eitaa logo
مادرانه زی 🌱
5.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
584 ویدیو
9 فایل
دوستای گلم،خیلی خوش اومدین💖 مریم تراب زاده هستم خبرنگار سابق،برگزیده جشنواره کشوری فیلمنامه نویسی🌻 ادمین👇 @MadaraneZee2024 🌸کپی مطالب بااسم کانال آزاد، البته باقیدصلوات🌻برتعجیل ظهور آقا امام زمان عج🌱 پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/7432000214
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_ششم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت از دریچه های تالار د
رمان 🌸🌸 کنج لبهای او لرزید برای مردها زدم می‌دانستم گوش میدهند راست بگو! لذت میبردند؟ وهاب فکها را بر هم فشرد: «شوکت که لذت میبرد من مکافات پس میدادم حال دیگران را نفهمیدم.» لقا جستی زد پرده پوشی نکن خودم میدانم مادر هم تقصیر دارد؛ از سر شب نشسته آنجا بی خیال لبخند میزند انگار نه انگار که آنها دشمن ما هستند مردهای بازو کلفت زیر گوش او حرف میزنند کارهای بیشرمانه یی میکنند. استخوانهای اجدادش در گور میلرزد. با پیرمرد چپق کش نیم ساعتی درد دل کرد مثل این که نافشان را با هم بریده بودند. محض دلگرمی روی ناف برجسته خود دست گذاشت تو را هم وسط کشیده اند چرا تن دادی؟ تسلیم شوکت شدی؟ خوش به حال رحیلا که مرد. برق خشمی در چشمهای وهاب درخشید: «اسم او را در این بلبشو وارد نکن حتی به زبان نیاور!» پس اسم او از وجود من پاکتر است؟ کاش همین امشب بمیرم روی تخت نشست پاها را باز کرد سر را بین زانوها گذاشت؛ انگار مصیبت زایش را با حسرت رجعت تسلا میداد وهاب پارچ آب را برداشت لیوان بلور را پر کرد عمه گرفت و نوشید؛ فوراً به سکسکه افتاد وهاب رشته موی او را از نرده تخت باز کرد چه شکنجه عجیبی تازه یاد گرفته ای؟ یا الهام قدیسه است؟ لقا با صدایی حلقانی گفت: به کار من می خورد. وهاب با تنفّر به باغ نگاه کرد. آوای گفتگو خنده و طناب زنی فرو نشسته بود. عده یی گرد قهرمان شوکت جمع بودند، آهسته حرف میزدند. کوکان شیر فواره را بست. رشید ته سیگار روشن را در آب حوض پرت کرد اخگر نیمه خفته چرخی زد و تاریک شد. برزو به زیر زمین رفت پس از درنگی بازگشت پای درخت گردو زانو زد و با زغال دایره هایی کشید نقطه یی سیاه در مرکز گذاشت. وهاب از عمه پرسید در زیرزمین زغال هست؟ لقا تأملی کرد بله آن پسر اصلان، می‌رود پشت کیسه های زغال می‌نشینند. قهرمان شوکت با فشار شانه و آرنج اطرافیان را کنار زد. دست مجهز به کاردرا از پس کفل برآورد پا روی سنگ حوض گذاشت، سر برافراشت و چشمها را تنگ کرد. تیغه در هوا درخشید بر درخت نشست و لرزید. کوکان و برزو دست زدند قهرمان کاوه اعتراض کرد از هدف دور است قهرمان شوکت ساعد و مشت بسته را به مرد حواله داد کله پوک این فقط دستگرمی بود.» وهاب به پنجره پشت کرد لقا به تصویر کجتاب ماه در آینه خیره شده بود. وهاب از او رو گرداند؛ صحنه ملال آوری بود. ناگزیر به باغ نگاه کرد قهرمان کوکان کارد را از درخت بیرون میآورد؛ پاهای او باز بود بر زمین خیس لیز میخورد با نیروی هر دو دست چاقو را تکان میداد دانشجو او را کنار زد کار تو نیست.» دست و دسته را میان پا گرفت، عقب جهید تیغه از درخت بیرون آمد با افتخار تکان داد این طور عمل میکنند. شوکت اشاره کرد پرتش کن اینجا! دانشجو کارد را انداخت همه سرها را دزدیدند. در خاک باغچه نشست شوکت به بنا نگاه کرد یک نفر کم است وهاب کو؟ مثل بند تنبان کوتاه تا غفلت کنی در رفته چشم او به دریچه افتاد پرهیب وهابب را شناخت فریاد (کشید دید میزنی؟ بیا پایین!» وهاب دست لقا را :گرفت حال و روز مرا می بینی؟» لقا جوابی نداد. مرد از اتاق بیرون رفت. سرسرا تاریک بود بر صفّه پلکان باغ پا گذاشت، نگاهی به اطراف کرد برزو سوت بلندی کشید. وهاب با اندوه از پله ها پایین آمد. پس از ورود کاوه فن سوت زدن در خانه باب شده بود؛ قهرمانها سوای یوسف تیمور و رخساره از چپ و راست سوت میزدند، آب روی هم می پاشیدند کاردهای نوک تیز و پهن را امتحان کنان دور میگرداندند. باغ به عرشه کشتی دزدان دریایی شبیه شده بود. قهرمان رشید هم به رغم جانبداری از خانم ادریسی چند چشمه هنرنمایی کرد پاچه ها را بالا زد و دور پاشویه خیس دوید سر را در آب فرو برد زلفهای تر را تکان داد؛ روی زمین خوابید و با قهرمان کاوه مچ انداخت. اندام لاغر پیرمرد همسایه وسط پرده های زرد تکان میخورد پاچه ها را بالا زده بود، حش رشادت میکرد از دریچه نیمه باز دنده ها را جلو می آورد، پیش و پس میرفت دنبلی آورد و روی هر دو دست بلند کرد سرودهای رزمی می خواند... ۲۰۵✔️ادامه دارد... @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_هفتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 کنج لبهای او لرزید برای مردها زدم می‌دانستم گوش میدهند راست ب
رمان 🌸🌸 برزو او را به شوکت نشان داد سرودهای حکومت سابق فریاد کشید پیزری خفه شو برو تو رو که نیست، سنگ پاست.» پرده اتاق لقا کنده شد و با چوب و حلقه افتاد. خانم ادریسی یاور و وهاب بالا را نگاه کردند. یاور آهسته گفت خاک بر سرم اسم سنگ پا را شنید. شوکت بازوها را تکان داد رو به وهاب چرخید بجنب بیا کاردپرانی دانشجو دستها را به هم کوفت: «بیا توی حوض نیفتی!» زنها زیر خنده زدند ترکان از نیمکت پایین افتاد غلت میزد و ریسه میرفت سربند او باز شد. صورت پریده رنگ قهرمان پری گل انداخت. کوکب آب بینی را پاک کرد قهرمان پری گفت: اگر این مردنی کاردیران است ما چرا نباشیم؟ قهرمان شوکت بشکنی زد باشید! چه فرق می کند؟ کوکب آرنجی به پهلوی پری زد: «خیط میکنیم دست نگه دار! ما چی از او کم داریم؟ کاوه گفت: «چه عیبی دارد؟ در زمان ما خانمها با مژه تیر میزدند حالا آلت قتاله میپرانند. دست روی سینه گذاشت چشمها را نیمه باز کرد به یاد ایام گذشته آواز سوزناکی خواند. قهرمان شوکت پشت پایی به او زد کاوه از خلسه بیرون آمد من به هر تیری تسلیمم.» پس برو بچسب به درخت نشانه گیری رنگ مرد پرید من؟... قهرمان اشتباه کردم. راستش به همان تیر مژه قانعم.» با احتیاط عقب رفت. در سایه شمشادها روی زمین نشست. بوی عطر ارزان او زنده و سبک پابه پای غرور شکسته صاحبش در فضا پراکنده می شد. شوکت شلوار چروک برزو را کشید. اندام لق را نزدیک حوض آورد و کارد را به دست او داد، جانمی بزن ببینم دانشجو سرخ شد از بن موهای او قطره های عرق روی پیشانی میچکید کنج لبها کف کرده بود به قهرمان کاوه گفت تو برو عقب بوی ادکلن حواسم را پرت میکند. کاوه، سوت ،زنان پشت نیمکت زنها رفت با نگاهی به جامه های رنگ و رو رفته و چهره های خسته آنها اعتماد به نفس پیشین را بازیافت شیشه ادکلن را از جیب بیرون آورد. رو به چراغ گرفت و با حسرت به آن نگاه کرد. مایع زرد فام به روشنی عسل بود «خانمها خیلی می پسندیدند خوش لباس و زیبا بودند. گوشه لب را بالا برد به پری با تحقیر نگاه کرد می گفتند تو را از عطرت پیدا میکنیم در کوچه پس کوچه ها پیاله فروشیها و زیر چادر کولیها یقه ام را می گرفتند. به هر شهری پا می گذاشتم یک دو جین نم کرده داشتم با دامنهای پرچین سرخ و آبی دنبالم میدویدند زیر آفتاب بهاری از خنده غش میکردند روی گندمزار ولو میشدند صورتهای خوش آب و رنگ و چشمهای براقشان را پشت موها قایم میکردند. نفسی کشید. برزو به شوکت رو کرد چه وزوزی میکند؟ شوکت ابروها را بالا برد سر درنمی آورم از عطر و زن میگوید ذهنی عقب مانده دارد. تو بزن وسط» دانشجو کارد را پرت کرد بر دوایر آخر نشست. شوکت طره یی از موی نازک او را کشید «هیچ بد نبود خوشم آمد کاوه از زنها دور شد و آن سوی حوض بر نیمکت مقابل درخت گردو نشست قهرمان رشید رو به گلدانهای پرتقال رفت قهرمان شوکت داد زد : رشید کجا؟ پیداست که این کاره نیستی بیخود بروبازو کلفت کرده ای قهرمان رشید ایستاد خودتان که هستید چشم بد دور من به چه درد میخورم؟ قهرمان شوکت سر برافراشت به آسمان صاف پر ستاره خیره شد خب خودم باشم چه فایده؟ بین این کج و کوله ها هیچ جلوه یی ندارم حس میکنم قله بلندی هستم که سرش را مه گرفته کاش قله دیگری بود، اشک از چشمهایش جاری شد کسی به پای من نمی رسد انحنای تهیگاه را با دست نوازش کرد این قدر بزرگم که دنیا برایم تنگ است.» پاکشان رفت و حجم سوزان اندام را نزدیک کاوه روی نیمکت سبز انداخت کاوه از بخار تن او خود را عقب کشید غم غربت قهرمان شوکت همه را به فکر فرو برد کاوه به زمزمه گفت: «چه روزگار خوشی بود شام کباب بره آبدار زیر نور لرزان شمع کولیها تا صبح ماندولین میزدند. زیر چشمی به زنها نگاه کرد. سر ترکان از فشار خنده بر پشتی نیمکت افتاد قهرمان پری ابرو به هم کشید و روی زمین تف انداخت. کوکب نوک سرخ بینی را خاراند و با شوخ طبعی گفت: کاش لباس سبز تنم بود بی درنگ حس گناه کرد مرده شور ترکیب هرچه مرد هیز را ببرند چه دریده است حیا را خورده و آبرو را بسته به کمرش لال شو! سرم را بردی کاوه حرفهای او را نشنید غرق رؤیاهای دور بود تا سحر روی تخته ها پا میکوبیدیم. من مازورکا و لزگی را عالی میرقصیدم با دخترهای ارمنی... ۲۰۹✔️ادامه دارد... @Madaranezee🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_هشتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 برزو او را به شوکت نشان داد سرودهای حکومت سابق فریاد کشید پیزر
رمان 🌸🌸 خستگی سرم نمی شد. پوست تروتازه صورت آنها مثل مروارید برق میزد. به انعکاس ماه روی آب حوض نگاه کرد آواز محزونی ،خواند چیزی میان ترکی و یونانی. قهرمان شوکت چشم بست: «بخوان! دلم گرفته وقتی ترانه تمام شد چشمها را نیمه باز کرد با اشاره به کوکان فهماند کارد بیاورد. گرفت و دست را عقب برد با خستگی پرت کرد. نزدیک مرکز نشست لرزید و محکم ایستاد. قهرمانها به چاقو نگاه کردند. برزو و کوکان دست زدند. شوکت شانه یی بالا انداخت «حالا میبینید من چی هستم؟ کاوه از رؤیا بیرون آمد آفرین، چه ضرب شستی!» شوکت دستها را پشت نیمکت آویخت کنج لبها پایین افتاد خب من همینم.» قهرمان رشید رو به درخت رفت و تأملی کرد اجازه میدهید؟ شوکت آب دهان را فرو برد «سگ خور، تو هم بینداز!» قهرمان رشید با چند تکان چاقو را بیرون آورد این درخت میخشکد. قهرمان شوکت دستها را گشود: «همه چیز می خشکد. وهاب کجاست؟ کسی جواب نداد. قهرمان رشید حوض را دور زد نعل کفشهای پاشنه خواب روی سنگفرشها صدا کرد، روبه روی درخت ایستاد و دست را به خاک آغشت سربرافراشت و کلمه یی زیر لب گفت. شهابی از کرانه افق گذشت تیغه در فضا درخشید، روی اولین دایره نشست شوکت سری تکان داد آفرین خوب بود قهرمان رشید کارد را از درخت بیرون آورد و به شوکت داد به جان خودم تالی ندارید توی دنیا حیف میشوم. حالا وهاب بیاید فریاد کشید پیدایش کنید برزو و کوکان سایه وهاب را دیدند. او را غافلگیر کردند و کشان کشان آوردند مرد دست و پا زد سه شب است نخوابیده ام دست از سرم بردارید!» شوکت تبسمی کرد با صدایی اندوهگین گفت: بیا ببینم لازمت داریم.» به چه دردتان میخورم؟ کارد بینداز تا بخندیم وهاب مشتها را گره کرد به پهلوی برزو و کوکان ضربه زد و از دست آنها گریخت رو به یونجه زار ته باغ دوید روی پیکری افتاد و فریاد کشید. پیشانی بلندی در نور ماه درخشید وحشت زده عقب جست.مرد به آرامی بلند شد؛ جادوگر شاعر بود: «مرا نشناختی؟» وهاب خنده یی خشمگین کرد: هر جا میروم یک نفر هست.» قیل و قال نکن وهاب روی علفها نشست سر را بین دستها گرفت. هم صحبت او پابرهنه بود، رگها بر پوست رنگ پریده سایه هایی مشبک می انداخت. شست پای او تکان خورد چه غمی داری؟ وهاب با ملامت به او نگاه کرد بگو خودت را سبک کن! خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شده ام به انتهای دنیا هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه به زور میکشندم وسط مضحكه.» به تقلید شوکت تف کرد. یونس بر علفها لميد تجربه بدی نیست؛ روی لبه راه رفتن قدم اول پیوستن جدایی کامل است. پیش از این با هرچه انس داشتی حقیر و بی مایه بود حالا دری باز شده اما از آن میترسی بچه ای خامی سر را خاراند. از تیره پشت وهاب رعشه یی گذشت حق داری ابتدای کار و حتی آخرش نابودی ست. چشم چپ مرد با شعله یی تابناک تر از یاقوت سرخ درخشید. او سری تکان داد و گفت شاید بیارزد.» وهاب با صدایی خشدار :گفت به من بگو چرا؟ چی می ارزد؟ آزادی کشی؟ زورگویی؟ دید یک بعدی متحجر؟ دنبال گله راه رفتن؟ سر را راست گرفت نه شما لطف دارید این موهبت مفت چنگتان خانه امن کتابها و خاطرات لطيف رحيلا برای من کافی بود. قهرمان یونس خندید و سینه اش به خس خس افتاد اگر کافی بود هیچ چیز عوض نمیشد. ما به اینجا نمیآمدیم بازی را ترتیب داده اند. تو را انتخاب کرده اند تا عبور کنی و ببینی وهاب پنجه در موها برد «من خیال ندارم ببینم.» به اختیار تو نیست ذرّات دور مانده از هم بار دیگر یکی میشوند هستی بیرون بود صدا را کشید دور اما روزی خواهد آمد که در درون تو باشد. صورتها عوض میشود. چانه را در مشت نگه داشت وهاب برخاست و رو به هیاهو و نور .رفت قهرمان شوکت با تبسم چاقو را به دست او داد بچه ها تفریح میکنند. امشب دلشان گرفته وقتی آدم به آرزوهایش می رسد قدر نمیداند ترکه بید را زمین انداخت پیرمرد یک پا را دیدی؟ از او بدم می آید... 213✔️ادامه دارد... @Madaranezee🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_نهم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 خستگی سرم نمی شد. پوست تروتازه صورت آنها مثل مروارید برق میزد.
رمان 🌸🌸 از او بدم می آید، تحمل میکنم دیدی تحمل کردم. به شقیقه انگشت زد همه میدانند سینه را پیش داد بله به روی خودم نیاوردم با اینکه عادت ندارم مثل سیب زمینی داغ روی دستمان مانده آتشخانه مرکزی شاید فکرهایی داشته باشد با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد ولی من کنار میکشم وهاب اندیشید این حرفها به او چه ربطی دارد؟ قهرمان شوکت کارد دیگری بالا انداخت دسته را گرفت تیغه را در آب فرو برد خب بجنب جوجه. زنها بلند شدند و با قهرمانهای دیگر گرد او حلقه یی ساختند. خانم ادریسی دسته چتر را در مشت فشرد کاوه سوت میزد. برزو دستها را روی شانه کوکان گذاشت و پرید. قهرمان پری زیر گوش ترکان چیزی گفت زن به قهقهه خندید و چالهای گونه عمیق شد. رشید برگهای زرد گلدان پرتقال را با حالتی عصبی چید. یاور به تیر چراغ تکیه داد و دعایی زیر لب خواند. تنها رخساره تیمور و یوسف دور از جمع بودند. زن روی بقچه گلدار خم شده بود و سفتی گره را امتحان میکرد باغبان ،پیر کنج دیوار چپق میکشید با نگاه ردّ حلقه های دود را میگرفت. یوسف در طول راه شنپوش قدم زنان می رفت و باز می گشت. بوی تند تعریق تنها شامه وهاب را می آزرد به آسمان نگاه کرد لحظه یی چشم بست رنگ نیلی عمیق را پشت تاریکی پلک نگه داشت؛ به یاد آتش و برف افتاد نگاه سرد رحیلا در سپیده دم مه گرفته پلکها را گشود نفس عمیقی کشید عطر خوشه های پاس رو به او وزیدن گرفت. تیغه آخته را پرت کرد راست به مرکز هدف خورد باد روی آب موج انداخت. کارد در ارتعاشی ابدی میلرزید 💥بخش دوم فصل اول وهاب هنوز خواب بود مه به شیشه ها می سایید. صدای چکمه ها همراه فریاد و گفتگو زیر سقف میپیچید از خواب پرید چشم گشود و نور، مردمکهای او را آزرد؛ پیاپی پلک زد برخاست و جامه خواب را از تن بیرون آورد. شلوار و ژاکت پشمی پوشید. روز سردی بود. پشت در رفت و گوش تیز کرد. صدای شوکت بلند بود خودم گزارش نوشتم چرا رسیدگی نشده؟ توی این خانه در یک اتاق قفل است. ما چنین قراری نداشتیم همه چیز باید روشن باشد. از کجا معلوم خمپاره قایم نکرده باشند؟ جوانکی اینجاست که از گذشته دم میزند. افکار شب مانده را تبلیغ میکند. این اعمال منع قانونی دارد.» وهاب پابرهنه از پله پایین دوید، نگاه او دودو میزد در فضای خاکستری زردی لباس شوکت چون آتشی پرهیمه چشمهای او را می آزرد؛ دست بر کمر پاها درون چکمه در نور آغاز صبح سرزنده ایستاده بود، پر مرغی را بین دندانها میفشرد گاز میزد و تف میکرد. شانه پهن و ترکه یی دوش به دوش او می رفتند. شانه پهن ماوزر آویخته از کمر را با وقار نوازش میکرد ترکه یی سبیل نورسته را میتابید قهرمان شوکت با انگشت وهاب را نشان داد نگاه کنید متمرد کهنه پرست، تفاله چشمهای بی حالت آتشکارها و پیکر حجیم شوکت دور سر وهاب میچرخید نرده را گرفت و جمله بی ربطی :گفت «صبح به این زودی شروع میکنید؟ قهرمان شوکت ساعت را نشان داد، آونگ پهن مطلا، بی وقفه در نوسان بود چشم کورت را باز کن پنج دقیقه از هفت گذشته به آتشکارها نگاه کرد طبیعت او را شناختید؟ شانه پهن چکمه پر گل را بر ترنج قالی کشید مداد و دفتر مشقی از جیب بیرون آورد نوک مداد را با زبان تر کرد پرسید: «اسم؟» مرد جواب داد وهاب ادریسی.» شانه پهن مداد را پرت کرد: «اسم، نه نام خانوادگی.» کوکان دوید مداد را از زمین برداشت تعظیم کنان به او داد شانه پهن گرفت: «سن؟» بیست و نه سال و هشت ماه دقیق بگو!» کاملا دقیق ،گفتم... ۲۱۷✔️ادامه دارد... @Madaranezee🌱
هدایت شده از حُفره
چقدر دنیا قبل از بامدادِ ۱۳ دیِ سال ۹۸ قشنگ‌تر بود! چقدر با وجود شما خوشبخت بودیم و نمی‌دونستیم! چقدر شما بزرگ بودی که بعد شما دنیامون اینطور خالی شده... وقت خورشیدگرفتگی که آسمون تیره و تار میشه، تازه آدما می‌فهمن تو چه نوری غرق بودن. ولی خب ما منتظریم و یقین داریم که آسمون دوباره روشن میشه. @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام دوستان خوبم ببخشید که این مدت نبودم، خلاصه شرایط جور نبود... اگر تمایلی به ادامه دادن رمان قبلی هست ممنون میشم پیام بدین وگرنه میخوام رمان جدید بزارم داخل کانال... ممنونم از حضورتون🙏❤️♥️
@MadaraneZee2024 اینجا پیام بدین
سلام از یک سفر ناگهانی حرم حضرت معصومه(س) نایب الزیاره دوستان هستم…