فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوبیده مرغ😍
مواد لازم :
فیله مرغ ۵۰۰ گرم
پیاز ١ عدد
زعفران دم کرده
آب لیمو ٢ ق غ
ادویهها :
نمک، فلفل
زردچوبه
پودر سیر
😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رولت سه سوته یخچالی🎂
مواد لازم :
پتی پور ٢ عدد
شکلات تختهای
خامه و شیر
😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه پنبهای🤩
مواد لازم :
سینه مرغ ۱ عدد
آب لیموترش ۲ ق غ
روغن زیتون ۳ ق غ
آب ۱ عدد پیاز
زعفران
ادویهها :
پاپریکا
زنجبیل
پولبیبر
فلفل
نمک
😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نان کروسان🥐 با مغز شکلات☺️
مواد لازم :
آرد ۷۰۰ گرم
شیر ۱۷۵ گرم
خمیر مایه ۱۰ گرم
شکلات ۱۵۰ گرم
شکر ۷۵ گرم
نمک ¼ ق چ
کره ۱۱۳ گرم
تخم مرغ
😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باقلوا استانبولی😍
مواد لازم :
خمیر یوفکا
گردو ۲۰۰ گرم
کره ۱۵۰ گرم
روغن ۳/۴ استکان
مواد شربت :
شکر ۲ لیوان
آب ۲ لیوان
لیموترش
پودر پسته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 دوست من نمیدونم چی تو دلته ، اما این و مطمئنم اگه خدارو یار و همراه خودت بدونی خودش گره از مشکلاتت باز میکنه ...
💟 تو باید با دلی سرشار از امید و اطمینان و عشق صداش کنی نه نا امیدی و نگرانی ...
💟 اگه باور داری خدایی که خالقِ این دنیای قشنگه خیلیییی بزرگ و مهربون و قدرتمندِ پس با ایمان صداش کن و ترس و نگرانی رو از قلب و ذهنت بیرون کن ...
💟 بعد ببین چقدر قشنگ هم برات معجزه میکنه هم حالِ دلتو خوووب میکنه
😊 بهترینها نصیبِ قلبِ مهربونتون 😊
👌پنج ضرب المثل فوق العاده
در دنیا که واجبه بدونی !
ازدواج زود اشتباه بزرگیه و
ازدواج دیر اشتباه بزرگتر "آفریقایی"
یه بسته فلفل قرمز بزار تو جیبت
که هروقت هوس کردی با کسی
درددل کنی، یه قاشق بریزی تو حلقت !
"هندی"
کور وارد خانه مردم شو و لال
از اونجا بیا بیرون ! "ژاپنی"
برای کسی که می خواد ازتون فاصله
بگیره نه تنها راه رو باز کن،
بلکه هلش هم بده ! "انگلیسی"
زن و آیینه هردو در معرض خطر
هستند باید از آنها "مراقبت کنید !
✍ #شهید_علیرضا_نوری
🌹 #نام_و_نام_خانوادگی: علیرضا نوری
🍃 #محل_زندگی: اصفهان/تیران و کروند
🌷 #تاریخ_تولد:۵ مرداد ۱۳۶۶
🌼 #محل_شهادت: سوریه-شیخ هلال
🌺 #تاریخ_شهادت:۲۹ اسفند ۱۳۹۳
🌻 #گلزار: گلستان شهدای نجفآباد
🌷 #شهید_ستوان_دوم_پاسدار_علیرضا_نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ با تروریستهای تکفیری در نخستین روز از سال ۱۳۹۴ در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجفآباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.🌷
#روحش_شاد🕊
#نام_یادش_گرامی🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💠زندگی نامه وخصوصیات اخلاقی💠 #شهیدمدافع_حرم_علیرضانوری🌷🌷🌷
#علیرضا در پنجمین روز مرداد سال 1366 در روستای #خیرآباد (شهرستان تیران و کرون) به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و با ایمان قد کشید. #تفریحاتش در دوران نوجوانی رفتن بر سر #قبورشهدا و خواندن #زیارت_عاشورا بود. تحصیلاتش را تا مقطع #دبیرستان در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال 1381 ساکن #نجفآباد شدند.
در تمام این سالها #علیرضا عضو فعال بسیج بود و فعالیت میکرد. سال 1385 سربازیاش را در #سپاه (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به #استخدام سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد و در #لشگر زرهی 8 نجف اشرف نجفآباد مشغول به فعالیت شد.
#ستوان_دوم_پاسدارعلیرضانوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر8 #نجف_اشرف در جنگ با #تروریستهای_تکفیری 29 اسفند 1393 در کشور #سوریه (شیخ هلال) در سن 28 سالگی بر اثر #اصابت_ترکش به سر به درجه رفیع #شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجفآباد در گلزار #شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
همسر #شهیدعلیرضانوری در مورد اخلاق و منش این #شهید گفت: #شهید نوری #خوش_اخلاق و #خوش_رو بود و همیشه #خنده به لب داشت، بعد از #شهادتش هم کسانی که از او یاد میکنند از #خنده رو بودنش میگفتند. او #بخشنده بود و معمولا از کسی ناراحت نمیشد. همیشه با #رفتارخوبش دیگران را متوجه اشتباهشان میکرد، از #غیبت و #دروغ بیزار بود و #صداقت را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود.
آزاده عشوری افزود: #علیرضا طوری رفتار میکرد که مطمئن بودم #شهید میشود، حتی زمانی که وسایلش را جمع میکرد و گفت میخواهم به #سوریه بروم، من گریه میکردم و میگفتم تو اگر بروی #شهید میشوی.
وی ادامه داد: او خیلی خوشحال بود، چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و میگفت من #شهید نخواهم شد، میروم و دوباره برمیگردم. الان هم میگویم اگر تقدیرش #شهادت بوده، خدا را شکر که با #شهادت از دنیا رفت.
#یادش_گرامی🌹
فرمودند:
خدارابخوانیدوبہاجابتدعاۍخودیقین
داشتہباشیدوبدانیدکہخداوند
دعاراازقلبغافلبیخبرنمۍپذیرد💙🌱
[ - رسولخداصلۍاللهعلیہوآلہ🎙]
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
@jomalat_talaei_olama_shohada
🥀🥀🥀🥀🥀درقسمتی از وصیت نامه #شهیدعلیرضانوری به فرزندشان آمده:
سلام برپسر عزیزم🌺 #علی_اکبرم.ای تنها یادگاری من،ای عزیزتر از جانم،از روزی که خدا تورا به ما داد زندگیمان رنگ و بوی دیگری گرفت..
تو و مادرت از بزرگترین #سرمایه های زندگی من بودید.
در زندگی ات بسیار به مادرت #احترام بگذار که از زنان پاک و بزرگ روزگار است.
وهرچه میخواهی از مادرت بخواه تا برایت دعاکند.
در زندگیت همواره #رهرو و #پشتیبان_رهبری باش که امتداد آن #ولایت_حضرت_مهدی_امام_عصر (عج) و فرمانش #فرمان_ولایت و فرمان #خداست..
همواره بر #پدرومادر احترام بگذارید که #عاقبت_خیری در دنیا و آخرت برگرفته از #احترام به پدرومادر است
همیشه برایم دعا کنید و مرا از یاد نبرید و همیشه #پشتیبان_رهبر و #ولایت_فقیه باشید و در دستوراتشان شک نکنید و با جان و دل بپذیرید
و در پایان اگر جنازه #اینجانب برگشت مرا در گلزار #شهدای_نجف_آباد به خاک بسپارید.و تا میتوانید بر سر مزارم بیایید و برایم طلب #آمرزش کنید.
انتهای تاریکی روزنه ای است به #روشنایی و رسیدن به #روشنایی و گذری است از #تاریکی.
#روحشان_شاد🕊
#راهشان_پر_رهرو✨❤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
من #مدافعان_حرم را به مانند #فرشتگانی می دانم که با #بال_هایشان به سوی #خدا پرواز می کنند. آنها به سوی #جبهه_های_جنگ می روند تا از #ارزش_هایشان دفاع کنند. آنها #زندگی_آخرت را به زندگی #دنیا نمی فروشند و می دانند که این #دفاع چه ثمره بزرگی برای آنها در نزد #خدا محفوظ نگه خواهد داشت. آنها به #جبهه_های_جنگ می روند، آنها در مقابل #دشمن ایستادگی می کنند و بسیارشان به مقام #شهادت می رسند. آن موقع است که با #بال_هایشان به سمت #خدا می روند. من حس میکنم آنها چیزی فراتر از #فرشته هستند، چیزی فراتر از #انسان هستند، آنها #مخلوقات_برتری هستند که #خدا آفرید تا به ما ثابت کند که #عشق و #مهربانی محض چیست؛ من حس میکنم #خدا خواسته تا با #مدافعان_حرم برترین #مخلوقاتش را به رخ ما بکشد.تقدیم به #شهیدمدافع_حرم_علیرضانوری😢💔🥀🌷🌷
#راهشان_پر_رهرو_یادشان_گرامی
#ارواح_طیبه_شهدای_مدافع_حرم_صلوات🌹
🍃حسن ختام🍃
#التماس_دعا
سلام امام زمانم✋🌸
سلامت میکنم آقا
اے بهانهے تمام گریههایم
اے آقاے ندیدهام...
تمام هستیام را خاك قدمت میكنم
تا شايد نظرے به جاده دلم بيندازے،
چرا كه تو آفتاب يقينى، كه اميد فرداها هستى...
تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت
گل سرخ میمانى و نرم و سبز و لطيفى ...
تو معنى كلمات آسمانى هستی كه
دستهايش براے آمدنت به زمين دعا میكند.
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
📚#یڪ_داستان_یڪ_پند
شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم ڪردند و خانهنشین شد. روزی چند تن از دوستان به ملاقات شبلی آمدند تا او را نصیحت ڪنند
شبلی سنگی برداشت و سوی هر ڪدام پرتاب ڪرد. اما سنگها از بیخ گوششان گذشت ولی به آنان نخورد و همه دوستان فرار ڪردند. شبلی گفت: بروید ڪه شما دوستانِ خودتان هستید و نه دوستانِ من!!! ڪه تحمل دردِ خوردنِ سنگِ ڪوچڪی از مرا نداشتید.
دوست من خداست ڪه این همه نافرمانی او را ڪردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم٬ اما او باز مرا از خود نراند. و زمانیڪه نیت ڪردم به شما سنگ بزنم٬ از او خواستم سنگها را از شما دور ڪند، او دوستی خود را با من ترڪ نڪرد و سنگها به شما نخورد.
بروید ڪه من دوست خود را پیدا ڪردهام و او را شاڪرم مرا در چشم شما دیوانهای نشان میدهد تا شما را از من دور ڪند تا همیشه با خودش باشم.
🌿🍁🍂🍁🌿
🔘 داستان کوتاه
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.
🌿🍁🍁🍂🌿
🌷۳ نماز بافضیلت درقرآن:
۱.نمازجماعت:
وارکعوا مع الراکعین۴۳بقره
وارکعی مع الراکعین،۴۳آل عمران
۲.نمازشب.
ومن اللیل فتهجدبه نافلة لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا..۷۸ اسراء
۳.نمازجمعه
...اذا نودی للصلاة من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکرالله وذروالبیع ذالکم خیرلکم ان کنتم تعلمون.۹سوره جمعه
وقتی روز جمعه به نمازجمعه فراخوانده شدید،
به سوی نمازجمعه بشتابیدوکارهای دیگررارها کنید
این برایتان بهتراست اگربفهمید
🌿🍁🍂🍁🌿
🔴گفت: این همه مسئله، شماها چرا به حجاب گیر دادید؟!
👈گفتم: ما به #حجاب گیر ندادیم #دشمن به این #قانون_شرعی گیر داده
👈و هر چی که دشمن روش حساس باشه و هزینه کنه برای از بین بردنش، حتما مهمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شخصی به آیت الله بهجت و آیت الله اراکی نامه می نویسد که من می خواهم عشقم به امام زمان (عجلالله فرجه الشریف) زیاد شود، چه کار کنم؟!
☝️هر دو در جواب مینویسند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیتالله حائری شیرازی(ره):
همه کسانی که از آنها گله دارید، مثل دانههای تسبیح ردیف کنید و یکی یکی دعایشان کنید.
نخست اثر این دعا این است که حبه آتشی که در دلتان بوده، بیرون میاندازید...
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #سی_ودو از اتاق خارج
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_وسه
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_چهار
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_پنج
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂