eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
718 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
214 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
تبیین بین اقوام و نزدیکان داشتم با خودم فکر میکردم حالا که کمک به جبهه مقاومت مهمه،من به عنوان یک زن مسلمان چیکار میتونم بکنم🤷‍♀️😢 اونم وقتی که شرایط مالی و اجازه تقدیم طلا و پول از طرف همسرم رو ندارم😔 یهو به ذهنم رسید بین اقوام نزدیکم،تبیین کنم و لزوم کمک به جبهه مقاومت رو براشون توضیح بدم👌😊 اینطور شد که رفتم سراغ عمه هام و ازشون خواستم هرطور که میتونند و در توانشون هست پای کار بیان... چند نمونه از کمک های مختلف رو براشون مثال زدم تا ذهنشون باز بشه... به یکی از عمه هام ک ماما هستن👩‍⚕️ پیشنهاد دادم یه مبلغی از هزینه ای که در قبال ماما همراهی دریافت میکنند به جبهه مقاومت تقدیم کنند و ایشون هم از ایده من خوشش اومد و قبول کرد😍 @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰نحن انصارالمهدی 🎥قطعه ای کوتاه از روحیه فرزند شهید و برادر دو شهید که امروز در منطقه هرمل به همراه مادرشون زندگی می کنند. 🔹یکی دیگر از خانواده ها همسرش و دو فرزندش شهید شده بودند و شرطش برای دو دامادش این بود که آرزوی شهادت داشته باشند که آن دو هم در نهایت شهید شدند. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
🔰شیعه و سنی، ید واحده در برابر دشمن 🔹امروز عصر برای پیگیری امورات از هرمل در شمال لبنان به بیروت راه افتادیم که باید خودم رانندگی می کردم. 🔸در مسیر با شیخ هادی حسین پور، شیخ مسلم وافی و یکی از نیرو های پشتیبانی آوارگان سوری همراه هستم. 🔹برای اقامه نماز توقف کردیم و درب مسجد بسته بود. خادم را پیدا کردیم و وارد مسجد شدیم. هر چه گشتیم مهر پیدا نشد که نشد! ظاهراً مسجد برادران اهل سنت بود. اینجا شیعه و سنی کنار یکدیگر زندگی می کنند و در همین دوران جنگ، خانه برادران اهل سنت به روی آوارگان شیعه لبنانی باز بود. پ.ن: این سنگ کمی بزرگ را هم یکی از دوستان به جای مهر برامون پیدا کردند. 😊 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
روایت خلاصه روز اول٫ سفرنامه .aac
14.51M
🎙خلاصه روایت روز اول سفر لبنان ▪️سعی میکنم هر روز در قالب صوت به صورت غیررسمی و بدون تکلف، خلاصه سفر را روایت کنم تا در جریان قرار بگیرید و با همراه بشوید. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
هزینه های درمانم... تصمیم گرفته بودم توی خونمون روضه بگیرم و همسایه هامو دعوت کنم... راستش واسه هزینه های درمانم یه قلک دارم که هروقت پولی دستم بیاد ميندازم توش تا موقع دکتر و اینا یکم کمک باشه برامون... وقتی وضعیت مردم سوریه،لبنان و غزه رو میبینم،عذاب وجدان میگیرم دو دل میشم و با خودم میگم تو که این همه سال صبر کردی تا رفع این وضعیت جنگ زده ها هم صبر کن... تصمیم گرفتم که توی روضه، خودم پیش قدم بشم و اون قلک رو بیارم و اعلام کنم هرچقدر داخل این قلک هست،تقدیم جبهه مقاومت میکنم. پ.ن:عکس تزئینی میباشد 📸 @madaranemeidan
خدایا شکرت که من هم قطره ای از این دریای مهربونی شدم... آدم وقتی تحت تاثیر غربت ومظلومیت انسان ها قرار بگیره فکرشو درگیر می کنه که من چه کاری میتونم براشون انجام بدم؟! اون موقع هستش که گذشتن از چیزهایی که اگر حتی روزی گم می کردی،تا مدت ها درگیرش میشدی، آسون می شه... این روزها صحنه هایی هست که حتی گاهی دلی برای دیدنش ندارم!! همدلی هایی را که بعد از فرمان آقا دیدم، برام باور کردنی نبود... اصلا چطور از تمام درآمد یک سال میشه گذشت؟! با همسرم از خونه بیرون رفته بودیم که رادیو از اهدای طلا توسط مردم به نفع جبهه مقاومت میگفت!!! با خودم فکر کردم چه خوب میشه منم به فرمان رهبرم لبیک بگم و یه کاری کنم... اما از اونجا که تو اون دوره دست همسر جان خالی بود، با خودم گفتم این حرف شاید الان وقتش نباشه... ولی طاقت نیوردم... رو کردم به همسرم و با صدای آروم گفتم:میشه منم انگشترم رو به جبهه مقاومت هدیه بدم؟! همسرم تعجب کرد!!آخه یادگار ۱۶ ساله م بود... ایشون هم اختیار رو به خودم دادن،منم بدون معطلی زنگ زدم به یکی از مسئولان مادرانه سبزوار موضوع رو باهاشون درمیون گذاشتم.ایشون هم گفتن خودشون میان از من میگیرن و تحویل حسینیه هنر میدن... تا شب که قرار بود انگشتر رو تحویل مسئول مادرانه سبزوار بدم، شیطون بیکار نبود... گاهی منصرفم می کرد ولی خدا رو شکر از این آزمون‌ پیروز بیرون اومدم... هر چند ناقابل بود! بعد از هدیه دادن با تمام وجود احساس خوبی داشتم... خدایا شکرت که من هم قطره ای از این دریای مهربونی شدم... @madaranemeidan
نمیذاریم کمک ها کم بشه... حضور حاج اقای حسین پور در لبنان بین ما دوباره شوق کمک به جبهه مقاومت رو زنده کرد که دوباره دست به کار شیم. تا چندی پیش هر هفته بساط آش پزونمون به راه بود برای کمک به حزب الله اما نمیدونم چرا یه مدتیه کار تعطیل شده ...🤷🏻‍♀ وقتی متوجه شدم که حاج آقای حسین پور به لبنان رفتن، گوشی رو برداشتم و یکی از دوستان فعال و پای کار تماس گرفتم. ازشون کمک خواستم که این هفته آش بپزیم و به نفع جبهه مقاومت لبنان بفروشیم... آخه حاج آقا هم اعلام کردن که برای تهیه بخاری،کمک نیاز هستش... دوستم قبول کرد و قرار شد ان شاءالله روز پنج شنبه قابلمه آش مون رو به مزار شهدا ببریم و اونجا بفروشیم. باشد که مورد عنایت حضرت حق قرار گیرد 🤲🏻 تصمیم داشتیم برا وسط هفته هم درست کنیم و توی بیهق جلوی پایگاه شهید شجیعی بفروش برسونیم که بچه های بسیج هم کمکمون کنن اما بخاطر فصل امتحاناتِ جوان تر ها،کنسل کردیم و به خودمون متکی شدیم. پ.ن:عکس تزئینی میباشد. @madaranemeidan
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰غیور مردان سوری آماده نبرد با رژیم صهیونیستی هستند 🔹اهل سوریه است و بعد از تحولات سوریه وارد لبنان شده و در منطقه بعلبک نو درون چادر زندگی می کند. 🔸می گوید همین الان با خانواده ام. حاضر هستم تجهیز شوم و به نبرد با اسرائیل بروم؛ خودم و خانواده ام فدای سیدنا القائد(رهبر انقلاب) و جمهوری اسلامی. می گفت تا آخرین قطره خون می مانیم. 📍بعلبک لبنان، ۱۰ دی ۱۴۰۳ 🔹اینجا مقاومت شعار نیست، تمام زندگی است. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
بعد از حدود ۲۰ سال... فکر کنم سال ۸۵ بود که از طرف دانشگاه بن خرید کتاب هدیه گرفتم! از اونجایی که عاشق خوندن کتاب های تفسیر قرآن بودم،رفتم سری کامل(۱۰جلد) تفسیر موضوعی قرآن خریدم،به امید اینکه این گنجینه رو کم کم بخونم و لذت ببرم...اما متاسفانه هیچوقت نشد که برم سروقتشون... همیشه به کتاب ها نگاه میکردم و عذاب وجدان داشتم😣 در قبالشون احساس مسئولیت میکردم... تا اینکه امسال بحث جبهه مقاومت پیش اومد... همه از دلبستگی هاشون می‌گذشتند برای رضای خدا... منم فرصت رو غنیمت شمردم تا کتاب‌ها رو عاقبت بخیر کنم و هزینه فروش رو به جبهه مقاومت تقدیم کنم. تو گروه دوستانِ عزیز و کتاب خوان ام پیام گذاشتم، دوستِ عزیز و با صفایی پیش قدم شدن و واسطه خیر شدن... خدا رو شکر میکنم، هم بخاطر اینکه کتاب‌ها به دست اهلش رسید و هم اینکه تونستیم به فرمان ولی امرمون لبیک بگیم... @madaranemeidan
بچه های فداکار ایرانی با وجود اینکه همش میگفتن مامان کلاه و شال رینگی میخوایم ولی بعد از اینکه یه کلیپ با این مضمون که بچه های آواره ی سوریه تو بعلبک لبنان تو چادر زندگی میکنن و... دیدن، گفتن‌ : مامان میشه حالا که شال و کلاه خریدیم شال و کلاه قبلیمون رو بدیم به این بچه ها که سرما نخورن؟! بهشون گفتم: نه مامان خیلی زشته که شال و کلاه استفاده شده رو بدیم بهشون... یه مکث کوتاهی کردن و گفتن: پس همین شال و کلاهی رو که تازه خریدیم رو بدیم ما دوتا شال و کلاه داریم ولی اونا اصلا ندارن سرما میخورن... چقد متاثر شدم و به خودم بالیدم بخاطر داشتن همچین بچه های دل رحم و بخشنده ای... واقعا توی اون لحظه خیلی خوشحال شدم و از خدا خواستم عاقبت بخیر بشن، ان‌شاءالله... @madaranemeidan
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ببینید بخشی از نیاز های فوری مردم جنگ زده لبنان و سوریه شماره حساب: 3607710157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 6063737005209034 به نام منتظران موعود سبزوار @hadi_hoseinpor
🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
🔻 روایت چهارم: سبزواری‌ها این‌جان. 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواری‌ام» گفت: «سبزواری‌ها که این‌جان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچه‌های جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچه‌ها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم. از حرم امام رضا، پاکت‌های نمک متبرک آورده بودم. به بچه‌های سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمند‌ها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانی‌ها شد. نمک را گرفتند و به چشم‌شان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند. همان‌جا وضعیت چادر‌ها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم می‌رفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. همان‌دم به بچه‌ها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول می‌رسه.» صبح روز بعد، بچه‌ها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچه‌ها شبانه بخاری‌‌ها را خریدیم و پخش کردیم. بچه‌های حزب‌الله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!» چادر‌ها با بخاری هم گرم نمی‌شد. نهایت از سرما نمی‌لرزیدند. همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبال‌مان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچه‌ها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح می‌لرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاج‌ابو‌الفضل ارقند کاپشن‌ش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت می‌شود، ما نمی‌توانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند. ادامه دارد... 📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
🔰خدمت رسانی در کوهستان 🔹در مجموع وضعیت نازحین و آوارگان سوری در این منطقه خوب نیست ولی با این وجود، روستا ها وضعیت سخت تری دارند. 🔸اینجا مرز سوریه و لبنان است و در دل کوهستان رفتیم و از پاسگاه مرزی ارتش لبنان گذشتیم تا به روستا ها برسیم و انشاءالله خدماتی به مردم این روستا ها داشته باشیم. 🔹اگر برف بیاید راه بسته می شود و دیگر در این مسیر صعب العبور، ارتباط قطع خواهد شد. 📍هرمل در شمال لبنان، ۱۱ دی ۱۴۰۳ #سفرنامه_لبنان 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
با یک تیر،دونشان! با خانم های هیئت فکر میکردیم ببینیم میتونیم چیکار کنیم که هم کمک هزینه برای کارهای فرهنگی مون باشه و هم کمک به جبهه مقاومت... بعد از کلی مشورت و سبک سنگین کردن شرایط، با توجه به فصل و فراوانی انار به این نتیجه رسیدیم ک رب انار درست کنیم... به یه باغدار محترم سفارش ۱۰۰ کیلو انار دادیم و بین خانوم ها پخش کردیم تا دون کنند... فردای اون روز، دونه های انار رو تحویل گرفتم و به منزل عمه جان راهی شدم تا رب انار رو بار بزاریم. خداروشکر نتیجه ی کار،رب انار ملس و خوش رنگی شد و درصدی به نفع جبهه مقاومت و درصدی برای کارهای فرهنگی هیئتمون فروختیم. @madaranemeidan
خدایا، منو هم قاطی خوبها بخر، سَوا نکن! وقتی که مسئول مادرانه سبزوار بحث یلدای مقاومت رو توی گروه مطرح کرد، انواع و اقسام ایده‌ها بود که در گروه سرازیر می‌شد... یکی گفت من کیک یلدایی می‌پزم به نفع مقاومت... یکی گفت من ژله درست می‌کنم به نفع مقاومت... یکی دیگه گفت بیاید قلک یلدایی درست کنیم و بدیم به بچه ها شب چله پول جمع کنن به نفع مقاومت... اون یکی می‌گفت گلسر یلدایی هم خوبه تمام سودش به نفع مقاومت ... اونقدر سرعت مشارکت و ایده پردازی و تقسیم کار بالا بود که احساس می‌کردی اگر دیر بجنبی از قافله جا موندی و نتونستی از این خوان پرفیض بهره‌ای ببری!! ایده ها و نظرات رو با دقت خوندم.توی فکر بودم من چطوری می‌تونم مشارکت کنم؟! چطور می‌تونم به بهترین شکل نقشمو ایفا کنم؟! چطور میتونم خودم رو قاطی این بنده های خوب کنم؟! توی همین گیر و دار بودم که پیام مسئول مادرانه سبزوار رو دیدم: "هرکسی هر طوری که می‌تونه کمک کنه بسم الله؛ می‌خوایم کیک بپزیم، ژله و گل سر درست کنیم، قلک بسازیم و البته کمک مالی هم برای مواد اولیه لازم داریم." درنگ جایز نبود... سریع پیام دادم که من می‌تونم کمک مالی ناچیزی بکنم برای اینکه کارو شروع کنید... پول رو که واریز کردم خیلی خوشحال بودم، از اینکه تونسته بودم قطره‌ای باشم توی این دریای بیکران و اسمم رو کنار اسم بندگان خوب خدا ثبت کنم. شاید خدا به آبروی این بندگان خوبش کمک من رو هم قبول کنه... مطمئنم خدا اینقدر مهربونه که خوب و بد رو درهم میخره و سَوا نمیکنه...🤲🏻 @madaranemeidan
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
🔰روایت جهادی ها«۱» 🔹امشب دیدم یکی از رفقای جهادی که یک روحانی سادات هست دارد فیلم فرزندش را می بیند و قربون صدقه اش می رود. پرسیدم فرزندت سنش چقدر است؟ گفت: سه ماه. گفتم: چه مدت است اینجا هستی؟ گفت: چهل روز. یعنی فرزند یک ماه و نیمه را گذاشته و خود را جهادی به لبنان رسانده است. 🔸 بعد داشت به مسئول قرارگاه اصرار می کرد که حاجی من برم چند روزی ایران، میشه باز برگردم؟ اصرار به برگشت داشت، می‌گفت می‌خوام وقتی آتش بس تموم میشه کنار مردم لبنان باشم. 🔹اینجا هر کدام از نیروهای جهادی قصه ای دارند، اینقدر رابطه بین نیروهای جهادی خوب است و ایثار دارند که انگار سال هاست با هم رفیقیم. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کارت هدیه، هدیه‌‌ای بود که به مناسبت روز مادر به دستم رسیده بود. چند روز توی کیفم بود تا برم بازار و خرج دلبخواهی‌هام بکنم. خرج چیزایی که براشون نقشه کشیده بودم و آرزوی خریدشون رو داشتم. به جبهه مقاومت هم که فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم من که از اولِ این اتفاقات تا الان چندین بار کمک کردم و حتی پس‌اندازهامو دادم. حتی طلا دادم. حتی چیزایی مورد علاقمو به فروش گذاشتم. حتی از خرج خونه و بچه‌هام زدم. این بار می‌خوام این پول رو خرج خودم بکنم. تا اینکه پیامها و فیلم‌های "گروه اعزامی از سبزوار به لبنان" رو توی گروه مادرانه سبزوار و فضای مجازی دیدم و روایت مادرایی که برای پویش از دوست‌داشتنی‌هاشون گذشته بودن. دلمو زدم به دریا و کارت هدیه رو دادم برای پویش . به چیزایی که دوست داشتم بخرم نرسیدم، اما به آرامشی رسیدم که مسیر رو برام روشن‌تر کرد. خودمو وسط یه معرکه بزرگ دیدم همون جایی که رهبر عزیزمون فرمودن؛ «در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته‌اید، همان‌جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌ی کارها به شما متوجه است.» @madaranemeidan
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
📸روبروی اسکان ما حسینیه ای کوچک وتاریک هست که درونش بیش از ۵۰ نفر زندگی می کنند. 🔹بچه هایی به قول خودمان مثل پنجه آفتاب، زیبا اما پا برهنه،روی خاک سرد... 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰داغ سید مارو کشت... 🔹شهید شدن سید حسن باعث شد تحمل داغ بچه ام راحت تر بشه پ.ن: وقتی اینجا را دیدم فهمیدم چقدر شهید سید حسن بین مردم محبوب است. هیچ آزمایشی سخت تر از شهادت سید برای این مردم نبود! خیلی ها رو می بینم که هنوز شهادت سید باورشون نشده است. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از «سفرنامه لبنان»
🔰همه چیز از آن اوست... 🔹امروز صبح وسط جلسه با یکی از فرماندهان حزب الله، موبایلم رو باز کردم و دیدم که رهبر انقلاب فرموده اند: «خونی که در راه حق ریخته بشود هدر نمی‌رود، بدانید اینها که امروز جولان میدهند زیر پای مومنان لگد مال میشوند» 🔸همانجا وسط جلسه به فرمانده گفتم که سیدنا القائد اینطور فرموده اند. خیلی خوشحال شد و گفت جا دارد بگوییم همانطور که امام خمینی فرمود که ما همه چیز خود را از عاشورا داریم، ما هم باید بگوییم که همه چیز خود را از امام خمینی، سیدناالقائد و جمهوری اسلامی داریم. 🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان 🆔 @talabeh_erp
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️حلقه کودکان سوری بر محبت سفیران مردمی 🔺بازدید نمایندگان داوطلب مردم حامی جبهه مقاومت سبزوار از مراکز اسکان جنگ زدگان سوری در شهر و روستاهای مرزی لبنان 🔹از نیازهای فراوان عاطفی، فرهنگی و اجتماعی تا انبوه نیازمندی های اقتصادی و امکانات اولیه زندگی آنچه از گزارش های متعدد افراد مختلف و موثق در لبنان به دست می آید این است که خانواده های آسیب دیده از جنگ در جبهه مقاومت برای حفظ انسجام اجتماعی و غلبه بر دشمنان بشریت و اسلام و ایران نیاز فوری به حضور و همراهی برادران و خواهران ایرانی خود در عرصه پشتیبانی با همه امکانات دارند. 🔻مراکز جمع آوری کمک های مردمی: ▪️پاتوق کتاب، خیابان کاشفی، بالاتر از چهارراه دادگستری ▪️حسینیه هنر، روبروی مسجد پامنار، بیهق18، انتهای بن بست اول، 09924913924 ▪️چاپ غفوری، ضلع جنوب غربی میدان دکترعلی شریعتی شماره حساب: 360771015157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 60637370052090034 💠 ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار 💠 حامیان جبهه مقاومت در سبزوار🔻 ✊ @sarbedar_moghavemat