشن و خانوم از جانب زوجش احساس خطر کنه و اینا در موردش بپرسن تا کمکش کنن.🥲
اون اوایل کمی افسردگی داشتم. یادمه یه روز همسرم برای خرید پوشک رفته بودن و چون میخواستن تعداد زیاد بخرن، باید فاصلهٔ دوری رو میرفتن. پیشبینی من این بود که دو ساعته برمیگردن و شده بود پنج شش ساعت.😫
موبایل هم همراهشون نبود که خبر بگیرم. اون موقع فقط یه موبایل داشتیم که خونه بود. توی همون چند ساعت دلم هزار راه رفت.😥
بعداً که اومدن، متوجه شدم بنده خدا رفته بودن برای من هدیه بخرن🥹. اما من به خاطر تنهایی و بیخبری، کلی گریه و زاری کرده بودم.😭😅
خداروشکر افسردگیم خیلی جدی نبود و زود برطرف شد.
چند روز اول زایمان، دو تا از دوستامون خیلی لطف کردن و میخواستن حالا که مامان من اینجا نیستن، بهم رسیدگی کنن. چند باری برامون غذا آوردن، در حدی که کلی از غذا موند و نمیتونستیم چیکارش کنیم.🤭
روزهای اول فقط خودمون سه تا بودیم و دست تنها. یه سری سختیها داشت ولی کلی خاطره جالب هم از اون موقع داریم.😉
یکی دو روز اول برای شستن بچه کلی نجسکاری داشتیم که اعصابمونو خرد میکرد؛ شیر روشویی کوتاه بود و به سختی میشد بچه رو زیرش شست😫 و با یه وضعیت عجیبی بچه رو میشستیم. بعد از چند بار آزمون و خطا بالاخره دستمون اومد چیکار باید کنیم. الان که یاد اون روزها میافتم، کلی به کارامون میخندم☺️.
یه کار اشتباهی هم اون روزا انجام میدادم که برام درس عبرت شد تکرار نکنم🥲. وقتی دوستامون میخواستن بیان دیدن ما، بلند میشدم بدو بدو خونه رو مرتب میکردم که جمع و جور باشه و خب خیلی بهم فشار میاومد🥺. نتیجهش این شد که یه هفته بعد، کمردرد شدیدی گرفتم. البته الحمدلله با توصیههای تلفنی مامانا (مثل بستن پودر نخود و تخممرغ به کمر) رفع شد، ولی همون چند روز هم خیلی اذیت شدم😥.
با خودم فکر میکردم هر چند دوری از خانوادهها خیلی برامون سخت بود، ولی حداقل این مزیت رو داشت که توی کارهامون مستقل شدیم و مسائل تربیتی و چالشها رو خودمون دو تایی مدیریت کردیم و حرف و حدیث و کدورتی، به خاطر اختلاف نظرهای احتمالی با خانواده هامون، پیش نمیاومد.
خداروشکر با خطشکنی ما و به دنیا اومدن محمدعلی و شیرینکاریهاش، بقیهٔ دوستامون هم به فکر افتادن که بچهدار بشن.
بعد از حدود یه سال از تولد پسرم، کلی از دوستامون بچهدار شدن. یکیشون بود که از دکتری انصراف داد و بعد بچهدار شد. یکی دیگه با فاصلهٔ کم دومیشو آورد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. نتونستم پسر شش ماههم رو بذارم خونه و برم دانشگاه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
وقتی نتونستم مراحل پذیرش دانشگاه UBC رو ادامه بدم، برای خودم برنامه ریختم که وقتی محمدعلی به شش ماهگی رسید و غذاخور و شیشهخور شد😍، میتونم ساعتهایی از روز بسپرمش به همسرم و دوباره مشغول درسم بشم😇.
توی ونکوور دو تا دانشگاه بود؛ یکی دانشگاه UBC که فاصلهٔ کمی تا خونهمون داشت و همسرم هم همونجا درس میخوندن و شرایطش برام خیلی خوب بود، اما به خاطر شرایط ویار و بارداری نشد اونجا درس بخونم🥲.
اون یکی دانشگاه یعنی SFU هم دور بود و روزی حدود یکی دو ساعتی باید توی راه رفت و برگشت میبودم🙃. ولی کمک هزینه دانشجویی داشت و اینجوری با شهریهٔ همسرم، دو تا حقوق میگرفتیم و میتونستیم کلی پسانداز کنیم☺️.
با خودم میگفتم عیبی نداره راهش زیاده، یه مقدار همسرم کارشونو سبک میکنن و بچه رو نگه میدارن تا من برم دانشگاه و بیام.
با یکی از اساتید اونجا هم صحبت کردم و موافقت کردن که مصاحبه کنیم و فرآیند پذیرش رو شروع کنیم.
تعطیلات عید اومدیم ایران و قرار بود بعد تابستون درسهای من شروع بشه. هر چی میگذشت میدیدم پسرم لب به غذا نمی زنه!😶 پستونک هم نمیگرفت و از شیر خشک فراری بود🤐. وابسته به شیر من بود؛ انقدر شیر میخورد که من به طرز عجیبی لاغر و اسکلتی شده بودم. هر کی منو میدید اینو به روم میآورد و من به شوخی😌 میگفتم قانون بقای جرمه؛ جرم از یه فردی خارج شده و به فرد دیگهای انتقال پیدا کرده😂.
اینجوری شد که دیدم نمیتونم بچه رو بذارم و برم، چون واقعاً گشنه میمونه🥺. این بارم قید دانشگاه و حقوق رو زدم؛ البته این دفعه با خیال راحتتری قیدش رو زدم چون قبلاً هم یه بار به خاطر شرایط بارداری، پذیرش دانشگاه رو رها کرده بودم🤭.
تا ۲۷ سالگیم که پسرم به دنیا اومد، یکی از ارزشهای بزرگ زندگیم که از نوجوونی توی وجودم شکل گرفته بود و کلی با مادرم در موردش حرف میزدیم، همین درس خوندن و فعالیت اجتماعی برای یه دختر مذهبی و چادری بود.
همین چادری بودن رو هم مادرم با شیرینی برامون جا انداختن و تبدیل به ارزش کردن. ما توی فامیلی بودیم که هیچکس حجاب چادر نداشت و اوایل که مسخره میشدیم، خیلی احساس بدی داشتیم. اما مامانم فلسفهشو برامون میگفتن.
هدف من این بود که یه خانم فعال اجتماعی چادری یا یه استاد دانشگاه چادری بشم🥰 و معرف خوبی از خانمهای مذهبی توی جامعه باشم😉.
به همین خاطر تا قبل تولد پسرم، تمام زندگیم بر همین مدار میچرخید و این ارزش و رسالت بزرگ زندگی من، چه توی ایران و چه توی کانادا بود.
اما بعد از تجربهٔ مادری که برام خیلی شیرین بود خداروشکر، مدام به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردیم زودتر بچهدار نشدیم! با خودم میگفتم ما قبلاً خیلی خوش بودیم با هم، خیلی سفر میرفتیم، ولی دلمون به چی خوش بود تو خونه؟! جذابیت خونهمون چی بود، وقتی محمدعلی رو نداشتیم؟!🥲
الان تموم زندگیمونه، وقتی نبود چه جوری اصلاً زندگی میکردیم؟!
نشسته بودم دربارهٔ خودشناسی فکر میکردم... با خودم میگفتم که وظیفهم توی دنیا مگه فقط درس خوندنه؟🧐 و این قضیه اونقدر برام بزرگ شد که کل زندگیمو فرا گرفت. میگفتم خدا منو خلق کرد و بهم امکان حیات داد که چیکار کنم؟ رسالتم از انسان بودن و زن بودن چیه؟ خدا از من چه توقعی داره؟ چی برای ابدیتم بهتره؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟! آیا من خلق شدم که یه مهندس یا یه استاد دانشگاه بشم و تمام؟ من برای اینها میتونستم مرد خلق بشم، پس چرا زن خلق شدم، با تمام قابلیتهای زنانه؟ چه حکمتی پشتش بوده؟
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. الان دوران طلایی زندگیم برای بچه آوردنه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
من با محمدعلی یکی یکی قابلیتهای زنانهمو کشف کردم. خیلی از تواناییهایی که وقتی پسرم نبود، اصلاً از وجودشون خبر نداشتم رو، تازه داشتم میشناختم.
با خودم میگفتم خدا چرا اینا رو توی وجود من گذاشته؟ یه انتظاری داره دیگه ازم. مادر این بچه چه کسی غیر من میتونه باشه؟ درحالیکه هر شغلی میخواستم، میشد به راحتی یکی دیگه بیاد جای من! من قبلاً داشتم برای به دست آوردن جایگاهی تلاش میکردم که خیلی از آدمها براش مناسب بودن. مردهایی که نمیتونستن مادر بشن، ولی به اندازهٔ خودشون در اون جایگاه میتونستن خوب باشن. اما توی مادری کردن برای پسرم کسی نمیتونست جای منو بگیره!😉☺️
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) دعایی دارن که میگن «خدایا اون چیزی که وظیفمه، تو انجامش منو موفق بدار.»
من بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که رسالتم، مادری و پرورش انسانه. واقعاً چی ارزشمندتر از اینه که خدا برای رشد و پرورش مخلوقاتش، روی من حساب کرده و منو مأمور این کار کرده؟ هر کی هم از من بپرسه «چرا بچه آوردی؟ آیا واقعاً به نفعته؟» میگم اون دنیا دست من خالیه و اگه خدا از من بپرسه عمرت رو در چه راهی صرف کردی؟ میگم: «خدایا تو برای خلقت اشرف مخلوقاتت به خودت احسنت گفتی🥹، و من سعی کردم نقشی توی پرورش این اشرف مخلوقات داشته باشم». و در واقع من برای منفعت خودم دارم بچه میارم😉.
مدام توی خونه در این مورد فکر میکردم و میدیدم که خدا به کمک این حقایق فطری، راه رو نشونم میده. توی حرفهای بزرگان هم اینو میدیدم. مثلاً امام خمینی (رحمهاللهعلیه) میگفتن: «اشرف کارها در عالم مادری ست». شنیدن این جمله منو به پرواز در میآورد🥰. این شده بود یه چراغ روشن که من ازش قوت میگرفتم. خداروشکر میکردم که به این نتیجه رسیدم. من یه قدم به سمت خدا رفته بودم و خدا دائم داشت کلی در رو به روم باز میکرد💛.
یادمه یه روزی که محمدعلی رو برده بودم شن بازی کنه، خانومی رو دیدم که چهار تا بچه داشت و پنجمی رو هم با فاصلهٔ کمی باردار بود. یکی از خانوما ازش پرسید: «فاصله بچهها نزدیک نیست؟ خیلی زود نیاوردی؟🫣» اون خانم مطلب خیلی جالبی گفت که هنوزم چهره و صداش توی ذهنم مونده. گفت: «الان زمان طلایی (گلدن تایم) زندگیم برای بچه آوردنه. من نمیخوام بگذره و از دستش بدم. بعداً هم میتونم برگردم سر کارم و درس بخونم، اما الان رو خرج چیز دیگه نمیکنم و فقط بچه میارم.»
اینجا بود که متوجه شدم با هدایت فطرتش، اون خانومی که نمیدونم اصلاً چه دین و آیینی داشت، همون فکری رو داشت که من مسلمون داشتم☺️.
فکر میکردم اگه آدم به دور از هیاهوها و تشویق و تمجیدها و فشارهای اطرافیان برای پیشرفتهای اجتماعی، خوب فکر کنه، به نتیجه میرسه که چرا خلق شده😇.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif