💢ماجرای لباس فرمانده سپاه هنگام تزریق واکسن
پس از تزریق واکسن توسط فرمانده کل سپاه، برخی در شبکههای اجتماعی نوشتند که سردار حسین سلامی سرشانه لباس خود را برای دریافت واکسن پاره کرده است! اما تصاویر جزئیتر نشان میدهد که سرشانه لباس فرمانده سپاه زیپ دارد.
🌱| @mahdihoseini_ir
.
من الغریب
به آنها رسید نامه عشق
مدافعانحرم منتخب شهید شدند...
.
.
.
#شهید #شهدا #شهادت #شهیدان #شهیدان_خدایی #مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شهدای_مدافع_حرم #حضرت_زینب س #عند_ربهم_یرزقون
#تمام_زندگی_ام_فدای_رقیه س #دمشق #کربلا
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی #شهید_مهدی_حسینی #اللهم_الرزقنا_شهیدانه_زیستن
🌱| @mahdihoseini_ir
🍃اثر رضایـ✨ـت یا عــ🚫ـدم رضایت انسان بر انجامـ👉 یک کار🍃
مَن شَهِدَ أمرا فَکَرِهَهُ کانَ کَمَن غابَ عَنهُ و مَن غابَ عَن أمرٍ فَرَضِیَهُ کانَ کَمَن شَهِدَهُ.
هر که حاضر و ناظر کاری باشد و آن را ناپسند دارد، مانند کسی است که [آن هنگام] غایب بوده، و هر که در کاری حاضر و ناظر نباشد، ولی بِدان راضی باشد، مانند کسی است که خود در آن حضور داشته است.
#امام_جواد(ع)|
گزیده تحف العقول، ص۶۳📚
🌱| @mahdihoseini_ir
🔰شهید سلیمانی دنبال دیده شدن نبود
🔻 رهبر انقلاب: اینکه میبینید کار برکت پیدا میکند، به خاطر اخلاص است. اخلاص شهید سلیمانی را از کجا میشود فهمید؟ از اینجایی که اصلاً دنبال دیده شدن نبود؛ از دیده شدن فرار میکرد، حالا جوری شده که همهی دنیا دارند او را میبینند.
۱۴۰۰/۱۰/۱۱
#حاج_قاسم #سردار_دلها #hero
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_اول
نشسته بودند توی آلاچیق حاج بابا. هربار [پسرخاله مصطفی] از مهدی پرسیده بود، جز طفره رفتن پاسخی از طرف مهدی نگرفته بود که "آقا تو چرا از هر طرف هویر میریم باز از کوچه خاله فاطمه سردرمی آری؟ آخه مگه همه ی راه ها ختم میشه به خونه ی خاله؟" مهدی هربار با حیای خاصی خندیده و از پاسخ فرار کرده بود. آلاچیق حاج بابا که حالا خودش به سفر آخرت رفته بود و جای خالی اش هرگوشه ی خانه دیده میشد، جلویش دوتا چوب به حالت ضربدر داشت و ستون و ستونچه. اطرافش هم پیچک های خزنده احاطه کرده بودند. فقط صدای قورباغه کم بود تا فضا کاملا شبیه تالاب شود. با اینکه آبی هم در کار نبود.
مصطفی برای بار چندم پرسید "مهدی نمیخوای بگی برای چی هرجا میری از یه جای ثابت سردرمی آری؟" مهدی صورتش از خجالت سرخ شد و باضرباهنگ خاصی گفت "زهرا" مصطفی خیلی تعجب نکرد فقط نفس عمیقی کشید و گفت "میدونستم. می خواستم از خودت بشنوم. از رفتارت چیزهایی حدس زده بودم."
مهدی نگاه نافذش را به مصطفی دوخت، «به نظرت چی میشه مصطفی؟» مصطفی سرش را به سمت آسمان گرفت. «نمی دونم. یادته مهدی، می خواستی توی کوچه هیئت بزنی؟» مهدی از گوشه ی چشمش به مصطفی نگاه کرد.
«چی می خوای بگی؟» مصطفی لبخند سردی زد و گفت «اول راهنمایی بودی دیگه. پارسال پیارسال. با صادق و حسین و عباس حسینی و باقی بچه ها. هیچی هم نداشتید با چادر مشکی مادرهاتون، هیئت زدین. چندبار اومدن خرابش کردن باز چادرها رو سر پا کردین. اول با یه سنج اسباب بازی و بعد هم کم کم زنجیر و پرچم و طبل خريدين. اون هم از پول هایی که برای هیئت جمع میکردید. منظورم اینه که ...» مهدی سرش را به علامت تأیید تکان داد. فهمیدم منظورت رو، یعنی من تلاشم رو بکنم. یا میشه، یا نه دیگه.» مصطفی به مهدی خیره شد. «فکر دیگه ای داری؟» مهدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.
مصطفی علف های هرز كف آلاچیق را با دستانش بازی داد و منتظر پاسخ مهدی ماند. مهدی مثل برق از جایش پرید و گفت «فهمیدم. بچه های هیئت رو می آریم هویر.»
مصطفی با چشمان گرد به مهدی فقط نگاه کرد تا با نگاهش بفهماند، «واقعا شاهکار خلقتی تو. این راهکار خودته واقعا؟» مهدی خندید و گفت «آره.» مصطفی چشمانش گردتر شد و گفت «چی؟ آره؟» مهدی با صدای بلند خندید و از آلاچیق خارج شد و گفت «همون که از ذهنت گذشت
و خواستی با چشمهات به من بفهمونی...» صدای خنده ی هردوشان پیچک ها را به وجد آورد.
نزدیک اتاق ننا که رسید، صدای ولوله، آنها را واداشت تا از سر کنجکاوی هم که شده زودتر درون اتاق شیرجه بزنند. مهدی که دورخیز کرد به سمت اتاق، مصطفی یقه اش را از پشت گرفت و او را از حرکت باز داشت. مهدی به عقب برگشت. «مگه نمی خواهیم زودتر ببینیم چه خبره؟» مصطفی یک ابرویش را بالا برد و با انگشت اشاره، به سمت پایین پایش آدرس داد. مهدی که متوجه اشاره ی مصطفی شد، صدایی با ذوق از حنجره اش بیرون فرستاد. «هه هه کفش خودشه.» مصطفی جلوی دهان خود را گرفت تا صدای خنده اش به اتاق نرود. خودش را مرتب کرد و جلوتر از مهدی وارد اتاق شد.
- ماشاالله چه خبره! دخترخاله ها و دختردایی ها و به به مریم و کبری و زهرا و همه هستن..... ننا کجاست؟
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
پ.ن : ننا مادربزرگ آقامهدی و زهراخانم بودند.
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
.
نه تنها مادر ما سوخت...
بلڪه گیر هم افتاد
نه ول ڪن بود میخ در،
نه مهلت داد دیواری....😭
#بردیا_محمدی
#فاطمیه
🏴| @mahdihoseini_ir
وسط شعله ی كینه ی حسودا، بین تاریكی ناتموم دودا.mp3
6.1M
روضه|
امیر کرمانشاهی🎤
یا #حضرت_زهرا(س) مددی...🏴
🏴| @mahdihoseini_ir
🍂سه محبوب دنیوی حضرت زهرا(س)🍂
حُبِّبَ اِلَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاثٌ: تِلاوَةُ کِتابِ اللّهِ وَ النَّظَرُ فی وَجْهِ رَسُولِ اللّهِ (صلی الله علیه و آله) وَ الْأِنْفاقُ فی سَبیلِ اللّه ِ
سه چیز از دنیای شما محبوب من است: اوّل خواندن قرآن، دوم نگاه کردن به چهره رسولالله (صلی الله علیه و آله) و سوم انفاق در راه خدا.
#حضرت_زهرا(س)|
نهجالحیاة، ص ۲۷۱📚
🌱| @mahdihoseini_ir
#شهید_گمنام یعنی...
مادری که چشم انتظار است هنوز...
و دلش گرم است به مزاری که رویش نوشته شهید گمنام...
آری شاید یکی از اینها فرزند او باشد...
سلامتی مادران شهدا و به خصوص مادران چشم انتظار صلوات...🌷
🏴مراسم تشییع ۱۵۰ شهید دفاع مقدس در سالروز #شهادت_حضرت_زهرا(س)/تهران۱۴۰۰.۱۰.۱۶
@mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴مراسم تشییع ۱۵۰ شهید دفاع مقدس در سالروز #شهادت_حضرت_زهرا(س) و #ایام_فاطمیه/تهران۱۴۰۰.۱۰.۱۶
میدان انقلاب به سمت معراج شهدا
یاد همگی شما دوستان بودم.🌷
@mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_دوم
از بالای ایوان که نگاهم به او افتاد، دلم لرزید. باز به چه بهانه ای به خانه ی ما آمده بود. این ارادت پسرخاله به خاله اش تمامی نداشت. ایستاده بودم به تماشا. حین ورود و خوش و بش در بغل مادر چنان جاخوش کرده بود که انگار مدتی طولانی از این دیدار محروم شده بود. مادر او را به اتاق دعوت کرد و پسرخاله هم انگار خانه ی خودش باشد، روی پتو نشست و به متکای قرمز مخملی تکیه داد. خواستم خودم را سرگرم کنم تا حواسش به من نباشد که با خیالی آسوده گفت «دخترخاله یه نیمرو درست میکنی؟»
مادر خواست از جایش برخیزد که دست او را گرفت و کنار خود نشاند و دوباره جمله اش را تکرار کرد. حسابی حرصم درآمده بود. دلم میخواست سفیدی تخم مرغ را خام بگذارم تا حالش جا بیاید. یا نه، آن قدر نیمرو را سفت کنم تا نیم، روی او کم شود و از این دستورات نثار ما نکند. ولی دلم نیامد. نیمرو را جلویش نگذاشته بودم که دستور جدیدی یادش آمد. «آب!» مادر، باز خواست بلند شود که همان صحنه را تکرار کرد و گفت
«می خوام زهرا بیاره.» با خشونت چشم به او دوختم و از اتاق زدم بیرون. این جا دیگر جا داشت چیزی در آبش بریزم تا آن حالش که لب دریاچه جا گذاشته بود، بیاید سر جایش. اما باز دلم نیامد و مثل یک خانم برایش آب بردم.
روز بعد، هنوز گردوخاک پایش از خانه ی ما خشک نشده بود که دوباره دلش برای خاله فاطمه تنگ شد. این بار دست خالی هم نیامد، قابلمه ای هم با خودش آورد تا از خجالت دیروز دربیاید. آمد و باز روی پتو نشست. قابلمه ی لوبیا پلو را به مادر داد و بدون رودربایستی گفت «میشه دوتا تخم مرغ نیمرو کنید؟» مادر لبخند مهربانی زد و بدون اینکه تعجب خود را از رفتار پسرخاله نشان بدهد، گفت «حتما زهرا نیمرو کنه دیگه؟» مهدی لبخندی زد و سرش را انداخت پایین. لابد اگر کس دیگری بود، این ماهی تابه را باید با روغنش
روی سر او دمر میکردم تا آثار سوختگی یادش بیاورد که هر روز فیلش هوای هندوستان نکند. نمی دانستم این چه فکرهایی است که به سرم می زند. گاهی دلم می خواست دعوایم کند و گاهی در فکرهایم با او دعوا میکردم.
سفره را که جلویش باز کردم، بوی نان تازه ی محلی فضای اتاق را پر کرد. مادر همین طور که برایش لقمه درست می کرد، پرسید «خاله جان اردوتون تموم شد؟» مهدی لقمه را به زور فرو داد و با نگاهی گذرا به من گفت «فردا»
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را لحظه ای بستم. حس کردم دلم از شنیدن این جمله به تب و تاب افتاد. به خودم نمی توانستم دروغ بگویم. این حس مدت ها با من بود. حتی وقتی مادر و پدر مزرعه بودند و خانه و بچه ها را به من می سپردند. حس داشتن یک حامی که خودش را می خواست به من اثبات کند. ولی غافل از تلاش بی فایده اش، پیش از آن، خودش را ثابت کرده بود. درست از زمان ایجاد این حس در وجودم، دیگر غروب های هویر، حتی نبود مادر، برایم دل تنگی نمی آورد. همان لحظه هایی که خورشید می رفت تا چهره در پس کوه های اطراف هویر پنهان کند و من باید دوباره آمدنش را به انتظار بنشینم تا شبی دیگر سر شود و مادر و پدر از مزرعه برگردند و جمع ما دوباره جمع شود.
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
.
الحمدلله که نوکرتم
الحمدلله که مادرمی
الحمدلله که از بچگیام
مادر سایه روی سرمی...
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا🥀
.
.
.
#آقامهدی #شهید_پهلو_شکسته
#شهید #شهدا #شهادت #شهیدان #شهیدان_خدایی #مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شهدای_مدافع_حرم #حضرت_زینب س #عند_ربهم_یرزقون
#تمام_زندگی_ام_فدای_رقیه س #دمشق #کربلا
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی #شهید_مهدی_حسینی #اللهم_الرزقنا_شهیدانه_زیستن
🌱| @mahdihoseini_ir
🍃چــرا حجــ🧕ــاب؟🍃
صِیانَةُ المَرأةِ أنعَمُ لِحالِها وَ أدوَمُ لِجَمالها
صیانت زن او را شادابتر و زیبایی اش را پایدارتر میکند.
#امام_علی(ع)|
غررالحکم، ۵۸۲۰📚
#حجابـ✨
🌱| @mahdihoseini_ir
🍃سجده ی آخر...🍃
می گفت دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم. يكي از دوستانش تعریف می کرد: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجدہ پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می خواند؛ اما دیدم هوا کاملا روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت، جلورفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلوافتاد. تا دیدم گلوله ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام
بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت، صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم. با خودم گفتم این که يوسف شريف أست!
#شهید_یوسف_شریف
🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۷ ✨ منتظر کسیست که؛ ۱. آینده را بشناسد ۲. برای ساخت آینده برنامه ریزی کند ۳. شرو
شرح دعای ندبه_38.mp3
11.64M
#شرح_دعای_ندبه ۳۸ ✨
فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛
💥 بلکه، ناشی از فقدان متخصص معصوم و قتل عام شدن میلیون ها انسان است که ابدیت آنها از دست رفته!
※ چه کنیم که این نوع ندبه را در قلبمان زنده کنیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_فرحزاد
#استاد_پناهیان
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_سوم
شنیده بودم راهی سربازی شده، ولی باز هم دلم میخواست مثل آن روزها که دلش هوای خاله فاطمه را می کرد و به بهانه ی دلتنگی به ما سر می زد، صدای در زدنش را بشنوم. دستورات پخت نیمرو و آوردن آب! چقدر دلم برای آن روزهای کودکیمان تنگ شده بود که بچه ها سر تیم مورد علاقه ی فوتبالشان با هم بحث می کردند و کار به یارکشی می رسید و من همیشه طرفدار تیم مورد علاقه ی مهدی بودم. از فوتبال سر در نمی آوردم، ولی میدانستم اگر مثل او فکر کنم، خوشحال می شود.
از کلاس مداحی برگشتم. خستگی در چشمانم بیداد میکرد. وارد حیاط شدم و مثل هر روز به درخت های دورتادور حیاط که بی شباهت به باغ نبود، نگاهی کردم. خواستم وارد اتاق شوم که چشمم ماند روی یک جفت کفش. دلم آرام خورد شد و ریخت جلوی پاهایم. قلبم به تپش افتاده بود و هرچه سعی میکردم خودم را آرام کنم، نمی شد. میدانستم همین که وارد اتاق شوم، لرزش دستانم و تپش قلبم، پرده از اسرارم بردارد. تکیه کردم به دیوار و در فكر لحظه ی روبه رو شدن، آرام گرفتم. دستگیره ی در را فشردم و وارد اتاق شدم. چقدر آرام و متین نشسته بود کنار مادرم. تا مرا دید، به رسم ادب به پایم بلند شد. با صدای لرزانی سلام کردم. حس کردم بزرگ شده است. سرش پایین و ایستاده بود.
به سمت چوب لباسی رفتم تا چادر مشکی ام را بیاویزم و چادر گل دارم را سرکنم. هنوز ایستاده بود. مادر دستش را گرفت و گفت «بشین مهدی جان.» تازه متوجه شد، مدتی ایستاده است. همان جا نشست. با دست هایش
بازی کرد. نشستم گوشه ی اتاق. طوری که او را خوب ببینم و نتواند مرا ببیند. هر
چند روی این را نداشت که نگاهش را به سمتم بگرداند. کمی که آرام گرفتم، متوجه شدم چقدر تغییر کرده است. انگار بزرگ تر شده بود. مردی شده بود برای
خودش. دیگر از آن شیطنت ها خبری نبود. آن چه می دیدم با تمام این سالها متفاوت بود. قدبلند بود. چشمان عسلی اش در میان آن موهای خرمایی تیره و صورت سپید و زیبا، میدرخشید. نگاهش محجوب تر شده بود.
خیلی مراقب دلم بودم که سرجایش بنشیند و برای خودش این طرف و آن طرف نرود. فرمان مرا نبرد. رفته بود بست نشسته بود نزدیکش و تکان هم نمی خورد. می ترسیدم کاری کند که عاقبت شرمنده شوم. چه میدانم، کاری کند تا او هم بفهمد که چه بلایی سرش آمده و هر روز به یادش سر میکند. در همین فکرها بودم که مادر، جعبه ی زیبایی را نشانم داد و گفت «پسرخاله سوغات آورده برات.» آب دهانم را به سختی فرو دادم. - من؟ - ببخشید دخترخاله. یه هدیه ی کوچیکه.
نمیدانستم خوشحالی ام را کجا پنهان کنم. نتوانستم و فهمید. با لبخندی که از رضایت روی لبهایش نشسته بود گفت «برام نیمرو...» مادر نگذاشت
حرفش تمام شود. به من اشاره کرد و هردو زدند زیر خنده. تابه را روی گاز گذاشته بودم و به اوضاع و احوال خودم نگاه می کردم. به آخرین باری که چهارده ساله بود و از من خواسته بود نیمرو درست کنم و حال امروزم. با مهارت خاصی نیمرو را داخل بشقاب چینی گل سرخی گذاشتم و اطرافش را با زیتون و سبزی های محلی آراستم. حسرتی به دلم نشست و آرزو کردم کاش....
داشت برای مادر از درس و کارش تعریف
می کرد، تازه فهمیدم دانشکده
ی افسری قبول شده و دارد کارشناسی مدیریت امور دفاعی می خواند. آن وقت ها
بهانه ای جور می کرد. این بار گفته بود آمدم به یکی از دوستانم سر بزنم و دفعه های قبل هم بهانه ها
دیگر. بالأخره زمان رفتنش رسید و خداحافظی کرد و رفت. راستش خیلی خبر از وابستگی ام نداشتم، اما وقتی رفت، تازه فهمیدم چه حالی دارم.
🍃در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود...🍃
جعبه ی هدیه را باز کردم. یک شیشه ی عطر بسیار زیبا بود که تا درش را باز کردم، هوای اتاق را معطر کرد. از نگاه رضایت بخش مادر، اطمینان قلبی مضاعفی گرفتم. هرچه بود، مهدی را جور دیگری دوست داشت.
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🍃ویژگی مسـلـ✨ـمان واقعی🍃
اَحْسِنْ مُجاوَرَةَ مَنْ جاوَرْتَ، تَکُنْ مُسْلِما؛
با همسایهات خوشرفتاری کن تا مسلمان راستین باشی.
#امام_صادق(ع)|
بحارالانوار: ج ۷۴، ص ۱۵۸📚
🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وحشت آمریکایی
📍رعب و وحشت از سیلی سپاه در «عین الاسد» به روایت فرماندهان آمریکایی (تروریستان آمریکایی)
#استوری📲
#حاج_قاسم #سردار_دلها
🌱| @mahdihoseini_ir