💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت3⃣1⃣
كاش مى شد فقط يك دقيقه به خانه #امام مى رفتيم.
كاش مى شد بر درِ خانه #محبوب بوسه اى مى زديم و مى رفتيم.
آرام آرام از كنار خانه #امام عبور مى كنيم و سپس از كنار #مأموران مى گذريم. از خمِ #كوچه كه عبور مى كنيم نفس راحتى مى كشيم.
آنجا را #نگاه كن!
آن #مادر را مى گويم كه كنار #كوچه ايستاده است، گويا #خسته شده است. مقدارى #بار همراه خود دارد.
تو جلو مى روى مى خواهى به اين #مادرِ پير كمك كنى.
#سلام مى كنى و از او مى خواهى تا اجازه بدهد #وسايلش را به خانه اش ببرى.
او #قبول مى كند و خيلى #خوشحال مى شود.
من جلو مى آيم و از #تو مى خواهم مقدارى از آن #وسائل را به من بدهى #قبول نمى كنى و مى گويى تو برو همان #قلمت را نگه دار‼️
معلوم مى شود كه هنوز از من #دلخور هستى.
قدرى #راه مى رويم.
#مادر مى گويد كه خانه من اين جاست. تو وسايلش را #زمين مى گذارى.
اكنون او نگاهى به #تو مى كند و مى گويد: #پسرم! اجر تو با #مادرم، #زهرا!
با شنيدن نام #حضرت_زهرا_س اشك در چشمانت حلقه مى زند.
#مادر به تو #خيره مى شود مى فهمد كه تو #آشنايى! #غريبه نيستى!
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
@mahdaviyatilam
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت4⃣1⃣
او اصرار مى كند كه بايد به #خانه اش بروى.
هر چه مى گويى: "من بايد بروم"، قبول نمى كند. او مى خواهد تا با يك نوشيدنى، #گلويى تازه كنى.
#سرانجام قبول مى كنى و مى خواهى وارد #خانه بشوى; امّا به سوى من مى آيى. تو مى خواهى مرا نيز #همراه خود ببرى.
مى دانستم خيلى با #معرفت هستى!
روى #تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت #خرما!
#مادر رفته است براى ما #نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين #مادر سؤال كنم.
#مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّى، من رو به #مادر مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد! آيا شما از فرزندان #حضرت_زهرا_س هستيد؟
ــ آرى، من دختر #امام_جواد_ع هستم.
ــ واى! شما خواهر #امام_هادى_ع هستيد؟
#باورم نمى شود، درست شنيدم؟
ــ بله، پسرم! درست #شنيدى.
ــ نام شما چيست؟
ــ #حكيمه.
ــ چرا شما از #مدينه به اين شهر آمديد؟
ــ من همراه برادرم #امام_هادى_ع در مدينه زندگى مى كردم; امّا #خليفه عبّاسى #برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد.
من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين #شهر غريب است؟ #دلخوشى او به #من است.
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
@mahdaviyatilam
🎉#آخرین_عروس 🎉
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت5⃣1⃣
ــ بايد #فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد #جوانان را با #حكيمه بيشتر آشنا كنى.
ــ باشد. مى نويسم. مقدارى #صبر داشته باش.
اكنون رو به #حكيمه مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى #جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را #بنويسم".
او به فكر فرو مى رود، #دقايقى مى گذرد. #حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره #آخرين_عروس را براى شما بگويم".
مى دانم تو هم دوست دارى اين #خاطره را بشنوى.
#خاطره_آخرين_عروس!
#همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين #خاطره را بشنويم. گويا #حكيمه از ما مى خواهد به #سفرى برويم. سفرى دور و دراز!
بايد به #اروپا برويم، به سرزمين "روم"، قصر #امپراتورى.
ما در آنجا با #دخترى به نام #مليكا
آشنا مى شويم...
💞🏳💞
#مادر! به من چند روزى #فرصت بده!
براى چه❓
مى خواهم در مورد #همسر آينده ام فكر كنم و #تصميم بگيرم.
ــ اين كار #فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر #عمويت براى تو پيدا مى شود❓
#مادر نزديك مى آيد و روى #مليكا را مى بوسد. او #آرزو دارد #دخترش هر چه زودتر #ازدواج كند.
اگر اين #ازدواج صورت بگيرد به زودى #مليكا، #ملكه👑 كشور #روم خواهد شد.
#ادامه_دارد...
@mahdaviyatilam
💞 #آخرين_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣1⃣
همه #دختران روم #آرزو دارند كه جاى #مليكا باشند; امّا چرا #مليكا روى خوشى به اين #ازدواج نشان نمى دهد⁉️ آيا او دلباخته #مرد ديگرى شده است❓ آيا او #عشقِ ديگرى در دل دارد❓
#مادرِ_مليكا از اتاق بيرون مى رود.
#مليكا از جا برمى خيزد و به سمت #پنجره مى رود. هيچ كس از #رازِ دل او خبر ندارد.
درست است كه او در #قصر زندگى مى كند; امّا اين #قصر براى او #زندان است. اين #زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد.
همه روىِ زرد #مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه #شورى برپاست. #مادر خيال مى كند كه او گرفتار #عشق ديگرى شده است. امّا #مليكا گرفتار شك شده است.
او از #كودكى به #خدا و #مسيح اعتقاد داشت و به #كليسا مى رفت و مانند همه #مردم به سخنان #كشيش هاى مسيحى گوش مى داد.
@mahdaviyatilam
#ادامه_دارد...
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#ادامه_دارد...
@mahdaviyatilam