eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
680 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
راستشو بگم هر سال تابستون و زمستون یه جور تو خونه میگردیم👗👕 سال های پیش هم با خودم میگفتم دما رو کمتر کنم و لباس بیشتر بپوشیم🧥🥼 ولی خوب شاید متاسفانه همون جور عادت کرده بودیم و ترک عادت برامون سخت بود، البته داشتن بچه کوچیک هم بی تاثیر نبود👶، با خودم میگفتم اگه دمای خونه رو بیارم پایین و بهش لباس بپوشونم بازم کوچیکه و از لحاظ تنفسی سرما میخوره😬 ولی شرایط امسال با همه ی سال ها فرق داشت، افت فشار گاز و اخطار قطعی، خودش تلنگر خوبی بود تا بیشتر و بهتر قدر گاز رو بدونم، قدر روزایی که تا جایی که دلم میخواست شعله گازو زیاد میکردم و اصلا فکر هم نمیکردم که گاز فقط مختص من نیست و گذشته از هزینه ی ناچیزی که براش داریم میپردازیم، سرمایه ی ملیه و باید درست استفاده بشه😔 وقتی که احساس نگرانی کردم که فشار گاز کمه و شاید گاز شهرمون قطع بشه🙁 راستش اول اول به فکر بچمو و بقیه بچه ها افتادم🥺 مطلب زدم تو گروه مادرانه شهرمون که بیایم دست به دست هم بدیم و بیشتر رعایت کنیم، بیاین یه بخاری اضافی رو خاموش کنیم و اونی که هست رو کم کنیم، بیاین بیشتر لباس بپوشیم و کمتر گاز مصرف کنیم، بیاین کرسی و لحاف بذاریم و دنبال وسایل گرمایشی غیرگازی بریم😰 خودمون هیچی، بیاین بخاطر بچه هامون دست به دست هم بدیم و بیشتر رعایت کنیم تا گاز شهرمون قطع نشه🤲 برای اینکه خودم رطب خورده نباشم و منع رطب کنم، پس اولش باید خودم دست به کار میشدم، پا شدم کشو رو کشیدم و ژاکت و شلوار گرم پوشیدم🧥🥼👖 به پسرم هم لباس گرم پوشوندم و برای همسرم هم ژاکت بردم، اصلا با لباس زیاد تو خونه جور نیست ولی در کمال ناباوری گرفت و پوشید😇 بخاری اتاق رو خاموش کردم و درش رو بستم و قسمت تبادل هوای پایین در پتو مسافرتی انداختم، بخاری توی سالن رو کم کردم، رو به شب که میشد هوا سرد تر میشد، جوراب کاموایی🧦 و کاپشن🧥 رو اضافه کردم ولی بخاری رو زیاد نکردم، تو این روزا شعله ی بخاری برام حکم خط قرآن رو داشت که نباید جا به جا میشد🥰 پسرم که کوچیک بود و تو خونه به جوراب و کاپشن رضایت نمیداد گاهی دست میزدم به گوشاش و پاهاش و میدیدم سرده دلم میلرزید و میگفتم گناه داره، بچس، مریض میشه😪 باز به خودم نهیب میزدم و میگفتم این چند روز جنگ، اینه، خط مقدم اینجاست، الان وقت ثابت کردن ادعاهاست💪 مردم برای این مملکت جون دادن، جون پسرشونو گذاشتن کف دستشون و تقدیم کردن، حالا تو با خودت میگی مریض نشه، مریضی که حالا شدم اشکالی نداره و خوب میشه؟🤨 روزی فقط یه بار چای میذاشتم☕ و فقط یه بار برای ناهار غذا درست میکردم🍮 حالا یا شام اضافه غذای ناهارو می‌خوردیم یا شام ساده و سبک و حاضری می‌خوردیم🥪 روزا چون پسرم کوچیک بود و تو سالن بازی میکرد⚽️🧩🧸 تلویزیون میدید🎬 و آشپزخونه میومد🥕🥦🍎 بخاری سالن رو روشن میکردم و اتاق خاموش، شبا برعکس، سالن رو کم میکردم و اتاق روشن و تو اتاق میخوابیدیم و درو می‌بستیم و لباس گرم و پتو🪢 خلاصه این چند روز سپری شد، ما هم یکمی سرما خوردیم🤧🤕😷، یکی دو روزی سردرد بودم و سرم سرماخورده بود، دیگه شال زمستونی رو هم اضافه کردم😅 تا اینکه پریشب دیدم خونه گرم تر شده، اولش مثل این بابا گازیا گفتم کی بخاری رو زیاد کرد👿 و رفتم چک کردم و وقتی دیدم هیچکس🤯😳 به خودم شک کردم ولی به هوا نه🤔 گفتم شاید من گرمم شده، اومدم کاپشنو در آوردم، یکم دیگه گذشت، جوراب کاموایی هامو درآوردم، بعدش شال زمستونی و ... همچنان علامت سوال بودم یکی دو ساعتی🤔 که متوجه شدم، برف اومده و همه جا رو سفید کرده🌨❄ و دمای هوای بیرون بهتر شده🥰 قند توی دلم آب شد و اینو لطف خدا میدونستم که جواب همدلی و همراهی مردممونو داد و به وعدش وفا کرد😇🤲😍 خودش گفت سرنوشت مردمی رو تغییر نمیدم مگر به دست خودشون💪 الان که دارم این مطلب رو مینویسم، هم سرماخوردگی ما خوب شده، هم دمای هوا😊 منم پر از احساس غرورم که اونجایی که باید میبودم، بودم و از اونچه که از دستم برمیومد کم نذاشتم😇 @madaranemeidan
چند روزی است که تقریبا در اتاق خواب ها رو بستیم و توی پذیرایی زندگی می کنیم. قطاری کنار هم می خوابیم، نه که محیط مون کوچیکتر شده، حسابی هم بازی هم شدیم، شبا قبل خواب بازی جا انداختن و غاربازی پتویی و... دو تا پرده هم با فاصله پشت در ورودی زدیم شده یه جورایی عایق دوجداره😜 با خود در سه جداره😁 گاز هم در حد ضرورت روشن می شه. غذاهای زودبازده و زودپز👌 لباس گرم تر می پوشیم و بقول پسرم حالا که پیش هم می خوابیم چه کیفی می ده😂 یه تنوعی شده برای خودش. ما این شبای سرد رو با شرکت در انواع پویش های پاپوشی و سرپوشی و لباس پوشی و... به گرمی طی می کنیم. به این امید که بتونیم خونه یکی دیگه رو هم گرم کنیم. پویش @madaranemeidan
وقتی گازِ شهرمان تصمیم گرفت مِهرَش را بِبُرَد از ما، ما دست‌هایمان را در هم قلاب کردیم تا مُهرِ بی‌مِهری به پیشانی‌مان نَخورَد. گاهی برای اینکه شمعی بیفروزی باید شعله‌ای را خاموش کنی. ما هم به توصیه پدرهمسرم شعله بخاری خانه‌مان را خاموش کردیم و به طبقه بالا کوچ کردیم تا شعله‌های همدلی خاموش نشود. تا تجربه خوشمزه دیگری در دفتر عمرمان ثبت شود. چند روزی است میهمان آقاجون و مادرجون بچه‌ها شده‌ایم. یک روز صبح به سختی خودمان را از زیر دامان کرسی بیرون کشیدیم. خواب دلچسبی بود در این هوای سرد کنار بچه‌ها و آقاجون و مادرجون زیر کرسی. بوی سوپِ مادرجون توی خانه پیچیده بود. سوپ بلغورشیر از غذاهای مخصوص خراسانی‌ها در فصل سرد. دور هم صبحانه دلچسبی خوردیم. وقت درس و مشق بود. بچه‌‌ها دور کرسی مشغول انجام تکالیف‌شان شدند و من گاهی به درس و مشق بچه‌ها سرک می‌کشیدم و گاهی شیرجه می‌زدم توی کتاب "به توان شانه‌هایت". ساعت حدود ده صبح که آفتاب دامنش را پهن کرده بود وسط هال، نشستیم پای سینی دمنوش مادرجون. مادرجون موهای دخترها را شانه زده و سر و صورتشان را با روغن بنفشه چرب کرده بود. اینها تدابیر مادرانه مادرشوهر من است که عاشقشان هستم. هنوز بساط دمنوش جمع نشده بود که صدای اذان توی خانه پیچید. البته نه از گلدسته‌های مسجد بلکه از بلندگوی گوشی‌ها. چادر را انداختم روی سرم که نماز بخوانم. دیدم دخترها هوسِ بازی کرده‌اند. چادر نماز را بالای سرم باز کردم، بال درآوردم و پروانه شدم. شروع کردم دور خانه آقاجون به چرخیدن و بچه‌ها زیر پروبالم می‌دویدند و قهقهه می‌زدند. به تفس‌نفس افتادند. تا نفسی چاق کنند تکبیر گفتم و به نماز ایستادم. نمازم که تمام شد، بالهایم را نبستم و پروازم را بیرون از سجاده ادامه دادم و ادامه بازی با بچه‌ها را پی گرفتم. سفره‌ی نهار خوشمزه مادرجون زیر آفتاب پهن شد. سوپ خوشمزه‌ای زدیم بر بدن. سفره جمع شد و من مشغول ظرف شستن شدم و بچه‌ها مشغول قایم‌باشک‌بازی با آقاجون. روزهای قشنگی بود این روزها. البته این روزها اینقدرها هم رویایی و صورتی نبود. گاهگداری کشمکش بین بچه‌ها بالا می‌گرفت و فریادی بالا می‌رفت و مویی کشیده می‌شد و مشقی خط‌خطی می‌شد و اشکی جاری می‌شد و رویم به دیفال، فحشی رد و بدل می‌شد. و من، مادری ایستاده در فصلی سرد، با دلی پر درد و رنگی زرد، گاهی قربان‌صدقه می‌رفتم تا دعواها فیصله پیدا کند، گاهی ترمز می‌بُریدم و دادوبیداد راه می‌انداختم.🙈 چپ‌چپ نگاه نکنید....🙄 مسیر بدون چالش که لذت ندارد و مسیر مادری پر است از چالشهایی که خلق شده‌اند تا رشدمان بدهند... روزگار ما مادرها همین است دیگر.... در حال رفتن و شدن هستیم دیگر.... گاهی که کاسه سرمان در حال انفجار است، کاسه صبرمان‌ پُر می‌شود دیگر... دعا کنیم در مسیر مادری بمانیم و کامل شویم. پویش @madaranemeidan
"پشت صحنه جلسه یک مادر" خیلی اوضاع خونمون حاد بود. شوهرم گفته بود تا ۱۱ بیای که دیرم میشه.🧐 از طرفی اوضاع احوال مایحتاج خونه از دستم در رفته بود.که یادم نمیاد تا حالا اینجوری شده باشم.😟 معمولا قبلش تدبیر میکنم.💪 مربی پرورشی یک مدرسه از مادرانه کمک فکری خواسته بود برای برپایی نمایشگاهی به مناسبت دهه فجر. جلسه‌ای به همین منظور تشکیل داده بودند. من و یکی دیگه از اعضای شورای مادرانه در جلسه حاضر شدیم. قراربود ظهر مادرم اینا از روستا بیان خونمون.که البته در هاله ای از ابهام بود. تو جلسه بودم و آقامون زنگ زد من دیرم شده سریع خودتو برسون که محمد تنهاس. با کلی استرس و عجله خودمو رسوندم خونه. و آقامون به سرعت از خونه زد بیرون. اونقدر دیرش شده بود که اصلا حتی با هم چشم تو چشم هم نشدیم فقط کفش هاشو پوشید و پرواز کرد دیگع روم نشد بهش لیست خرید بدم🙈 همون موقع مادرم زنگ زد که تا دارن میان تو راهند. حالا لحاف تشکا پهن وسط خونه.😱 سماور خاموش،اشپزخونه کمی بهم ریخته.😰 استکان های چای وسط سالن محمد کلی بهانه میگرفت که چرا برام خوراکی نگرفتی.😩 تو همون شرایط فکرم درگیر تهیه ناهار بود. ولی گوشت قرمز نداشتیم. مرغ هم که بابام نمیخوره.🤯 رفتم تو آشپزخونه با خودم گفتم باشه املت بزارم واااای خدا نون نداریم(بشکل خیلی کم سابقه)😰 گفتم باشه کمه جوش بزارم در فریزر رو باز کردم دیدم کمه نداریم.😣 بی خیال شدم، گفتم باشه استامبولی بزارم یادم اومد روغن نداریم...🤯 به زورررر ته شیشه رو خالی کردم و اونقدر قسم حضرت عباس بهش دادم تا بالاخره کامل خودشو پهن کرد وسط قابلمه و شد ۱/۳ استکان.🙄 با همون پیازو سرخ کردم اومدم سیب زمینی بریزم توش ولی فقططط یه دونه کوچولو داشتیم.🤦‍♀ خلاصه با همونا و مقداری گوجه سر هم کردم ناهارو... ولی با چی بخوریم برنج رو خشک که نمیشه خوردشون. ماست هم نداشتیم. یعنی داشتیم کم بود و ترش بود🤷‍♀ مقداری کاهو داشتیم سالاد درست کردم.و... بدون هویج و ترب و سس .خشک و خالی 🤭 فقط یکم گوجه و خیار داشت. یه پیازم خرد کردم توش و گفتم علی الله🙄 به سرعت برق و باد لحاف تشک ها رو جمع کردم در حالی که زیر شکمم تیر میکشید و دور نافم درد میکرد.🤰 چایی رو دم کردم. محمد هم چنان نق میزد. با وعده ی اومدن مهمونا ارومش کردم. گفتم اسباب بازی ها تو بیار تو آشپزخونه تا با هم بازی کنیم.🚙🚗 مهمون هام رسیدن.🚘 مادر مهربونم طبق معمول بقچه رو باز کرد.☺️ و خدایی که مهربونتر از مادره رزق به غیر حساب فرستاده بود برام.😭 مادرم جوز و کمه رو داد دستم.😃 و مقداری کره گاو😍 و یک عدد نون که برا تو راهشون برداشته بود🤩 مقداری میوه و... به سرعت چای ریختم. اومدم تو آشپزخونه یه گوجه رنده کردم تو جوز و کمه و با آویشن و گل محمدی گذاشتم کنار استامبولی بجای ماست ترش بیرونی😌 مقداری از کره رو به سرعت برق و باد چپوندم کنار برنج بجای روغن پالم.😇 نون روستا رو آوردم تو سفره بجای نون شهری☺️ و با دو پیاله ماست ترش تو یخچال دوغ درست کردم.🤩 سالاد رو هم آوردم کنارشون. خیلی چسبید بهمون. جاتون خالی. تیکه های پازل چنان قشنگ بدون نقش آفرینی من جفت جور شد که خودم متحیر موندم. خدایا خوب بود ولی دیگه خواهشاً منو اینجوری گوشه رینگ نزار دیگه😁 @madaranemeidan
"بازگشت گمورا" اولین بار این دخترا رو توی یک مهمونی تبیینی دیدم. دخترهای خیلی خوبی بودن. ظاهر موجه و مذهبی داشتن ولی خیلی سوالات، شبهات و ابهامات زیادی داشتن در خصوص ماهیت زن، در مورد دین اسلام، درمورد فلسفه حجاب، درباره ابنکه چرا پسرا آزادن و اونا نیستن، درباره محدودیتهایی که دارن و..... من سعی می‌کردم اول حرف هاشون رو بشنوم و بعد توی یک فرصت مناسب باهاشون صحبت کنم. بعد از اون توی یه مهمونی تبیینی دیگه هم دیدمشون و اینجا هم فقط گوش کردم و حرفی نزدم. توی مهمونی تبیینی سوم، براشون مستند رو پخش کردیم. بازگشت گمورا رو که دیدن خیلی توی بهت فرو رفتن. یکی شون بهم پیام داد که این مستند چقدر خوب بود و میشه این مستند رو به کسانی نشون داد که الان میرن توی خیابون و فکر می‌کنن بقیه به فکر حقوق اونان. ولی یکی دیگشون از این مستند به این نگاه رسیده بود که خب پس به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد و همه ی مردها غیرقابل اعتمادند و در واقع نکته ی اصلی مستند رو خیلی متوجه نشده بود ولی من کماکان با این نوجوون ها در ارتباط بودم و دنبال فرصت بودم که مباحث هویت زن رو از پایه های انسان شناسی شروع کنم و بهشون بگم و یه طرح درسی هایی رو اماده کرده بودم ولی واقعا فرصتی برای تموم کردن اون طرح درس ها هنوز پیدا نکرده بودم که خیلی زمان می برد. درنتیجه تصمیم گرفتم با توکل بر خدا همه ی اون چیزی که میخوام اخر بهشون بگم، همین اول بگم. توی گروهی که براشون تشکیل داده بودم توی دوسه تا ویس براشون لپ کلام رو گفتم. بازخوردها متفاوت بود یکیشون خیلی خوب مطلب رو گرفته بود دوتای دیگه یه مقدار درگیر جزئیات شده بودن و خیلی مطلب رو نگرفتن. ولی بازم خیلی خوب بود سوالاتی پیرامون اون ویس ها و صحبت ها پیش اومده و در موردش گفتگو شد. بعد از اون، من حس می‌کردم.. خب ایا ادامه دادن این صحبت ها و گفتگو ها با این دخترای نوجوون خوبه موثره یا نه؟ ایا انجام بدیم یا ندیم؟ ایا این حرف ها به دردشون میخوره یا نه؟ تا اینکه دیدم یه روز یکیشون بهم پیام داد گفت که : " خیلی صحبت هاتون عالی بوده برای من... و من رفتم همون ویس ها وصداهای شما رو خلاصه کردم و برای دوستام توی مدرسه تعریف کردم و اونها با جون و دل گوش میدادن خیلی براشون جالب بود و هی باز سوال میپرسیدن گفتن دوباره هرچی از این حرفها فهمیدی دوباره بیا برامون بگو" میگفت : " اول که میخواستم برم با دوستام صحبت کنم خیلی میترسیدم با خودم کلنجار میرفتم میگفتم اگه مسخره ام کنند چی؟ اگه یه چیزی بپرسن نتونم جواب بدم چی؟ باز خودم به خودم جواب میدادم که اگه نهایتا سوالی پرسیدن میگم من جوابشو از کسایی که مطلع اند میگیرم و براتون میارم. " میگفت: " حرف هایی که بهشون میگفتم خیلی براشون تازگی داشته و خیلی دوست داشتن دوباره از این صحبت ها بشنون میگفتن هرموقع از این مدل حرف ها دوباره داشتی یا شنیدی بیا دوباره به ما بگو و به شدت تشنه ی این حرف ها بودن. میگفت: " یکی شون که اطلاعات دینی و مذهبیش از من بیشتره و با مشاور مذهبی مدرسه مون در ارتباطه، گفته چقدر حرف های جالبیه.. من با مشاور مدرسه درارتباطم، خیلی باهاش صحبت میکنم ولی هیچ وقت اینارو به ما نگفته. " و خلاصه اینکه این دختر خانم که توی این تیم بود میومد توی گروه و دوستاش رو تشویق میکرد میگفت بچه ها برین با دوستاتون صحبت کنین گفتگو کنین در مورد این مطالب هرچی که خودتون فهمیدین بگین، هرچی هم که نفهمیدین هیچ اشکالی نداره، نترسین، جوابشو میپرسین و بعدش میارین، با خودتون یکم مبارزه کنین حتما این شجاعتو به خرج بدین و نا امید نشین. خیلی جالب بود برام که این دختر کلاس نهم این قدر درک و فهم بالایی داشت و اینطوری صحبت میکرد. جالب بود که تک تک اون صوت ها و کلیپ ها رو که گذاشته بودیم خلاصه کرده بود و برای دوستاش تعریف کرده یا بعضی هاش رو نشون داده بود. و میگفت دوستام خیلی دوست دارن که این مباحث رو دنبال کنند و خیلی تشنه ان... خیلی برام جالب بود که قشر نوجوان ما اینقدر تشنه ی شنیدن این حرف ها هستن و بهش گفتم هیچ اشکالی نداره دوستات رو توی همین گروهی که هستیم عضو کن، با اونا هم صحبت کنیم. @madaranemeidan
یکی از دوستان که معلم بود، تماس گرفت و گفت که میخواد شاگردهاش رو بیاره تا براشون مستند اکران کنیم. داشت مشورت میگرفت که چطوری بچه ها رو دعوت کنه، برای دیدن مستند. گفتم بهشون بگو میخوایم بریم یه مکان تاریخی رو ببینیم و در کنارش یه فیلم هم تماشا کنیم... و بیارشون حسنیه هنر. باهم قرار و مدار گذاشتیم و ساعت رو هماهنگ کردیم. روزی که بچه ها اومده بودن، منم رفتم. دخترخانم های جوانی بودن با تیپ ها و ظاهرهای متفاوت و مختلف. اول کل بنای تاریخی حسینیه هنر رو بهشون نشون دادم. اندرونی، بیرونی، حیاط، اتاق ها... همه رو بهشون معرفی کردم. بعد رفتیم به سالن اکران روی صندلی جاگیر شدن و بعد مستند بازگشت گمورا رو براشون پخش کردیم. در طول پخش مستند بچه ها میخکوب بودن و مستند رو دنبال میکردن. مستند که تموم شد، برق ها رو روشن کردیم. و من یکی یکی نظراتشون رو در مورد مستند پرسیدم. اینکه چی دریافت کردن از مستند. هرآن منتظر بودم یکیشون بلند بشه و اعتراض کنه ولی..... دخترهای خیلی باهوشی بودن و دریافت های خیلی نابی داشتن. دریافت هایی که حتی خانم های بزرگی که من براشون فیلم رو پخش کردم، نداشتن. خیلی براشون جذاب بود و توی بحث مشارکت میکردن. بعد من یه خلاصه و چکیده ای از مستند رو براشون گفتم... از تفاوت نگاه غرب به زن و نگاه اسلام به زن و نگاه جاهلیت به زن. مباحث براشون جالب بود و سراپا گوش بودن. مباحثم که تموم شد برام کف زدن، و به اذان رسیدیم... بعضی هاشون وایستادن نماز خوندن بعضی هاشون خداحافظی کردن و رفتن. حس خوبی داشتم.. هم من و هم اونا. من بهشون گفتم خوشحالم از اینکه باهاتون اشنا شدم حدود سی نفر بودن اونها هم ابراز خوشحالی میکردن و بعد باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. کمی بعد معلمشون بهم پیام داد و خیلی تشکر کرد، و میگفت هم خودش و هم بچه ها خیلی راضی بودن و گفت بچه ها برای دوستانشون هم تعریف میکردن، و چندتا از مادرهای بچه ها هم تماس گرفتن و بابت این برنامه تشکر کردن. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
🇮🇷مادران میدان جمهوریت ✍مریم برزویی 🔖 بخش اول چراغ اول 🔹️۱۰_۱۵ روز مانده بود به انتخابات دست به زانو گرفتیم و یک یا علی گفتیم و از جایمان بلند شدیم. باری روی دوشمان احساس می کردیم و باید با هم به مقصد می رساندیم. خانم عباسی می گفت:«امسال شرایط انتخاب با سال های قبل فرق می کنه. پس شیوه دعوت ما هم باید فرق کنه. این دفعه باید یک جور دیگه بریم برای دعوت مردم.» می دانستیم باید مدل ورودمان فرق کند. اما اولش خیلی نمی دانستیم باید چه کار کنیم. خانم معراجی می گفت:«بهتره دست دست نکنیم و یک کانال راه بندازیم برای شروع و از شیوه ی دعوت مردم به انتخابات حرف بزنیم. تا خدا بقیه راه رو نشونمون بده.» حق با خانم معراجی بود. کانال مادران میدان که متولد شد و کار پاگرفت، کم کم مسیر برایمان روشن شد. هر روز تلاش می کردیم با مطالعه منابع مختلف، از جمله کتاب، سایت، مراجعه به سخنرانی های اساتید، مطالبی را گردآوری و با هشتک های مرتبط توی کانال بارگزاری کنیم. هشتک هایی مثل: من رای می دهم، شبهه، دستاورد، چرا رای بدهیم، انتخاب درست و... . هرکدام ازین مطالب هم در قالب های متنوعی مثل عکس نوشته، پادکست، روایت، فایل کوتاه متنی و...در اختیار مخاطبان قرار می گرفت. 🔹️یک شب یکی از خانم ها برای نماز توی یک روستا توقف کرده بود و این توقف شده بود بهانهٔ گفت و گویش با مردم سر انتخابات. وقتی از تجربه ی ارتباط و گفت و گویش با مردم حرف می زد و میم گفت:« بچه ها من امشب برای اولین بار چشم تو چشم با مردم در مورد اهمیت انتخابات حرف زدم. حرف هامو شنیدن. شک و شبهه های دلشونو ریختن بیرون و دلم روشن شد به ادامه این کار.» راستش کار او دل ما را هم روشن کرده بود. کم کم داشت مسیر تازه ای برای دعوت مردم توی ذهن مان جان می گرفت. 🔹️فردای آن روز دست به کار شدیم و یک گروه دست و پا کردیم. اسمش شد گروه هماهنگی انتخابات. روزهای اول از اهمیت حضور در انتخابات و دعوت مردم به شرکت در انتخابات می گفتیم. کم کم بچه ها وارد گود شدند. هر روز عده ای به نقاط مختلف شهر می رفتند و پای صحبت مردم می نشستند. بعد هم نقل خاطراتشان را توی گروه می آوردند و بقیه را تشویق به میدان رفتن می کردند. طاهره می گفت:« دیشب رفته بودیم محله امامزاده اولش مردم تحویل مون نمی گرفتند. می گفتن از طرف فلان کاندیدا اومدین. پول گرفتین. چند دقیقه ای که حرف می زدیم و از خودمون و دغدغه هامون می گفتیم دلشون نرم می شد و می نشستن به درد و دل‌.» فاطمه می گفت:« وقتی پای درد و دل نشستیم، فهمیدیم مردم چه قدر دلشون می تپه برای انقلاب، ولی از شرایط اقتصادی گله دارن و این شده بهانه نیومدن پای صندوق.» دوست دیگرمان از هیاهوی رسانه های بیگانه وسط فکر و ذهن مردم می گفت. وقتی به چشم دیده بود که چه جوری سمپاشی دشمن ذهن مردم را نسبت به نظام خراب کرده بود. او هم به همراه دوستانش تلاش کرده بود تا قدری این سم ها را بشوید. 🔹️حالا گروه مادران میدان انتخابات شده بود محفل این گپ و گفت ها و گذاشتن قرار و مدارهای دوستان. صبح اول هر روز، قول و قرارها ردیف می شد و هرکس گروهش را برمی داشت و می زدند به دل کوچه، خیابان، مسجد، امامزاده و پارک های شهر. آخر شب هم روایت دیدار ها و گفت و ها را جمع می کردیم و می گذاشتیم توی کانال مادران میدان انتخابات و از کانال به هرجا که دستمان می رسید. رفتن روایت ها روی گروه های مختلف داشت کار خودش را می کرد. حالا دیگر جمع کوچک شهرمان روز به روز داشت بزرگ تر می شد. یک روز صبح که پیام های ارسالی به کانال را نگاه می کردیم، خانمی از قزوین پیام داده بود و نوشته بود:« من دیروز به همراه خانومای محله مون رفتیم برای روشنگری و با مردم در مورد انتخابات صحبت کردیم.» بعد هم مو به مو روایتش را نوشته بود و همراه عکس برایمان فرستاده بود. هر روز که می گذشت، طول و عرض مادران میدان داشت بیشتر کش می آمد. افرادی از شهرهای مختلف ایران به جمع مان اضافه می شدند و برای حضور در جمع مادران روشنگر توی شهر و روستا و محله خودشان اعلام آمادگی می کردند. 🔹️وقتش رسیده بود که این کار گسترده را سر و سامان بدهیم و دستی به سر و رویش بکشیم. اولین آجرهای گروه مادران میدان کشوری را دانه دانه گذاشتیم. افرادی از سراسر کشور عضو گروه شدند. مناطق مختلف تهران، اصفهان، قم، بوشهر، کرمان، مشهد و... حالا هر روز توی این گروه کوچک جمع می شدیم و طرح ها را می گذاشتیم روی میز. محور اصلی، گفت و گوی چهره به چهره با مردم بود. هر شهر بنا بر شرایط منطقه و بوم خودش یک شکل و شمایلی برایش اجرا می کرد. 📝 منتشر شده در شماره دوازدهم مجله دانشمند اولین مجله تخصصی پیشرفت کشور @madaranemeidan
*مادران میدان جمهوریت* 🔖 بخش دوم 🔹️یکی برنامه را توی پارک می گرفت. یکی سر صحبت را با مغازه داران محله باز می کرد. یک شهر توی کوچه ها راه می افتاد. یکی پرسش نامه طراحی می کرد و با صحبت در مورد سوال ها و جواب ها سعی در انتقال حرف هایش داشت. هر شب هم گزارش ها از شهرهای مختلف به گروه مادران میدان سرازیر می شد. بعد هم دستی به سر و رویش می کشیدیم و روانه کانال مادران میدان می کردیم. کانالی که دیگر فقط متعلق به سبزوار نبود و سفره اش را آن قدر باز کرده بود که آدم هایی از کل کشور دورش نشسته بودند و هر شب جمهوریت را برای خودشان و مردم مرور می کردند و از چشیدن طعم و مزه اش سر کیف می آمدند. *جایی برای همه!* 🔹️فعالیت های روشنگرانه مادران میدان اما به همین راحتی ها هم نبود. در پس شیرینی ها، سختی ها و فراز و نشیب های بسیاری هم داشت. اغلب افراد حاضر در برنامه های روشنگری، مادر بودند. مادری با دو، سه، چهار و حتی پنج فرزند. مادری که وظیفه مادری، همسری و خانه روی دوشش بود. این جا هم مادرها به فکر چاره افتاده اند. مراقبت شیفتی از فرزندان یکدیگر، اعلام آمادگی گروه هایی از مادران برای نگهداری از فرزندان مادران روشنگر، پخت غذا، کمک به انجام امور منزل و... جلوه هایی از تسهیل مسیر حرکت برای مادران بود. قرار دادن این دست روایت های همدلانه نیز خودش سبب شده بود افرادی که به خاطر فرزند و امور خانه، توان حضور در میدان را به چشم نمی دیدند، الگو بگیرند و وارد عرصه روشنگری شوند. قالب های کمک به مسیر روشنگری هم البته محدود به صرف حضور بیرونی نبود. آن هابی که به هر دلیلی امکان حضور میدانی نداشتند. برگزاری حلقه های دعا و مناجات برای حضور حداکثری مردم در انتخابات و همچنین فعالیت های مجازی را عهده دار شدند. 🔹️روزها می گذشت و داشتیم به روز موعد نزدیک می شدیم. درست یک روز مانده به انتخابات که سکوت و عدم تبلیغ کاندیدا اعلام شد، دست به کار تازه ای زدیم. نذری سیاسی! اطلاعیه اش را با مشورت اعضای میدان آماده کردیم و روی کانال گذاشتیم. حالا مادران با ظرف های نذری، حامل پیام دعوت برای شرکت مردم در انتخابات شده بودند. شله زرد، آش، سوپ، کیک، حلوا و... هرکدام از در خانه مادری توی یک نقطه از کشور، با شعار «من رای می دهم» و «در انتخابات شرکت می کنم»، روانه خانه در و همسایه می شد. انگار مادران میدان با این کار یک فصل جدید توی نذری دادن باز کرده بود. نذری از جنس سیاسی! روز انتخابات هم بیکار ننشستیم و همزمان با اعلام هشتک کار درست از طرف کانال های مجازی سایت رهبری، تصاویر مادران و فرزندان شان به همراه مهر توی شناسنامه را در کانال مادران میدان منتشر می کردیم. این کار سبب ایجاد شور و نشاط و انگیزه در روز انتخابات شده بود. با اتمام انتخابات پرونده کانال مادران میدان انتخابات بسته شد. اما این به معنای پایان راه نبود. حالا یک ظرفیت اجتماعی و یک مسیر تازه برای حضور در میان مردم در کشاکش حوادث مهم کشور پیدا کرده بودیم. *چراغ دوم؛ زباله های تمیز!* 🔹️«مدتی قبل، از طریق رسانه‌ها از موضوع کمبود غذای دام در کشور باخبر شدیم. همین کافی بود برای اینکه پویش جمع‌آوری «خشکاله» را در گروه مادران میدان راه‌اندازی کنیم. به‌این‌ترتیب که قرار گذاشتیم دیگر پوست میوه‌های مصرفی در خانه را دور نریزیم. با تفکیک زباله‌های خشک و تر، این پوست میوه‌ها را خشک می‌کردیم و از طریق میوه‌فروشان محله‌هایمان یا طرق دیگر، دست دامداران می‌رساندیم تا به‌عنوان غذای دام استفاده کنند. حرکت کوچکی که ما در سبزوار شروع کردیم، به تدریج در شهرهای دیگر هم شروع شد و خوشبختانه اتفاقات خوبی رقم زد. در برخی شهرها با توجه به محدودیت خانه‌های آپارتمانی، مساجد محله‌ها پای کار آمدند و فضایی را برای خشک کردن پوست میوه‌ها اختصاص دادند. بعد از مدتی، این کار را به یک گروه تخصصی در حوزه محیط زیست واگذار کردیم. آنها هنوز هم این طرح را ادامه می‌دهند. حرکتی که در دل اهداف کوتاه مدت و بلند مدت خود سبب شد هم مردم و به ویژه زنان به عنوان مدیران خانه، به تفکیک زباله مبدا روی بیاورند و هم سبب تامین غذای دام های محلی اطراف مناطق مختلف شد و فضای همدلی و دغدغه مندی در سراسر کشور نسبت به این مسئله بوجود آمد. *📝منتشر شده در شماره دوزادهم مجله دانشمند؛ اولین مجله تخصصی پیشرفت کشور* @madaranemeidan
🔖 بخش سوم (آخر) *چراغ سوم؛ فصل همدلی* 🔹درست چند ماه بعد از پویش خشکاله ها و در بحبوبه بیماری کرونا، سخنرانی رهبری مبنی بر راه اندازی نهضت های احسان مومنانه برای کمک به حل بحران کرونا، دوباره ما را به میدان کشاند. میدانی که این بار جنسش همدلی با مادران و خانواده های درگیر کرونا بود. موضوع را با شورای مادران میدان مطرح کردیم و کار شروع شد. بیماران در نقاط مختلف کشور از طریق تیم های مادران میدان، شناسایی می شدند. سپس متناسب با شرایط خانواده توسط مادران هر محله غذا طبخ و دراختیار بیماران قرار می گرفت. اما کار مادران میدان فقط پخت و رساندن غذا نبود. چون رسالتی شبیه خیریه در این موضوع برای خودش تعریف نکرده بود. 🔹علاوه بر تهیه غذا، ارتباط با مادران بیمار در هر خانه، گفت و گو و همدلی، قرار دادن بسته های دعا و کتاب کنار غذا، تهیه غذا ویژه کودکانی که خانواده هایشان در خانه درگیر بیماری بودند نیز از دیگر برنامه های مادران میدان بود. ابتدا کار را بدون هیچ بودجه و صرفا بر پایه کمک های مادران هر محلهشروع کردیم. اما وقتی روزانه روایت های این همدلی روی کانال می رفت، خیرینی از شهرهای مختلف کشور دست به جیب برای شرکت توی این کار می شدند. از سیب های یک باغدار دماوندی، تا کیسه های برنج کشاورز شمالی و اهدای چندین کیلو گندم و جو خیر خراسانی. علاوه بر مواد خوراکی مقادیر زیادی کمک نقدی و فرهنگی از جمله کتاب و هدایا برای بیماران نیز به دستمان می رسید. 🔹در کنار این کمک ها افراد بیمار نیز که بعد از طی دوره بیماری بهبود پیدا می کردند برای امتداد این نهضت خودشان نیز وارد گود می شدند. بیماری کم کم داشت فروکش می کرد. تعداد بیمارها کم می شد و کار سبک تر. تصمیم گرفتیم به جای پایان این نهضت همدلانه و مومنانه شکل دیگری برایش تعریف کنیم. تبلیغ نهضت به شکل محلی و فامیلی، شد امتداد نهضت بزرگ احسان مادرانه. در این شیوه طی یک اطلاعیه از همه اعضای کانال خواستیم هر کدام خودشان یک عضو نهضت شوند و با شناسایی بیماران در میان قوم و خویش و در و همسایه، نهضت را ادامه دهند. حالا دیگر گزارش های توی کانال رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. هر مادر یک عضو فعال نهضت شده بود و روایت همدلی اش با اعضای فامیل و اهل محل را برایمان می فرستاد. 🔹این ها گوشه ای از فعالیت های گروه مادران میدان بود. گروهی که تلاش می کند تا به قدر توان خود نقشی از الگوی سوم زن مسلمان ایرانی را در میانه میدان به تصویر بکشد. 📝 *منتشر شده در شماره دوازدهم مجله دانشمند اولین نشریه تخصصی روایت پیشرفت کشور* @madaranemeidan