eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
680 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
"حضور نداشتم ولی کمک رساندم" از یه جایی به بعد مجبور بودم که شاغل بودن رو کنار زندگیم داشته باشم. از همون لحظه که رفتم سرکار با خودم نذر کردم که با خدا معامله کنم، سر اینکه من تو راه انقلاب و اسلام برای بچه های مردم قدم بردارم خدا خودش برای بچه های خودم جبران کنه اون کمبودم رو. تا اینکه رسیدیم به برنامه ی میرزا.. که یک مدل تبیین غیرمستقیم بود. برنامه صبح بود و من نمیتونستم شرکت کنم.. تا دیدم توی گروه مسئولیت ها رو گذاشتن، منم یه مسئولیت مجازی که نیاز به حضور من در اون روز نبود، یعنی تهیه پرچم رو به عهده گرفتم. از اون جایی که همیشه عادت داشتم کارهامو دقیقه نود انجام بدم، نرفتم برای خرید🤭 تا شب برنامه ی میرزا.. ساعت هفت شب، رفتم برای خرید وسایل.. بعد هم مهمانی یکهویی پیش اومد و تا ساعت دوازده و نیم یک نصفه شب🤦‍♀ بعد هم اومدیم خونه بچه ها گریه و خسته خوابوندمشون خودم هم خوابم برد. ساعت 4صبح هشدار زنگ گذاشته بودم. بیدار شدم ولی خیلی خیلی خوابم میومد. 😴 ولی با خدا عهد کرده بودم که تاجایی که میتونم به واحد کودک کمک بدم. پس 4 صبح بیدار شدم اول وضو گرفتم 2رکعت نماز خوندم و گفتم خدایا اینها همه برای خودت. 😍 وقتی وسایل خرید رو چک کردم دیدم همسرم مقوای آبی نگرفته و بجاش مشکی گرفته.. حالا من موندم و مقوای آبی که نیازه 😧 همینجوری که داشتم کار میکردم یهو یادم افتاد یه مقدار مقوای آبی از اضافات الگوی خیاطی باقی مونده بود که نگه داشته بودم برای کاردستی بچه ها... توی ذهنم جرقه زد که برم بیارم و ازشون استفاده کنم دیدم دقیقا همون رنگی که میخواستم بود. 😃 خوشحال شدم و ادامه دادم به کارم. 2 ساعت و ده دقیقه کار پرچم ها طول کشید. بعد نماز صبح رو خوندم و اماده شدم تا ساعت شش و بیست دقیقه برم سرکار. خیلی حس خوبی بود بخاطر اینکه تونستم مبارزه با نفس کنم و چهار صبح بیدار شدم. اولش سختم بود ولی بعد نماز خیلی اروم شدم و امیدوارم خدا خودش برای بچه هام کمبود حضور من توی خونه رو جبران کنه. 😇 @madaranemeidan
برای برنامه "میرزا کوچک خان" قرار شد بریم تا باهم همفکری کنیم و کاردستی درست کنیم، بچه‌ها گریم کنند و کارها رو انجام بدن. و همزمان قرار شد این کارها بعد از دیدن انیمیشن لوپتو باشه. از اونجا که من یاد قرارم افتادم، با اینکه خسته از سرکار میومدم... مادرم پیش بچه ها بود. بهش گفتم بچه ها رو اماده کنه تا با دوستام بیاد حسینیه هنر. دخترم حنانه اروم بود ولی فاطمه به شدت گریه میکرد. با هر روش و بازی که بود ولی نتونستم ارومش کنم. از ساعت سه تا پنج و نیم اونجا بودم، ولی دیدم فاطمه واقعا داره اذیت میشه، پس اسنپ گرفتم و رفتم خونه. البته مجبور بودم دوباره ساعت هفت بخاطر یه سری کارها مثل دکتر حنانه و.. از شهرک برگردم داخل شهر. و همه ی این سختی ها رو فقط بخاطر دل بچه‌هام و برای مشارکت توی جهاد تبیین تحمل کردم. که تا جایی که میشه به دوتاش برسم. @madaranemeidan
"داستان جوجه و روباه" یکی از مادرا قرار بود، روضه ی تبیینی بگیره و ما به عنوان واحد کودک مادرانه بریم و اونجا برنامه داشته باشیم. از اونجایی که تا مسئولیت ها رو توی گروه میذارن، سریع یه چیزی همون اول انتخاب میکنم، چون اگه انتخاب نکنم، هوای نفسم پیروز میشه و از زیرش در میرم. 😏 برای همین سریع گفتم خب، مسئولیت قصه گویی با من باشه. 🙋‍♀ قرار شد قصه رو هم خودم بنویسم. بعد از کش و قوس های فراروان، قصه رو نوشتم و ویرایش کردم. فک میکنم جزو اولین کارهام بود که قرار بود، اینطوری جلوی مامان ها بصورت بداهه با بچه ها کار انجام بدم. من تا ساعت سه سرکارم مونده بودم چکار کنم؟ اول برم دنبال بچه‌ها یا مستقیم از سرکار بیام مراسم. خلاصه اومدم و به لطف خدا قصه رو گفتم و تونستم اون چیزهایی که توی ذهنم بود رو انجام بدم الحمدلله. 🤲 البته هنوز جای کارم داشت. انتقاد هم به کارم بود ولی میهمانها و بچه‌ها و دوستان واحد کودک در کل راضی بودن و خیلی خوب بود. بعد از سرگرم کردن بچه ها توی اتاق، براشون تاجی که شکل جوجه بود درست کردیم. قرار شد بیاییم توی سالن تا در حضور مادرا قصه‌ی جوجه‌ها رو برای بچه‌ها اجرا کنیم. صدای جیک جیک جوجه‌ها رو از توی اسپیکر پخش کردیم و بچه‌ها که همشون روی سرشون تاج جوجه بود و مثلا جوجه شده بودن، وارد شدن. قصه از این قرار بود که جوجه‌ها خوشحال و خندون با هم بازی میکردن و خوشحال بودن تا اینکه روباه پیر حقه‌باز میاد و چند تا از جوجه‌ها رو با وعده دونه طلایی گول میزنه و با خودش می‌بره. هر چی جوجه‌های دیگه به اون چندتا جوجه میگن نرین این روباهه دروغ میگه گولتون میزنه و... اونا گوش نمیدن و توی تله روباه میفتن. تا اینکه جوجه‌ها با کمک مرغ دانا دست همو میگیرن و متحد و قوی میشن و میرن اون جوجه‌هایی که توی تله روباه افتادن رو نجات میدن. هدفمون این بود که لزوم وحدت و همدلی و هوشیاری و دشمن‌شناسی و.... رو در قالب قصه برای بچه‌ها و مادرا بگیم. @madaranemeidan
دودمه3.mp3
293.6K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ می‌دهم جان و جهان را بر سر پیمان خود مثل زهرا مادرت، مثل زهرا مادرت می‌کنم نذر قیامت، جانِ فرزندان خود مثل زینب خواهرت، مثل زینب خواهرت @madaranemeidan
دودمه1.mp3
308.5K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران انقلاب و رهروان زینبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم بیرق زهرا به دوش و ذکر زهرا بر لبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم @madaranemeidan
دودمه2.mp3
305K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران را خوانده رهبر، رهبرِ پیر خمین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم پایِ کار انقلاب و رهرو راه حسین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم ✨امام خمینی(ره): بانوان رهبران نهضت ما هستند.✨ @madaranemeidan
*هیات تبیینی* چند شب پیش با خودم عهد کرده بودم هر شبی که هیات رفتم یک نفر را با خودم ببرم . عصری به چند تا از بچه های مدرسه پیام دادم ، که می‌آید بریم اردو ، اردوش از ساعت ۷ عصر شروع میشه تا ۱۲ شب . از چند تا از بچه ها سه تا گفتند میان. شماره مادراشون رو گرفتم و زنگ زدم و اجازه رو گرفتم و گفتم میام برمیدارمشون و دوباره برمیگردونم. رفتیم هیات ، مهدیه امام حسن. گفتم یه جایی ببرمشون سینه زنی کنند . اما بگم از اتفاقات هیات رسیدیم به در ورودی اومدند بیان تو ، از لباس هاشون خجالت کشیدند، یکی شون گفت خانم بسیجی ها نباشند اینجا بگیرنمون، اشاره کردم به سر در هیات که نوشته بود (بسیج ناحیه غرب تهران) ، خندیدم گفتم اینجا پایگاه اصلیشونه اونها شوک 😱 من خنده😁 گفتم نگران نباشید بیاید با هم میریم داخل . رفتیم صفِ ساندویچ و نوشابه بود کلی ذوق کردند مگه هیات ساندویچ میده😂 رفتیم نشستیم ساندویچ خوردند گفتند خب میریم ؟ گفتم کجا؟ تازه میخواهیم بریم داخل. گفتند واا کدوم داخل ؟ مگه جایی هست که بریم بشینیم ! اول فکر کردم مسخره می‌کنند بعد فهمیدم اینها از هیات فقط دسته و سَر کوچه و نهایت خورشت قیمه دیدند 😢 رفتیم ، نشستیم. سخنرانی تموم شد گفتند میریم؟ گفتم نه ! تازه روضه داریم و سینه زنی روضه شروع شد . قیافه بهت زده دیدم که داشت به جمعیت نگاه میکرد. گفتم دخترم ، اگر جایی از روضه و اشعار را نفهمیدی بگو ،این مردم چون داستانها رو بلدند شروع نشده گریه می‌کنند . گفت اره ،نمیفهمم واقعا چه خبره اینجا . گفتم خب بپرس گفت خانوم *علی اصغر کی بوده* ؟ خانوم میگن *وَشمرُجالسو...* چرا جمعیت داد میزنه ... دیگه نمیدونستم بُهت من بیشتر بود یا بهت اون ! ولی میدونم تمام امشب داشتم به حال خودم گریه میکردم و اینکه چند تا دیگه مثل این دختر تو مدرسه ما هست 😭 دخترهایی که تمام سه ماه گذشته روسری هاشون رو در میاوردند که به آزادی برسند ... ومن میگفتم آزادگی از آزادی مهمتره چرا نمیفهمند ! یکی شون امشب پیش من بود و من میدیدم که هیچ چیزی از عاشورا و آزادگی نمیداند 😭 راستی یه تشکر ویژه هم امشب داشتم از خانم خادم هیاتی که با یک رفتار بسیار زننده ای اومد گفت، دختر روسریت رو سر کن و من را مبهوت خودش کرد🙄😳 آخه وسط سینه زنی، تو سیاهی ، قسمت خانومها،گوشه دیوار ... چی کار به کار یه روسری افتاده این دختر داری . اونم دختری که برای اولین بار داره روضه ی *مادر و چادر و سیلی و پهلوی شکسته* رو میشنوه از امشب احساس میکنم جهاد تبین خیلی سخت تر شد. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*تبیین خواهرانه* خواهرانم دانشجو هستند دانشجوی یکی از ابر شهرها ترم پیش حالشون زیاد خوب نبود افسرده و پژمرده... اما از من و از این راه دور چه کاری برمیومد متوسل شدم به خواهر اقاجان مون حضرت فاطمه ی معصومه ازشون خواستم خواهری کنه برای خواهران غریبم این ترم نگم براتون که حال شون چقدر خوب و عالی شده برای بار هزارم دلم قرص شد از توسل به ائمه... قدم اول را برداشته بودم این مدت حسابی هوای خواهرامو داشتم بی نصیحت و چشم غره با محبت و بی منت خالصانه و به نیت تقرب دل ها بهم... حالا وقت قدم دوم بود وقت تبیین وقت عملی شدن فرمان رهبرم زمان جبران کم کاری هام نسبت به خانواده، فامیل و همه ی هم کیشانم زمان نزدیک کردن قلب و ذهن خواهران نوجوانم به اسلام و انقلاب... از دوستان اهل مطالعه پرس وجو کردم لیستی از کتاب های جوون پسند نوشتم توی کانال کتابخانه مجازی مادرانه گذاشتم تا امانت بگیرم و اول خودم مطالعه کنم چند تایی شو پیدا میکنم و شروع کردم به خوندن اما فرصتم کم بود اخر هفته مسافر بودن بچه هامو سپردم منزل مادرم و رفتم پاتوق کتاب ورق زدم و ورق زدم از بین چندین کتاب پنج شش تا رو انتخاب کردم وخریدم که بعدا سه تاشون کادوپیچ شدن از جمله تولد در لس انجلس ستاره ها چیدنی نیستند .. اما نوجوان است و عاشق چیزهای تو دل برو پس راهمو کج کردم سمت مغازه ی تزییناتی، کادویی قلبی شکل و بسی شکیل خریدم اما باز هم دلم ارام نمیگرفت و با خودم فکر میکردم: یعنی کتابها رو میخونند؟ یعنی اثرگزاره؟ اذان مغرب بود نوزاد کوچکم رو سپردم به بچه های بزرگترم رفتم امامزاده محله مون که تازه همسایه شدیم😍 نماز خواندم متوسل شدم به آقا و بانو فاطمه ی معصومه ازشون خواستم کمکم کنن تا نقص ها و کم کاری هام رو جبران کنم😭 به زبان قاصرم، کارهام و هدیه های ناچیزم، نوری قرار بدن تا موثر واقع بشه... حالا اروم شدم کتاب ها و هدیه را کادوپیچ کردم بعلاوه ی شکلات های قلبی و نامه ای پر از مهر، تقدیم شان کردم بسی ذوق زده شده بودن. اما این پایان راه نیست محبت، هدیه، کتاب، تبیین، توسل، گفتگوهای خواهرانه، همه و همه .. باید ادامه دار باشه تا موثر واقع بشه باشد که مورد رضای حق قرار بگیرد چرا که دل ها دست خداست @madaranemeidan
*قسمت اول* بازار جهاد تبیین دوستان داغ داغ بود. هر روز گزارش کارِ دوستان رو میخوندم و با خودم فکر میکردم چه کاری از دستم برمیاد؟! تا اینکه یاد یه دوست خانوادگی و قدیمی افتادم با حاج خانم تماس گرفتم و از افکار و ایده هایی که تو سرم میچرخید و جامه عمل نمی پوشید گفتم... خیلی استقبال کردند گفتن خونه من در خدمت شما جوانان و دغدغه مندان هست. گفتم خدا خیرتون بده ولی چجوری نوجوونا و جوونا رو جذب کنیم؟ گفت من با چند تا از دخترهای فامیل تماس میگیرم ببینم چی میشه! خلاصه یه جلسه برای معارفه و محک زدن من و دوستان جوان شکل گرفت. قبل از رفتن به جلسه با یکی از دوستان که سابقه ی برقراری ارتباط با نسل جدید رو داشتن تماس گرفتم و ایشون راهنمایی های خوبی کردن من هم بر طبق نقشه راه جلو رفتم. اندک اندک جمع دختران جوان از راه رسیدن تو چهره همه نوعی شک دیده میشد... تا جایی که جا داشت لبخند داشتم و سعی میکردم فضا رو دوستانه کنم، زمان به سرعت میگذشت و هنوز یخ دخترا باز نشده بود... ولی من دیگه باید برمیگشتم خونه چون بچه هام منتظرم بودن. حالا نوبت اونا شده بود ، سرِ درد دلشون باز شده بود و دوست داشتن هنوز صحبت کنن. قول دادم هر هفته یکی دو ساعت با هم بشینیم و به قول معروف هر چه میخواهد دلِ تنگشان بگویند.... شماره هاشون رو گرفتم و یه گروه تشکیل دادیم. طی هفته چند تا کلیپ فرستادم و خواستم درباره اش فکر کنن. شکر خدا بازخورد خوبی داشت. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال... پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم سال بعد فاطمیه را قرار است توی مشهد زندگی کنم‌. دنیا حساب و کتاب هایش خیلی با دو تا دو تا چهارتای ما فرق می کند. فاطمیه ۱۴۰۱ است و من نشسته ام توی ماشین. چشم دوخته ام به مسیر موکب و منتظرم همسرم با چای استکانی برسد. چای را از دستش بگیرم و قاشق را بردارم و تند تند هم بزنم و حظ کنم از این صدا و آب و رنگ و هوای پر از فاطمیه. غرق دنیای خودم شده ام که یک دفعه صدای آشنا می شنوم. سرعت همزدن قاشق توی لیوان را کم می کنم و گوشم را تیز می کنم. ما ملت گریه سیاسی هستیم...ما ملت گریه سیاسی هستیم....با ذوق به همسرم می گویم:« می شنوی محسن صدای امام می آد!!! می شنوی صدای امامو...!!» انگار ۱۲بهمن شده و امام دارد توی بهشت زهرا برای دشمن خط و نشان می کشد. چای را سر می کشم و می دوم به سمت صدا. می خواهم بدانم این خوش سلیقگی از کجا آب می خورد. قدم به قدم به صدا نزدیک می شوم. می رسم به موکبی که با لوسترهای درخشان آویزان شده از سقفش تزیین شده است. سماورهای بزرگ طلایی چیده شده روی میز جلوی موکب هم در حال غلغل کردن است. سینی های استکان و نعلبکی هم مدام پر و خالی می شود. می روم به قسمت خواهران و دنبال یک خانم می گردم. اما خبری نیست. چشمم به نوجوانی می افتد که گوشه ی موکب نشسته و زل زده به گوشی اش. خودم را به پشت موکب می رسانم و آرام صدایش می زنم. بدون آن که سرش را بلند کند می گوید:« خانم چایی از اون ور میدن.» لبخندی می زنم و می گویم:« چایی نمی خوام. ازین صداها که دارین پخش می کنین می خوام.» سرش را بالا می آورد و نگاهی بهم می اندازد. _صدای چی خانم؟ مداحی منظورتونه! _نه اون صدا قبلیه. یه آقا بود داشت چی می گفت ما چی هستیم...؟ما ملت...؟ _آها امامو میگی؟ اسم امام که از قد و بالای کوچکش می زند بیرون، قند توی دلم آب می شود. ذوقم را پنهان می کنم و می گویم:« آره آره آفرین. توی سر و صدای ماشینا کامل نفهمیدم چی گفت.» بلند شد رو به رویم ایستاد، بادی به غبغب انداخت و گفت:« ایشون امام خمینی هستن آبجی! میگن ما ملت الکی گریه کن نیستیم. واسه چیزای به درد بخور گریه می کنیم.» دیگر نتوانستم ذوقم را به رویش نیاورم. با خنده گفتم:« مگه تو چند سالته انقد قشنگ امامو می‌شناسی و ازش حرف می زنی؟» زیرچشمی بهم نگاهی کرد و گفت:« ۱۴سالمه» گفتم:« ماشاءالله خیلی خوب موندی بهت نمیاد. ببینم امام رو چه طور شناختی ؟ اصلا کی بهت گفت اینو پخش کنی؟» دستی رو صورتش کشید و گفت:« خودم! بیا گوشیمو ببین من مسئول پخش صوت اینجام. تازه هنوز از امام دارم که پخش کنم.» پرسیدم:« خب پیش کی امام رو شناختی و یاد گرفتی؟ دوست دارم منم ازت یاد بگیرم.» اسم استادش را که گفت تا ته قصه را خواندم. از آن حاج آقاهای آدم حسابی بود. لبخندی زدم و بهش گفتم:« خداقوت به استادت و تو که انقد شاگرد زرنگی و درساتو خوب بلد شدی. حالا بمون منم برم برات یه چیزی بیارم.» دویدم به طرف ماشین و از توی داشبورد، دو تا کتاب نوجوان برداشتم و برایش بردم.» از اسم کتاب ها و موضوعش که گفتم برق دوید توی چشم هایش. سرش را انداخت پایین و تشکر کرد و رفت دوباره همون گوشه ی نیمه روشن موکب نشست. مزه ی شیرین این موکب برای همیشه زیر زبانم خواهد ماند. @madaranemeidan