eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
400 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
96 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه پنجم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) یک بار یکی از بزرگ‌تر
فصل دوم صفحه ششم ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) هرچه هم می‌گفتیم قبول نمی‌کردند. می‌گفتند: «کی گفته؟ نماز نمازه و مستحبی و واجب نداره.» من که شنیده بودم نمازشب را نمی‌شود به‌جماعت خواند، برای خودم در دل خاکریز محرابی درست کرده بودم و در تنهاییِ خودم نماز می‌خواندم. یک نماز می‌گویم و یک نماز می‌شنوید. باحال خوشی که داشتم، ‌های‌های زار می‌زدم و بلندبلند حمد و سوره می‌خواندم. جوری که صدایم در دور و نزدیک شنیده می‌شد. محمدرضا گفت: «چه خبرته؟ این چه نمازیه؟ منطقه رو گذاشتی رو سرت!» «خب چه اشکالی داره؟» «چه اشکالی داره؟ دشمن رو خبردار می‌کنی با این کارات.» «خب بهتر! بذار بفهمن ما مجوس نیستیم. بذار بفهمن ما هم نماز می‌خونیم. اصلاً شاید همین نماز من جلوی حملۀ اون‌ها رو گرفت!» محمدرضا که دید در گفتگو با من به نتیجه‌ای نمی‌رسد، گفت: «من نمی‌دونم. هر کاری می‌خوای بکن.» در قنوت نماز وتر اصرار داشتم چهل مؤمن را دعا کنم، آن‌هم با همان صدای بلند. داد می‌زدم: «اللهم اغفر لداشی کفراشی، اللهم اغفر لدلاوری، اللهم اغفر لمحمدرضا کولیوند.» بقیه وقتی می‌شنیدند، می‌گفتند: «شیراوند، من رو یادت نره؛ من رو هم دعا کن.» یکی از آن‌طرف می‌گفت: «پس من چی؟» آن‌یکی از توی سنگر می‌گفت: «تو که نمی‌ذاری بخوابیم، حداقل دعامون کن.» بدین صورت کسی از قلم نمی‌افتاد و از صدای بلند من، همه مستفیض می‌شدند. کم‌کم یاد گرفتم نمازشب یعنی چه. چگونه باید باشد و چه خلوت و انسی می‌خواهد. افسوس که آن نمازهای باصفا دیگر به عمرم تکرار نشد و حسرت صفای آن زمانه از عمق جان برایم باقی ماند. در سوم خرداد، خبر آزادسازی خرمشهر را از یک رادیو دستی شنیدیم. خبر دهان‌به‌دهان گشت و کل منطقه پر شد از صدای تکبیر و شادی رزمندگان. دستۀ ما هم با بضاعت اندکی که داشت، این فتح‌الفتوح را جشن گرفت. چای دم کردیم و به شادی دور هم جمع شدیم. دلاوری گفت: «فرماندهان به این نتیجه رسیده‌اند، حالا که خرمشهر آزاد شده، مقدمات آزادی قصرشیرین هم فراهمه. ان‌شاءالله ما هم به‌زودی برای حضور در عملیات به‌سمت قصرشیرین حرکت می‌کنیم.» جشنمان کامل شد. دلاوری ادامه داد: «البته هنوز حراست از تپه‌ها به‌عهدۀ خودمونه و چون نیرو کم داریم عده‌ای اینجا می‌مونن.» فضای سنگر به‌یکباره یخ شد. هرکسی می‌خواست بداند از کدام دسته است؛ می‌رود یا می‌ماند؟ دلاوری اسم‌ها را خواند. محمدرضا جزو عملیاتی‌ها بود و من به‌عنوان نگهبان باید می‌ماندم. حق هم همین بود. آن‌ها کارایی بیشتری داشتند، ولی ماندن بسی سخت و دشوار بود. دوستان را به‌سوی عملیات بدرقه کردیم و درحالی‌که جای خالی‌شان حس می‌شد، چند روزی به نگهبانی پرداختیم. بعد از چند روز، سروکلۀ دوستانمان پیدا شد. همه سُرومُروگنده از قصرشیرین برگشتند. خدا را شکر، هیچ‌کس مجروح نبود و حتی خراش برنداشته بود. پرسیدم: «به همین سرعت شهر آزاد شد؟» گفتند: «بله؛ به همین سادگی.» بعد جریان را مفصل تعریف کردند. بعثی‌ها که می‌دانستند بعد از خرمشهر، نوبت قصرشیرین است، خودشان عقب‌نشینی کرده و زحمت نیروهای ایرانی را کم کرده بودند. من در آنجا برای خودم یک جای دنج در بلندی‌های اطراف پیدا کرده بودم و هرازگاهی به آنجا می‌رفتم. از آنجا همه‌چیز دیدنی بود. همیشه دم ظهر، قاطر تدارکات می‌آمد و برایمان غذا می‌آورد؛ اما آن روز به‌جای قاطر، صدای بولدوزر شنیده شد. آن‌ها بچه‌های جهاد بودند که آمده بودند راه بکشند و کم‌کم به ما نزدیک می‌شدند. یک‌باره دلم هوای احمد کرد. گفتم بروم شاید بچه‌های گیلان باشند و از احمد خبری داشته باشند. وقتی رفتم در کمال ناباوری دیدم احمد جلویم ایستاده. آن‌قدر خوشحال شدم که حدّ و اندازه نداشت. همدیگر را در آغوش کشیدیم و چاق‌سلامتی کردیم. روزهای باقی‌مانده، اگر نگهبان نبودم، حتماً می‌رفتم پیش احمد و کمک‌کارشان می‌شدم. سروصدای ماشین‌آلات سنگین سبب شد تا بعثی‌ها برای خمپاره‌هایشان هدف جدید پیدا کنند. همین‌که ماشین‌ها شروع به کار می‌کردند، حملات خمپاره‌ای شروع می‌شد. نیروهای جهاد که دیدند از شر خمپاره‌ها در روز نمی‌توانند کار کنند، شبانه مشغول کار شدند و با همت جهادی‌شان، جاده برای برگشت ما تکمیل شد. ادامه دارد @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه ششم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) هرچه هم می‌گفتیم قبول ن
فصل دوم صفحه هفتم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پس از سه ماه حضور در این منطقه، موعد برگشت ما فرارسید تا با خداحافظی ما، شیرازی‌ها پاسبانان جدید تنگۀ حمام باشند. آیفاها رزمندگان شیرازی را آوردند و ما بعد از اینکه منطقه را تحویل دادیم، با همان آیفاها به جوانرود رفتیم و خود را با اتوبوس به نهاوند رساندیم. در اتوبوس، بساط شوخی برپا بود. سرحال بودم و حال خوشی داشتم که رسماً رزمنده شده‌ام و دیگر دغدغۀ اعزام را نخواهم داشت. در همدان، برگ تسویه را خود فرمانده سپاه امضا می‌کرد. من در حدود هفت سالی که در جبهه بودم هرگز به یاد ندارم پولی دریافت کرده باشم. نه‌تنها من، بلکه همۀ دوستان و رفقایی که می‌شناسم از پول گرفتن ابا داشتند. اصلاً این چیزها در منظومۀ فکری ما جا نداشت. هرچه اصرار می‌کردند، قبول نمی‌کردیم و می‌گفتیم نیازی نیست! می‌گفتند: «شما نیاز ندارید، خانواده‌تون که نیاز داره.» بعدها خبردار می‌شدیم که بچه‌های سپاه پول را درِ خانه تحویل داده‌اند، بدون رسید و بدون امضا؛ چراکه کسی خودش را طلبکار نمی‌دانست و ادعایی نداشت. برگ تسویه‌ای هم اگر بود، برای نظم و انتظام کار بود که فراری محسوب نشویم. فرمانده سپاه یک برگ باطله از تقویم‌های کوچک رومیزی جدا کرد و با مداد خطاب به فرمانده سپاه نهاوند تاریخ اعزام و برگشت را نوشت و داد دست من. از این‌همه بی‌تکلفی متعجب شدم. بعد از انجام کارهای اداری به‌سمت نهاوند راه افتادیم. مادرم در استقبال از من، سنگ‌تمام گذاشته بود. در کنار او تمام دلتنگی‌ها و سختی‌های سه‌ماهه را فراموش کردم. خوردن غذاهای خوشمزۀ محلی برایم طعم دیگری داشت. وقتی رسیدم، درس‌ها و امتحانات تمام شده بود و باید خودم را برای امتحانات شهریورماه آماده می‌کردم. سری به پاتوق همیشگی‌مان در انجمن اسلامی ‌زدم. بعد از شهادت شهید یونس سلگی در عملیات مطلع‌الفجر، کرم حکیمی ‌مسئولیت انجمن را به‌عهده گرفته بود. او کسی بود که اخلاق و رفتار ما برایش خیلی اهمیت داشت. یکی از فرهنگ‌های غلطی که بین ما رواج داشت، قسم‌های بیهوده‌ای بود که مثل نقل‌ونبات ردّوبدل می‌شد. آقای حکیمی ‌می‌گفت: «به‌جای ‹به‌خدا› و ‹والله› بگویید ‹حقیقتاً›، ‹جداً› و جریمه هم گذاشته بود. هرکس قسم می‌خورد با تمیز کردن مهدیه و انجام کارهای روی زمین مانده جواب پس می‌داد. یک کار دیگر او این بود که ما را به بیرون از روستا می‌برد و می‌گفت: «شما جوانید؛ اینجا هرچقدر می‌خواید دادوقال کنید. اما توی روستا شما رو به‌عنوان بچه‌های انجمن اسلامی ‌و رزمنده می‌شناسن. اونجا دیگه جای بازی کردن نیست.» در انجمن اسلامی، جای خالی تعدادی از بچه‌ها حس می‌شد. پس از اعزام من به تنگۀ حمام، بیست نفر از رفقا برای جبهه ثبت‌نام کرده بودند و تمام این مدت در همدان مشغول آموزش نظامی ‌بودند. دو هفته‌ای بیشتر در برزول نبودیم که ماشین بسیج به روستا آمد و با بلندگو، مردم را برای شرکت در جبهه فراخواند. وقتی فهمیدم به نیرو نیاز است، مهیای رفتن شدم. از محمدرضا خبر گرفتم، اما توفیق همراهی نبود. او برای پیگیری مسئلۀ ازدواجش به بروجرد رفته بود و همان ایام ازدواج کرد. از دوستان، فخرالدین موسیوند و محسن سنایی در روستا مانده بودند. باهم اسم نوشتیم و منتظر روز حرکت شدیم. فخرالدین برادر شهید شجاع موسیوند بود و بعدها دو برادر دیگرش پیرمراد و نورمراد به شهادت رسیدند. خود فخرالدین در جبهۀ غرب سابقۀ جنگ داشت و بسیار زحمت کشیده بود. در مریوان با شهید همت آشنا شده بود و حتی از او خواسته بود پیش آن‌ها بماند، اما فخرالدین همشهری‌ها را ترجیح داده بود. از نهاوند به پادگان همدان رفتیم. برای اولین بار، همدان قصد داشت سه گردان را هم‌زمان به جبهه اعزام کند. فضای پادگان پر از شور و اشتیاق جوانان داوطلب بود. با پرس‌وجو، رفقای انجمن اسلامی ‌را پیدا کردم. جمع رفقا جمع بود. حمزه گودرزی، رحمت موسیوند، علی مصباح، رضاحسین میربک، محمد وثوق، یونس موسیوند، محمد کریم ملکی، مسعود شیراوند، یارولی مالمیر، احمد کولیوند، علی فتاح محمودی، همه آمده بودند. از قیافه‌هایشان معلوم بود در امر آموزش حسابی زحمت کشیده‌اند و در تمرین‌ها عرق ریخته‌اند. گفتم: «حسابی عوض شدید و رنگ عوض کردید!» گفتند: «پوستمون این مدت کنده شد. علی چیت‌ساز رو می‌شناسی؟ باید ببینی‌ش. مسئول آموزشمونه. بلایی نیست در این مدت سر ما نیاورده باشه. همون روز اول که همه اتوکشیده، از در پادگان وارد شدیم چشم‌انتظار استقبال سنگین و رنگین و شیرینی و شربت بودیم که یک‌دفعه..... ادامه دارد @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! اگر ثروتی داشتم چه کارها که برای نیازمندان نمی‌کردم!... سلام علیکم: قابل توجه اهالی محترم محل ،همراهان گرامی و خیرین عزیز، ضمن عرض تسلیت ماه صفر، ماه عزا و ماتم آل الله، وعرض تسلیت بمناسبت شهادت پیامبر اسلام حضرت محمد رسول الله صلوات الله، شهادت آقا امام حسن مجتبی علیه السلام وشهادت امام رئوف آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام وبا آرزوی قبولی عزاداری های شما به عرض می سانم روز سه شنبه آخر ماه صفر و روز چهارشنبه اول ماه ربیع الاول است و طبق ماه های گذشته اول هرماه وتوزیع بین نیازمندان را خواهیم داشت، ان شاءالله با یاری وکمک شما گرامیان اول ماه پیش رو بتوانیم این کارخداپسندانه را بخوبی انجام دهیم... ........................... کارت اختصاصی ذبح مرغ بانک ملی 6037-9974-6911-6660 ....................... _------_-----_-----_ @mahale114
47.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فوری / رو در رویی ایران و آمریکا در تنگه ی هرمز / آمریکا وادار شد فارسی صحبت کند در روزهای گذشته یک تیم تصویر بردار ایرانی در یک نمونه از ماموریت های دریایی با نیروهای مسلح ایران همراه میشود تا یکی از ماموریت های این گروه در تقابل با آمریکا را از نزدیک ببیند و به تصویر بکشد. این تیم رسانه ای صحنه هایی را به ثبت رسانده که نشان میدهد ، ایران در لحظه عبور آمریکا از تنگه هرمز از ارتش این کشور پاسخ خواهی کرده است. فرمانده ی این نیروها به تیم رسانه ای گفته : هر روز و هر لحظه که از اینجا عبور میکنند وضع همین است... @mahale114
Shab30Safar1398[05].mp3
4.02M
سینه زنی (شور) 🏴 ویژه شهادت (ع) 🔸️بانوای : حاج میثم مطیعی @mahale114
فقط حیدر امیرالمؤمنین است. حلول ماه ربیع الاول مبارک عج ع @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی ⁉️ تعریف فساد سیستمی چیه؟ ⁉️ فرق فساد سیستمی با چیه؟ ✅ این ۹۰ ثانیه می‌تواند به بسیاری از شبهات شما در حوزه در جمهوری اسلامی پاسخ دهد. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتما ببینید | چند سوال جنجالی از یک آخوند! ⁉️ فرق عمامه با تاج چیه؟! ⁉️ تفاوت حضرت والا و حضرت آقا چیه؟! ⁉️ دو کلمه بیت و کاخ چه تفاوت‌هایی دارند؟! ⁉️ «بندرشاه» با «بندر امام» چه تفاوت‌هایی دارند؟! @mahale114
🌹با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔸
حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم
🌸🌸 @mahale114
202030_1994940341.mp3
4.8M
7 اونایی که عاشق تـرند؛ شاکِرترند! اونی کـه عاشقه؛ ردپای محبــوبش رو هم لابلای نعمتهــا می بینه و هم در هیاهوی سختی ها! باید تمــرینِ عاشقـی کنیم. 🎤 @mahale114
خانواده آسمانی ۱۲.mp3
11.74M
۱۲ ✦ همه انسان ها از یک روح واحد آفریده شده اند.؛ ← اما تنها یک گروه هستند که به دلیل داشتن یک ویژگی مشترک، از نگاه قرآن با یکدیگر برادرند. ویژگی مشترک آن گروه چیست؟ و چه نامی دارند؟ 🎤 @mahale114
بدون عمل واللّه ِ ، ما مَعنا مِن اللّه ِ بَراءةٌ ، و لا بَيْنَنا و بَينَ اللّه ِ قَرابَةٌ، و لا لَنا على اللّه ِ حُجَّةٌ ، و لا نَتَقرَّبُ إلى اللّه ِ إلاّ بالطّاعَةِ ، فمَن كانَ مِنكُم مُطيعا للّه ِ تَنْفَعُهُ ولايَتُنا ، و مَن كانَ مِنكُم عاصيا للّه ِ لَم تَنْفَعْهُ وَلايَتُنا . ويْحَكُم لا تَغْتَرّوا ! ويْحَكُم لا تَغْتَـرّوا ! امام باقر عليه السلام به خدا سوگند ما از جانب خدا امان نامه اى [براى شما] نداريم و ميان ما و خداوند خويشى نيست و ما را بر خدا حجتى نباشد و جز با طاعت به خدا نزديك نشويم. پس، هر كدام شما كه فرمانبردار خدا باشد ولايت ما سودش رساند و هر كدام شما كه خدا را نافرمانى كند ولايت ما سودش نرساند. واى بر شما، غرّه نشويد! واى بر شما، غرّه نشويد! 📚وسائل الشيعة : ۱۱/۱۸۵/۴ @mahale114
✍ اولین خریدار حرف‌هایت خودت باش 🔹واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. 🔸روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. 🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔹واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. 🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. @mahale114
شبنامه 979.mp3
14.31M
مهم ! هجوم بی امان پهپادهای ایران بر اقلیم کردستان / آیا نقش آمد نیوز به علی_کریمی سپرده شده؟ شبنامه / تحلیل آنچه در حال رخ دادن است نشان می‌دهد در آشوب جدید، به شدت نحوه‌ی شعله ور کردن ایران متفاوت تر شده است / از سپردن آمد نیوز (به جای چهره ای مانند روح الله زم) به یک تا آغاز عملیات توسط کومله (یک ماه پس از اتحاد دو شاخه‌ی ایران و اقلیم با یکدیگر) / ایران در روزهای اخیر فارغ از آنچه که در میدان گذشته، بی امان در حال تاختن بر پایگاه‌های کومله در اقلیم کردستان است / در عملیات اخیر چند تسلیحات از نوع "هوشمند" هم برای اولین بار به کارگیری و تست شده است ... / @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه هفتم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...........
فصل دوم صفحه هشتم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... با اسلحه اومدن سروقت ما. همه رو تا محوطۀ اصلی دووندن. بعد که به محوطه رسیدیم، با چوب‌های بلندی که داشتن زیر پای ما کشیدن! اگه نمی‌پریدیم قلم پامون خرد شده بود. فکر کردیم تمام شده که خود چیت‌ساز اومد، گفت: ‹همه غلت بزنید!› مگر کسی جرئت داشت غلت نزنه؟ بعد از کلی غلت زدن، فرمان ایست اومد. سرگیجه‌مون که بهتر شد، دیدیم هرکسی به یه جهت رفته. یکی رفته سمت ساختمون‌های اداری، یکی کلاً برگشته، یکی بین درخت‌هاست. بعد از 4 ساعت گفتن: ‹خوش اومدید! برید استراحت کنید.› باورت می‌شه؟ از نگهبانی تا محوطۀ پادگان، کیف ریخته بود. هرکسی کیفش رو پیدا کرد و با لباس پاره و خاکی به آسایشگاه رفتیم. اون‌قدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد. هنوز چیزی از شب نگذشته بود که خشم‌شب زدن. گاز اشک‌آور انداختن و تیر مشقی می‌زدن. فکر کردیم صدام حمله کرده. اومدیم پوتین‌ها رو بپوشیم دیدیم پوتین‌ها رو هم جابه‌جا کردن. یکی با زیرشلواری اومده بود بیرون، یکی سرفه می‌کرد. ما پامون توی پوتین نمی‌رفت. محشری به‌پا شده بود! روز اول که اومدیم ششصد نفر بودیم، روز دوم شدیم سیصد نفر. چیت‌ساز جوری گربه رو دم حجله کشت که نصف داوطلبا رفتن. بعد هم آموزش‌های سخت ما شروع شد. توی جیپ می‌نشستیم و می‌بایست در حال حرکت بپریم و غلت بخوریم. یا دستمون رو می‌بست و با دست بسته از فاصلۀ سه‌متری می‌گفت بپرید. آخر روز هم توی غروب‌های سرد همدان می‌رفتیم انتهای پادگان و از اون آبگیر رد می‌شدیم. باید می‌بودی و لرزیدن ما رو می‌دیدی.» گفتم: «عجب! چیت‌ساز هم می‌نشست و نگاه می‌کرد؟» گفتند: «نه؛ خودش سر ستون زودتر از همه وارد آبگیر می‌شد.» برایم جالب شد. مشتاق شدم این مرد را ببینم. چیت‌سازیان قبل از اینکه برای ما علی‌آقا شود، در نگاه اول همین بود. یک جوان بیست‌ساله، لاغراندام، با موهای بور، چشم‌های رنگی و کاملاً جدی و باابهت. طوری نیروها را آموزش داده بود که هر یک از آنان اعتمادبه‌نفس یک گردان را پیدا کرده بود. فرماندهان به همین دلیل، روی نیروهای آموزش‌دیده حساب ویژه باز کرده بودند و آنان را به‌عنوان گردان خط‌شکن معرفی کردند. گردان آن‌ها گردان فتح نام گرفت. گردان ما اعزام‌مجددها، گردان نصر نام داشت که پشتیبان گردان فتح بودیم و بعد از اینکه خط شکسته شد، می‌بایست به خط می‌زدیم و گردان سوم، خندق نام داشت که احتیاط بود و در صورت نیاز وارد عمل می‌شد. این مسئله شده بود مایۀ دست انداختن ما. رفقای گردان فتح می‌گفتند: «خب کار ما فاتحین که مشخصه؛ می‌ریم فتح می‌کنیم. شما هم که گردان نصر هستید، برای کمک ما می‌آید.» ما این بین به توپ و تانکی که دیده بودیم می‌بالیدیم و می‌گفتیم: «برادر من، خط مقدم که پادگان نیست. بیایید جبهه رو به چشم ببینید. جوجه رو اونجا می‌شمارن.» بساط کل‌کل به‌پا بود. ولی از حق نگذریم خط‌شکنی آنان و اینکه قرار بود قفل عملیات به‌دست آن‌ها باز شود جای افتخار داشت و برای بسیجی جماعت، پشتیبان بودن همیشه عذاب بود. عذابی که ما متحمل آن بودیم. به هر ترتیب، وقت رفتن شد. مسیر حرکت تا اهواز را با اتوبوس طی کردیم. بعد از هفت-هشت ساعت از یک منطقۀ سردسیر به‌یکباره به جنوب و خرماپزان آن رسیدیم. اواسط تیرماه بود و اوج گرمای خوزستان. شرایط برای ما که به این هوا عادت نداشتیم، بسیار سخت بود. ما را در دبیرستان شهید رجایی اهواز جای دادند. در مدرسه آب خنک دست‌نیافتنی بود. آبی که برای شرب گذاشته بودند همیشه گرم بود و عطش را برطرف نمی‌کرد. آب دستشویی‌ها هم که از منبع روی سقف می‌آمد شرایط به‌مراتب بدتری داشت. آن منبع زیر زلّ آفتاب بود و آب حرارت‌دیدۀ آن قابل استفاده نبود. مجبور بودیم مقدار سهمیۀ یخی که برایمان می‌آمد را به همین امر اختصاص دهیم. تکه‌ای یخ را داخل آفتابه می‌انداختیم تا آب قابل تحمل شود. در مدرسه بودیم که خبر دادند عملیات نزدیک است. در آن زمان، همدان تیپ یا لشکری نداشت که ما به‌طور مستقل وارد شویم و باید در تیپ دیگری ادغام می‌شدیم. تیپ 41 ثارالله به‌فرماندهی حاج‌قاسم سلیمانی پذیرای ما شد و به همین منظور، به ایستگاه حسینیه رفتیم. در تیپ از کرمان، سیستان‌وبلوچستان و هرمزگان نیرو حضور داشت. وظیفۀ ها یکی‌یکی مشخص شد و من به‌عنوان کمک آرپی‌جی شیرمحمد ابوالفتحی ‌انتخاب شدم. وقتی برای گرفتن تجهیزات رفتیم به ابوالفتحی آرپی‌جی و موشک دادند، اما برای من چیزی نبود. گفتم: «به من سلاح نمی‌دید؟» گفتند: «نه؛ سلاح تموم شده و باید از بعثی‌ها غنیمت بگیرید. اگر می‌خوای سرنیزه بدیم.» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه هشتم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...........
فصل دوم صفحه نهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... گزینه دیگری نداشتم، به یک سرنیزه بسنده کردم و برگشتم. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شد، دل‌ها رقیق‌تر می‌شد. بعدازظهر بود که آیت‌الله موسوی همدانی برایمان سخنرانی غرّایی کرد. مطالبش در تشبیه صحنه‌های پیشِ‌رو با حماسۀ عاشورا بود و بسیار تأثیرگذار واقع شد. بعد از آن هم حاج‌قاسم آمد و از عملیات رمضان گفت. عملیات در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) و با مدد از ذکر مقدس یاصاحب‌الزمان(عج) آغاز شده بود و فرماندهمان برای ادامۀ کار، همین توسل و توکل را می‌خواست. پس از آن، هر سه گردان همدان جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. غروب بیست‌ودوم رمضان بود و برای تشنگانِ شهادت، شب قدر شروع شده بود. فکر اینکه بعضی آخرین دعای توسل عمرشان را می‌خوانند بی‌قرارم می‌کرد و اینکه نمی‌دانستم من از کدام دسته‌ام درگیرم کرده بود. برای شهادت، دست‌به‌دامن ائمه شدم: «یا وجیهًا عندالله اشفع لنا عندالله.» بعد از دعا، بلند شدیم و با چشمانی اشکبار همدیگر را در آغوش کشیدیم و حلالی خواستیم. در پایان، پیراهنی مزین به تصویر امام‌خمینی آوردند تا به‌صورت قرعه‌کشی هدیه شود. برای اولین بار بود چنین پیراهنی می‌دیدیم و همه شوق داشتنش را داشتیم. نورعلی مظفری از اهالی فارسبان آمد و پیراهن را گرفت. تا آمدیم به خودمان بیاییم، پیراهن را به تن کرد. گفتم: «مرد حسابی، این چه کاریه؟ بذار قرعه‌کشی کنن.» گفت: «ببین، من امام رو خیلی دوست دارم. نمی‌ذارم این پیرهن دست کسی بیفته.» خنده‌ام گرفت. کار درست را خودش کرده بود. قرعه به‌نام او بود و فقط زحمت قرعه‌کشی را کم کرد. نماز جماعت که خوانده شد، گردان فتح حرکت کرد. می‌دانستیم منطقۀ عملیاتی آن‌ها با ما تفاوت پیدا کرده و امکان دارد این آخرین خداحافظی باشد. برای بدرقه تا پای ماشین دنبالشان رفتیم و تا محو شدن آن‌ها به جاده خیره شدیم. سه-چهار ساعت بعد، نوبت حرکت ما شد. ماشین‌ها برای سوار کردن ما صف گرفته بودند. از پشت یک آیفا صدای بانشاط ابوالفتحی را شنیدم. ردّ صدا را دنبال کردم و روبه‌رویش نشستم. دیدم لباس خوش‌رنگ و زیبای سپاه را به تن کرده است. شگفت‌زده گفتم: «ابوالفتحی، مگر تو سپاهی هستی؟!» در همۀ کارها، شانه‌به‌شانۀ ما بسیجی‌ها بود و اصلاً گمان نمی‌کردم سپاهی باشد. گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ آره، سپاهی‌ام.» گفتم: «پس چطور تا الان نگفتی؟» گفت: «گذاشتم به‌وقتش بگم. حالا وقتشه.» گفتم: «می‌دونی اگر بعثی‌ها با این لباس بگیرنت تیکه بزرگه‌ت گوشته؟ فکر اسارت هم کردی؟» گفت: «فکر همۀ اینا رو کردم. می‌دونم اسیر نمی‌شم. امشب شب شهادته. این لباس رو هم گذاشته بودم شب شهادت بپوشم.» گفتم: «یعنی مطمئنی شهید می‌شی؟» محکم گفت: «مطمئنم!» حرفش سنگین بود و مرا به فکر فروبرد. سکوت عجیبی برقرار شد. خودش سکوت را شکست و گفت: «ولش کن. فکری برای تشنگی بکن که هرچی از این آب‌های گرم می‌خورم سیراب نمی‌شم.» من از شب قبل یک کمپوت گیلاس را در کلمنِ پر از یخ، جاساز کرده بودم و قبل حرکت، در کوله گذاشته بودم تا برای شب عملیات، کمپوت تگری داشته باشم. وقتی دیدم شهیدی جلویم نشسته، از قضا تشنه است و دوای دردش پیش من است با خود گفتم معامله‌ای کنم. «ابوالفتحی، تشنگی‌ت با من. عطشت رو برطرف می‌کنم، اما شرط داره.» «چه شرطی؟» «اینکه اگر شهید شدی من‌و شفاعت کنی.» «قبوله.» «یه شرط دیگه هم دارم.» «دیگه چی؟» «چیز سختی نیست؛ این چیزی که قراره الان بدم، اون دنیا به من بده.» «باشه؛ حالا چی هست؟» کمپوت را از توی کیفم درآوردم و گفتم: «یه کمپوت سرد و تگری!» کمپوت را از دستم گرفت و با خنده گفت: «مگه بهشت هم کمپوت داره؟» گفتم: «اگه تو بخوای حتماً داره. می‌دونی چه کیفی داره توی گرمای جهنم کمپوت بهشتی بخوری؟» این شرط را هم پذیرفت. کمپوت را با ولع سرکشید و گفت: «آخیش! جیگرم حال اومد. دستت درد نکنه. بالاخره عطشم برطرف شد.» دیدن حال خوبش حالم را خوب کرد. دقایقی بعد، ماشین‌ها ایستادند. باید قسمتی را پیاده حرکت می‌کردیم تا به مواضع دشمن برسیم. در یک ستون طولانی هروله کردیم. نیمه‌های شب به دژی رسیدیم که عراق، در یک خط طولی وسیع، در مرز احداث کرده بود. دژ خاکریزی مستحکم و با خاک‌های کوبیده‌شده بود که ارتفاع آن در مسیر، گاهی به هشت متر می‌رسید. روی آن کانالی برای عبور نیروها بود و در فواصل معین، سنگر‌های بتنی چارلول و اس‌پی‌جی قرار داشت. تا چشم کار می‌کرد این دژ کشیده شده بود و تمامی نداشت. یک سوی آن دست ما بود که در مرحلۀ اول عملیات تصرف شده بود و در سوی دیگرش، بعثی‌ها بودند که پیوسته نیرو می‌فرستادند تا دژ را پس بگیرند. ادامه دارد. @mahale114