مدار مادران انقلابی "مادرانه"
بخشی از برنامهی ثریا که ۲۴ مهر ماه پخش شده و در آن قسمتی از هیأت خانوادگی مادرانه نمایش داده شده اس
«یادبودی از فرسنگها آنطرفتر»
من تمام برنامههای مادرانه را شخم زده بودم. فقط جای یک چیز در پازل مادرانهام خالی بود و آن هم هیئت حصن الزهرا بود که هر بار مهمان سرزدهای و ویروس منحوسی و ... بین من و این جانپناه امن جدایی میانداخت. دقیقا تا همین هفته گذشته که بالاخره این طلسم شکست! صبح زود شیپور بیدارباش را در خانه زدم تا مشتاقانه یکی دیگر از برنامههای مادرانه را رمزگشایی کنم. همه وسایل و لباسهای بچهها را آماده کردم. حلوا هم پختم، حلوایی که عطر و طعم آن، از دعای حزین یستشیر ابوذر حلواجی بود، آنجا که میگفت انت الخالق و انا المخلوق...
بالاخره بعد از هفتهها انتظار از پلههای ورودی سرازیر شدیم به گودی حیاط مسجد. توی حیاط برو و بیایی بود و برنامهای در جریان بود. یک حلقه بزرگ از مادر و پدرها و بچهها انگار دورتادور نگینی ایستاده بودند.
آزاده میگفت مدیریت این همه بچهی ریز و درشت فقط از یک جایی مثل مادرانه برمیآید! خیلی خودشان را کنترل کردند که انگشت نکنند توی نمک رنگیهایی که پرچم اسرائیل را ساخته بود و البته آخرش رد چند تا انگشت کنجکاو ماند تویش. اصالت اما با پرچم فلسطین زیرش بود که به شکل نقشه با یونولیت ساخته و رنگ زده بودند و یک لایه نایلون هم رویش کشیده بودند تا خیس نشود. هرکدام از بچهها یک لیوان آب گرفته بود دستش و توی یک چیزی متمایل به صف، به سمت پارچ وسط میدان حرکت میکردند تا لیوان را داخلش خالی کنند. پارچ که پر شد؛ آب، اسرائیلِ سست را شست و برد و پرچم فلسطین رخ نمایاند! حالا نوبت فشفشهها بود که اطراف پرچم سر و صدا راه بیاندازند و نور رنگی بپاشند توی آسمان. رد نگاهم از بالا که خواست بیاید پایین افتاد روی پرچم پارچهای که بام ساختمان را به زمین وصل کرده بود. چقدر بلندتر از تصور بود! کمکم اصوات بلند فروکش کرد و از پیچ حماسه افتادیم توی جادهی حزن. بچهها و حتی رهگذرانی که تفاوت معنادار ظاهری با جمع ما داشتند، به یاد بچههای پرپر شده شمع روشن کردند دور پرچم فلسطین.
بالاخره موفق شدیم از حیاط دل بکنیم و کفشها را توی مکعب مستطیلهای نقرهای فرو کنیم. پا روی فرشهای نرم مسجد که گذاشتیم، کاشیکاری محراب چشمهایمان را مثل آهنربایی قوی جذب کرد. مستطیل سبز نورانی انگار یک حصن مستحکم بود که طاق کاشیکاری شدهی آبی و زرد را توی بغل گرفته بود. دستهگلها که روبرویش ایستادند به سرود، جلوهاش دوچندان شد!
مثل یک بازدید کنندهی مشتاق دست دخترم را گرفتم و دورتادور مسجد را گشت زدم. یکی مشغول نوازش کودک بالقوهاش بود تا شاید تکانی بخورد و فشار پایش را از مهرههای کمر مادر کم کند، دیگری شیردادن به فرزند شیرخوارهاش مانع گفتگوهای تشکیلاتیاش نبود، آن یکی در حال صحبت از الگوی سوم زن با دستهایش پسر نوپایش را دو سه قدم به جلو میبرد و میآورد. مادری مشغول خواباندن چهارمین فرزندش روی پا کتابی هم ورق میزد، یکی دیگر در حال توزیع پرچم ایران و کاربرگ آزادی قدس بین بچهها بود، و دیگری در حال جمعآوری طلاهایی بود که مادران برای اهدا به لبنان و فلسطین آورده بودند. همگی در حال اطاعت از فرض واجب رهبر و بالا رفتن از دامنههای کوه بودند، بدون تعلل، بدون شتابزدگی...
🖊فاطمه شعبانی
#هیأت_خانوادگی_تشکیلاتی_حصن_الزهرا
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
پرواز پاکتها
«معمولا این مدلی هستم که توی هر آشی، یه نخود میریزم! شاید مبلغش ناچیز باشه، اما همین که توی نیت خیر مابقی افراد سهیم میشیم، ارزشمنده.»
در عین سادگی، حرف دلش بود.
همه در تب و تاب حمایت مالی بودند، یکی با فروش سمبوسه، یکی با خالی کردن حساب بانکیش، یکی با گذشتن از خریدش و یکی هم با ایدهی پاکتهای پول بله.
پاکتها یکی یکی پرواز میکردند تا سفیر پیامی باشند و قطرهای در این جریان حمایت از جبههی مقاومت.
#پرواز_پاکتها
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
-خانم به نام کی بنویسم؟
+به نام پویش پرواز پاکتها.
-پرواز پاکتها؟؟؟؟؟
+بله حاج آقا، ما که هایپر سونیک نداریم شلیک کنیم! ولی یکی از امکاناتمون، همین پاکتهای مناسبتی بود که به یُمن وجود ائمه معصومین هدیه گرفته بودیم.
پاکتهایی که هیچ وقت فکرش رو نمیکردند اینقدر اوج بگیرند، حالا اینطور پریدند و بال گشودند تا قلب و نگاهی را شاد کنند.
#پرواز_پاکتها
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
34.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر میکنید این مادرها و بچهها، با این همه طلا و امضا مشغول چه کاری هستند؟!!
#پشت_صحنه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیهی مادرها بار معنایی خاصی دارد، معنایی جاری و لطیف از جنس زنانه.
به تأسی از حضرت خدیجه (س)، از مالمان و طلاهایمان که با آنها خاطره داریم، میگذریم. به تأسی از حضرت زهرا (س)، از جانمان میگذریم.
از حلقهی ازدواجمان میگذریم تا بگوییم در این راه، حاضریم حتی از همسر و فرزند و خانوادهمان بگذریم...
این گذشتهای زنانه با گذشتهای دیگر فرق میکند!
این کار طوفانی میشود، روح مقاومت را بر کالبد مادی دنیا سرازیر میکند، بر میدان مبارزه نَفَسی تازه میدمد.
این طومارِ بلند، زبان گویای ما میشود، تا هوای جامعه را «للمظلوم عونا» کنیم.
ما با اقتدار و عزت میایستیم و تمام توان خود را میگذاریم تا تک تک مسلمانان و هر انسان آزادهای را همراه اماممان کنیم، که این همراهی است که به یاری خداوند کار را یکسره خواهد کرد...
#لبیک_یا_امام
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمع کردن امضا در جهت حمایت از جبهه مقاومت
و معرفی کالاهای اسرائیلی، توسط مادرانه مشهد
در «بازارچه مردمی جبهه مقاومت».
#مادرانه_مشهد
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_جهانی_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
*در حد توان*
دههزار تومانیها را روی هم دسته کردم. پنجاههزاری و صدهزاریها را هم روی دستهشان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم. چشمم که به حاصل جمع افتاد، دستهایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم. فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشتسرشان به سمتم آمد. بچهها با دیدن ِاسکناسها، آنها را برداشته بودند و الکی میشمردند.
پولها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حد توان مادرهای چند فرزندی و خانهدار، تقدیمِ مقاومت، به فرمان جهادِ رهبرم"
توی گروه محلهمان نوشتم: "بچهها باورتون نمیشه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟" زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت. سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آشها کیلویی صد تومن و کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آشخور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت." صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرما خوردن، تب داشتن. خوش بهحالتون. بهتون حسودیم شد." علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم." صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رسانده بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم. کشک و ظرف یکبار مصرفهای نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم. وارد آشپزخانه که شدم، زینب و نسترن آش را بار گذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.
نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو میدم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه." زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچهها خیلی پای کار بودن. فکر نمیکردم تو یه بعداز ظهر، هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برای وسایل آش و هم حاجآقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم." ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همینجا جلوی در مردونه و زنونه آشها رو بفروشید."
گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم. سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس میفروخت چی بهت گفت؟" یاد آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک میشود، کنار میزِ آشها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچههای غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه." در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط میکنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچهها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش میخوره؟ و شکلکهای خنده را یک خط ردیف کردم."
بالای صفحهی گروه نشان میداد که رضوان درحال نوشتن است.
پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی." فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد. گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه سالهام. وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانهگیری میکرد. آخر شب دیگر نمیتوانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد. با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم. آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچهها حتما زهره رفته دنبال کار بچههاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال میکنیم." تند تند با چشمهای نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بندههای خوب خدا. با عزم و اراده شماها و خواست خدای مهربون، سه میلیون رو کردیم سی و پنچ میلیون. فردا میبرم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"
🖊 مهدیه مقدم
#مادرانه_جنوبشرق
#مادرانه_محله_بسیج
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
#کتاب_ماه_مادرانه
#من_مطمئنم
سلام دوستان.
إنشاالله قرار هست «آبان ماه» در کنار هم، کتاب «من مطمئنم» رو بخونیم و در مورد نکتهها و مسائل جالب کتاب، با اقوام و آشنایان و دوستان صحبت کنیم.
این کتاب، دربارهی مهمترین پیشبینیهای رهبر انقلاب است. در این کتاب، تعابیر برای مهمترین پیشبینی، چنان بر قطعی بودن آن تأکید دارد که حتی احتمالِ احتمال را منتفی میکند!!
برای خرید نسخه الکترونیکی کتاب #من_مطمئنم از نرمافزار «فراکتاب» ، میتونید از کد تخفیف «madarane» هم استفاده کنید.
www.faraketab.ir/b/238506
امیدواریم زودتر از فرصت استفاده کنید برای تهیهی کتاب، تا این ماه هم همراهِ هم باشیم و از مطالعه و به اشتراک گذاشتن و عملی کردن دانستههای جدید لذت ببریم.
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
#بحث_گروهی
#مدیریت_رنجش
#مرنج_و_مرنجان
#ما_و_نفرین
#ما_و_کینه
یکشنبه ۲۹ مهر ماه ۱۴۰۳ ساعت ١۰ صبح
تا سهشنبه ۱ آبان ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ صبح
✓ چقدر در عمل به توصیهی مرنج و مرنجان، موفق بودهاید؟ «مرنج» مهمتر است یا «مرنجان»؟
✓ تا حالا شده از کسی یا کسانی برنجید؟ و از شدت ناراحتی، آه بکشید و نفرینی از دلتان بگذرد؟ در مورد فرزندتان چطور؟ چگونه آن را مدیریت میکنید؟
✓ چرا اهل بیت از نفرینهای عمومی اجتناب میکردند؟ نفرین کردن در حق چه کسانی جایز است؟
بحث های گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه @goftoguye_madarane آرشیو می شوند.
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به آیدی @mkhandan پیام دهید.
بحثهای گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه آرشیو میشوند.
@goftoguye_madarane
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به شناسهی @mkhandan پیام دهید.
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسمالله
بیوقفه بیمقدمه هیئت گرفتنیست
هیئت گرفتنیست سعادت گرفتنیست
از موقع ورودیه تا آخر دعا
هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنیست
وضو میگیریم و سلام میدهیم و زیارت عاشورا میخوانیم. در ششمین جلسهی حضور بر سر خوان کرامت اهل بیت علیهم السلام، مهمان روایت «قصه شب» به قلم «آرزو نیای عباسی» میشویم.
به #روضه_روایت خوش آمدید.
دوشنبهها ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱
برای ورود به اتاق روی لینک زیر کلیک کنید:
https://gharar.ir/r/743ed95d
#مداد_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary