eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱. قدم قدم تا بزرگسالی» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) اسفند ۶۸ در شهر تهران به دنیا اومدم. به عنوان سومین و آخرین فرزند خانواده. دو خواهر بزرگتر دارم که الحمدلله همگی با هم خیلی خوبیم.☺️ وقتی بچه بودم، خیلی شیطنت می‌کردم. کودکی‌م پر از حادثه و هیجان بود. از دست شکستن و سر شکستن، تا اتفاق‌های عجیب دیگه برای من افتاده بود، ولی در عین حال فوق‌العاده شیرین بود.😅😉 پدرم معلم بودن و مادرم در سنین جوانی در روزنامهٔ جوان فعالیت داشتن و شعرهاشونو چاپ می‌کردن. البته از زمانی که مادر شدن، کار بیرون رو رها کردن و مشغول خانه‌داری شدن. وضعیت اقتصادی متوسط رو به‌ پایین داشتیم. اما چون تو خونه خیلی شاد بودیم، مشکلات مالی رو درک نمی‌کردیم. از اول مذهبی بودیم، ولی به مرور زمان کلاس‌های عقیدتی خیلی خوبی رفتیم و کل خانواده الحمدالله معتقدتر و مذهبی‌تر شدیم.🥰 دورهٔ راهنمایی و اول دبیرستان رو در مدرسهٔ معمولی گذروندم. ولی پدر و مادرم همیشه عذاب وجدان داشتن که به خاطر مشکلات مالی، من رو مدرسهٔ تیزهوشان یا مدارس برتر نفرستادن. هر چند تا سوم راهنمایی بدون ذره‌ای بالا و پایین، معدلم ۲۰ بود و اول دبیرستان ۱۹.۹۳. دوم دبیرستان به یکی از مدارس شاهد رفتم. این تغییر برای من خیلی خوب بود😍 و به زندگی‌م جهت داد. دوستانی که اون‌جا داشتم و فضای مدرسه خیلی متفاوت از مدرسهٔ قبلی بود. قبلاً من کلی تلاش می‌کردم یه دوستی پیدا کنم که حداقل نماز بخونه، گاهی همون هم پیدا نمی‌شد.🥲 ولی وقتی وارد مدرسه شاهد شدم، بچه‌ها علاوه بر رعایت واجبات و محرمات، باورهای مذهبی داشتن و این خیلی لذت‌بخش بود برام. در بسیج دبیرستان فعالیت‌های متفاوت و جذابی انجام می‌دادیم. مثلاً کتاب جمع کردیم و داخل از اتاق‌های مدرسه کتابخونه درست کردیم، نمایشگاه درست می‌کردیم و بچه‌ها رو اردو می‌بردیم.😇 به جهت علاقه‌ای که داشتم، رشتهٔ ریاضی رو در دبیرستان انتخاب کردم. سال کنکور ذهنم مشغول بود و هدفم چند جانبه. از طرفی حوزه رو دوست داشتم. از طرفی خانواده فشار می‌آوردن که استعداد ریاضی داری و حیفه.🤭 خلاصه فشار خانواده غالب شد و هم رشتهٔ فیزیک دانشگاه شریف قبول شدم و هم رشتهٔ حقوق دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) و باز فشار خانواده😅 باعث شد به سمت دانشگاه شریف برم. سال ۸۷ بود که وارد دانشگاه شدم، فضاش برای من دوست داشتنی نبود.😢 چون از فضای فوق‌العاده سالم مدرسه وارد فضای دانشگاه شدم که مختلط بود، بچه‌ها به سرعت تغییر می‌کردن و... این‌ها من رو خیلی اذیت می‌کرد. هر چند تونستم در یکی از تشکل‌ها، گروه دوستی خوبی داشته باشم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
پویش کتاب مادران شریف برگزار می‌کند: 🔶 دومین جلسه‌ از گفتگوی‌های مجازی ؟ ❓مامان هستین؟ ❓دوست دارین برای بچه‌هاتون کتاب بخونین؟😍 ❓دنبال بهترین‌ کتاب‌های کودک و نوجوان می‌گردین؟ ✅ این دورهمی مجازی ما رو از دست ندین😉 🟢 موضوع جلسه دوم: معرفی کتاب‌های خوب و برگزیدهٔ حوزهٔ کودک و نوجوان 📚 🗓 سه‌شنبه ۱۸ اردیبهشت ⏰ ساعت ۱۵ الی ۱۶ 💬 آدرس اتاق جلسه: 🔗 http://B2n.ir/Madaran_sharif 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✳️ اگر تجربیات خوب یا حتی بد، در زمینهٔ کتاب کودک دارین و می‌تونین توی جلسه برامون صحبت کنین، به ما خبر بدین تا از حضورتون استفاده کنیم...☺️👇🏻 🆔 @Z_Soleimani 🔸 برای دریافت صوت جلسه و اطلاع از جلسات بعدی، به کانال‌مون سر بزنید: 🔗@madaran_sharif_pooyesh_ketab 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۲. یک سی‌دی سخنرانی!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ساله) از اونجایی که به رانندگی خیلی علاقه داشتم، کمی قبل از ورود به دانشگاه گواهینامه گرفتم. روز امتحان رانندگی، مربی بهم گفت بعد امتحان بیا کارت دارم.🤔 نتیجه این شد که من رو برای پسرشون خواستگاری کردن! من گفتم با خانواده‌م صحبت کنید. می‌دونستم مثل همهٔ خواستگارهای دیگه که می‌اومدن و خانواده‌م یه عیبی روش می‌ذاشتن و رد می‌کردن، اینم رد می‌شه.🤭 دو تا خواهرهام تازه ازدواج کرده بودن و پدرم تمایلی نداشتن من به این زودی ازدواج کنم. می‌گفتن این فعلاً برامون بمونه.😅 ایشون هم که زنگ زدن خانواده‌‌م خیلی راحت رد کردن. گفتن ما فعلاً نمی‌خوایم دخترمون ازدواج کنه. ولی ایشون گفتن شما فکر کن ما خواهر دینی هستیم، می‌خوایم بیایم خونهٔ شما مهمونی. مامان من توی رودربایستی موندن و قبول کردن. وقتی اومدن دیدیم که تیپ و مدلشون با ما متفاوت بود، به جز یه زن‌دایی‌شون که همسر شهید بودن و خیلی محجبه و مذهبی.☺️ من همون‌جا تو دلم گفتم اینا هم که رد می‌شن دیگه.😉 صحبت کردن و من هم اصلاً جدی نمی‌گرفتم. حس خانواده‌م هم کاملاً همین‌جوری بود. مادر این آقا یه سی‌دی به ما دادن و گفتن «بی‌زحمت این سی‌دی رو نگاه کنید. اولین باریه که پسر من سخنرانی کرده.» برای ما جای تعجب بود که چرا پسر این خانم سخنرانی می‌کنه؟!🧐 ظاهراً یکی از رفقاشون سخنران یک‌ جمع ۴۰۰ نفره بودن و لحظهٔ آخر مشکلی براشون پیش میاد و از پسر این خانوم درخواست می‌کنن که به جاشون صحبت کنن و این می‌شه اولین تجربهٔ سخنرانی رسمی این آقا. اون‌ موقع ایشون علاوه بر تحصیل در دانشگاه، طلبهٔ حوزه دانشجویی هم بودن. علی‌رغم مخالفت ما سی‌دی رو گذاشتن و رفتن. من اون سی‌دی رو همون‌جا جلوی پدر مادرم پخش کردم؛ ولی روم نمی‌شد با دقت نگاه کنم.😅🫢 اما شب، تنهایی رفتم و گوش کردم... اون موقع من خواستگار زیاد داشتم. خیلی‌ها رو علی‌رغم موافقت خانواده، خودم رد می‌کردم چون از نظر اعتقادی مواضع محکمی نداشتن. وقتی اون سی‌دی سخنرانی رو نگاه کردم، دیدم به صورت خیلی عجیب و غریبی صحبت‌هایی که این آقا می‌کردن، به خواسته‌های من نزدیکه. و این از درون من رو از هم پاشید...🤯 به خاطر اینکه خانواده‌شون خیلی متفاوت بودن و بلعکس، خودشون خیلی شبیه بودن به اون چیزی که من می‌خواستم. توی یک تناقضی گیر کرده بودم!😓 من نمی‌تونستم اصرار کنم. چون پدرم می‌گفتن نه. وقتی ایشون مخالفت می‌کردن، تو دل من هم لرز می‌افتاد و می‌گفتم هر چی بابا می‌گن همون درسته... خلاصه مجدد رد کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
📢📢📢 یادآوری دورهمی کتاب مامانای عزیز پاشین کتاب‌های خوب بچه‌هاتون رو بیارین به همدیگه معرفی کنیم 😉 http://B2n.ir/Madaran_sharif
«۳. آغاز زندگی مشترک» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) علی‌رغم جواب منفی ما، ایشون اصرار داشتن که با پسرشون مجدد بیان خواستگاری. مامان من هم معمولاً در مواجهه با اصرار زیاد، سختشونه جواب منفی بدن.🤷🏻‍♀️ قبول کردن که یک‌ بار دیگه هم با آقا پسرشون بیان. اون جلسه ما حدود دو ساعت صحبت کردیم و من باز احساس کردم که ایشون خیلی به معیارهای من نزدیکه.☺️ ولی همچنان پدرم مخالف بودن. اون موقع ایشون دانشجوی سال آخر رشتهٔ عمران بودن، شغل ثابتی نداشتن و می‌خواستن تحصیلات حوزوی‌شون رو ادامه بدن. رفت‌وآمدها سه چهار ماهی طول کشید تا بالاخره تونستن موافقت پدرم رو جلب کنن و این قضیه ختم به ازدواج شد، الحمدلله❤️ آذر ۸۷ عقد کردیم و مرداد سال بعدش عروسی. مراسم ازدواجمون خیلی ساده برگزار شد. برای مراسم عقد، پدرم یه سالن خیلی کوچیک در حد اینکه خاله و عمو و... رو بتونیم دعوت کنیم، گرفتن. خرید هم کلا نرفتم. دوست نداشتم برم دم مغازه‌ها روی اجناس دست بذارم و بگم این رو می‌خوام اون رو می‌خوام. خانوادهٔ همسرم خودشون آینه شمعدان و یک سری لوازم آرایش خریدن.🥰 لباس عروس و دسته گل هم از یکی از اقوام قرض گرفتم. برای عروسی یک سالن گرفتیم که برای محل کار مرحوم پدرشوهرم (ارتش) بود و تخفیف ویژه داشت. هزینهٔ عروسی‌مون با هدیه‌هایی که برای ازدواجمون دادن، تامین شد. نصف اون هدیه‌ها رو برای هزینهٔ سالن و عروسی پرداخت کردیم، نصفش هم موند برای خودمون که بعداً یه وام هم گرفتیم و ماشین خریدیم.😍 من حتی سرویس طلا نخریدم. هر کدوم از خواهر و برادرهای داماد، یه تیکه طلا خریده بودن برام و یک نیم‌ست طلا هم سر عقد هدیه دادن. چون می‌دونستم همسرم طلبه‌ هستن و وضعیت مالی‌شون طوریه که واقعاً اگه بخوان بیش از این هزینه کنن، باید زیر بار قسط‌های سنگین برن و اثرات منفی‌ش به زندگی خودم برمی‌گرده. خداروشکر تونستیم زندگی‌مونو بدون قسط و وام شروع کنیم. مخصوصاً که پدر همسرم هم فوت کردن و ایشون پشتوانه‌ای نداشتن و باید رو پای خودشون می‌ایستادن. منزل پدری‌م شهر ری بود و محل کار همسرم فردیس کرج. ایشون خونه رو هم در فردیس گرفتن و من از خانواده‌م دور شدم. برای منِ تازه عروس همین فاصلهٔ ۱.۵ ساعتی تا خونه پدری هم خیلی زیاد بود.😢 بعد از عروسی ۱.۵ ماه تا شروع دانشگاه فرصت داشتم که باید برای جمع بین کار خونه و درس خوندن آماده می‌شدم.😉 معمولاً صبح‌ها تا عصر کلاس داشتم. عصر که برمی‌گشتم، بدو بدو به کار خونه و نظافت و غذا درست کردن مشغول بودم. بعد از اون همسرم می‌اومدن و آخر هفته‌ها هم بیشتر خونهٔ پدرم بودیم. همسرم هم که درس دانشگاهشون تموم شده بود، به صورت رسمی مشغول خوندن درس طلبگی بودن. که البته به خاطر توانمندی‌شون درس‌ها رو دو سال دو سال می‌خوندن. یعنی ده سال سطح ۳ رو در عرض پنج سال تموم کردن.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. اولین تجربهٔ مامان شدن من» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) ۲.۵ سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و فقط چند واحد از کارشناسی‌م باقی مونده بود که خدا حسین رو به ما داد.🥰 واحدای باقی مونده‌م رو هم معرفی به استاد گرفتم و درسمو تموم کردم. به لحاظ جسمی بارداری راحتی رو سپری کردم ولی به لحاظ روحی نه...😢 از خانواده م دور بودم و این تنهایی خیلی اذیتم می‌کرد. حتی گاهی فکر می‌کردم اگه تو تنهایی درد زایمان بیاد سراغم😥 چیکار کنم... که فقط به ذهنم می‌رسید از همسایه‌ها کمک بگیرم. اواخر بارداری‌م محل کار همسرم هم منتقل شده بود به تهران و شب‌ها دیروقت می‌رسیدن خونه. تصمیم گرفتیم بعد از زایمانم، ما هم خونه‌مونو منتقل کنیم شهر ری تا هم نزدیک پدر و مادرم باشیم و هم نزدیک محل کار همسرم.😍 ۲۵ روز از زایمانم گذشته بود که ما خونه پیدا کردیم و با یک بچهٔ ۲۵ روزه، و با وضعیتی که هنوز کامل سرپا نشده بودم، شروع کردم به جمع کردن اسباب. پدر و مادرم هم به کمکمون اومدن و خلاصه با هر سختی بود اثاث‌کشی کردیم. بعد زایمان یه مقدار هم افسردگی اومد سراغم. چون ۲.۵ سال زندگی بدون بچه و خونه‌ای که همه چیزش سرجاشه، یک دفعه تبدیل شده بود به خونه زندگی‌ای که همه چیزش با بچه تنظیم می‌شه.😱 مخصوصاً که خونه‌مون هم جابه‌جا شده بود و احساس می‌کردم کانون زندگی‌م کلا از هم پاشیده! بیشتر اوقات خونهٔ پدر و مادرم بودم و گاهی تو خونهٔ خودمون مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌ها و همین دوری از خونه باعث می‌شد بیشتر احساس بی‌سر و سامونی بکنم.😓 تا ۴۰ روزگی که کامل تونستیم تو خونهٔ خودمون مستقر بشیم،‌ همین اوضاع رو داشتم ولی بعدش، زندگی برام شیرین و دلچسب شد.🥰 حسین بچهٔ اولم بود و من بی‌تجربه. الان خنده‌م می‌‌گیره به کارهایی که کردیم و بلاهایی که سر این بچه آوردیم.😅 یه نمونه‌ش وقتی بود که حسین ۴ ۵ روزش بود. من و همسرم تو اتاق کنار بچه بودیم و مامانم بیرون اتاق. یه لحظه احساس کردیم بچه که داره روبه‌رو رو نگاه می‌کنه، هیچ حرکتی نمی‌کنه!😨 چند ثانیه نگاه کردیم و حس کردیم این بچه نفس نمی‌کشه! شروع کردیم با داد و بیداد که مامان بیا! این بچه نفس نمی‌کشه؛ حرکت نمی‌کنه؛ خشک شده😱 مامانم بدو اومدن تو اتاق، که یک دفعه بچه سرشو چرخوند!😂 نشستیم و کلی خندیدیم.😂 تا ۱.۵ سالگی حسین، دوران نسبتاً پایداری رو گذروندیم. تو این دوران فقط یه مقدار مضیقهٔ مالی اذیتمون می‌کرد. چون اجاره خونه تهران خیلی سنگین بود برامون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif