eitaa logo
مهدخانگیِ آسوریک
90 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
بیایید حلقه‌های مادرانه بسازیم... eitaa.com/mahde_khanegi
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب دانش است، کلاس دانش است، دوره ها محل انتقال دانسته‌ها هستن، در صورتی‌که مادری تجربه است... تجربه ای که هر لحظه اش پر از ناگهان است، تجربه‌ای وسیع و متنوع... تجربه ای پر از یادگیری. و مهدِخانگی قراره جایی برای گفتن، شنیدن و بازاندیشی این تجربه‌ها باشد.🔆
سلام🌱🔆 اگر سه‌ چهار تا مامان هستید که کودکان هم‌سن و سال دارید (اینجا می‌تونه محل اتصالتون باشه) و دوست داشته باشید که این فرصت رو تجربه کنید، ما همه‌جوره کنارتون هستیم و حمایتتون می‌کنیم. برامون بنویسید اگر که؛ یک مامان هستید که مشتاقید و می‌خواهید این کار رو شروع کنید، یا تعدادی مامان هستید که مشتاق شروع این کار هستید.
حالا شما بگید از خودتون... مامان چندتا بچه‌‌اید؟ کجای این دیار و سرزمین خونه‌تونه؟ تا به حال این جمع‌ها رو تجربه‌ کردید؟ اگر بله چه مدتی و چه اثری داشته روی شما، ارتباطتون با کودکتون و کودکتون؟ دوست دارید همراه بشید با ما و تجربه‌ی حلقه‌ی مادرانه و مهدخانگی‌ِ آسوریک رو داشته باشید؟ ما سراپا چشمیم برای خوندنتون 🌻 @Mahd_e_khanegi
مهدخانگیِ آسوریک
سلام🌱🔆 اگر سه‌ چهار تا مامان هستید که کودکان هم‌سن و سال دارید (اینجا می‌تونه محل اتصالتون باشه) و
از من بپرس چه‌طور می‌تونیم حلقه‌ی مادرانه تشکیل بدیم؟ 🔆 شما می‌تونید با چهار پنج تا مامان دیگه که فرزندان هم‌سن و سال دارید یک حلقه‌ی مادرانه‌ شکل بدهید و توی این مسیر، ما برای هرگونه همراهی از جمله (مشاوره، معرفی کتاب و سیر مطالعاتی، طراحی بازی و فعالیت‌های هنری و ...) در کنارتون هستیم. راه ارتباطی‌مون: @Mahd_e_khanegi
مهدخانگی آسوریک محل شروع و اجتماع حلقه‌های مادرانه‌‌؛ 🔆 شما می‌تونید : ۱.با چهار پنج تا مامان دیگه که فرزندان هم‌سن و سال دارید یک حلقه‌ی مادرانه‌ شکل بدهید و ۲.توی این مسیر، ما برای هرگونه همراهی از جمله (مشاوره، معرفی کتاب و سیر مطالعاتی، طراحی بازی و فعالیت‌های هنری و ...) در کنارتون هستیم. https://eitaa.com/mahde_khanegi
گاهی خوندن روایت‌های یک آدم دیگه، مثل طلوع می‌مونه.‌ طلوع کلمات برای تک‌تک احساسات روی هم تلنبار شده، اون‌وقت من می‌تونم توی سرزمین بیکران احساسات و افکارم یکی از اون‌ حس‌های قدیمی رو از اون زیر بیرون بکشم، ببینمش، بغلش کنم و گاهی همین دیدن و ارتباطم با حس‌ها کافیه برای سروسامون پیدا کردنشون...
تابستان سالِ یک، با یکی از حلقه‌‌های مادرانه‌ی مهد خانگی آسوریک، خوندن کتابی رو شروع کردیم که مدام ما رو ارجاع می‌داد به مشاهده‌ی سرزمین احساسات و افکارمون. توی تمرینات هفتگی نوشتن لازم داشتیم. اما برای ما‌، بیرون اومدن از دنیای جمله‌های سریع پرقضاوت ذهنی و ارتباط دادن کلمه‌ها و ساختن جمله‌های مخصوص به هر فکر و حسمون سخت بودن. تا این‌که به نقطه‌ای رسیدیم که دیدیم نیاز داریم بتونیم درونمون رو برای خودمون فقط، تبدیل به کلمه کنیم. فکرمون، حسمون، اتفاقات اطرافمون رو، بتونیم بنویسیم تا ببینیم چقدر برای هر تجربه‌ی حسمون خودمون رو قضاوت می‌کنیم،ببینیم کجاها پر شدیم از باید و نباید‌هایی که برای کلمه‌ انتخاب کردن هم مانع ما شدن... و باید برای این دیدن، فرصتی خلق می‌کردیم.
وقتی به این نیاز رسیدیم،از یک متخصص ادبیات کمک گرفتیم و سعی کردیم یک فرصتی برای مامان‌های مهدخانگی آسوریک ایجاد کنیم که این ارتباط  رها و بی‌چارچوب کلمات با درون رو خلق کنن. اینجا گاهی با هم روایت‌ها و یادداشت‌های ناب مادرانه‌ می‌خونیم و مشتاقیم که روایت‌های شما رو هم بخونیم. @Mahd_e_khanegi
نوشتن، به کار گرفتنِ کلمات؛ گاهی مثل این می مونه که در یک صندوق قدیمی رو باز کنی و وسایل در هم ریخته رو دونه دونه جدا کنی و بعد سرو سامونشون بدی. گاهی در پایانِ نوشتنِ فکرهای تکراری کشف جدیدی اتفاق می افته. من اسمش رو گذاشتم معجزه ی کلمات.معجزه ی نوشتن. اون هم توی روز و روزگاری که خواسته و ناخواسته مدام در مسیر سیل اطلاعات هستیم و فرصت کمی برای پردازششون داریم. دعوتتون می کنم با هم یک بخونیم.🌱
شاید اولین چیزی که من رو به چالش کشید این بود که درطول بارداری زیر گوشم خوندن که چون خودت ساکت بودی بچه آرامی خواهی داشت و بارداری و زایمان و شیردهی و تربیت بچه آسون تر ازون چیزیه که میگن..... ولی وقتی شب اول رسید به دوم و کولیک شدید از پشت در دست تکون داد تمام اون مدینه فاضله ای که برای خودم ساخته بودم فرو ریخت و بیماری کرونا که کل خانواده درگیرش شدیم عرصه رو بهم تنگ تر کرد ؛ شاید حرفم دلنشین نباشه اما تا ۶_۷ماه علاقه ای به بچه که نداشتم هیچ گاهی بدم هم میومد! من! منی که کلی برنامه ریزی و آمادگی داشتم.... اما جایی فهمیدم مادر شدم که دخترم شروع به تعامل کرد ؛ با غمم غمگین شد ؛ با خندم خندید؛ کمکم کرد و بامن حرف زد ؛ تازه فهمیدم چقدر تنها بودم! چقدر غرق در زندگی و موفق شدن بودم ! یادم رفته بود یک زنم ! یادم رفته بود منی وجود داره! وقتی بهار اومد فهمیدم چقدر وقت داشتم که به خودم فکر کنم و الان که باید خودم رو وقف دخترم میکردم یاد خودم افتاده بودم! کم کم اوضاع بهتر شد! نه اینکه فکر کنید وقت کردم به خودم برسم ! نه ! یا اینکه خانه داریم سرجاش برگشت نه! حتی هنوز هم درسم نصفه کاره و زندگیم لنگه! اما چیزی که بهتر شد روحم بود؛ روحی که فهمید چه کاره است! فهمید دلبستگی چیه فهمید بچه چیه! حالا منم و یک موجودی که جز من کسی رو نداره ؛ حالا صبح با صدای مامان گفتنش از خواب بیدار میشم و با استرس «نکنه بلایی سر خودش بیاره» خونه داری می کنم؛ با پیش بینی چیا بردارم تا خونه میزبان کمتر اذیت کنه به مهمانی میرم و با جمله دلم لک زده واسه تنهایی آه می کشم! اما همین که ساعتی از من دورباشه دلم تنگه همه این ها میشه! بین همه این مسائل یک چیزی رو پیدا کردم :«معنی زندگی»