eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
400 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
96 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط حیدر امیرالمؤمنین است. حلول ماه ربیع الاول مبارک عج ع @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی ⁉️ تعریف فساد سیستمی چیه؟ ⁉️ فرق فساد سیستمی با چیه؟ ✅ این ۹۰ ثانیه می‌تواند به بسیاری از شبهات شما در حوزه در جمهوری اسلامی پاسخ دهد. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتما ببینید | چند سوال جنجالی از یک آخوند! ⁉️ فرق عمامه با تاج چیه؟! ⁉️ تفاوت حضرت والا و حضرت آقا چیه؟! ⁉️ دو کلمه بیت و کاخ چه تفاوت‌هایی دارند؟! ⁉️ «بندرشاه» با «بندر امام» چه تفاوت‌هایی دارند؟! @mahale114
🌹با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔸
حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم
🌸🌸 @mahale114
202030_1994940341.mp3
4.8M
7 اونایی که عاشق تـرند؛ شاکِرترند! اونی کـه عاشقه؛ ردپای محبــوبش رو هم لابلای نعمتهــا می بینه و هم در هیاهوی سختی ها! باید تمــرینِ عاشقـی کنیم. 🎤 @mahale114
خانواده آسمانی ۱۲.mp3
11.74M
۱۲ ✦ همه انسان ها از یک روح واحد آفریده شده اند.؛ ← اما تنها یک گروه هستند که به دلیل داشتن یک ویژگی مشترک، از نگاه قرآن با یکدیگر برادرند. ویژگی مشترک آن گروه چیست؟ و چه نامی دارند؟ 🎤 @mahale114
بدون عمل واللّه ِ ، ما مَعنا مِن اللّه ِ بَراءةٌ ، و لا بَيْنَنا و بَينَ اللّه ِ قَرابَةٌ، و لا لَنا على اللّه ِ حُجَّةٌ ، و لا نَتَقرَّبُ إلى اللّه ِ إلاّ بالطّاعَةِ ، فمَن كانَ مِنكُم مُطيعا للّه ِ تَنْفَعُهُ ولايَتُنا ، و مَن كانَ مِنكُم عاصيا للّه ِ لَم تَنْفَعْهُ وَلايَتُنا . ويْحَكُم لا تَغْتَرّوا ! ويْحَكُم لا تَغْتَـرّوا ! امام باقر عليه السلام به خدا سوگند ما از جانب خدا امان نامه اى [براى شما] نداريم و ميان ما و خداوند خويشى نيست و ما را بر خدا حجتى نباشد و جز با طاعت به خدا نزديك نشويم. پس، هر كدام شما كه فرمانبردار خدا باشد ولايت ما سودش رساند و هر كدام شما كه خدا را نافرمانى كند ولايت ما سودش نرساند. واى بر شما، غرّه نشويد! واى بر شما، غرّه نشويد! 📚وسائل الشيعة : ۱۱/۱۸۵/۴ @mahale114
✍ اولین خریدار حرف‌هایت خودت باش 🔹واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. 🔸روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. 🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔹واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. 🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. @mahale114
شبنامه 979.mp3
14.31M
مهم ! هجوم بی امان پهپادهای ایران بر اقلیم کردستان / آیا نقش آمد نیوز به علی_کریمی سپرده شده؟ شبنامه / تحلیل آنچه در حال رخ دادن است نشان می‌دهد در آشوب جدید، به شدت نحوه‌ی شعله ور کردن ایران متفاوت تر شده است / از سپردن آمد نیوز (به جای چهره ای مانند روح الله زم) به یک تا آغاز عملیات توسط کومله (یک ماه پس از اتحاد دو شاخه‌ی ایران و اقلیم با یکدیگر) / ایران در روزهای اخیر فارغ از آنچه که در میدان گذشته، بی امان در حال تاختن بر پایگاه‌های کومله در اقلیم کردستان است / در عملیات اخیر چند تسلیحات از نوع "هوشمند" هم برای اولین بار به کارگیری و تست شده است ... / @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه هفتم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...........
فصل دوم صفحه هشتم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... با اسلحه اومدن سروقت ما. همه رو تا محوطۀ اصلی دووندن. بعد که به محوطه رسیدیم، با چوب‌های بلندی که داشتن زیر پای ما کشیدن! اگه نمی‌پریدیم قلم پامون خرد شده بود. فکر کردیم تمام شده که خود چیت‌ساز اومد، گفت: ‹همه غلت بزنید!› مگر کسی جرئت داشت غلت نزنه؟ بعد از کلی غلت زدن، فرمان ایست اومد. سرگیجه‌مون که بهتر شد، دیدیم هرکسی به یه جهت رفته. یکی رفته سمت ساختمون‌های اداری، یکی کلاً برگشته، یکی بین درخت‌هاست. بعد از 4 ساعت گفتن: ‹خوش اومدید! برید استراحت کنید.› باورت می‌شه؟ از نگهبانی تا محوطۀ پادگان، کیف ریخته بود. هرکسی کیفش رو پیدا کرد و با لباس پاره و خاکی به آسایشگاه رفتیم. اون‌قدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد. هنوز چیزی از شب نگذشته بود که خشم‌شب زدن. گاز اشک‌آور انداختن و تیر مشقی می‌زدن. فکر کردیم صدام حمله کرده. اومدیم پوتین‌ها رو بپوشیم دیدیم پوتین‌ها رو هم جابه‌جا کردن. یکی با زیرشلواری اومده بود بیرون، یکی سرفه می‌کرد. ما پامون توی پوتین نمی‌رفت. محشری به‌پا شده بود! روز اول که اومدیم ششصد نفر بودیم، روز دوم شدیم سیصد نفر. چیت‌ساز جوری گربه رو دم حجله کشت که نصف داوطلبا رفتن. بعد هم آموزش‌های سخت ما شروع شد. توی جیپ می‌نشستیم و می‌بایست در حال حرکت بپریم و غلت بخوریم. یا دستمون رو می‌بست و با دست بسته از فاصلۀ سه‌متری می‌گفت بپرید. آخر روز هم توی غروب‌های سرد همدان می‌رفتیم انتهای پادگان و از اون آبگیر رد می‌شدیم. باید می‌بودی و لرزیدن ما رو می‌دیدی.» گفتم: «عجب! چیت‌ساز هم می‌نشست و نگاه می‌کرد؟» گفتند: «نه؛ خودش سر ستون زودتر از همه وارد آبگیر می‌شد.» برایم جالب شد. مشتاق شدم این مرد را ببینم. چیت‌سازیان قبل از اینکه برای ما علی‌آقا شود، در نگاه اول همین بود. یک جوان بیست‌ساله، لاغراندام، با موهای بور، چشم‌های رنگی و کاملاً جدی و باابهت. طوری نیروها را آموزش داده بود که هر یک از آنان اعتمادبه‌نفس یک گردان را پیدا کرده بود. فرماندهان به همین دلیل، روی نیروهای آموزش‌دیده حساب ویژه باز کرده بودند و آنان را به‌عنوان گردان خط‌شکن معرفی کردند. گردان آن‌ها گردان فتح نام گرفت. گردان ما اعزام‌مجددها، گردان نصر نام داشت که پشتیبان گردان فتح بودیم و بعد از اینکه خط شکسته شد، می‌بایست به خط می‌زدیم و گردان سوم، خندق نام داشت که احتیاط بود و در صورت نیاز وارد عمل می‌شد. این مسئله شده بود مایۀ دست انداختن ما. رفقای گردان فتح می‌گفتند: «خب کار ما فاتحین که مشخصه؛ می‌ریم فتح می‌کنیم. شما هم که گردان نصر هستید، برای کمک ما می‌آید.» ما این بین به توپ و تانکی که دیده بودیم می‌بالیدیم و می‌گفتیم: «برادر من، خط مقدم که پادگان نیست. بیایید جبهه رو به چشم ببینید. جوجه رو اونجا می‌شمارن.» بساط کل‌کل به‌پا بود. ولی از حق نگذریم خط‌شکنی آنان و اینکه قرار بود قفل عملیات به‌دست آن‌ها باز شود جای افتخار داشت و برای بسیجی جماعت، پشتیبان بودن همیشه عذاب بود. عذابی که ما متحمل آن بودیم. به هر ترتیب، وقت رفتن شد. مسیر حرکت تا اهواز را با اتوبوس طی کردیم. بعد از هفت-هشت ساعت از یک منطقۀ سردسیر به‌یکباره به جنوب و خرماپزان آن رسیدیم. اواسط تیرماه بود و اوج گرمای خوزستان. شرایط برای ما که به این هوا عادت نداشتیم، بسیار سخت بود. ما را در دبیرستان شهید رجایی اهواز جای دادند. در مدرسه آب خنک دست‌نیافتنی بود. آبی که برای شرب گذاشته بودند همیشه گرم بود و عطش را برطرف نمی‌کرد. آب دستشویی‌ها هم که از منبع روی سقف می‌آمد شرایط به‌مراتب بدتری داشت. آن منبع زیر زلّ آفتاب بود و آب حرارت‌دیدۀ آن قابل استفاده نبود. مجبور بودیم مقدار سهمیۀ یخی که برایمان می‌آمد را به همین امر اختصاص دهیم. تکه‌ای یخ را داخل آفتابه می‌انداختیم تا آب قابل تحمل شود. در مدرسه بودیم که خبر دادند عملیات نزدیک است. در آن زمان، همدان تیپ یا لشکری نداشت که ما به‌طور مستقل وارد شویم و باید در تیپ دیگری ادغام می‌شدیم. تیپ 41 ثارالله به‌فرماندهی حاج‌قاسم سلیمانی پذیرای ما شد و به همین منظور، به ایستگاه حسینیه رفتیم. در تیپ از کرمان، سیستان‌وبلوچستان و هرمزگان نیرو حضور داشت. وظیفۀ ها یکی‌یکی مشخص شد و من به‌عنوان کمک آرپی‌جی شیرمحمد ابوالفتحی ‌انتخاب شدم. وقتی برای گرفتن تجهیزات رفتیم به ابوالفتحی آرپی‌جی و موشک دادند، اما برای من چیزی نبود. گفتم: «به من سلاح نمی‌دید؟» گفتند: «نه؛ سلاح تموم شده و باید از بعثی‌ها غنیمت بگیرید. اگر می‌خوای سرنیزه بدیم.» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه هشتم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...........
فصل دوم صفحه نهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... گزینه دیگری نداشتم، به یک سرنیزه بسنده کردم و برگشتم. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شد، دل‌ها رقیق‌تر می‌شد. بعدازظهر بود که آیت‌الله موسوی همدانی برایمان سخنرانی غرّایی کرد. مطالبش در تشبیه صحنه‌های پیشِ‌رو با حماسۀ عاشورا بود و بسیار تأثیرگذار واقع شد. بعد از آن هم حاج‌قاسم آمد و از عملیات رمضان گفت. عملیات در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) و با مدد از ذکر مقدس یاصاحب‌الزمان(عج) آغاز شده بود و فرماندهمان برای ادامۀ کار، همین توسل و توکل را می‌خواست. پس از آن، هر سه گردان همدان جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. غروب بیست‌ودوم رمضان بود و برای تشنگانِ شهادت، شب قدر شروع شده بود. فکر اینکه بعضی آخرین دعای توسل عمرشان را می‌خوانند بی‌قرارم می‌کرد و اینکه نمی‌دانستم من از کدام دسته‌ام درگیرم کرده بود. برای شهادت، دست‌به‌دامن ائمه شدم: «یا وجیهًا عندالله اشفع لنا عندالله.» بعد از دعا، بلند شدیم و با چشمانی اشکبار همدیگر را در آغوش کشیدیم و حلالی خواستیم. در پایان، پیراهنی مزین به تصویر امام‌خمینی آوردند تا به‌صورت قرعه‌کشی هدیه شود. برای اولین بار بود چنین پیراهنی می‌دیدیم و همه شوق داشتنش را داشتیم. نورعلی مظفری از اهالی فارسبان آمد و پیراهن را گرفت. تا آمدیم به خودمان بیاییم، پیراهن را به تن کرد. گفتم: «مرد حسابی، این چه کاریه؟ بذار قرعه‌کشی کنن.» گفت: «ببین، من امام رو خیلی دوست دارم. نمی‌ذارم این پیرهن دست کسی بیفته.» خنده‌ام گرفت. کار درست را خودش کرده بود. قرعه به‌نام او بود و فقط زحمت قرعه‌کشی را کم کرد. نماز جماعت که خوانده شد، گردان فتح حرکت کرد. می‌دانستیم منطقۀ عملیاتی آن‌ها با ما تفاوت پیدا کرده و امکان دارد این آخرین خداحافظی باشد. برای بدرقه تا پای ماشین دنبالشان رفتیم و تا محو شدن آن‌ها به جاده خیره شدیم. سه-چهار ساعت بعد، نوبت حرکت ما شد. ماشین‌ها برای سوار کردن ما صف گرفته بودند. از پشت یک آیفا صدای بانشاط ابوالفتحی را شنیدم. ردّ صدا را دنبال کردم و روبه‌رویش نشستم. دیدم لباس خوش‌رنگ و زیبای سپاه را به تن کرده است. شگفت‌زده گفتم: «ابوالفتحی، مگر تو سپاهی هستی؟!» در همۀ کارها، شانه‌به‌شانۀ ما بسیجی‌ها بود و اصلاً گمان نمی‌کردم سپاهی باشد. گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ آره، سپاهی‌ام.» گفتم: «پس چطور تا الان نگفتی؟» گفت: «گذاشتم به‌وقتش بگم. حالا وقتشه.» گفتم: «می‌دونی اگر بعثی‌ها با این لباس بگیرنت تیکه بزرگه‌ت گوشته؟ فکر اسارت هم کردی؟» گفت: «فکر همۀ اینا رو کردم. می‌دونم اسیر نمی‌شم. امشب شب شهادته. این لباس رو هم گذاشته بودم شب شهادت بپوشم.» گفتم: «یعنی مطمئنی شهید می‌شی؟» محکم گفت: «مطمئنم!» حرفش سنگین بود و مرا به فکر فروبرد. سکوت عجیبی برقرار شد. خودش سکوت را شکست و گفت: «ولش کن. فکری برای تشنگی بکن که هرچی از این آب‌های گرم می‌خورم سیراب نمی‌شم.» من از شب قبل یک کمپوت گیلاس را در کلمنِ پر از یخ، جاساز کرده بودم و قبل حرکت، در کوله گذاشته بودم تا برای شب عملیات، کمپوت تگری داشته باشم. وقتی دیدم شهیدی جلویم نشسته، از قضا تشنه است و دوای دردش پیش من است با خود گفتم معامله‌ای کنم. «ابوالفتحی، تشنگی‌ت با من. عطشت رو برطرف می‌کنم، اما شرط داره.» «چه شرطی؟» «اینکه اگر شهید شدی من‌و شفاعت کنی.» «قبوله.» «یه شرط دیگه هم دارم.» «دیگه چی؟» «چیز سختی نیست؛ این چیزی که قراره الان بدم، اون دنیا به من بده.» «باشه؛ حالا چی هست؟» کمپوت را از توی کیفم درآوردم و گفتم: «یه کمپوت سرد و تگری!» کمپوت را از دستم گرفت و با خنده گفت: «مگه بهشت هم کمپوت داره؟» گفتم: «اگه تو بخوای حتماً داره. می‌دونی چه کیفی داره توی گرمای جهنم کمپوت بهشتی بخوری؟» این شرط را هم پذیرفت. کمپوت را با ولع سرکشید و گفت: «آخیش! جیگرم حال اومد. دستت درد نکنه. بالاخره عطشم برطرف شد.» دیدن حال خوبش حالم را خوب کرد. دقایقی بعد، ماشین‌ها ایستادند. باید قسمتی را پیاده حرکت می‌کردیم تا به مواضع دشمن برسیم. در یک ستون طولانی هروله کردیم. نیمه‌های شب به دژی رسیدیم که عراق، در یک خط طولی وسیع، در مرز احداث کرده بود. دژ خاکریزی مستحکم و با خاک‌های کوبیده‌شده بود که ارتفاع آن در مسیر، گاهی به هشت متر می‌رسید. روی آن کانالی برای عبور نیروها بود و در فواصل معین، سنگر‌های بتنی چارلول و اس‌پی‌جی قرار داشت. تا چشم کار می‌کرد این دژ کشیده شده بود و تمامی نداشت. یک سوی آن دست ما بود که در مرحلۀ اول عملیات تصرف شده بود و در سوی دیگرش، بعثی‌ها بودند که پیوسته نیرو می‌فرستادند تا دژ را پس بگیرند. ادامه دارد. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مجموعه نماهنگ 👈🏼 روایت‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از دوران دفاع مقدس ▫️ قسمت پنجم | شکست محاصره‌ی سوسنگرد 🏷 @mahale114
توییت مهران رجبی هنرپیشه مردمی و وطن پرست که الحق دل همه مان را شاد کرد . پ.ن: درود به شرفت اقای رجبی اگرکسی دل در گروی احلام نداشته باشد حتما حق را از باطل تشخیص میدهد.... @mahale114
🔴 به‌اسم اعتراض دست به آشوب و فتنه‌گری زدند 🔹‌ جعفر دهقان بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون در واکنش به آشوب‌های‌های اخیر با ابراز ناراحتی برای پدر و مادر مهسا امینی گفت: باید فرصت رسیدگی به مراجع قانونی داده شود. 🔹‌ کسانی آمدند و به اسم اعتراض دست به آشوب و فتنه‌گری زدند؛ اعتراض با اغتشاش متفاوت است؛ این آشوب‌طلبی و اغتشاش است که به آتش زدن پرچم ختم می‌شود. 🔹‌ مردم ما بسیار فهیم و با فرهنگ هستند و با اغتشاشگران برخورد می‌کنند. 🔹‌ هنرمندان اصلا موافق آشوب و اغتشاش نیستند، این تحرکات یک اعتراض نیست؛ یک هنرمند وقتی با پول مردم و از طریق بیت‌المال روی کار آمده‌ و چهره شده‌ اگر از اغتشاشات و کارهای غیردینی و غیرملی حمایت کند و به ارزش‌های کشور پشت کند؛ درواقع به دین، قرآن، کشور، پرچم‌ و مردم خیانت کرده است. پ.ن: هنرمندانی که دست رد به سینه احلام زدند خیلی راحت حق را از باطل جدا میکنند... @mahale114
دشمَن هرروز از یه رنگی میتَرسه، یه روز از لباس سبز سپاه، یه روز از لباس خاکی بسیج، یه روز از سُرخی خونِ شهید، یه روز از جوهر آبی رای دادن، ولی هرروز از سیاهی چادرِ تو میترسه خواهرم، اسلحتو زمین نذار! مواظب حیله های دشمن باش... @mahale114 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
🔹‌ هزار بی‌ریشه هم جمع بشن نمی‌تونن یه ریشه دار رو بندازن! پس بخودت افتخار کن که ریشه داری... @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صدای لورفته از «سالومه سیدنیا» که آبروی براندازان و «مسیح علینژاد» را برد! 👤 سالومه سیدنیا، مجری شبکه من‌وتو از مسیح علینژاد می‌گوید که چگونه با اعتراضات تجارت می‌کند و گریه خود را می‌فروشد: 🔺مسیح صورت‌حساب ۱۰هزار پوندی برای کیوان عباسی [مدیرعامل من‌وتو] فرستاد؛ به‌خاطر انتشار کلیپ «پویا بختیاری» 🔹بعد این بود که کیوان، مسیح را بلاک کرد. 🔹مسیح دیگر در من‌وتو نیست؛ فقط در اینترنشنال می‌رود. 🔹آبان ۹۸ را مصادره کردی؛ خفه شو بابا! @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه نهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ............
فصل دوم صفحه دهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... وارد کانال شدیم تا به خط مقدم برسیم. در کانال، جنازۀ بعثی فراوان بود و گاهی راه عبورمان را مسدود می‌کرد. برای همین مجبور بودیم روی جنازه‌ها پا بگذاریم. در آن گرما، جنازه‌ها باد کرده بود و وقتی روی آن‌ها پا می‌گذاشتیم این باد خالی می‌شد. در مسیر به یک جنازۀ بعثی یوغور و کت‌وکلفت رسیدیم. نوجوانی کم‌سن‌وسال در ابتدای ستون، ترسید و جلو نرفت. فخرالدین گفت: «منتظر چی هستی؟ برو.» با لهجۀ شیرین همدانی‌اش گفت: «نمی‌رم؛ می‌ترسم این من‌و بخوره!» خنده‌مان گرفت. گفتم: «یه ستون پشت‌سرت معطله؛ برو. اگر جون داشت که طاق‌باز نمی‌افتاد و تا الان تو رو خورده بود.» فخرالدین که دید نمی‌رود، هلش داد. بیچاره افتاد روی جنازه و مثل غریق، دست‌وپا می‌زد. به هر زحمتی بود بلند شد و رفت. اما در ادامۀ راه، بیش از آنکه از جنازه‌ها بترسد از فخرالدین می‌ترسید. من و تعداد زیادی از بچه‌ها که اسلحه نداشتیم، در کانال، سلاح دشمن را به غنیمت گرفتیم و آمادۀ نبرد شدیم. صدای درگیری از جلو می‌آمد. دشمن، بی‌امان در کانال نیرو می‌فرستاد و چون گرای دقیق کانال را داشت با خمپاره برایشان راه باز می‌کرد. فرماندهان به‌کمک بچه‌های جهاد مهندسی، برای خنثی کردن حربۀ دشمن، دست به کار مبتکرانه‌ای زده بودند. آن‌ها در دو جناح دژ، به‌عرض، خاکریز کشیده بودند تا رزمندگان در معرض تیر مستقیم و آتش خمپارۀ کانال قرار نگیرند. دشمن از روبه‌رو می‌آمد و ما در پناه خاکریزها، با دید خوبی که داشتیم، از جناحین آن‌ها را می‌زدیم. در گیرودار صدای گلوله‌ها و ناتمامی نیروهای بعثی، دیدم فخرالدین هر چند دقیقه یک‌بار می‌رود به دست یک جنازۀ بعثی نگاه می‌کند و برمی‌گردد. گفتم: «فخرالدین چه‌کار می‌کنی؟» «ساعت رو می‌بینم. اون بعثی ساعت مچی داره.» خواستم بگویم خب ساعت را غنیمت بردار برای خودت، هروقت خواستی ببین. دیدم برای او این حرف‌ها ناآشناست و نمی‌پذیرد. گفتم: «حالا ساعت چنده؟» گفت: «هنوز اذان نشده.» بعد از نماز صبح، یک آرامش نسبی برقرار شد. هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای مهیب شنی تانک مرا به خود آورد. به بالای خاکریز رفتم، دیدم دشت پر از تانک است. فقط می‌دانم تانک‌ها با آن آرایش خاص و مهیب نظامی ‌کل دشت را گرفته بودند. بعداً در نقل‌ها شنیدم که سخن از سیصد تانک بوده است. فرمانده گروهان ما با چشمش دنبال آرپی‌جی‌زن‌ها می‌گشت و آن‌هایی که از چشمش مخفی ماندند را با صدایش خبردار می‌کرد: «آرپی‌جی‌زن‌ها، پاشید یاعلی بگید برید برا تانک‌ها.» ابوالفتحی را در سنگر پیدا کردم. سریع دست به قبضه برد و من هم کولۀ موشک‌ها را پشتم انداختم و باهم از خاکریز پایین آمدیم. ابوالفتحی مدام جا عوض می‌کرد. می‌ایستاد و در نبرد تن‌به‌تن با تانک، شلیک می‌کرد. تعدادی از شلیک‌ها موفق بود. فخرالدین هم آرپی‌جی‌زن بود و آن‌طرف‌تر، تانک شکار می‌کرد. هنوز زمان زیادی نگذشته بود. ابوالفتحی یک تانک را زد و تکبیرگویان دوید به‌سمت تانک دیگر. در همین لحظه، یک تانک که ما را دیده بود، بین ما را نشانه رفت. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که باورکردنی نبود. گلولۀ تانک کنار ابوالفتحی اصابت کرد و ترکش شد. ترکشی سر ابوالفتحی را درحالی‌که تکبیر می‌گفت و می‌دوید، از پیکرش جدا کرد. پیکرش هنوز در حال راه رفتن بود و از حنجره‌اش صدایی مبهم به‌جای تکبیر می‌آمد. چند قدمی ‌بی‌سر رفت و سپس افتاد. انگار این تنِ بی‌جان، مرگ را باور نداشت. لحظه‌ای برایم روضه‌های قتلگاه و قرآن خواندن سر مبارک سیدالشهدا(ع) بر روی نی تداعی شد. وقتی خواهر با چشم گریان از او می‌خواست سخن بگوید: یا هِلالًا لَما استَتَمَّ کمالًا غالَه خسفُه فأبدا غروبًا یا أخي فاطمَ الصغیرة کَلِّمها فقد کادَ قلبُها أن یذوبا و برادر با سر بریده جوابش را می‌داد: (أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا) دیدن این صحنه برایم خیلی گران بود، اما از ته دل، برای خوش‌عاقبتی او خوشحال بودم. اینکه رقصی چنین میانۀ میدان داشت و این‌چنین آرزویش، یعنی شهادت را در آغوش کشید جز خوشحالی و غبطه برای ما چیزی نداشت. فرصتی برای درنگ نبود. تانک‌ها هر لحظه جلوتر می‌آمدند. سریع آرپی‌جیِ روی زمین ماندۀ ابوالفتحی را برداشتم. حالا باید مثل او می‌دویدم، نگاه می‌کردم، آرپی‌جی را روی شانه می‌گذاشتم، یک چشمم را می‌بستم، هدف را نشانه می‌رفتم و شلیک می‌کردم. من این‌گونه در این عملیات آرپی‌جی‌زن شدم. ادامه دارد. @mahale114