eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
729 دنبال‌کننده
2هزار عکس
196 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرم می‌ماند و حیرت و ناباوری... هیچ وقت هیچ کس رانمیتوان از روی ظاهر و طرز افکارش شناخت! همسرم دوتا دوست داره که چندسالی هست باهم آشنا شدن در حدی با همسر من صمیمی هستن که اگر اتفاقی برایشان بیفتد،همسرمن رادرجریان می‌گذارند... درضمن این دونفر مجرد هستن و حدود ۱۲سال از همسر من کوچکتر هستند. هروقت که همسرم به مغازه اش برای کار میرود این ۲دوستش به دیدنش می‌روند واینکه این دوپسر هیچ اعتقادی به این نظام انقلاب اسلامی ندارند و به هیچ عنوان اهل نمازوروزه و این حرفهانیستن وهر چند که همسرم نصیحتشان کرده که نمازبخوانید و روزه بگیرید ،گوششان بدهکارنبوده... اما یک صفت خوبی که دارندخیلی چشم پاک هستند. یک هفته مانده به رای گیری وانتخاب نماینده مجلس همسرم بااین ۲دوستش درمغازه گفت وگومیکنند. ناگهان همسرم میپرسد فلانی شما هم توی انتخابات شرکت میکنید یا نه؟همسرم باخودش فکر میکندکه اگر بگویند نه نمی‌رویم، آنها را با حرفهایش مجاب میکند تا شرکت کنند و رأی بدهند. وقتی میپرسد یکی از آنها میگوید بله که می‌رویم درست است که ما اصلاً هیچ اعتمادی به اینهانداریم و هرکی آمده فقط بفکرمنفعت خودش واقوامش بوده ولی من جانم را برای رهبرم میدهم وبه عشق رهبروکوری چشم دشمنانش میرم ورای میدهم. همسرم می‌ماند و حیرت و ناباوری... @madaranemeidan
یک روز پر از کار ولی شیرین تر از عسل! ۵شنبه ۱۰ اسفندماه ۱۴۰۲ یک روزمانده به روز موعود، از شب قبل کلی تراکت تبیینی دست نویس آماده کرده بودم برای پخش کردن بین مردم ودعوتشان برای شرکت درانتخابات ورای دادن... کلی کار اداری هم داشتم که واجب بود. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمکم کن با این همه کار واجب و کمبود وقت چیکار کنم؟! پنجشنبه بود و اداره ها زودتر از وقت اداری تعطیل میشد😔هوا هم که بینهایت سرد بود🥶 من هم که وسیله نقلیه نداشتم...چه جوری به اینهمه کاربرسم! ظهر هم سروقت به خانه برگردم ونهاربرای همسر و فرزندانم آماده کنم! ناامیدنشدم،چهارقُل را در دل خواندم و برخدا توکل کردم. صبح ساعت۷ ازخواب بیدارشدم، به همسرم صبحانه دادم و ایشون به سرکار رفت. خودمم چایی خوردم و طبق روال هرروز ورزش صبحگاهی ام را انجام دادم. بچه ها را از خواب بیدار کردم،صبحانه دادم و حاضرشدم برای رفتن به بیرون ازخانه... در ذهنم یک برنامه ریزی کردم و تراکت ها را در کیفم گذاشتم. ساعت ۹ونیم صبح بود،با خودم گفتم اول از همه به بانک بروم دوم به اداره رفاه و کار سوم، اداره جاده وشهرسازی وچهارم خرید و پخش کردن تراکت ها... سوار تاکسی شدم اولین برگه را از کیفم درآوردم و به راننده تاکسی دادم. وقتی تیتر برگه را خواند گفت: برای رای دادن هست ؟! گفتم: بله... سربحث باز شد و تا مقصد کلی باهم بحث وگفت وگو کردیم ودر آخر که دیدم قرار است تیرم به سنگ بخورد گفتم: ببین حاج آقا،میخوای نری رای بدی نرو ولی یک چیزی بهت بگم...اگه نری مجبوری لقمه ای که دیگران برات گرفتن ودوست نداری روبخوری حالاخود دانی. نرو و بگذار دیگران به جای شما تصمیم بگیرند. به مقصدرسیده بودم،کرایه ام را دادم. راننده یک نگاهی به من کرد و گفت: احسنت! برای همین یک جمله هم شده میروم و رای میدهم...خدایی هیچ کس تا حالا نشده اینجوری من رو قانع کنه!!! بعد از اتمام کارهای اداری ساعت ۱۲ ظهر بود.از خیابان ۲۴متری انقلاب به سمت کاشفی و بیهق به راه افتادم که هم خرید کنم هم به خانه‌ برگردم هم تراکت ها را پخش کنم. تراکت ها را ازکیفم درآوردم به هررهگذر و مغازه ای رسیدم تقدیم کردم و با رویی خوش گفتم: برای ایرانی سربلند رای می‌دهیم. توی مسیر،برای فروشنده ها روشنگری هم انجام دادم. نیمی ازبرگه هایم راباموفقیت پخش کردم ،خریدم را انجام دادم و خوشحال به خانه برگشتم. لباسهایم را عوض کردم،نهار پختم و نشستم کنار بخاری کمی استراحت کنم، گوشی ام را برداشتم دیدم یکی ازدوستانم پیامک داده وگفته که بعداز ظهر ساعت ۴ آماده باش برویم برای روشنگری من هم باکمال میل قبول کردم... همسرم طی تماسی گفت که من سفارش قبول کردم و برای نهار نمیتوانم بیایم. سفره را پهن کردم، غذای بچه ها را دادم و در ظرفی برای همسرم غذا آماده کردم، اسنپ گرفتم وبقیه ی تراکت هارا هم برداشتم. به مغازه همسرم که رسیدم،ظرف غذا را دادم و خداحافظی کردم. راه برگشت را پیاده آمدم و تراکت ها را به خانه های مسیر انداختم. ساعت ۳ به خانه رسیدم، ظرفها را شستم،خانه رامرتب کردم و جارو زدم. همین که خواستم دقایق باقی مانده را استراحت کنم،دوستم بامن تماس گرفت و گفت: آماده شو،دارم می آیم دنبالت برویم. آماده شدم و رفتیم. دوستم تراکت تبیینی دست نویس که خودش نوشته بود،برداشته بود. آنجا باچند خانم و آقا حرف زدیم، بعضی با دیدن تراکت ها با روی خوش قبول میکردن که درانتخابات شرکت کنند و بعضی هم بعد از کمی صحبت قبول میکردن... غروب شده بود و باید به خانه هایمان برمیگشتیم. نیمی بیشتر از تراکت ها مانده بود. من ازدوستم خداحافظی کردم ودربین راه به هر رهگذری که رسیدم تراکت دادم،تا رسیدن به منزل،تراکت ها به اتمام رسید و آخرین تراکت، سهم نانوای محله شد. این هم از یک روز پر از کار ولی شیرین تر از عسل🤤 @madaranemeidan
دعوت به مشارکت در انتخابات از پای صندوق های رأی با پیام در گروه های مجازی... دوستان منتظر قدوم شما عزیزان در پای صندوق های رای هستیم... @madaranemeidan
تا آخرین..... تا آخرین نفس برای مشارکت حداکثری بادکنک باد میکنیم 😁 و تا آخرین قطره‌ی جوهر تلاش می‌کنیم برای مشارکت حداکثری😁 @madaranemeidan
به کوری چشم دشمنان سرزمینم 😌که چشم دیدن پیشرفت ایران 🇮🇷عزیزمونو ندارن، قبل از شروع کارهای روزانه با گل پسر رفتیم برای رای 🇮🇷 باید از الان بدونه که امانت دار این انقلاب و مدیون شهدایی هستیم که برای سرافرازی کشور رفتن و الان نوبت ماست که با کوچکترین کاری که از دستمون برمیاد شرمنده شون نشیم 💚 @madaranemeidan
دخترای من از دیشب برای رفتن به پای صندوق های رای لحظه شماری میکردند. وضوگرفتم و امروز قبل رفتن باخودم گفتم یه جمله ی جالب برای دعوت به انتخابات روی صورت هاشون بنویسم تاازکوچه هاکه گذرمیکنیم روشنگری کنیم. جملاتی که نوشتم: (بادادن رای مردمیدان باشیم) (نزدیک به قله ایم پاپس نکشیم) (ما امیدواربه مشارکت حداکثری هستیم) (من عاشق اون لحظه ای هستم که باانگشت استامپ میزنم برای وطنم وافتخارمیکنم به جوهراستامپ ودوست دارم برای همیشه روی انگشتم حک شوداین نشان افتخار☝️) @madaranemeidan
"هر کار خیری باید اول وقت انجام بگیرد" طبق عادت همیشگی که از مادرم به ارث برده‌ام، ساعت ۸ محیای رفتن به سر صندوق رای شدم. هرچه به خانه مادر زنگ زدم کسی تلفن را برنداشت. حس نگرانی و دلشوره به جانم افتاد، که با لعنت کردن مکرر شیطان کمرنگ شد. لباس پوشیدم و به خانه‌ی پدری رفتم کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم، خانه سوت و کور بود، تعجب کردم سر صبحی کجا رفتند. ناگهان جرقه‌ای به ذهن فرسوده و پیرم زده شد، که امروز جمعه و زمان انجام وعده امام‌زمانی‌ست، چرا این هفته از این موهبت عظیم عقب ماندم. گویا دغدغه‌ی انتخابات، ریتم زندگی‌ام را بر هم زده است. به محل برگزاری دعا که رسیدم، مادرم در حال بیرون آمدن از مسجد بود. تا مرا دید با خوشحالی گفت: خدا خیرت بده مادر که آمدی، برویم رای بدهیم. مثل همیشه، برای رفتن به سر صندوق رای آرام و قرار ندارد، چون حرف مولا و رهبرش در گوشش مانده، میگوید: "هر کار خیری باید اول وقت انجام بگیرد" توصیه به وضو گرفتن، و گفتن بسم‌الله نیز از تاکیدات مکررش هست. اصرار داشت با دست راست رای بدهد، ولی برای اینکه عکس خوبی بگیرم، مجابش کردم با آن یکی دست دیگرش کاغذ رای را به صندوق بیاندازد. البته ناگفته نماند، که همانجا هم دست از امربه معروف بر نداشت و خانمی که موهایش پیدا بود را با وصیت پسرِ شهیدش که: "حجاب شما خون ماست" ارشاد کرد. @madaranemeidan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 با اینکه هوا بسی ناجوانمردانه سررررد بود🥶 وخیلی سخت بود دل کندن از رختخواب گرم و نرمم اما با وجود بچه کوچک اول صبح و تایم خواب پسرم بهترین موقعیت ممکن برای من بود،پس یه یا علی گفتم و با توسل به ائمه و مخصوصا برای شادی دل آقا صاحب الزمان (عج)پاشدم و اماده شدم ...😎 . دروغ چرا؟وقتی مسیر منتهی به مدرسه رو میومدم خلوتی کوچه خیابون بشدت مضطربم کرده بود که نکنه...؟!😦 . اما وقتی نزدیک تر شدم دیدم نههههه الحمدالله کم نیستن افرادی که اومدن ادای دین کنن و با وجود سرما و مخصوصا تایم اول صبح طبیعی که خیابون ها خلوت تر باشه😅و حسابی یخم باز شد و خوشحال شدم😍 . و الحمدالله که منم در حد توانم نقش آفرینی کردم و با اقتدار و کلی ذوق و شوق برگشتم پیش پسر کوچولوم🥰 . . (۱۱ اسفندماه ۱۴۰۲ ساعت ۹صبح ) @madaranemeidan
تاثیر برگه های بیدار باش مدتی ست لطف خدا شامل حال ما هم شده و مجلس هفتگی تدبر در قران توی خونه مون برگزار می‌کنیم. دست به دامن دوستان خیلی خوب و باسوادم شدم که تشریف بیارن برای تبیین مهمونای گلمون... ازشون دعوت کردم و تشریف آوردن و با اثبات تاثیر مشارکت در انتخابات با توجه به قرآن کریم و سیره فاطمه زهرا(سلام الله علیها )و پاسخ دادن به چند شبهه خواهران، الحمدلله رب العالمین روز خوبی رقم خورد😊 در آخر هم برگه های بیدار باش رو بین عزیزان توزیع کردم. بااینکه فکر میکردم شاید زیاد به بیدارباش ها اهمیت ندن اما با توکل به خدا فردای اون روز یکی از همسایه های دغدغه مند گلم اومدن و تقاضای تعداد بیشتری از برگه های بیدار باش رو داشتن. میگفت دختر ده ساله ش بیدارباش رو برده مدرسه و برای دوستان و معلمش توضیح داده.اونا هم ازش خواستن براشون ببره تا برای خانواده هاشون ببرن 😍 حتی مامان این گل دختر میگفت از وقتی بیدارباش رو خونده توی سوپر ماکت خودشون وقتی مشتری میاد _خصوصا مخالفین مشارکت _ با اقتدار راجع به ایران قبل و بعد صحبت میکرده و دفاع میکرده... ان شاء الله خداوند به خودمون و فرزندانمون بصیرت و ولایتمداری عنایت کنه اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 @madaranemeidan
صحبت و محبت رو در رو با دوستان مادرانه و کمک یه خیری رفتیم گل خریدیم و همراه با نسکافه‌ی پاتوق کتاب ، همراه با برگه‌های دعوت به انتخابات به رهگذران دادیم... حس‌وحالی قشنگی داره صحبت و محبت کردن به مردم ۹۰ درصد واکنش‌هایی که گرفتیم لبخند و رضایت بود 🥰 الحمدلله... @madaranemeidan
💫نذورات فرهنگی گروه جهادی مکتب حاج قاسم برسه به دست رای اولیها😍 با خودم فکر ميکردم که برای این روز بزرگ یه کاری کنم که با بقیه فرق داشته باشه🤔 تا این ایده به ذهنم رسید و واقعا حظ کردم🤩 قدمهای کوچک ولی پیوسته زودتر به مقصد میرسن امیدوارم این قدمها رو زودتر به قله افتخار برسونه😇 @madaranemeidan
با حاج خانم سالخورده ای که بزور باماشین امد پای صندوق، رأی دادیم و ازمسجد بیرون آمدیم... گفتم: حاجی شما حاج خانم برسون من پیاده میام. هوا هم خیلی سرد بود... ولی تحمل سرما بخاطر اینکه ماشین مون مسافرانی رو حمل و نقل کنه که آینده کشور رو با رأی شون میسازن می ارزه... من پیاده میتونستم برم... توی همین فکرها بودم که دیدم دوباره ماشین پر از مسافر شده👌☺️ خیلی خوشحالتر شدم. ماشین حاج حسین ما، شد آژانس آینده سازان 🤲👏🇮🇷 خدارو شکر که با حاج آقا حاج حسين جانباز خوش اخلاق، امروز تونستیم قدمی دراین راه خدا پسندانه برداریم. @madaranemeidan
آخرین تلاش ها برای دعوت مردم در انتخابات✌️🇮🇷 تنور انتخابات را داغ کنیم! @madaranemeidan
درخواست خالصانه روز انتخابات جمعه ۱۱ اسفند بود که یکی از دوستان اومد دنبال من و خواهرم با هم رفتیم توی شهر ببینیم اگر جایی خرید و فروش رأی انجام میشه جلوشون بایستیم هم اینکه یه مقدار شکلات و بروشور و بادکنک آماده کرده بودیم که پخش میکردیم. موقع اذان ظهر،توی کوچه پس کوچه های چهل متری بودیم...دنبال یه جایی بودیم که بریم هم نماز بخونیم هم اینکه بسته های مشارکت در انتخابات رو آماده میکردیم. دوست راننده مون گفت اینجا خونه ی یکی از آشنایانمون هستش میتونیم بریم اونجا...از قضا اون خانوم آشنای ما هم بود... با ایشون تماس گرفتیم و ایشون هم پذیرای ما شدن... ایشون توی خونه ی ۶۰،۷۰ متری شون، با وجود ۵ تا فرزندش میزبان خواهر باردارشون که حال جسمی خوبی نداشت و دوتا فرزندشون هم بودن... از ورود ما خیلی خوشحال شدن... ما نمازمونو خوندیم و مشغول آماده کردن بسته هامون شدیم. میزبان اومد کمکمون میکرد و میگفت: تمام این مدت که سما در حال فعالیت مشارکت در انتخابات بودین من داشتم غبطه میخوردم که چرا من نمیتونم کاری بکنم...انقدر درگیر بچه ها و خواهرم بودم که اصلا برای کمک به شما فرصتی نداشتم...فقط دلم پیش شما بود. خدا دید که من دوست دارم بیام و یه کاری برای انتخابات انجام بدم ولی نمیتونم بیام شما رو آورد اینجا... برامون خیلی خاطره قشنگی شد. چقدر درخواست خالصانه ای از خدا کرده بود... @madaranemeidan
روشنگری مفید صبح دوشنبه بود که دوستم تماس گرفت و گفت ساعت ۴ بعدازظهر برنامه داریم و از من برای روشنگری دعوت کرد. ساعت ۴ با دوتا از بچه هام آماده شدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی اومده بودن. بچه های واحد کودک اجرای داستان_بازی پهلوان محله رو داشتن... بعد از اجرا،خانوم مولودی خوان تشریف اوردن، بعد نوبت به صحبت کردن من رسید، در شروع با مهمانها خوش و بش کردیم که یخ رابطه مون باز بشه و بعد چند تا سوال پرسیدم🤔 اینکه چی میشه که توی ایران انتخابات انقدر برای دنیا مهمه؟! توی کشور های دیگه،با روال عادی انتخابات داره برگزار میشه ولی این اتفاقاتی که توی ایران داره میفته اونجا نمیفته... مگه جرم ایران چی بوده که آماج تهاجم توی این همه سال قرار گرفته؟! طبق معمول افرادی گله داشتند...در حد توان شبهه هارو برطرف کردم... از نتیجه ی انتخابات،رای دادن و رای ندادن گفتم... اونجا خانم جوانی حضور داشت که میگفت من قبلا نظام انقلاب اسلامی رو اصلا قبول نداشتم اما از یک‌جایی به بعد،رفتم دنبال سوالات و شبهاتم در مورد نظام و به یکسری نکات رسیدم،الان هم قبول دارم و هم طرفدار نظام هستم... و اذعان داشت که این برنامه و صحبت ها براش خیلی مفید واقع شده... @madaranemeidan
آخرین اجرا مسئول واحد تئاتر خیلی دغدغه داشت و میگفت توی روزهای منتهی به انتخابات کاش بتونیم اجراهای بیشتری توی مکان های مختلف داشته باشیم. چندجا هماهنگ شد اما بخاطر یسری مسائل در نهایت کنسل شد... توی این رایزنی هایی که داشتن یکی از مسجد های جنوب شهر رو شناسایی کردن و قرار شد توی جشن شون ما بریم اونجا و برای آخرین بار تئاترمون رو اجرا کنیم. خلاصه ساعت ۳:۳۰ ساعت اجرای تئاتر بود. با همسرم تماس گرفتم و گفتم از محل کار سریعتر خودتونو برسونین خونه که بچه هارو بسپرم به شما و برم اجرا... خدارو شکر همسرم همکاری کردن،سریع اومدن نهار خوردیم و من سریع خودمو رسوندم مسجد... وقتی رسیدم بچه ها زحمت دکور رو کشیده بودن و همه چیز آماده بود. ما هم کم کم برای اجرا حاضر شدیم، خدا روشکر بازخورد ها عالی بود...مهمانها انرژی خیلی خوبی داشتن و بقدری بعد از اجرای تئاتر مارو مورد لطف خودشون قرار دادن که واقعا شرمنده شدیم. @madaranemeidan
حرفهایی که از ته دل نبود... چندروزی بود برای کمک به بچه های واحد تئاتر و جشن های نیمه شعبان زیاد میرفتم بیرون... به همین خاطر فرصت نمیکردم زیاد گوشی دستم بگیرم...توی همین حین متوجه شده بودم یکی از نزدیکانم امسال تصمیم گرفته رای نده...دنبال یه فرصت بودم که باهاش تماس بگیرم که خودش بهم پیام داد و از احالاتم جویا شد... بهش گفتم: ما که در حال تشویق مردم به شرکت در انتخابات هستیم... ایشون گفت : دارین خودتونو اذیت می‌کنین،اینا از قبل انتخاب شده هستن... همشون یه چیزی میگن وقتی میرن اون بالا فراموش میکنن... من گفتم اصلا اینطوری نیست،ما باید با تحقیق با اصلح رأی بدیم...تو تا الان برای شرکت توی انتخابات خودت یه قدم برداشتی که ببینی اصلح کیه و کدوم یکی بد هستش؟!یا صرفا از روی شنیده هات تصمیم میگیری؟ گفت: اینا همه حرفهای الکیه...همه از قبل انتخاب شده هستن. گفتم پس چرا اینهمه دارن تبلیغ میکنن؟! گفت اینا همه از سیاست شونه... هر چی من میگفتم اگر رأی ندادن ما بی تاثیر بود چرا دشمن اینهمه میگه نرین رأی بدین؟! پس رأی دادن ما خیلی مهمه... از اقتصاد خراب و گرونی میگفت، از زیاد اومدن قبض برق میگفت...گفتم نباید اسراف کنیم، توی بقیه کشور ها،هزینه انرژی خیلی بالاست...مثل ما ایرانی ها نمیتونن لامپ های فراوون توی خونه روشن کنند...گاها از یه ساعتی به بعد خاموشی هستش... اما اون گفت:نه بابا این خبرا نیست... هر چی من سر ممیوردم اون کلاه میورد... دیگه دیدم بی فایده س،بحث رو عوض کردم و گفتم:خب برای عید چی خریدی؟ و کلا بحث عوض شد. در نهایت گفتم:خب گفتی گرونیه اما خرید های عيدت رو کامل انجام دادی... خندید. اما قانع نشد. حس میکنم تمام اعتراضش از گرونی بود و از ته دل نبود... امیدوارم حرف هام روش یه اثری داشته باشه. @madaranemeidan
رسیدن هزینه ی بلیت تئاتر!! من دوست داشتم برای تئاتر مادرانه چند نفر رو مهمون کنم... از همسایه ها شروع کردم... آمارشونو گرفتم ۱۵ نفر بودند. آرایشگر سرکوچه مون رو هم دعوت کردم و گفتم اگر کسی رو می‌شناسید با خودتون بیارید. زمانی که نیت کردم این کار رو انجام بدم،از لحاظ مالی دستم باز نبود اما این مقدار رو داشتم. بعد از این تصمیم، باهام تماس گرفتن و گفتن بخاطر یه کار فرهنگی ای که یجایی انجام دادم بهم هدیه دادن... پول دقیقا همون اندازه ی بلیت‌های تئاتر بود! خیلی برام جالب بود!!! @madaranemeidan
روشنگری موثر دو شب به انتخابات یکی از آشنایان،اقوامشونو که تمایل به رای دادن نداشتن و گله مند بودن توی خونشون دعوت کردن و از من خواستن که برم صحبت کنم و به سوالاتشون پاسخ بدم. اون شب خانمی اونجا بود که خیلی گله داشت،خیلی سوال و شبهه داشت و میگفت رأی نمیدم. الحمدلله سوالات و شبهاتشو پاسخ دادیم و برطرف کردیم... گفتگوی خوبی بود و باهم صمیمی شدیم... تا دو روز بعد،یعنی روز انتخابات اون آشنامون که میزبان بود باهام تماس گرفت و گفت اون خانوم که مخالف بود نه تنها خودش رفت و رأی داد بلکه عده ای رو هم با خودش برای رأی دادن همراه کرد... @madaranemeidan
شب آخر و بدو بدو هامون بخاطر انقلاب... بحث انتخابات بود و من درگیر تئاتر بودم،کمتر توی روشنگری ها مشارکت داشتم. تا این اواخر یکی از جوانه ها برنامه داشت توی توحیدشهر و واحد کودک اونجا اجرا داشتن که یکی از بازیگرها نبود،قرار شد من نقش پهلوان رو بازی کنم...اونم بدون تمرین..... خلاصه بلند شدم رفتم همونموقع یکم تمرین کردیم. وقتی اون برنامه تموم شد،۵ نفری با ۶ تا بچه توی یه پراید نشستیم و اومدیم داخل شهر... اونروز من آبگوشت گذاشته بودم، دوستم که همراهم بود میدونستم نهار نپخته و فرصتی هم برای نهارپختن نداشت... بهش گفتم بیا بریم خونه ی ما باهم نهار بخوریم...دوستمم قبول کرد.قرار شد بره خونه و وسایلاشو برداره و با شوهرش بیان خونه ی ما‌‌... وقتی رسیدیم خونه دیدم من بجای اینکه یک بسته گوشت آبگوشتی ار فریزر بردارم یه تیکه استخوان برداشتم! خلاصه یه آبگوشت رژیمی بهم تحویل داد! با خودم گفتم خدایا چیکار کنم... یه مقدار جزغاله با رب و ادویه تفت دادم و ریختم توش و یه آبگوشت نسبتا خوبی شد... واسه بعدازظهر هم قرار بود اول به یک مجلسی بریم و از اونجا بریم گل بخریم. خلاصه، بعدازظهر دوتایی رفتیم دنبال دوتا دیگه از دوستان و باهم به مجلس برای روشنگری رفتیم. چند نفر هم از بچه های گروه مادرانه به اون مجلس اومده بودن... تعداد مادرانه ای ها از تعداد مهمانان مجلس بیشتر شده بود 😄 از اونجا رفتیم گلفروشی که گل بخریم برای اینکه ببریم جلوی پاتوق کتاب و همراه با بروشور های انتخاباتی و نسکافه و شکلات به مردم هدیه کنیم. ۹۹ شاخه گل داوودی خریدیم،داخل صندوق پر از گل شده بود... رفتیم داخل مهدکودک نزدیک پاتوق کتاب و تقسیم کار کردیم. دونفر رفتن برای دادن گلها به مردم... یک نفر نسکافه آماده میکرد... چهار نفر هم گل و بروشور و شکلات رو آماده میکردیم. این حرکت ما از ساعت ۶ بعدازظهر شروع شد و تا شب ساعت ۱۰ ادامه داشت... نیمی از کار که تموم شد،قرار شد جامونو عوض کنیم و کسایی که گل میدادن دسته گلهارو آماده کنن و اونایی که بسته آماده میکردن برن و گل بدن به مردم... وقتی نوبت ما شد که بریم و به مردم گل بدیم،یه برف خیلی ملایمی شروع به باریدن کرد،سرود های حماسی هم در حال پخش بود...یه حال و هوای خیلی قشنگ و جذابی بود... اکثرا بازخوردها خوب بود. حدود ساعت ۱۰ که رفت و امد کم شده بود،رفتیم کنار خیابون و به ماشین ها نسکافه و گل میدادیم. دو مورد بود که جالب بود یکی اینکه یه خانومی با ظاهر متفاوت با ما، تا متوجه ما شد به شوهرش اشاره میکرد اون گل صورتی رو بگیر 😄 دومی ش هم دو نفر موتور سوار آقا بودن ما رو که دیدن دور زدن، برگشتن و ایستادن جلوی ما...ما هم بهشون گل و نسکافه دادیم. گل رو برگردوندن و گفتن ما توجیهیم و میریم رای میدیم...گل رو به یه نفر دیگه بدید.گلها که تموم شدن، برگشتیم داخل مهدکودکی که بسته هارو آماده کردیم و تا حدود ۱۱شب اونجا تمیز میکردیم... @madaranemeidan
قبل و بعد از ورود به مادرانه مسئول ندبه های مادری پیام داد و گفت این هفته توی دعای ندبه بعنوان راوی کتاب مادران میدان و نحوه ورودم به مادرانه صحبت کنم. قبول کردم و مطالبمو برای ارائه جمع وجور کردم. توی گروه ندبه های مادری هشتگ مسافر زدم،با یکی از دوستانِ راننده هماهنگ شدم و با هم به مراسم دعای ندبه رفتیم. بعد از خواندن دعای ندبه،دعای فرج و دم پایانی مادرانه نشستیم و گفتگو را شروع کردم و گفتم: دوستان چند دقیقه ای رو باهم گفتگو کنیم...میخوام از خودم بگم،از قبل و بعد ورودم به مادرانه و نگاهی که در من بواسطه مادرانه ایجاد شد... از حضار پرسیدم آیا در زندگی شخصی تان در فعالیت‌های فوق برنامه شرکت کردین؟! اکثریت پاسخ مثبت دادن... ادامه دادم: از اونجایی که ما آدمها موجودات ذاتا اجتماعی ای هستیم و اثرگذاری روی افراد رو میپسندیم به این فعالیت ها می‌پردازیم...حالا بسته به درون‌گرا یا برون گرا بودن مقدار این فعالیتها کم و زیاد میشه..‌. من خودم توی این فعالیت‌ها خیلی شرکت میکردم. اون زمان،سنم کمتر بود و تعریف درستی از روابط اجتماعی نداشتم. فقط به سبب اون اثرگذاری و نتیجه ای که میدیدم به اینکار ترغیب میشدم. مثل خنده و سروری که بچه ها از دیدن نمایش داشتن،بهم لذت میداد... یا برگزاری نمایشگاه مهدویت و اون حالت توسل و توجه بچه ها به امام زمان (عج) رو می‌دیدیم به ادامه دادن اینکار ترغیب میشدم‌... این فعالیت‌ها ادامه داشت تا زمانی که ازدواج کردم و بچه دار شدم که اونموقع خودمو فقط مشغول زندگی متاهلی و بچه داری کردم. حس میکردم وظیفه من فقط رسیدگی خودم و خانوادم هستش و دایره اثرگذاری من خانواده و نهایتا خانواده ام هستش. به تعریف دقیقی از رشد و تاثیرگذاری اجتماعی نرسیده بودم. فکر میکردم کسی میتونه اثرگذار باشه که مخاطبی داشته باشه،مثل معلم ها و استادان یا خانومهای جلسه ای و هیئتی که همه مخاطبی دارن... اما همیشه یه باری روی دوشم احساس می‌کردم... تا زمانی که با مادرانه آشنا شدم. اونجا بود که فهمیدم مسئولیت ما محدود به خانه و خانواده نمیشه... و اونجا بود که فهمیدم باید برای رشد جامعه تلاش کنم. من که فکر میکردم فقط وظیفه ی رشد بچه های خودم رو دارم توی مادرانه فهمیدم که نه تنها بچه های ایران بلکه بچه های سراسر جهان بچه های سببی من هستن... و میتونم در اونها اثر گذار باشم. زمانی که گروه مادران میدان جمهوری ایجاد شد،این اثرگذاری و در میدان عمل بودن برام ملموس تر شد... اهداف مادران میدان و تشکیلاتی کار کردنشون،پر کردن خلاء هایی که توی جامعه حس میشد منو بیشتر و بیشتر جذب مادران میدان میکرد. اما چیزی که مهم بود،اخلاص مادران میدان بود. گاهی مادران در یک برهه زمانی خاص مثل زمان انتخابات ۱۴۰۰ چون که اولویت داشت و دشمن روش دست گذاشته بود و قصد تفرقه داشت،مادران اون‌موقع از دو بُعد اول زندگی یعنی خود و خانواده می‌گذشتند تا به بُعد سوم یعنی جامعه بیشتر بپردازند. اوایل که میرفتیم فقط مینشستم پای صحبت‌های مادران روشنگر با مردم تا یاد بگیریم از نحوه ی ورود و پرسش و پاسخ هایی که بینشون رد و بدل میشد و کم کم با مطالعه و کلاسهای تبیینی که مادرانه برگزار کرد،خودم هم شروع کردم... اتفاقاتی که توی گفتگو با مردم میفتاد شامل چند بخش بود. تبیین انقلاب،رفع شبهات و پاسخ به سوالات... اما یه چیزی که ارزشش کمتر از بقیه نبود،همدلی و همراهی با مردم بود. براساس تجربه من،روشنگرها با دو گروه مواجه هستن...اول افرادی که همراه با انقلاب بودن اما گله مند بودن،افرادی بودن که حرف انقلاب نصفه نیمه بهشون رسیده بود که با جواب دادن به سوالاتشون قبول میکردن... اما دسته دوم افرادی بودن که گوش شنوا نبودن و فقط میخواستن با صدای بلند اعتراضشون رو بیان کنن اما همون دسته هم اگر با رفتار درست ما مواجه میشدن،باز هم دلشون نرم میشد... از اینکه می‌فهمیدند بدون هیچ نفع مادی و بدون نگاه از بالا به پایین،پای درددلشون نشستیم از ما تشکر میکردن... و در آخر یک خاطره از روشنگری هایی که انجام داده بودم برای مادران صحبت کردم. @madaranemeidan
پویش به نیت 🌧 حالا که بارون رحمت الهی توی ماه رمضون، باریدن گرفته، چرا بارونِ مهر و محبتِ ما، نباره؟!🤔 🥰 ماه رمضونه و بهانه برای همدلی جوره... یه مثل ساندویچ پنیرسبزی، ساندویچ پنیرخرما، زولبیا و خرما، پشمک و بامیه، نون روغنی، کیک و کلوچه و..... تهیه کنیم و به نیت توی کوچه و خیابون بدیم دست همشهری‌های عزیزمون ❤️ 🧒👦 یه یادداشت زیبا هم بزاریم کنار افطاری‌هامون تا بیشتر توی دلها جا باز کنه.😊 🌾 شما هم می‌تونین توی پویش ، مشارکت کنین. ۵۰۲۹۳۸۱۰۴۹۸۱۷۰۲۶ فاطمه جلمبادانی 🍁منتظر عکس‌ها و روایت‌های شما هستیم. @Reyhanoora ⚜مادرانه سبزوار ⚜هیات مکتب‌النبی الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡ https://eitaa.com/madaranemeidan