*یک تیر و دو نشان*
چند وقتی میشد که خوراکم شده بود حرص و جوش و غم و غصه از اوضاع مملکت ولی نمیدونستم که تو این اوضاع فتنه و اغتشاش چیکار باید بکنم.
دلم درد داشت، دلم غم داشت، مخصوصا که افراد نزدیکم درگیر این فتنه بودند.
تا اینکه تو گروه مادرانه فراخوان داده شد که هرکس دغدغه جهاد تبیین داره تو گروه مادران میدان تبیینِ مادرانه عضو بشه.
منم عضو شدم تا بلکه بتونم کاری کنم.
چندروز بعد زنگ زده بودم که با مسئول مادرانه صحبتی داشته باشم،ایشون از دغدغه ها و سرشلوغی هاشون تو شرایط الان کشور گفتن؛ که چقدر درگیر این قضایا هستن و من بودم که خجالت میکشیدم و به شدت از کم کاری خودم ناراحت بودم، ازشون خواستم که یه کاری رو هم به من بسپارند.
ایشون هم فروش بلیط انیمیشن لوپتو رو بهم واگذار کردن. اولش فکر کردم شاید کار مهمی نیست تو این شرایط که نیاز به جهاد تبیین داریم ؛ ولی ایشون توضیح دادند که یکی از اهداف مهم فروش بلیط و پخش انیمیشن این هست که بتونیم با مامانای بچه هایی که میان فیلم رو ببینن و همچنین با خود بچه ها ارتباط غیرمستقیم و دوستانه بگیریم و ان شاء الله اگه میسر بود، ارتباطمون ادامه دار و عمیق بشه.
با جان و دل قبول کردم و مشغول شدم.
همچنان پیگیر فروش این بلیط هستیم.
فعلا که داریم با یکی از مدارس هماهنگ میکنیم تا به توافق برسیم و ان شاء الله دانش آموزانشون رو بیارن و انیمیشن رو ببینن و ما هم باهاشون دوست بشیم و...
در حین انجام این کارها بودیم که قرار شد برای پارک
برنامه ریخته بشه،یعنی اینکه تو پارک برای بچه ها برنامه داشته باشیم و غیر مستقیم با مامانا هم ارتباط بگیریم.
( به در بگیم، دیوار بشنوه)
باید یه جلسه برگزار میکردیم برای تصمیم گیری درمورد جزئیات برنامه،برای جلسه مکان لازم داشتیم، که من از دوستان خواستم که جلسه منزل ما باشه؛اونها هم با کمال میل پذیرفتن.
فردا شد و حوالی ساعت سه عصر بود که اندک اندک جمع مستان از راه رسیدند و من خیلی از دیدن یکی از دوستان مجازی که پیگیر بودم ببینمشون حتما، خوشحال و شاد و خندان شدم...
یه دوست مهربون هم برام یه ظرف خوشگل ترشی با یه بسته بندی ساده و قشنگ آورد.
دوستان که دیدند سرم شلوغه تو منزل، قبل از شروع جلسه یکی ظرف های نهار رو شست، یکی چغندرهای پخته شده که کم کم داشت جزغاله میشد رو برام برش داد و تو ظرف چید، یکی دیگه از دوستان؛ خونه مون رو مرتب کرد و من چقدر خوشحال بودم از داشتن دوستان اینچنینی...
خدایا شکرت...
ان شاء الله قرار بر این هست که میلاد عمه سادات برنامه پارک رو اجرا کنیم،فروش بلیط انیمیشن لوپتو رو اونجا هم داشته باشیم.
باشد که دست یاری خدای مهربون همراهمون باشه.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
بسم الله النور🌱
دعوت بودیم منزل یکی دیگر از دوستان مادرانه ای، به صرف دیدار و گفتگو با روی ماه دوستان
وارد خانه ی نرگس جان که شدیم عطر و بوی چای لبریز می آمد،
هیچ فکر نمی کردم جمعیت اینقدر پربرکت باشد، دست مریزاد به نرگس جان که با وجود دو جوجه ی بازیگوش ، تدارک این گپ و دورهمی، و باب آشنایی ارزشمند را دیده بود.
همسایه ها از کوچه ی بالاتر و پایین تر، خود را رسانده بودند، از مادر هجده ساله ی بارداری که ظاهرش اشتراکی با جمع نداشت تا بانوی فعال فرهنگی که فعلا مشغول به شغل شریف مادری بود و بیان شیوایش دل می برد.
بانو عباسی برایمان از ضرورت اتحاد و اشتراک گفت، از وطن و ایمان به خاکمان، از دسیسه های دشمنان قسم خورده ی ایران اسلامی مان
شنیدیم و سوال های پیش آمده مان را پرسیدیم، شله زرد طلایی و باب دندان نرگس بانو را به جان مزه کردیم و دلهایمان پر کشبد در این آشنایی های تازه.
راستی...
اگر برایتان جای سوال است که این همه مادر همراه با وروجک های آزاد و پرانرژی چطور می توانستند دل به گفته های سخنران بدهند بدانید و آگاه باشید که...
مادران کاربلد و خلاق "واحد کودک دردانه ی مادرانه" این بار داستان جوجه ها و مشارکتشان در برابر روباه مکار را زندگی کردند و دوستانِ در تله افتاده شان را نجات دادند،برای متنبه شدن متجاوز راهکار دادند و با فارغ شدن گفتگوی مادران با دل خوش به آغوش گرم آنها برگشتند، با هدیه هایی از جنس تاج جوجه ای به یادگار
این جهاد دامه دارد...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادر_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*نذری شادی*
پسر: مامان میخوام برای بچه های اروم کلاس هدیه ببرم.
اخه مبصر شدم اگه شما اجازه بدین بهشون یه هدیه بدم.
این چند روزی که مبصر بودم آقامون گفت ، امیریوسف از همه تون بهتر کلاس رو مدیریت میکنه،شاید یه هفته اضافه هم مبصر باشه.
من: فکر خوبیه...چی مثلا؟
پسر: نمیدونم، باید فکر کنم.
من بلافاصله و بدون مکث ادامه دادم: فردا برو سرکلاس به بچه ها بگو برای کسایی که اروم باشن حتما یه چیز خوشمزه میارم براشون؛که اونایی که ارومم نیستن خبر داشته باشن، شاید ارومتر بشن.
پسر: آخ جون.چشم
چی ببرم اونوقت؟
من:فرنی درست میکنم.
هم به مناسبت پیروزی تیم ملی فوتبالمون؛هم به عنوان نذری و هم شادی و جایزه دوستات.
پسر: عالیه مامان. ممنونم
با سرعت بغلم کردم و منو بوسید❤️
امشب خیلی خوشحال بود مامان پایه ای داره برای هر طرح و برنامه مفیدش.
اون خوابید و من شروع کردم به بسته بندی نذری های ساده حاج قاسمی😭❤️🌹
اصلا مگه میشه سالگرد سردار نزدیک باشه و نذری به اسم حاج قاسم جان❤️مُهر نخوره؟
یه ظرف فرنی
یه در پرچمی
یه عبارت کوتاه
یه قاشق
راستی دلم نیومد فقط یه عده از بچه ها نذری بگیرن. برای فضولا 😉هم ژله اماده میخرم صبح و به اونا ژله میده و بهشون میگه تا اخر هفته اروم باشید و شلوغ نکنید برای شما ها هم فرنی نذری میارم.⭐️
میشه با همین مسائل کوچیک یه نذری موندگار داد
موندگار از این لحاظ که تو ذهن بچه ها جاودانه میشه که آره... مهمون حاج قاسم بودن خیلی خوشمزه ست.❤️🍮
قراره به دوستاش بگه پرچم و عبارت رو از روی در بردارید و به عنوان یادگاری بچسبونید گوشه دفترتون🇮🇷
*اینم قصه امیریوسف و نذریش*
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
چهارمین جلسه تدریس دوره مهارتی_معرفتی مادران میدان تبیین
موضوع: حساب و کتاب انقلاب
با سرجمع شدن مادرها، استاد محترم بحث خود را آغاز میکنند.
" تفاوت بسیار مهمی که در نظام فکری انقلاب اسلامی برخلاف سایر نظام های سکولار دنیا وجود دارد توجه به نظام محاسبه در کنار نظام اندیشه است.
دستگاه محاسباتی امام و حضرت آقا مبتنی بر چندین شاخصه کلیدی هست از جمله :
نگاه توحیدی
سنت های الهی
ایمان به راه و به مردم
فهم درست از مکانیسم پیروزی و شکست و امتحان و ابتلا
حرکت دیدن نهضت
نصرت الهی
آرمانگرایی در کنار واقع بینی
و ... است.
و امروز تمام تلاش دشمن، تغییر این نوع نظام محاسبه در مردم است.
با اینکه در طول کلاس، یکی دو نفر از مادران خیّر سعی در کنترل و سرگرم کردن بچه ها در بیرون از کلاس دارند، اما از آنجا که کودکان در هیچ چارچوبی نمی گنجند، در تمام طول کلاس صدایشان طنین انداز بود.
با شروع اذان، ادامه کلاس به بعد از نماز جماعت موکول شد.
در ادامه نیز استاد محترم به شرایط و واقعیات کنونی ایران و جهان اشاره داشتند که سراسر تزریق امید و انگیزه بخش بود.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نذر فوتبالی*
امروز هم نذری پیروزی تیم ملی فوتبال مون رو مقابل آمریکا آماده کردم تا برسه به دست همسایه و من مطمئنم دعا اثر دارد❤️
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*نذر* شهربانو خانم،همسر بزرگوار امام حسین (علیه السلام)
برای پیروزی تیم ملی فوتبال مقابل آمریکا ی جنایت کار
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جشن هواداری از تیم ملی ایران 🇮🇷*
مامانها ی دهه ی شصتی، هفتادی، و بچه های دهه هشتادی و نودی قزوین سنگ تموم گذاشتن 👌 👏 👏 👏
ببینید و لذت ببرید
#برای_ایران
#امام_زمان
#مهدیاران_قزوین
#ید_واحده
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*لبخند اتحاد*
بسم رب الشهدا
- دوستان میآیید برای شهدای امنیت بستههای قشنگ درست کنیم، خیرات بدیم؟
پاسخ دوست دغدغهمندمان شد یک همت گروهی از مادران منطقه حکیمیه تهران.
یکی تور و ربان خرید، یکی کیسهها را دوخت،
دیگری دفترچه و خطکش سفارش داد، آن یکی خوراکیاش را تهیه کرد.
بسته ها که آماده شد، قراری را هماهنگ کردیم: فردا ساعت ۱۲ روبهروی دبستان فدک.
ساعت تعطیلی بچهها، خودمان را جلو مدرسه رساندیم.
بسته ها را به پیوست لبخندی صمیمانه اینگونه به دست مادران دادیم: هدیهای هست از طرف شهدای امنیت برای شما و فرزند گلتون.
با حجاب و بی حجاب بستهها را با لبخند و تشکر میگرفتند و باز هم فهمیدیم رشته محبت بین ما ایرانی ها را، تیغ هیچ رسانهی خارجی نمیبرد.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#مادران_میدان_شمال_شرق_تهران
#جهاد_تبیین
#ایران_سربلند
@madaranemeidan
*حظ مادری*
این کار دختر کلاس دوازدهمی منه،
به مناسبت میلاد خانم حضرت زینب سلام الله علیها؛برای حدود۱۵۰ تا از بچه های مدرسه اش،
تو هر برگه یه متن کوتاه نوشت،شکل ستاره درست کرد با شکلات ،تا به بچه ها بده...
برای سه فرزند دیگه هم،شکلات همراه با یه متن کوتاه؛برای میلاد که فردا برای همکلاسی هاشون ببرن...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*📚باغ کتاب📚*
پنج شنبه،۳ آذر بود که همراه تعداد زیادی از خانم ها،از گروه های مختلف و مادرانه شمال شرق تهران؛حکمیه جمع شده بودیم.
چند سری بسته فرهنگی آماده کردیم:
۳۰۰ تا بسته کلیپس دار،که همراهش جمله زیبا درباره حجاب بود،
و ۳۰۰ بسته شکلات؛به همراه متن باحال حجاب تهیه شد و بین افراد پخش شد این دفعه،دو دسته مخاطب رو برای بسته ها هدف گرفتیم...
و یک نامه هم نوشتیم،چهل تا امضای ناب پای نامه زدیم
و بابت شرایط باغ کتاب از مسیولینش مطالبه کردیم...
جالب اینجا بود که فقط حضور دسته جمعی ما؛ باعث شده بود بعضی از افراد که شالشون رو انداخته بودن دور گردنشون با دیدن اینهمه محجبه ناخودآگاه شالشونو مینداختن رو سرشون...
موقع گرفتن بسته ها لبخند میزدن و
صدای پچ پچی که مدام شنیده میشد چقدر چادری زیاد شده اینجا...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#مادران_میدان_شمال_شرق_تهران
#جهاد_تبیین
#ایران_سربلند
@madaranemeidan
دومین بار بود که میدیدمشان.
سه دختر نوجوان دوستداشتنی با کلی سوال و گره ذهنی.
از همان بار اول که در میهمانی قبلی سر صحبت را با آنها باز کردم به سادگی و صفا و صداقتشان غبطه خوردم.
سوالات زیادی توی ذهنشان میچرخید که من در جلسه اول دوست نداشتم پاسخی به آنها بدهم. فقط میخواستم حرفهایشان را بشنوم.
دیروز هم برای دومین بار در میهمانی تبیینی دیگری آنها را دیدم. یعنی این بار یکی از همان دخترها میهمانی گرفته بود و از ما هم دعوت کرده بود برویم.
این بار چهار نفر دیگر از دوستانشان هم بودند.
ما رفتیم توی اتاق مشغول گپ و گفت با دخترها شدیم، مادرها و بقیه میهمانها توی سالن میخواستند مستند "بازگشتگمورا" ببینند. البته به این تجربه رسیدیم که در یک جمع ناهمسان و از سنین مختلف و در یک محیط غیر از سالن اکران، پخش مستند گزینه مناسبی نیست و راه بهتر، شکل دادن گفتگو پیرامون موضوع مستند و انگیزه دادن جهت تماشای آن در فرصتی دیگر است.
و اما داخل اتاق با گلدخترهای دهه هشتادی مشغول گفت و گو شدیم.
البته من سعی داشتم بیشتر شنونده باشم. میهمانهای جدید هم دغدغهها و مسالههایی شبیه سه نفر قبل داشتند.
چرا مثل پسرها آزاد نیستیم؟
چرا به خاطر آنها باید حجاب رعایت کنیم؟
داشتن دوست اجتماعی چه اشکالی دارد؟
و.....
چیزهای زیادی دستگیرم شد که مهمترینش این بود که چقدر این دخترهای نوجوان و جوان دوستداشتنی و پاک بودند.
تا پای حرفهایشان ننشینی و درد دلهایشان را گوش نکنی، تا جرقههای فطرتشان را نبینی، تا خلاها و کمبودهای دوران رشدشان(که خودشان تقصیری در آن نداشتهاند) را نبینی، متوجه این نکته نمیشوی.
این جلسه هم بنا نداشتم زیاد حرف بزنم. میخواستم بیشتر شنونده باشم.
مهرشان به دلم نشست.
بنا شد یک گروه بزنیم و هفتههای بعد هم با هم قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. این هم رزق زیبای امروز من بود.
این روزها میفهمم که چقدر برای جوانها و نوجوانها و فرزندان آینده سرزمینمان کم گذاشتهایم.
باید برگردیم و جبران کنیم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"نوشتههایی از جنس دوستی"
بعضی هاطوری برخورد میکنن انگار من دشمنشونم
به همکلاسیام میگن این چادریه؛ چرا باهاش دوستین؟
●• اینها را من میگویم
↻خب راستش را بخواهید مدرسه را همانطور که بود دوست داشتم
با رقابت های رفاقتی و خنده های بی پایانِ دوستانه و دلخوشی های کوچکش
اما چند وقتی است اوضاع بهم ریخته
بین بچه ها شکافی عمیق ایجاد شده!
یا باید اینوری باشی یا اونوری
مثل من چادری را دشمن میدانند و خودشان را دشمن ما
این دودستگی اذیتم میکند
دیگر به جای بگو و بخند؛ اخم و گوشه و کنایه است...
جو مدرسه سنگین شده و روی دیوار کلاس ها، شعارهای مختلف خودنمایی میکند
تنور شایعات بدجوری داغ است
این روز ها در مدرسه بحث، بحثِ زیست و ریاضی نیست
بحث انتقام است و براندازی...
↯می گویم: کاش همه چی همان بشود که بود؛ غرق خوشی های گذشته بودم
_ مادر اما ناگهان فکری به ذهنشان رسید: چهارشنبه ولادت حضرت زینب سلام الله علیها است؛ میتونی شکلات ببری و در کنار این شکلات ها دست نوشته ای رو مهمون چشمای دوستانت کنی
∞خوشحال شدم؛ خیلی زیاد...
با ذوق شروع کردم به نوشتن
اما نه از جنس این روزها، بلکه نوشته هایی از جنس دوستی، دوستی با خدا...
🌿••|چهارشنبه بود
شکلات های رنگی با چاشنی دست نوشته هایی از جنس محبت، دوستی و وحدت، بین بچه ها پخش میشد...
دیگر خبری از تفاوت ها نبود
از اینکه تو چادری هستی و فلانی بی حجاب
ذوق میکردم از ذوق هایشان، از برق چشمانشان هنگام خواندن دست نوشته ها
از اینکه دوستم من را به کناری کشید و گفت: یه ماهی میشه با خدا قهرم و الان که ستاره رو باز کردم نوشته شد بود و خدایی هست بالاتر از حد تصور...
[🖇☁️] و حالا سیل تشکر ها بود که به سمتم جاری میشد و من مبهوت این همه مهربانی...
🌾•• آن روز با زبان بی زبانی فریاد زدم: فارق از رنگ و لهجه؛ ما همه ایرانی هستیم و این تفرقه، توطئهی دشمن. همهی ما فرزندان علیبنابیطالب علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها هستیم. ما باید در کنار هم باشیم و نه در روبه روی هم؛ که جنگ بین ما، همان پیروزی دشمن است
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*ترشی تبیینی*
فکرم درگیر حرف های این روزهای فامیل بود.
اعتراض به معیشت، اعتراض به مسئولین، نادیده گرفتن نوجوان ها......
این ها حرف هایی بود که توی مهمونی های آشنایان زیاد میشنیدم.
حالا باید چکار میکردم.
تبیین خواهرشوهر و مادرشوهر باید چطور باشه که احترام ها حفظ بشه و سوتفاهم نشه...؟!
چطوری با خواهرم صحبت کنم که جبهه نگیره و بد برداشت نکنه...؟!
قدم اول چیه؟!
یاد حرف های کلاس تبیین افتادم:
"خدمت و محبت لازمه و مقدمه ی هر تبیینی است."
بلند شدم از ترشی های دست سازم که خیلی پیششان طرفدار داره، هرکدام یک شیشه جدا کردم.
بازهم یک جمله ی دیگه توی ذهنم تداعی شد:
"از دعا و توسل غافل نشین که دل ها دست خداست."
توی دلم نیت کردم...
_خدایا با خوردن هر لقمه از این ترشی ناقابل ، خودت شیرینی ولایت و اثرپذیری از حق را به دلشان بیانداز.
اخ جانی که از ته دل، موقع تحویل، گفتند، خیالم را راحت کرد و خدا رو شکر کردم.
باید این محبت ها را بیشتر و خالص تر کنیم تا حرفمان اثرگذار باشد.
حالا دارم به قدم های بعدی فکر میکنم
باید خودم را مجهز تر کنم...
باید کلاس های تبیین را با جدیت بیشتری دنبال کنم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*زمینه سازان هشتادی*
دوتا خواهر دهه هشتادی دارم
هردو دانشجوی تهران هستند.
از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد.
انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد
دنبال زبان مشترکی بودم.
یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود...
انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن...
خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔
اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه
اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند
چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند.
چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند.
طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است.
کمی که مسائل را باز کردیم
دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت
گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم.
از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭
نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن،
ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است
فقط باید دریابیمش.
چقدر براشون کم گذاشتم
باید جبران کنم
"خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین"
حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد:
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.*
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه...
_آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه.
سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون.
قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند.
به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون.
یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م.
با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه میبره.
سرکوچه منتظر وانت می مونیم.
کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر میکنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰.
همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند.
نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم.
با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن.
یهو یکیشون میپرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟
از جسارت و صداقت شون خوشم میاد.
لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست.
بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم.
تشکر میکنند.میگم بچه ی کجایید؟
میگن خ ناوی.
میپرسم اینجا کاری دارید؟
میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه.
میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام.
اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید.
بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه!
با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی.
با سر تاییدشان میکنم.
ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو میدوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم.
وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری میپرسه
خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟
اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است.
ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟
توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون.
خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه.
میگه:
ما نمیدونیم.شما بگید.
گیر میفتم وای خدا کمکم کن.
از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره.
دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟
جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند.
سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره.
وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس.
تیر آخر رو پرتاب میکنم.
میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟
میگن آره خیلی.
میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه.
بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن.
اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان.
بچه ها سکوت میکنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم.
اما حیف که موقعیت ندارم.
کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو میشنیدم و با هم بیشتر گپ میزدیم.
بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم.
از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan
ساعت ۷:۲۵ صبحه.
خانوادگی مشغول صبحانه خوردن هستیم و همزمان سخنرانی استاد پناهیان با موضوع #جهاد_تبیین رو گوش میکنیم.
#مجهزشویمبرایجهادتبیین
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan