eitaa logo
باز خوانی مقتل سیدالشهدا علیه‌السلام🥀🏴
115 دنبال‌کننده
26 عکس
28 ویدیو
3 فایل
🏴بازخوانی "کتاب آه" به قلم استاد یاسین حجازی ترجمه مقتل 🗞 "نفَسُ المَهموم" مرحوم حاج شیخ عباس قمی 🕯السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ🩸 راه ارتباطی کانال: @M_taeb کانال دوم: @namazemahboob کانال سوم : @chekaraa
مشاهده در ایتا
دانلود
توماس کارلایل، دانشمند بزرگ انگلیسی: بهترین درسی که از تراژدی کربلا می گیریم این است که حسین و یارانش، ایمان استوار به خدا داشتند. آنان با عمل خود، روشن کردند که تفوق عددی در جایی که حق و باطل روبرو می شوند، اهمیت ندارد. پیروزی حسین(ع) با وجود اقلیتی که داشت، موجب شگفتی من است.
سلام اوقاتتون حسینی🤍 ضمن عرض تسلیت مجدد، به نظرم رسید فرصت خوبیه این مدت که در ایام سوگواری امام حسین علیه.السلام هستیم، یه دور مَقتَل‌خوانی کنیم. 🖤 📚مَقتل‎خوانی، یعنی از روی کتاب مقتل که مربوط به وقایع ماه محرم و شهادت امام حسین هست، بخونیم. عین یه رمان مذهبی اما واقعی💔  پس از واقعه عاشورا، اولین گزارش‌ها را همان شاهدان عینی یعنی خانواده امام حسین(ع) خصوصا حضرت زینب(س) و امام سجاد (ع) روایت کردن. البته دیگران هم تعریف کردند. حالا بعدا براتون میگم. فقط بدونید که تا حالا حدود ۷۰ کتاب مَقتَل امام حسین(ع) نوشته شده. آخه حادثه کربلا و شهادت نوه پیامبر(ص)، اونم فقط ۵۰ سال بعد از رحلت آن حضرت، و به دست خود مسلمونا!! به خودی خود آن قدر عجیب و باورنکردنی بود که مردم می‌خواستند درمورد جزئیاتش بیشتر بدونند؛ از طرفی این واقعه برای شیعیان اهمیت زیادی داشته و امامان شیعه(ع) خصوصا امام صادق (ع) خیلی تأکید می‌کردند که در مورد اون بنویسید و مردم را آگاه کنید. سومین دلیل این تعداد بالای مقتل هم به ممانعت‌های بنی‌امیه برای جلوگیری از انتشار اخبار عاشورا برمی‌گرده. اما اینکه گزارشگران و راویان حادثه عاشورا چه کسانی هستند؟ راویان حادثه کربلا 3 گروه هستند: 📝 گروه اول اعضای خانواده و اهل بیت(ع) بودند. مثل امام سجاد(ع) و حضرت زینب که بیشتر از دیگران در این باره روشنگری کردند. 📝گروه دوم، خود دشمنان بودند!! مثلا وقتی که ابن‌زیاد می‌خواسته به لشکریانش جایزه بده، هر کسی اعلام می‌کرده من تو کربلا چه کار کردم و چه کسی را کشتم و ... 📝یکی دو نفر از راویان هم کسانی بودند که ابتدا جزء دشمنان امام حسین(ع) بودند و بعدا توبه کردند و برای جبران، ماجرا را این طرف و آن طرف نقل می‌کردند. 📝گروه سوم هم آن دسته از شیعیان و دوستداران امام حسین(ع) بودند که نتونستن در روز عاشورا امام را همراهی کنند. مثل *اَصبَغ* که یکی از اصحاب خاص امام علی(ع) بود؛ ولی در زمان عاشورا، در زندان به سر می‌برد. خب حالا بعد از این همه توضیح، عرض کنم خدمتتون که یکی از بهترین مقتل‌هایی که نوشته شده، کتابی است که حاج‌ شیخ عباس قُمی نوشتن( همون کسی که کتاب مفاتیح رو نوشته و تو خونه همه هست🌺) و اسم کتابشون هم " نَفَسُ المَهموم" هست که معنیش میشه: آه😔 اخیرا یه آقایی به اسم *یاسین حجازی* این کتاب رو به صورت امروزی، خیلی ساده و روان به فارسی نوشتن که همه می‌تونن به راحتی مطالعه کنند💙 اگه خدا توفیق بده و امام حسین عنایت کنند، کتاب آه رو به صورت خلاصه و آسون از اول تا آخر با هم می‌خونیم. ان‌شاء الله. پ.ن: چیزهایی که تو کتاب و منبر و مداحی‌ها شنیدیم و خوندیم، همش از روی همین کتاب‌های مَقتل هست. منتها ما جسته و گریخته شنیدیم. اگه بتونیم این کتاب رو یه دور کامل بخونیم، متوجه جزئیات قضایا می‌شیم و از اون مظلومیت بزرگ و اتفاق تلخ و اندوهبار و در عین حال زیبا و عجیب، باخبر خواهیم شد و ان‌شاء الله درس‌های زیادی خواهیم آموخت🌕 پس با اجازه همگی این رمان رو قسمت به قسمت ارسال می‌کنم. دعا کنید خدا به وقتمون برکت بده... https://eitaa.com/maghtal
📗داستان کربلا 🔥 # آه اول 📹 ⛔️روزی که معاویه از دنیا رفت... ابوخالد خرمافروش گفت: روز جمعه با میثم سوار بر کشتی، در رودخانه فرات بودیم. ناگهان بادی شدید وزیدن گرفت. میثم به آسمان نگاهی کرد و گفت مراقب باشید. به گمانم معاویه اکنون مُرد! من از سخن او تعجب کردم. اما یک هفته بعد مردی از اهل شام را دیدم و احوالپرسی کردم. گفت بحمدلله جمعه هفته پیش معاویه مُرد و مردم با یزید بیعت کرده‌اند. 💬 بیایید چندسالی به عقب برگردیم... زمانی که امام حسن علیه‌السلام از دنیا رفتند، مردم به برادرشان امام حسین اصرار کردند بیا معاویه را از حکومت برکنار کن و خود جای او بنشین. ما تو را امام خود می‌دانیم؛ اما امام حسین (ع)فرمودند: برادرم میان خود و معاویه پیمان صلحی امضا کرده بود و تا معاویه زنده باشد، ما به این صلح پایبند هستیم. معاویه در اواخر عمرش بر اثر بیماری به شدت لاغر شده بود. آخرین بار که در حمام به خود نگریست، به گریه افتاد و گفت پس از سال‌ها که قوی‌پنجه و سالار بودم، اکنون گوشت بدنم آب شده و اندکی برجای مانده...می‌دانم که مرگم نزدیک است. به مسجد رفت و برای مردم سخنرانی کرد: ای مردم! مدتی طولانی بر شما حکومت کردم و دیگر شما از من مَلول شده‌اید. مطمئن باشید بعد از من هرکس بر شما حکومت کند، از من نالایق‌تر و بدتر است.... بعد مقداری برای خودش دعا کرد و رفت. در روزهای آخر عمر دو نفر را فراخواند و برایشان وصیت کرد. گفت به پسرم یزید بگویید: من سال‌ها تلاش کردم تا مردم را خاضع و فرمان‌بُردار کنم. اکنون همه‌چیز آماده است برای حکومت کردن تو! منتها به این چند سفارش عمل کن: پس از من از ۴ نفر بترس: حسین‌بن علی(ع) عبدالله، پسر عُمر عبدالله، پسر زُبَیر عبدالرحمن، پسر ابوبکر ⬅️ پسر عمر بیشتر اهل عبادت است... ⬅️پسر ابوبکر بیشتر تابع نظر جمع و اهل شهوات است... ⬅️پسر زبیر مانند روباهی در کمین تو و مقام توست. اگر توانستی و بر او غلبه کردی حتما او را بکُش. ⬅️ولی *پسر علی، حسین* او زیر بار زور نمی‌رود و سبُک خیز و تندمزاج است. احتمالا مردم عراق از او دعوت می‌کنند. مراقب حسین باش. اگر احیانا در جنگ بر او غلبه یافتی، او را نکُش. آنان خاندان پیامبرند و حقی بزرگ بر همه دارند. بالاخره معاویه نیمه رجب سال ۶۰ هجری از دنیا رفت و به یزید نامه فرستادند که سریع برگرد پدرت مُرد .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 یزید که برگشت، پدرش را دفن کرده بودند. اولین کاری که کرد نامه‌ای به ولید حاکم مدینه نوشت و خبر مرگ پدرش را داد و گفت طبق وصیت پدرم، از این چند نفر بیعت بگیر که تعهد بدهند مرا به عنوان خلیفه قبول دارند و مخالفتی نمی‌کنند. ولید خیلی نگران شد؛ ابتدا با مَروان مشورت کرد. مروان: آن‌ها را دعوت کن و برای یزید بیعت بگیر؛ اما در مورد مرگ معاویه به آن‌ها چیزی نگو چون اگر بفهمند، هر کدام برای خود دارودسته‌ای فراهم می‌کنند و بر ضد یزید قیام خواهند کرد. اگر بیعت نکردند سریع همین‌جا هرسه را از میان بردار. ولید جوانی را به مسجد فرستاد که امام حسین علیه السلام و عبدالله پسر زُبیر را در اسرع وقت نزد ولید ببرد. ابن زبیر به امام گفت به نظر شما با ما چکار دارند؟ امام: گویا امیر گمراهشان معاویه از دنیا رفته و ما را فرا خوانده‌اند تا با یزید بیعت کنیم. امام با تعدادی از جوانان جنگجو به دارالحکومه رفت و به آنان فرمود: همین‌جا بمانید و اگر لازم شد شما را صدا خواهم زد. امام وارد شدند و ولید ابتدا ماجرای مرگ معاویه را خبرداد و بعد گفت که به دستور یزید باید از امام بیعت بگیرد. امام: لابُد باید در انظار عمومی بیعت کنم تا همه مردم هم مطلع شوند؛ درسته؟ ولید: بله. دقیقا امام: پس می‌روم و صبح برمی‌گردم... ولید مخالفتی نکرد؛ اما مروان به شدت مخالفت کرد و به ولید گفت یا همین الان از حسین بیعت بگیر، یا همین‌جا گردنش را بزن. امام سریع از جا برخاسته و فرمودند: آنوقت تو قرار است مرا بکشی یا او؟؟ دروغگویان! چه کسی گفته که یزید شرابخوار و بی‌دین خلیفه مسلمانان است تا من با او بیعت کنم؟ در این لحظه سربازان مروان که در قصر پنهان شده بودند قصد جان امام را کردند که جوانان هاشمی وارد شدند و با امام همگی از دارالحکومه بیرون رفتند... ولید: خدا لعنتت کند مروان! من ترجیح می‌دهم هیچ مال و مقامی نداشته باشم، اما به حسین آزاری نرسانم. به خدا قسم انسان هرقدر هم نماز و روزه زیاد داشته باشد اما دستش به خون حسین آلوده شود، قطعا جهنمی خواهد شد... مروان با تمسخر: پس خوش به حالت! امروز خیلی ثواب کردی. . . خبر که به یزید رسید، ولید را برکنار کرد و مروان را به جای او حاکم مدینه کرد و دیگر به پسر زبیر و دیگران سخت نگرفت. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 ➖اما بشنوید از ابن زبیر: بعد از اینکه ولید او را برای بیعت با یزید خواست، به خانه رفت و در جمع یارانش نشست. برادرش جعفر به ولید پیغام داد که دست از سر برادرم بردارید شما را به خدا کاری به او نداشته باشید. بسیار ترسیده. فردا خواهد آمد. ولید پذیرفت؛ اما شبانه دوبرادر از بیراهه‌ها به سمت مکه فرار کردند! شب در میان تاریکی، امام حسین(ع) بر سر قبر رسول خدا رفت و فرمود: _ السلام علیک یا رسول‌الله. منم حسین! فرزند فاطمه‌ات... همان کسی که امام و جانشین مردم معرفی کردی و بارها سفارش نمودی. اینک تنها و پی‌پناه مانده‌ام و مردم پس از شما به وصیتت عمل نکردند. این شکایت من است از آن‌ها تا روزی که در جهان دیگر تو را ملاقات کنم... سپس امام در همانجا شروع به نماز و مناجات با خدا کرد. امام صبح زود به منزل بازگشتند. مروان امام را دید و گفت: _ یا اباعبدالله! من خیر تو را می‌خواهم. با یزید بیعت کن که برای دین و دنیای تو بهتر است. امام: انا لله و انا الیه راجعون. باید فاتحه چنین اسلامی را خواند که امیری چون یزید داشته باشد. از جدم رسول خدا(ص)شنیدم که فرمودند خلافت برای فرزندان ابوسفیان حرام است. و سخن میان آن دو طولانی شد تا سرانجام مروان رفت درحالی که بسیار خشمگین بود. پ.ن: ابوسفیان سرسخت‌ترین دشمن رسول خدا و پدربزرگ یزید بود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 محمد‌بن حنفیه، یکی از برادران امام حسین علیه‌السلام نزد امام آمد و گفت: _ برادرم شما عزیزترین و گرامی‌ترین فرد نزد من هستی، اطاعت از شما بر من لازم است. دوستت دارم و می‌خواهم آنچه به نظرم می‌رسد برایت بگویم. برادر! تا می‌توانی از یزید و شهر کوفه دوری کن و هرگز با یزید بیعت نکن. تا می‌توانی به مردم شهرهای مختلف پیغام بفرست و کمک بخواه. اگر مردم با تو بیعت کردند که چه بهتر؛ اما اگر بر علیه تو شدند و تنهایت گذاشتند، چیزی از فضیلت تو کم نمی‌شود. عزیزم حسین! می‌ترسم در شهری وارد شوی و مردم دو دسته شوند؛ گروهی با تو باشند و گروهی برعلیه تو و آخر هم تو را جلوتر از همه به دست نیزه‌ها دهند...و آنوقت کسی که خودش و پدر و مادرش از همه بهترند، خونش ضایع‌تر شود... حسین‌جان! به مکه برو... اگر توانستی همان‌جا بمان؛ اما اگر آنجا را برایت ناامن کردند، به یمن برو... یمن هم وسیع است، هم مردمانش باایمان و رقیق‌القلب هستند. پیش از این هم با رسول خدا و پدرت مهربان‌ بودند... اگر در یمن هم ناامن شدی، به ریگستان‌ها و کوه‌ها پناه ببر و دائم از جایی به جایی رو تا دستشان به تو نرسد. خداوند خودش میان تو و این قوم ظالم حُکم کند🤲 امام: محمدجان! مطمئن باش اگر در هیچ شهری، هیچ یار و یاوری نداشته باشم، باز هم با یزید بیعت نخوام کرد. محمد‌بن حنفیه دیگر تحمل نکرد و بر مظلومیت حسین بسیار گریست. امام هم قدری با او گریه کردند و فرمودند: _ از نصیحت‌های خیرخواهانه‌ات ممنونم. من و یارانم عازم مکه هستیم؛ اما تو در مدینه بمان و اخبار این‌جا را به من برسان. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
💠 نکته 💠 محمدبن حنفیه برادر امام حسین علیه‌السلام است. پدرش امام علی و مادرش خوله نام داشت؛ اما اینکه چرا او را محمدبن علی نمی‌گفتن، شاید براتون سوال باشه💚 جواب: نام اصلی محمد بن حنفیه؛ «محمد بن على بن ابی‌طالب» و نام مادرش «خوله حنیفة» است. او را بخاطر نام قبیله مادرش، حنفیه می‌خواندند. در تاریخ هم سابقه دارد که برخی افراد را به نام مادرشان می‌خواندند. در گزارش‌ها و منابع گوناگونی سخن از افراد بزرگی آمده که آن‌ها را به نام مادرشان منتسب کرده‌اند. مثلا پیامبر اسلام را محمد بن آمنه هم گفته‌اند: «وُجِدَ فِی‏ مَهْدِهِ‏ تَحْتَ‏ کَرِیمَتِهِ‏ الشَّرِیفِ‏ فِی‏ حَرِیرَةٍ بَیْضَاءَ مَکْتُوبٌ‏ أُعِیذُ "مُحَمَّدَ بْنَ آمِنَةَ" بِالْوَاحِدِ مِنْ شَرِّ کُلِّ حَاسِدٍ قَائِمٍ أَوْ قَاعِدٍ أَوْ نَافِثٍ عَلَى الْفَسَادِ جَاهِدٍ [مُجَاهِدٍ] وَ کُلِّ خَلْقٍ مَارِدٍ...»💟 http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 بعد از محمدبن حنفیه، عبدالله‌بن مُطیع هم نزد امام آمد و گفت: _ حسین‌جان! فدایت شوم. هرجا می‌خواهی برو؛ اما هرگز به کوفه نرو. مردمانش چندرنگ و بی‌وفایند.‌ به نظرم مُلازم خانه خدا باش و از آنجا بیرون نرو( در مکه بمان) تو بزرگ عرب هستی. اهل حجاز تو را محترم می‌دارند و... آن‌شب دوباره سربازان دارالحکومه آمدند که امام را برای بیعت گرفتن اجباری ببرند. امام فرمودند: _ باشد تا فردا ... و سربازان رفتند. شب امام حسین علیه‌السلام مجددا نزد آرامگاه رسول خدا رفت. بر سر قبر بسیار گریست. دعا کرد، نماز خواند و با خدا خلوت نمود. سر بر قبر گذاشته بود، که لحظاتی به خواب رفت. در خواب رسول خدا(ص) را دید که با جمعی از فرشتگان نورانی آمدند. امام را در آغوش گرفت و حُزن‌آلود میان دو چشمش را بوسید و فرمود: _حسین‌جان! می‌بینم که به‌زودی در همین حوالی در سرزمین کربلا، تشنه به شهادت رسیده‌ای... قاتلانت برخی از امت خودم هستند که ادعای مسلمانی دارند و در آرزوی شفاعت من هستند!!! آنان هرگز روی بهشت و سعادت نخواهند دید. عزیزم حسین! پدر و مادر و برادرت در بهشت، در انتظار تو هستند. در این‌جا مقام و درجاتی داری که جز با شهادت به آن نخواهی رسید... امام بیدار شد. قبر مادر و برادرش را نیز زیارت کرد و با آن‌ها وداع نمود. سپس وصیتی برای برادرشان محمدبن حنفیه نوشتند که در آن بعد از ستایش خدا و اقرار به نبوت پیامبر، اقرار به بهشت و جهنم و زنده شدن مردگان، نوشت: _ *من برای حکومت و ظلم و فساد از شهر خارج نشدم؛ بلکه خروج می‌کنم برای اصلاح امت جدم رسول‌الله. برای امر به معروف و نهی از منکر و عمل به سیره علی‌بن ابی‌طالب خروج می‌کنم؛ اما اینکه مردم چگونه با من برخورد کنند(دوست باشند یا دشمن) خداوند در روز قیامت میان ما حکم خواهد کرد* سپس نامه را با انگشتر مبارکش مهر کرد، به محمدبن حنفیه داد و از او هم خداحافظی نمود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 ام سلمه نیز نزد امام آمد و گفت: _ فرزندم! کاش به عراق نمی‌رفتی. از جدت رسول خدا شنیدم که می‌گفت حسین را در عراق و جایی که کربلا نام دارد، می‌کشند... و بعد شیشه‌ای که در آن مقداری خاک بود نشان داد و گفت: _ این خاک را رسول خدا به من داده است. امام حسین فرمودند: _مادرجان! من کشته خواهم شد. اگر به عراق هم نروم، باز مرا خواهند کشت. نام قاتلم را می‌دانم؛ محل دفن و نحوه شهادتم را دقیق می‌دانم. آنچه بر خانواده‌ام خواهد گذشت را هم می‌دانم. اگر بخواهی می‌توانم قبر خود و محل کشته شدن اصحابم را به تو نشان دهم. آن گاه با دست خود اشاره‌ای نمود. خداوند شعاع دید چشم‌های پیرزن را گستراند و او همه این‌ها را دید و بسیار گریست. امام، خاکی از آن‌جا گرفت و به او داد. سپس فرمود: _هر وقت این خاک آغشته به خون شد، بدان که من کشته شده‌ام... (بعداً ام سلمه هر دوخاک را در دو شیشه جداگانه نگهداشت تا عصر عاشورا که متوجه شد هر دو خون شده‌اند و به این طریق متوجه شهادت امام حسین علیه‌السلام شد.) پ.ن: ام سلمه همسر رسول خدا بود. زمانی که با رسول خدا ازدواج کرد، شوهرش از دنیا رفته بود. وی زنی شجاع و با بصیرت بود. پس از رحلت رسول خدا که حضرت زهرا و امام علی با بی‌مهری فراوان مردم روبرو شدند، به شدت از آن‌ها و ولایت امیرالمومنین حمایت کرد. خود را مادر بزرگ امام حسن و امام حسین می‌دانست و آن‌ها را بسیااار دوست می‌داشت. در این داستان او دیگر پیرزنی فرتوت بود. ام سلمه مدتی پس از واقعه عاشورا، از دنیا رفت. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 امام آن شب همراه با خانواده و نزدیکانش عازم مکه شد و محمدبن حنفیه طبق سفارش امام در مدینه ماند. اندکی از شهر دور نشده بودند که گروهی از فرشتگان مسلح سوار بر مرکب‌هایی از نور به استقبال کاروان امام آمدند؛ خود را معرفی کردند و گفتند ما همان فرشتگانی هستیم که به امر خدا چندبار پیامبر را یاری دادیم. اکنون نیز نزد تو و برای یاری تو آمده‌ایم. امام فرمودند: _وعده ما باشد در کربلا، جایگاه شهادتم. سپس گروهی از جنیان آمدند و گفتند: _ما از شیعیان شماییم. هرکس از دشمنانتان را بفرمایی می‌کشیم، تا نتواند به شما آسیبی رساند. امام برایشان دعا کرد و فرمود: _ مگر قرآن را نخوانده‌اید که فرموده است زمانی که مرگتان فرا رسد، هرکجا باشید شما را در برمی‌گیرد؛ حتی اگر در قصرهای محکم و بلند باشید؟ اگر من و همراهانم سالم بمانیم، این خلق ظالم با چه چیزی آزمایش شوند؟؟ من را می‌کشند و قبرم زیارتگاه تمام مردم تا روز قیامت خواهد بود. شما نیز روز عاشورا در کربلا حاضر شوید. آن روزی که من و هیچ‌یک از مردانم زنده نخواهیم بود. جنیان گفتند: _ اگر اطاعت از فرمان شما واجب نبود، همه دشمنانتان را قبل از رسیدن به شما نابود می‌کردیم... امام پاسخ داد: _ من خود به این‌کار تواناترم؛ اما آن را انجام نمی‌دهم؛ زیرا باید مردم به رِوال عادی و معمولی هدایت شوند یا گمراه باشند تا در روز قیامت، همه دلیلی برای اعمال خود داشته باشند. کاروان امام علیه‌السلام در روز سوم شعبان از راه اصلی( و نه مثل ابن‌زبیر از بیراهه‌ها) وارد شهر مکه شد. در مدتی که امام در مکه بودند، مردم از شهرهای مختلف به ایشان عرض ارادت می‌کردند. ابن زبیر هم آنجا بود و اصلا از دیدن این صحنه‌ها خوشش نمی‌آمد. هرچند خودش هم گه‌گاه به دیدار امام می‌آمد... پ.ن: طبق آیه ۹ از سوره مبارکه انفال، ۱۰۰۰ نفر از فرشتگان در جنگ بدر به پیامبر و یارانش کمک کردند. البته به این شکل که بودنشان باعث دل‌گرمی مسلمانان و تقویت روحیه آنان شد. بهتر جنگیدند و پیروز شدند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 و اما بشنوید از مردم کوفه مردم کوفه که خبر مرگ معاویه، ماجرای بیعت اجباری از امام و نیز حضور امام و ابن‌زبیر در مکه را شنیده بودند، همگی در خانه یکی از بزرگان کوفه به نام "سلیمان‌ خُزاعی" جمع شدند و نامه‌ای برای امام حسین علیه‌السلام نوشتند و ایشان را چون مهمانی عزیز به کوفه دعوت کردند. نوشتند خدا را شکر اکنون معاویه ظالم از دنیا رفته است. او کسی بود که انسان‌های خوب را می‌کشت و انسان‌های بد را مال و مقام می‌داد؛ غاصب بیت‌المال بود و به زور بر ما حکومت می‌کرد... اکنون ما امام و رهبری شایسته نداریم و اصرار کردند که امام حتما به کوفه برود. حتی به ایشان قول دادند که اگر امام به کوفه رود، با جان و مالشان به او کمک خواهند کرد. *روز دوم ماه مبارک رمضان* نامه را توسط ۲ نفر با عجله به سوی مکه، نزد امام حسین علیه‌السلام ارسال کردند. *روز چهارم ماه مبارک رمضان* دوباره ۳ نفر را نزد امام فرستادند با ۱۵۰ نامه؛ که البته هر نامه‌ از طرف چندین نفر بود که امضا کرده بودند... *روز ششم ماه مبارک رمضان* مجددا ۲ نفر را همراه با نامه‌ای سرشار از التماس و خواهش برای امام فرستادند... در این نامه آخر، از زمین‌های سبز و باغ‌های حاصلخیزشان گفته بودند و اینکه سپاهی آراسته و سربه‌فرمان امام آماده می‌کنند تا هر چه او بفرماید انجام دهند و... نامه‌های قاصدان یکی‌پس از دیگری به دست امام علیه‌السلام رسید. امام کنار کعبه دو رکعت نماز خواندند. با پسر عمویشان مسلم‌بن‌عقیل ماجرا را در میان گذاشتند و سپس پاسخ نامه‌‌ها را این‌گونه نوشت و برایشان فرستاد : _ نامه‌هایتان را خواندم و متوجه شدم که امامی می‌خواهید تا همگی شما را در مسیر حق جمع و هدایت کند. اکنون مسلم پسرعمویم را به نزدتان می‌فرستم؛ اگر او به من خبر داد که اوضاع چنان است که در نامه‌ها نوشتید، من نیز به زودی به کوفه خواهم آمد. به‌خدا سوگند امام باید همواره طبق رضای خدا عمل کند و به کتاب خدا حکم کند... والسلام .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📚 یک سوال و جواب (۲) ♦️ ایا امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، در جنگ با ایرانیان حضور داشتند...؟ 🔰 پاسخ: 💠 طبق علمِ رِجال، یک روایت اگر بخواهد صحیح و مورد پذیرش باشد، باید شروطی داشته باشد که مهم‌ترین آن‌ها دو چیز است: یک⤵️ محتوای درستی داشته باشد که با عقل و سایر اتفاقات تاریخی همخوانی داشته باشد. دو⤵️ نقل کننده آن خبر، فردی راستگو و موثق و مورد اعتماد باشد. اما در روایات مورد بحث، *راوی یا فردی دروغگو و جاعل است* ( در زمان بنی‌امیه رسما به افرادی دستمزد می‌دادند تا احادیثی را بر علیه شخص رسول خدا و امامان جعل کنند و اسامی جاعلینِ مشهور مثل علی‌بن‌مجاهد و سیف‌بن عمر که یهودی بودند و ابوهریره و ... در کتبِ علم رجال آمده)، یا *اینکه راوی، فردی ناشناخته و مجهول است. مثل "حَنَش‌بن مالک" که اصلا وجود خارجی نداشته😐* *یا اینکه تضاد عجیبی در بین روایات آن کتاب دیده می‌شود* *دسته‌ای از گزارش‌های تاریخی نیز فقط به حضور امام حسن(ع) و امام حسین(ع) در ایران اشاره دارند، اما گفته نشده برای جنگ بوده است* ⛔️ افزون بر ایرادهایی که بیان شد، دو مسئلۀ دیگر درستی گزارش‌های یاد شده را در این باره، سخت مورد تردید قرار می‌دهد و حتی غیرقابل قبول می‌کند: ❌ تمام روایات تاریخی که متعرض سال شرکت امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) در فتوحات شده‌اند، بر حضور آنان در فتوحات *زمان عثمان* اشاره کرده‌اند. یعنی زمانی که *امیرمؤمنان حتی در حد مشاوره دادن، حاضر به همکاری با عثمان در امر فتوحات نبود؛ چه رسد به اینکه فرزندان خویش را جهت انجام فتوحات به همراه لشکریان تحت فرمان عثمان به جبهۀ نبرد گسیل دارد* احال با چنین اکراه و امتناعی، چگونه آن بزرگوار حاضر می‌شود که فرزندانش را که پیشوایان آیندۀ جامعۀ اسلامی ‌هستند را تحت زعامت خلفایی که خودش هم آن‌ها را قبول نداشت و همواره به آنان انتقاد می‌کرد، به جبهۀ جنگ بفرستد؟ ❌ نتیجه 💠اشکال‌های *سندی* و *محتوایی* و نیز *استبعادهایی که بیان شد* حضور حسنین(ع) در فتوحات عصر خلفا را منتفی میکند . هر چند احتمال دخالت تحریف‌گران و وارونه‌نویسانِ حقایق تاریخی در جعل چنین گزارش‌هایی وجود دارد.😏 اکنون به بررسی ریشه‌ای در مورد سند این مطالب می‌پردازیم: ادعاهای مطرح شده پیرامون حضور امام حسن و حسین(ع) فقط در کتاب فتوح البلدان و تاریخ طبری است که به شکل جداگانه مورد بررسی قرار می‌گیرد . 📕فتوح البلدان نوشته بلاذری: گفته اند که عثمان بن عفان (خلیفۀ سوم) سعید بن العاصی بن امیه را در سال ۲۹ (هجری) والی کوفه قرار داد. پس مرزبان توس به او و عبد الله بن عامر بن کریز بن ربیعه بن حبیب بن عبد شمس، والی بصره، نامه‌ای نگاشت و آنان را به‌سوی خراسان دعوت نمود. پس سعید و عامر هر دو آهنگ خراسان نمودند؛ اما عامر بر او پیشی گرفت؛ پس سعید، آهنگ طبرستان نمود، در حالی‌که گفته می‌شود حسن و حسین فرزندان علی بن ابیطالب در شمار همراهان وی بوده‌اند.[۲] ایرادهایی که بر این روایت وارد است: *احتمالا این روایت‌ها برای این بوده که مردم طبرستان را از ائمۀ شیعه دور کنند! با این حربه که آنها در جنگ با شما شرکت داشتند* 📛در اینجا واژۀ *قیل* (یعنی گفته‌شد) به‌کار رفته که ناقل و راوی آن دقیق مشخص نشده و این کار، روایت را از اعتبار ساقط می‌کند؛ چون سلسلۀ سند دقیقا ذکر نشده است. در ابتدا، جمله با گفته‌اند شروع میشود ؛ سپس آنگاه که به حضور حسنین در طبرستان رسیده زیرکانه و در یک چرخش می‌نویسد: *می‌گویند* به عبارتی ابتدا فعل ماضی (گذشته) آورده می‌شود و سپس فعل مضارع (حال و آینده) آورده شده است؛ یعنی کسانی که نویسنده، اصل روایت را از آن‌ها گرفته کسانی بوده‌اند که در گذشته می‌زیسته‌اند و این روایت توسط آن‌ها نقل شده؛ اما دربارۀ حضور حسنین(ع) به‌کار بردن فعل مضارع حاکی از آن است که کسانی که هم‌عصر نویسنده هستند (بلاذری که هم عصر عباسیان است) به او گفته‌اند که احتمالا حسنین(ع) حضور داشته‌اند و *این کار به‌کلی و به یکباره روایت را از هستی ساقط می‌کند. چنان‌که دانشمندان علم رجال، دقیقا چنین شیوه‌ای را در آنالیز نهایی صحت یک روایت به‌کار می‌برند*. *تمام این احادیث که همگی در دورۀ امویان جعل شده اند بدین علت بودند تا مردم طبرستان را از ائمۀ شیعه دور کنند* 📕تاریخ طبری حنش بن مالک تغلبی گوید: سعید سال سی‌ام آهنگ جنگ کرد و سوی گرگان و طبرستان رفت. عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر و ابن‌زبیر و عبدالله بن عمرو بن عاص با وی بودند.[۳] 🔰 همان‌طور که در این روایت مشاهده می‌کنید طبری در اینجا باز جریان لشکرکشی سعید را به گرگان و طبرستان مطرح می‌کند؛ حال آنکه اساسا نامی ‌از امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و حضور آنها در این جنگ نمی‌برد. این در حالی است که طبری بر خلاف بلاذری سلسله سند روایت خویش را دقیقا بیان داشته است؛ ولی با این حال نامی ‌از
امام حسن و امام حسین(ع) نمی‌برد. به هر روی نشانگر آن است که راوی اولیه سخنی از حضور حسنین به میان نیاورده است. 🚫و مطلب آخر: *طبری خود در مقدمه کتابش اورده است: من فقط احادیث مختلف را که شنیدم یا دیدم، جمع‌آوری کردم و در کتاب خود آورده‌ام و صحت و سُقم آن‌ها را بررسی نکرده‌ام* بنابراین 💠 هیچیک از منابع و مآخذ معتبر شیعى، از حضور حّسنّین یعنی امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، در فتوحات ایران ، چه در طبرستان و چه در غیر آن و حتى در دیگر مناطق دنیا مانند شام و یا آفریقا سخنى نگفته‌اند. اما برخى از منابع اهل سنت، از حضور امام حسن ( ع ) و امام حسین ( ع ) در بعضى از فتوحات آن هم در زمان خلفا ( و نه زمان امام على ( ع ) ) خبر داده‌اند که بخشى از گزارش‌ها فاقد هرگونه سندى مى‌باشند ( مانند نقل بلاذرى ) و قسمتی که سند دارد هم معتبر نیست. یاعلی👋 http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 نیمه ماه مبارک رمضان بود که مسلم‌بن عقیل به همراهی چند نفر از مکه خارج شد. ابتدا به مدینه رفت؛ قبر رسول خدا را زیارت کرد. بعد با اقوامش دیدار نمود و وصیت و سفارش نمود. سپس راهی کوفه شدند. راه بسیار سخت و صعب بود. بالاخره روز ششم شوال به مقصد رسیدند. ابتدا وارد خانه "مختاربن ابوعبیده" شد. شیعیان گروه گروه به دیدارش می‌آمدند. روزی که شیعیان زیادی جمع شده بودند، مسلم پاسخ نامه امام را برایشان خواند و آنان از شوق می‌گریستند. در این بین افرادی چون عابِس و حبیب‌بن مَظاهر در مورد ارادت قلبی خود به امام حسین مطالبی گفتند و دیگران هم تایید کردند. در مجموع ۱۸ هزار نفر از اهل کوفه با مسلم‌بن عقیل بیعت کردند.... مسلم نامه‌ای به امام نوشت و خبر از این بیعت‌های گروهی مردم داد و امام را دعوت کرد تا به کوفه بیاید. دقیقا ۲۷ روز پیش از کشته شدنش... با رفت و آمد شیعیان به خانه مختاربن ابوعبیده، کم‌کم جای مسلم معلوم شد و جاسوسان به حاکم کوفه(نُعمان‌بن بَشیر) خبر دادند که مسلم در حال یارگیری برای حسین است. نُعمان به مسجد رفت و بالای منبر نشست و گفت: _ ای مردم از خدا بترسید و تفرقه درست نکنید و بیعت خود را با یزید نشکنید. من کاری با کسی ندارم و به کسی ظلم نخواهم کرد؛ اما اگر بدانم کسی قصد پیمان‌شکنی و ایجاد تفرقه دارند، به‌خدا او را خواهم کشت. یکی از امویان که خیلی طرفدار یزید بود گفت: _ باید بیشتر بر آنان سخت بگیری .. اما نعمان اعتنا نکرد و از منبر پایین آمد. آن مرد به همراه عمرسعد و یک نفر دیگر، به یزید نامه نوشتتد که مسلم به کوفه آمده و مردم به اسم حسین دارند با او بیعت می‌کنند و نعمان(حاکم کوفه) هم خیلی ضعیف عمل می‌کند و اقتداری ندارد. بهتر است تا دیر نشده، برای اینجا حاکمی قوی و نیرومند( منظورشان زورگو و ظالم و حق‌نشناس بوده )مثل خودت بفرستی. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 نامه که بدست یزید رسید، با "سِرجون" غلام قدیمی پدرش، صحبت کرد و راه چاره خواست. سرجون گفت اگر پدرت معاویه اکنون زنده بود، هرچه می‌گفت، عمل می‌کردی؟ یزید: _ آری. حتما... سرجون نامه‌ای آورد که نشان می‌داد معاویه "عُبیدُالله‌بن‌زیاد" را حاکم بصره و کوفه کرده بود. یزید در آن‌ زمان با عبیدالله کدورتی داشت و رابطه خوبی با او نداشت؛ اما چون نامه را دید، پذیرفت و دو نفر را همراه با نامه‌ای نزد عبیدالله فرستاد و به او دستور داد که هرچه زودتر به کوفه برود؛ مسلم‌بن عقیل را دستگیر کند و او را زندان و تبعید کند یا بکشد. پ.ن: سرجون بن منصور، از مسیحیان شام و ظاهرا غلام معاویه بود. او در حکومت معاویه، *کاتب و مشاور او در امر حکومت‌داری بود و مسئولیت امور مالی وی را هم بر عهده داشت*. (گویا معاویه هم، بیشتر اعتمادش به خارجی‌ها بوده و اونا رو بیشتر قبول داشته 😉) سرجون پس از درگذشت معاویه، در دربار یزید نقش موثری داشت. برخی گفته‌اند که سرجون و اَخطل که هردو مسیحی بودند، از ندیمان یزید به هنگام شراب‌خواری بوده‌اند... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 عبیدُالله به محض دریافت نامه یزید، به همراهانش گفت: _ آماده شوید که فردا صبح، به سمت کوفه خواهیم رفت. از سویی امام حسین علیه‌السلام قاصدی را سوی بصره فرستاد و برای هر کدام از بزرگان و فرماندهان بصره، نامه‌ای جداگانه نوشت در حالی‌که نامه‌ها همه یکسان بودند. (اسامی فرماندهان در کتاب آه آمده؛ ولی به جهت اختصار، آن‌ها را ذکر نکردم) و در آن نامه‌ها به آنان یادآوری کرد: _ما از خاندان پیامبریم و رسول خدا(ص) تا زنده بود، بسیار در مورد رعایت حق ما به مردم سفارش کرد. من جانشین بر حق رسول خدا و وصی او هستم ... اما پس از رحلت پیامبر خدا، برخی افراد این حق را از ما سَلب کردند. البته من برای عدم تفرقه میان امت پیامبر، سکوت کردم، *اما اکنون می‌بینم در دین خدا بِدعَت ایجاد کرده‌اند و دیگر سکوت جایز نیست* ( بدعت یعنی وارد کردن چیز جدیدی در دین اسلام. مثل گفتن آمین بعد از سوره حمد در نماز یا حلال‌کردن مشروب‌خواری و ...) پس اگر به من ملحق شوید، قطعا به بهترین راه سعادت رهنمون خواهید شد. والسلام یکی از بزرگان بصره به نام "یزیدبن مسعود" سه قبیله تحت امرش را جمع کرد و تمام ماجرا از مرگ معاویه، تا دعوت امام را برایشان تعریف کرد. دو قبیله، سریعا قبول کردند که به حمایت امام بروند و یک قبیله، چند روزی مشورت کردند و سپس پذیرفتند. یزید بن مسعود، به امام نامه نوشت که ما همگی آماده یاری شما هستیم و هرزمان که بفرمایی در خدمتیم و امام در جواب نامه‌اش بسیار برای او و همراهانش دعا کردند. سپاه بصره از آن روز به بعد، در صدد تدارک تجهیزات جنگی و جمع‌آوری نیروهایشان شدند و کم‌کم خودشان را آماده کردند که به کاروان امام ملحق شوند، که خبر شهادت امام و یارانشان به بصره رسید... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 و اما بشنوید از عبیدالله... عبیدالله در حالی وارد کوفه شد که عمداً عمامه سیاه بر سر گذاشته بود و رویش را پوشانده بود تا شناخته نشود. مردم کوفه که از مدت‌ها قبل به امام نامه نوشته و از او دعوت کرده بودند، گمان گردند امام وارد شهر شده‌اند. بسیار خوشحال بودند و گروه‌گروه به عبیدالله و همراهانش (به گمان آنکه او حسین‌بن علی علیه‌السلام است) خوش‌آمد می‌گفتند و ابراز شادی می‌کردند و می‌گفتند: _ خوش آمدید یابن رسول‌الله. مرحبا بک... جمعیت زیاد شد و همه از ورود امام حسین علیه‌السلام به کوفه سرازپا نمی‌شناختند و برای تبریک و تهنیت، بر هم پیشی می‌گرفتند. این اتفاق برای عبیدالله بسیار تلخ و ناخوشایند بود؛ چون از عمق احساسات مردم و محبت آن‌ها نسبت به امام آگاه شد. بالاخره به دارالحکومه رسیدند و حاکم کوفه(نُعمان) در را بر روی آنان بست؛ چون نعمان هم گمان می‌کرد، امام وارد کوفه شده است. نعمان، از ایوان بالای ساختمان دارالحکومه به عبیدالله (که فکر میکرد امام است) التماس می‌کرد که: _ یابن رسول‌الله از اینجا برو! من جای خود را به تو نمی‌دهم و از طرفی، دوست ندارم با تو بجنگم... عبیدالله بالاخره سخن گفت: _ بمیری نعمان! در را باز کن... عبیدالله که حرف زد، یک نفر از مردم او را شناخت و گفت: _ وااای! به خدا سوگند او حسین نیست. او *ابن مرجانه* است.!! پ.ن: حتما در زیارت عاشورا خوندین👇: والعَن عُبَیداللهِ بن زیادِِ وابنَ مرجانهَ ... خدایا لعنت کن عبیدالله پسر زیاد و پسر مرجانه را. عُبیدُالله را " از روی کنایه، ابن مرجانه می‌گفتند چون مادرش کنیز بدکاره معروفی بود به نام مرجانه.‌ پدر عبیدالله هم "زیادبن اَبیه" بود (یعنی زیاد پسر باباش😐) # *نقش نسل حرام‌زاده‌ها در شهادت امام حسین علیه‌السلام* 🕳️ .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 با باز شدن درهای دارالحکومه، عبیدالله و همراهانش وارد شدند و بامداد فردا، عبیدالله در مسجد بر فراز منبر رفت و گفت: _ یزید شهر و مرز و بیت‌المال شما را به من واگذاشته است. من آمده‌ام تا به محرومان و ستمدیدگان کمک کنم و نافرمانان را سخت کیفر دهم. اکنون تازیانه و شمشیر من مهیا است، برای هرکس که فرمان مرا نپذیرد و سرپیچی کند. سپس ادامه داد: _ *این سخن مرا به آن مرد هاشمی هم برسانید* ( منظورش مسلم‌بن عقیل بود) همچنین عبیدُالله برای کنترل اوضاع و ترساندن بیشتر مردم دستور داد تمام کدخداها( روسای قبایل) را آوردند و به همه تذکر داد که: _ باید مراقب باشید! اگر در قبیله شما کسی مخالف یزید است، به من معرفی کنید؛ وگرنه اگر اطلاع ندهید و خودم متوجه شوم، خودتان را بر در خانه‌هایتان بر دار خواهم آویخت. او در همان روز تعدادی را گرفت و کُشت، تا حسابی از مردم شهر کوفه، زهر چشم بگیرد. بعد از این ماجراها، مسلم از خانه‌ای که در آن بود خارج شد و به خانه "هانی‌بن عُروه" رفت و بعد از آن، شیعیان برای دیدار و بیعت با مسلم، به خانه هانی می‌رفتند. به تدریج جمعیت بیعت‌کنندگان به ۲۵ هزار نفر رسید... مسلم نامه‌ای به امام نوشت و از ایشان دعوت کرد تا هرچه سریع‌تر به کوفه بیایند. او گفت: _ اکثریت مردم کوفه دل‌هایشان با شماست و دوستدار شما هستند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 عبیدالله غلامی به نام "مَعقِل" داشت. ۳۰۰۰ درهم به او داد و گفت با شیعیان اظهار دوستی کن و با آن‌ها صمیمی شو و به این وسیله مسلم را پیدا کن. بگو می‌خواهی این پول را به مسلم برسانی. معقِل به مسجد نزد یکی از شیعیان رفت و گفت: شنیده‌ام کسی به کوفه آمده و برای حسین‌بن علی بیعت می‌گیرد. من دوستدار حسین هستم و می‌خوام جانم را فدای او کنم و این ۳۰۰۰ درهم دارایی من است که می‌خواهم به دست مسلم برسانم و... آن فرد هم از او تعهد گرفت که جای مسلم را به کسی نگوید و از او برای مسلم بیعت گرفت. مدتی بعد، یکی از یاران هانی که پیرمردی بود به نام "شریک"، بیماری سختی گرفت. او گفت: _ای مسلم! عبیدالله به من ارادت دارد و قرار است برای عیادتم به خانه هانی بیاید. من در رختخواب می‌مانم و تو ای مسلم! پشت در پنهان شو و رمز بین ما این باشد:" برایم آب بیاورید" هرگاه این جمله را گفتم، تو وارد شو و عبیدالله را به قتل برسان. مسلم پذیرفت ... روز بعد، عبیدالله به همراه خادمش (مِهران) به عیادت شریک آمدند. اندکی گذشت و شریک با صدای بلند گفت: _ برایم آب بیاورید... برایم آب بیاورید... نمی‌شنوید؟! برایم آب بیاورید... اما مسلم برای کشتن عبیدالله، وارد نشد. مهران به اوضاع مشکوک شد و پای عبیدالله را فشار داد؛ یعنی بیا سریع از این‌جا برویم... عبیدالله و مهران به سرعت برخاستند که بروند. شریک گفت: _ بمانید. می‌خواهم وصیت کنم. عبیدالله جواب داد: _ باز خواهم گشت. اکنون باید بروم... و رفتند. بعد از رفتن آن‌ها مسلم وارد اتاق شد در حالی که شمشیر در دستانش بود و در جواب سوال و تعجب شریک گفت: _ به یاد حدیثی از رسول خدا(ص) افتادم که فرمود: در اسلام، کشتن ناگهانی(ترور) جایز نیست؛ از طرفی او مهمان هانی بود و کشتن مهمان، خلاف مروّت و جوانمردی است. شریک سه روز بعد از این ماجرا از دنیا رفت. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 مَعقِل غلام عبیدُالله به تدریج به جمع یاران مسلم پیوست؛ در جلسات آنان شرکت کرد و اخبار آنان را برای عبیدالله می‌آورد. مسلم نیز همچنان در خانه هانی بود... عبیدالله، همسر هانی و سه نفر از مردان قوم او را دعوت کرد و از حال هانی جویا شد و گفت: _ چرا مدتی است با اینکه بارها او را دعوت کرده‌ایم نزد ما نمی‌آید؟ آن‌ها گفتند: _هانی کسالت دارد و حالش خوش نیست. اما عبیدالله اصرار کرد که مایل است هانی را ببیند. بالاخره هانی با اکراه پذیرفت که به دیدار عبیدالله برود. لباس پوشید و سوار بر اسب شد تا رسید به نزدیکی قصر... به دلش بد افتاده بود و می‌دانست که عبیدالله برایش خواب‌هایی آشفته دیده... با دونفر از سربازان که از آشنایانش بودند، موضوع را در میان گذاشت ولی آن‌ها گفتند: _ بد به دل راه نده. خیر است. او به تو کاری ندارد. وارد شو...(در حالی که یکی از آن‌ها کاملا می‌دانست چه در انتظار هانی است) با ورود هانی به دارالعماره، ناگهان عبیدالله گفت: _ خیانت‌کار با پای خود آمد!! در کنار عبیدالله" شُرَیح" نشسته بود( شریح قاضی شهر بود) عبیدالله ادامه داد: _ آیا فراموش کردی، سال‌ها پیش پدرم در شهر شما همه شیعیان را کشت، جز پدرت را؟؟ آیا به یاد می‌آوری پدرم چقدر در حق تو بزرگواری کرد؟ هانی: _ درست می‌گویی عبیدالله: _ اکنون پاداش این کار پدرم این است که مسلم را در خانه‌ات پنهان کنی و برایش سلاح و سرباز جمع کنی؟ هانی انکار کرد؛ ولی وقتی عبیدالله غلامش مَعقِل را به عنوان شاهد آورد، دیگر جایی برای انکار نماند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 هانی گفت: _ به خدا سوگند من مسلم را دعوت نکردم. او خود به منزل من آمد و پناه خواست؛ من نیز خلاف مروّت دانستم که به او پناه ندهم. به تکلیف اخلاقی و شرعی خود، او را مهمان کردم و بقیه ماجرا را هم خودت خوب می‌دانی... اکنون نیز حاضرم که بروم و او را از خانه خود بیرون کنم و برگردم. عبیدالله گفت: _ هرگز به تو اجازه نخواهم داد قدم از دارالعماره بیرون بگذاری؛باید با من باشی تا مسلم را بگیرم. هانی: _ من هرگز مهمان خود را به‌دست تو نخواهم داد که او را بکشی...! خلاصه صحبت میان آن دو طولانی شد و به دعوا کشید... در این میان، یکی از درباریان با هانی در گوشه‌ای خلوت گرد و گفت: _ هانی من خیرخواه تو هستم. مسلم را به عبیدالله تسلیم کن و خودت را به کشتن نده. او سلطان است و تحویل دادن مهمان به سلطان، عیبی ندارد و ننگی برای تو محسوب نمی‌شود. هانی: _ به خدا سوگند برای من این‌کار ننگ است که با وجود داشتن یاران و قبیله بزرگ و قدرت بدنی زیاد، مهمانم را که به من پناه اورده با دست خود تسلیم دشمن کنم. حتی اگر تنهای تنها هم بودم این‌کار را نمی‌کردم. حتی اگر در این راه جان خود را از دست بدهم. عبیدالله: _ هانی! اگر مسلم را تحویل ندهی، تو را می‌کشم. مطمئن باش! هانی گفت: _ آنوقت خواهی دید چگونه قصر دارالعماره با شمشیرهای قبیله من، محاصره خواهد شد. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 عبیدُالله که از سخن هانی عصبانی شده بود گفت: _ من را از زیادی قوم و قبیله‌ات می‌ترسانی؟ هانی: _می‌توانم به پاس لطفی که پدرت سالیان پیش در حق پدرم کرده، اجازه دهم مال و خانواده‌ات را برداری و به شام برگردی... چون کسی در راه کوفه است که از تو و کسی که تو را به اینجا فرستاده(یزید) به حکومت بر مسلمانان سزاوارتر است و منطور هانی، امام حسین علیه‌السلام بود. مِهران مشاور و غلام عبیدالله که به حالت خبردار کنار تخت ایستاده بود به عبیدُالله گفت: _ یعنی چه؟ چگونه یک پیرمرد در دستگاه دارالعماره جرات می‌کند به تو امان بدهد و تو را امر و نهی کند؟ عبیدالله دستور داد مهران، هانی را نگهداشت و او با عصایی که روکش فلزی داشت آنقدر بر صورت هانی کوبید که تقریبا قابل شناختن نبود...(جزئیاتی در مقتل گفته که به جهت دلخراش بودن حذف کردم) هانی را که رها کردند، در یک حرکت سریع خود را به یکی از سربازان آنجا رساند و خواست شمشیرش را بردارد و سراغ عبیدالله برود که سرباز پیشدستی کرد و نگذاشت. عبیدالله فرمان قتل هانی را صادر کرد. هانی را زندانی کردند و برایش نگهبان گذاشتند. یکی از درباریان که آنجا بود و خودش هانی را آورده بود گفت: _ ای بی‌وفای پیمان‌شکن! او را رها کن. گفتی هانی را بیاوریم که با او چنین کنی؟ آیا هانی انسان بی‌ارزشی بود؟ می‌خواهی او را بکشی؟ به دستور عبیدالله او را هم آنقدر زدند که دیگر توان ایستادن نداشت. اما محمداشعث یکی دیگر از درباریان از ترس گفت: _ رای امیر عبیدالله هرچه باشد، ما می‌پسندیم... قبیله هانی که همه از دلاوران و جنگجویان معروف عرب بودند، با شنیدن دستگیری هانی، دورتادور قصر را محاصره کردند. عبیدالله به شُریحِ قاضی گفت به دیدار مردم برو و به آن‌ها بگو هانی زنده است و نگران نباشید... شریح هم همراه مهران بالای ایوان دارالعماره رفت و خطاب به جنگجویان و طرفداران هانی گفت: _ من هانی را دیدم. زنده است. کمی عبیدالله از دستش عصبانی شده... این چه بساطی است درست کرده‌اید؟ به خانه‌هایتان بروید... اینجا بمانید عبیدالله بیشتر عصبانی می‌شود و ممکن است هانی را بکشد. با همین ترفند ساده، یاران ساده‌لوح گفتند: _ اکنون که کشته نشده است، الحمدلله و بازگشتند...!!! در حالی‌که هانی، صدای هیاهوی آنان را در اطراف قصر شنیده بود و به شدت به کمک آنان امیدوار بود و به شریح گفته بود پیامم را به یارانم برسان و از حال من به آنان خبر بده. اگر آنان از اطراف قصر بروند، عبیدالله حتما مرا خواهد کشت. پ.ن: *شریح قاضی را بشناسیم* گفته‌اند او نمونه افراد مقدس‌مآب درباری است که از ترس حکومت و برای حفط مقام خود، بارها به اسلام و مسلمین خیانت کرده است. سه مورد آن‌ها عبارت است از: ۱. شُرَیح یکی از افراد مورد اعتماد مردم بود؛ زمانی که به امام نامه دعوت می‌نوشتند و او حمایت می‌کرد؛ اما بلافاصله با آمدن عبیدالله به کوفه، سریع خود را به قصر رساند و از مردم روی‌برگرداند. ۲. مسلم‌بن عقیل، موقع شهادت، فرزندان خردسالش را به او سپرد و او قبول کرد؛ اما بعدا از ترس عبیدالله، آنان را بی‌پناه رها کرد تا مظلومانه کشته شدند. ۳. در داستان هانی هم با وجود اطلاع از حال هانی و اتفاقات داخل قصر، چون مردم به سخنانش اعتماد داشتند؛ آنان را فریب داد، تا از محاصره قصر دست‌بردارند و اینگونه مقدمه شهادت هانی را فراهم کرد. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 عبدالله‌بن حازم کسی بود که جاسوس مسلم در قصر بود تا خبرهای قصر را برایش بیاورد. وقتی همه قضایا را دید و متوجه پراکنده شدن یاران هانی شد، سوار بر اسب، خودش را به سرعت به مسلم رساند و مسلم هم در اندک زمانی قبایل مختلف را جمع کرد و سه فرمانده انتخاب کرد و با سپاهی عظیم، برای نجات هانی راهی قصر شدند. عبیدالله و سربازانش داخل قصر جمع شده بودند و درهای قصر را به‌روی مردم بسته بودند. تمام مسجد و بازار، مملو از جمعیت شده بود و پیوسته ازدحام جمعیت بیشتر میشد تا به حدود ۴۰۰۰ نفر رسید... در حالی‌که پیوسته بر علیه عبیدالله و پدرش که سال‌ها پیش مردم بسیاری را کشته بود، شعار می‌دادند. عرصه بر عبیدالله تنگ شده بود. در قصر، به جز ۳۰ سرباز و ۲۰ نفر از اشراف به همراه خانواده‌هایشان، کس دیگری نبود. عبیدالله چاره‌ای اندیشید. دستور داد افرادی از جمله *شمر*، به صورت ناشناس وارد جمعیت شوند و در قالب دوستی، آنان را از یاری مسلم بازدارند و از قدرت و سخت‌گیری عبیدالله بترسانند... جالب آنکه دستور داد همان افراد ناشناس، در میان جمعیت، پرچم‌هایی بلند کنند به نشانه تسلیم و در امان بودن از دست عبیدالله!!!!! از طرفی به ثروتمندان و اشراف داخل قصر گفت بر ایوان قصر حاضر شوند و بر سر مردم *سکه‌های طلا بپاشند* تا پول‌پرستانشان راه خود را از مسلم جدا کنند و اراده بقیه هم ضعیف شود... افراد ناشناس همچنان به دروغ و حیله در کوچه و مسجد و بازار به ایجاد ترس در بین مردم مشغول بودند و از قدرت و شوکت عبیدالله می‌گفتند و گاهی با پخش کیسه‌های طلا از بخشندگی عبیدالله و رفاه زندگی در جامعه متمدنی که او خواهد ساخت، قصه‌ها می‌گفتند... کار به جایی رسید که برخی زنان همسر و فرزند خود را از محاصره قصر برحذر می‌داشتند و به زور به خانه می‌بردند و می‌گفتند بیا برویم. افراد دیگر که هستند... بهتر است سرمان به کار خودمان باشد... زندگی در سایه حکومت عبیدالله هم آن‌قدرها که می‌گویند، بد نیست. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 اما بشنوید از امام حسین علیه‌السلام... امام پس از آنکه نامه مسلم را دریافت کردند، آماده رفتن از مکه به عراق شدند(کوفه). همان شب پسر عمویشان خواب دید که کنار خانه خدا، جبرئیل دستان امام حسین را گرفته و بلند فریاد می‌زند: _ای مردم بیایید با خدا بیعت کنید. (یعنی هر کس به امام کمک کند، خدا را یاری کرده است). بیدار که شد نزد امام رفت و سعی کرد ایشان را از سفر بازدارد و گفت: _ کوفیان پیش از این هم با پدر و برادر بزرگوار شما بد کرده‌اند. می‌ترسم شما را برای جنگ دعوت کرده باشند. حسین‌جان! لطفا نرو.... لااقل خانواده‌ات را نبر. عزیزم حسین! به یمن برو و پیام بفرست برای مردم کوفه تا با دشمنان بجنگند. هرگاه کاملا عُبیدالله سرنگون شد، شما به کوفه برو... امام فرمودند: _ می‌دانم تو دوستدار و خیرخواه من هستی! ولی من ناگزیرم به کوفه بروم. مردم نامه‌هایی برایم نوشته‌اند و از فقدان امام شکایت کرده‌اند حجت بر من تمام است... ابن عباس که از منصرف کردن امام حسین علیه‌السلم ناامید شده بود، رفت. در راه ابن‌زبیر را دید و گفت: _ چشمت روشن پسر زبیر! حسین دارد می‌رود و تو می‌مانی و مکه(حجاز) ابن زبیر که از رفتن امام خشنود شده بود گفت: _ خوب کاری کردی که عزم سفر کرده‌ای اباعبدالله! من نیز اگر مثل شما یارانی داشتم، چنین می‌کردم. البته شما از یزید و پدر یزید، به حکومت سزاوارترید... چرا اینقدر باعجله؟ چرا اعمال حج را تمام نمی‌کنی و بعد بروی؟ امام فرمودند: _ اگر در کنار شریعه فرات(نهر آب فرات) کشته و به خاک سپرده شوم، بسیار در نزد من خوشتر از آن است که به خاطر من، احترام خانه خدا را نگه‌ندارند. ( در روز عرفه، دلیل حرکت امام و حج نیمه‌کاره ایشان را عرض کردم: سربازان یزید، می‌خواستند امام را در کنار خانه امن الهی، کعبه بکشند و...) چند نفر دیگر از قبایل مختلف که خبر سفر امام را شنیدند، نزد امام آمدند تا ایشان را منصرف کنند. از جمله به ایشان گفتند: _ پدرتان علی‌بن‌ابی‌طالب را هم ابتدا همراهی کردند اما پس از مدت کوتاهی، به خاطر مال دنیا و خواسته‌های نفسانی و رفاه دنیوی، تنهایش گذاشتند؛ معلوم است که با شما نیز چنین خواهند کرد... با برادرت نیز چنان کردند که دیدی... باز می‌خواهی نزد آنان بروی و کمکشان کنی تا از زیر بار ظالمان خارج شوند؟!! ظالمانی چون یزید و عبیدالله که مردم از آن‌ها می‌ترسند و در لحظه‌ای دل‌هایشان به سمت آن‌ها می‌چرخد؟!! اباعبدلله! ما مردم آن منطقه را می‌شناسیم. اکثرا بنده دنیا و عافیت‌طلب هستند. هرچه هم بگویند دوستت داریم، روی حرفشان حساب نکن که قطعا در وقت تنهایی، بی یاور رهایت می‌کنند. امام به خاطر خیرخواهی‌‌ و نگرانی‌شان، از آن‌ها تشکر کردند و فرمودند: آنچه خدا بخواهد همان می‌شود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane