#قسمت_سوم
رضای عزیزم علاوه بر اینکه زود دنیا اومد، زردی هم طولانی داشت.😔
بعد دنیا اومدنش ۱۰ روزی تو بیمارستان پیشش بودم.😥
بعد هم کولیک و رفلاکس تا ۴ ماه، خیلی اذیتش (و البته اذیتمون😩) کرد.
#مامان_اولی بودم و ناشی!
و مشکلاتِ گوارشی کودکم مزید بر علت بود، تا برنامهی روزانهام درهم باشه.😬
یه روز ناهار سرظهر🌞 و روز دیگه دم غروب.🌜
تو اون ۴ ماهِ اول، توالیِ خوابِ بیش از یکی دو ساعت نداشتم.
همسرم روزهای کاریِ هفته از صبح زود یا #سرکار بود یا #دانشگاه.
باوجود بازگشت دیرهنگام و خستگی، الحمدلله اغلب همراه خوبی بود.🙂
برای منم که #مرخصی_تحصیلی گرفته بود.😉
و اما
#مهربانی_خدا رو خیلی لمس کردم.
بیش از هر برههی دیگه تو زندگیم.🤗
اتفاقاتی میافتاد که حس میکردم خدا دلش به حالم سوخته و میگه برای امروز کافیته!😝
علاوه بر اون وقایع، خودِ سوژه (پسر عزیزم رضا😅) هم که هر وقت تو خواب و بیداری نوازشش میکردم و به چشماش چشم میدوختم، خستگی از یاد و تنم میرفت.😍
آرزوهای دور و درازمو بهش میگفتم و براش از خدا کلی خیر و خوبی میخواستم، به روزهای بزرگتر شدنش فکر میکردم و...
وای خداجون یعنی میبینم حرف زدنشو؟
راه رفتنشو؟
شعر و قرآن خوندنشو؟؟
لالالا بارون و ابرِ بهاری
ما بودیم و یه کوه چشم انتظاری
برای تاتیِ یک بره آهو
واسه جیک جیکِ یه جوجه قناری
خدا از آسمون پایین فرستاد
تو را تا یک بغل شادی بیاری
واقعا همین بود...
بغل بغل شادی!
اولین آوایی که به زبون آورد!
اولین لبخند😊
اولین برگشت روی سینه🙇♂
اولین قهقهه😄
اولین دندان🤓
و کلی #اولینهای دیگه از شوق تا اوجِ آسمون پر میزدیم.😍
عشق و #شادی پشت خستگیها.❤️
مثل وقتایی که بعدِ امتحان کردنِ کلی تکنیک، دلدردش خوب میشد و لنگ روی لنگ انداخته زل میزد تو چشام که مامان چته؟! مگه چی شده؟؟!🤨
جنبه داشته باش😒
وای که چقدر زود باهام حرف زد!
اولین بار... آها یادم اومد!
از همون روزایی که از پس پرده غیبت، (تو شکم!) سر جلسهی #امتحانِ انتقالِ حرارت ازش مشورت گرفتم😜
به حول و قوه الهی کمکم روی ریل افتادم و رضا هم وضعیتش خوب شد.😍
وقتی میخوابید، اولا یه کمی میخوابیدم (نمیشد نخوابید😀) و بعد تندتند کارهامو طبق #اولویت انجام میدادم، مطالعه به #برنامه_روزانه ام بازگشت😄
دستم اومده بود تو چه بازههایی خوابِ نسبتا طولانی تری داره.💪
البته ایده آل نبود، اما از اون وضعِ اول خیلی بهتر بود.😅
به شکرانهی رویشِ اولین دندانِ عزیزکم، مشتی گندم ریختم جلو کبوترهایی که توی بالکن آشیونه ساخته بودند و با بقیهش آش دندونی پختم.
کلی قربون صدقهش رفتم😍
تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانی گلم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!😍
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_هفتم
پس از سه ترم #مرخصی_تحصیلی، مجدد وارد #دانشگاه شدم! با مبلغی ترس و مشتی شک بابت باد خوردن پشت🙃 و #اولویت رسیدگی به همسر، نوپا و نوزاد.👶🏻👦🏻🧔🏻
خب واحدها رو طوری باید بردارم که فقط تا ظهر دانشگاه باشم...
واحدها بالا، پایین، کم، زیاد، چپ، راست...🤔
هرکار کردم نشد که نشد😑
بذار ببینم چطور شد؟!🤔
دو روز از صبح تا عصر باید برم.😕
کلاس سر صبح و دانشگاه بدون مهد.😒
طاها ۴ ماههست و فقط #شیر_مادر میخوره.😢
اینهمه وقت، دوتا بچه کوچیک، رو دست مامان بزرگ؟؟😳 غیرقابل قبوله😑
و اما!
یکی از #مادران_شریف،😌
به صورت خودجوش، تعدادی از مادران بالقوهی (!) شریفی رو برای نگهداری از طاها در #مسجد_دانشگاه، بسیج کرد.👌😍 دوستان نوبتی در اوقات خالی از طاهای نازنینم مراقبت میکردن تا من بتونم بین کلاسهام بهش شیر بدم.❤️ رضا هم پیش مامان گلم میذاشتم.👵🏻
خدا از همهشون به ویژه از مادرم😚 قبول کنه.🤲🏻
با توکل برخدا شروع کردم... وقتی برمیگشتم بدون معطلی رضا رو از مامانی میگرفتم.
کارهای خونه و نیاز بچهها زیاد بود،
بیداری و خوابشون الاکلنگی بود!
بازیهای مورد نیازشون متفاوت!
نیاز به #نظارت در اوج!
دو هفته درماه همسرم نبود و خرید و...هم کم و بیش با خودم بود... گاهی بیحوصله و بیرمق میشدم.😢😩
دوست نداشتم کسی به خاطر من و تصمیماتم، اذیت بشه! درنتیجه از کسی درخواست یاری نمیکردم...
البته چون #خدا بود،💪🏻
و #تصمیم و #هدف خودم بود، نق و نوق نمیکردم.
"آمده ام که #رشد کنم نه اینکه دچار #رفاه_طلبی و #روزمرگی بشم"
#بین_الطلوعین رو سعی میکردم بیدار باشم و درس بخونم... خونه کوچیک بود و یه اتاق داشت با پنجرهی مشرف به پذیرایی... نمیشد لامپ روشن کرد و راحت درس خوند...🤔
پس نسخه الکترونیکی کتابها رو میخوندم و رو تمرینها فکر میکردم تا در روشنایی بنویسم...برنامهی خوبی بود! چون میشد حین شیر دادن و آروم کردن نوزاد هم انجامش داد.😁
تو مترو، بین کلاسها، وقت ناهار، حین آشپزی، لابهلای کارهای خونه، درکنار بچهها تو حیاط وقتی بازی میکردن و...
خلاصه از هر فرصت اندکی استفاده میکردم تا به درس و پروژهها برسم (واقعا فهمیدم وقت مرده زیاده! تو زندگی همه! حتی با این شرایط هم میتونه وجود داشته باشه!)
البته #وقت_اختصاصی بچهها خط قرمز بود!👼🏻👦🏻 ولو خیلی کم😞
و خدا چقددددر برکت میداد به وقتم!!😍
و چه گشایشهایی برام پیش میاومد...(البته وقتهایی که بیحوصله میشدم انگاری درهای رحمت هم میرفت که بسته بشه😯)
برکت خدا به یمن قدم امانات ارزندهاش بود...کی فهمیدم؟!
بعد آزمونها!
انقدر استرس مردود شدن داشتم که تو اولین میانترم سختترین درس اولین ترمم (#کنترل_اتوماتیک) رتبه یک کلاس شدم!😃 بعد فهمیدم میشه یه کم از فشار درسم کم کنم.😉
سه ترم گذشت...با لطف و عنایت خدا، در کنار رضا و طاها و البته محمد کوچولوی منفی 8ماهه! دفاع پروژه کارشناسی هم انجام شد.🤩
#ط_اکبری
#هوافضا90
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_هفتم
#مادران_شریف
#فرهنگ_مقاومت
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif