به دنبال ماه پیشونی - @mer30tv.mp3
3.42M
🔹️به دنبال ماهپیشونی
#قصه_صوتی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
داستان: چشمهای دختر کوچولو👧🏻
: مراقب چشمهامون باشیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچکی نبود. زیر گنبود کبود، دو تا چشم مهربون 👀و خوشگل بودن که توی صورت یه دختر کوچولوی👧🏻 مهربون زندگی می کردند. اون چشم ها از صبح🌞 که بیدار شده بودند برای دختر کوچولو کلی زحمت کشیده بودند. مثلا کمک کرده بودند تا دختر کوچولو لگوهاش رو با دقت ببینه و بتونه با اونها شکلهای قشنگی بسازه. اونا باعث شده بودند که دخترکوچولو بتونه کارتون های📺 خوشگلی ببینه. اگه اونا نبودند دختر کوچولو نمی تونست از توی بشقابش🧆 غذاش رو ببینه و بخوره. اونا به دختر کوچولو کمک کرده بودند که وقتی میخواد راه بره جلوی پاش رو ببینه و نیافته و خیلی کارهای دیگه که دختر کوچولو تونسته بود به خاطر چشماش انجامشون بده.
شب 🌙شده بود و دختر کوچولو مشغول بازی بود و دلش نمی خواست بخوابه که یهو یه صدایی شنید که می گفت:
- 👀 آه، وای، دیگه خسته شدیم. احتیاج به استراحت داریم.
- 👧🏻صدای کی بود؟
- 👀ماییم دختر کوچولو، چشماتیم.
-👧🏻چی شده چشم های من؟ چرا آه و ناله می کنید؟
- 👀آخه ما خیلی خسته ایم . از صبح که بیدار شدیم بهت کمک کردیم که همه جا رو ببینی. یادته وقتی با مامانت رفته بودی پارک، چقدر گلهای🌸🌼خوشگل و درخت🌲 های بلند رو دیدی؟ یادته که وقتی می خواستی سرسره🛝بازی کنی ، با کمک ما از پله های سرسره رفتی بالا؟ یادته که بوسیله ی ما کارتون های📺 قشنگ دیدی؟ یادته که ما هی کمکت کردیم و برات همه جا رو دیدیم. و...
دختر کوچولو فکر کرد و گفت:
- 👧🏻بله! خب اگه شماها نبودید من نمی تونستم همه ی این کارها رو بکنم.
- 👀پس چرا الان شما به ما کمک نمی کنی؟
- 👧🏻من چه جوری باید به شما کمک کنم؟
- 👀اگه الان بخوابی، ما هم استراحت می کنیم و فردا سرحال تر از خواب بیدار میشیم و می تونیم دوباره همه جا رو برات خوب ِ خوب ببینیم. ما واقعا خسته ایم دختر کوچولو.
دختر کوچولو 👧🏻 یه کم فکر کرد و دید حق با چشم هاشه، اونها خیلی خسته بودند و باید استراحت می کردند تا فردا بتونن دوباره همه جا رو خوبِ خوب ببینن.
به خاطر همین دختر کوچولو به چشماش گفت:
- 👧🏻 باشه چشم های مهربونِ👀 من. ببخشید که تا الان نخوابیدم و نذاشتم شما استراحت کنید. حالا شما رو می بندم که خیلی راحت استراحت کنید.
-👀 میشه لطفا چراغ💡 رو خاموش کنی که ما اذیت نشیم و راحت تر استراحت کنیم.
-👧🏻 بله، حتما این کار رو می کنم.
بعد هم دخترکوچولو👧🏻 سرش رو گذاشت روی متکاش و چشماش رو بست تا حسابی استراحت کنند و فردا بتونن باز هم همه چی رو ببینن .
و برای اینکه زودتر خوابش ببره، از مامانش خواست که یه لالایی براش بخونه . و مامانش خوند:
لالالالا لالایی
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
قصه های کودکانه
#کاربرگ اختلاف دو تصویر را پیدا کن😍 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
بچه های گلی که جواب کاربرگ هارو ارسال کردند😍❤️❤️
فاطمه زارعی نازنینم
سارا خانم حسن زاده باهوشم از استان اصفهان
یسنا خانم گلم
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
recording-20240901-121404.mp3
3.16M
قصه:روباه وانگور🐕🍇
#قصه_صوتی
قصه گو:فاطمه سادات افروزه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🌸🍃دوست گلها
🌸رفتم کنار گلها
🌱تا این که گل ببینم
🌸زنبور زرد ترسید
🌱از این که گل بچینم
🌸زنبور زرد چرخید
🌱بالای بینی من
🌸گفتم نترس با گل
🌱من دوستم نه دشمن
🌸او با خیال راحت
🌱سرگرم شهد گل شد
🌸شادم که بینی من
🌱نه سوخت، نه تپل شد
#حیوانات
#گیاهان
#شعر
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🔸️#شعر
( آموزش مهربونی و دوستی به کودکان)
🌸من عاشق تاببازیام
🌱جونمی جون، جونمی جون
🌸با مامان الان رسیدیم
🌱به پارک توی خیابون
🌸هیچکدوم از تابها ولی
🌱برای بازی خالی نیست
🌸مامانی گفت عزیز من
🌱بیا توی نوبت بایست
🌸یه بچهی موفرفری
🌱از روی تاب اومد پایین
🌸با مهربونی گفت به من
🌱بیا تو روی تاب بشین
🌸ممنونم از تو ای خدا
🌱خدای ماه و آسمون
🌸اینجا تو پارک به من دادی
🌱یه دوست خوب و مهربون 😍
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
فرشته ناز کوچولو🧚♂️
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
خانه هویجی 🥕🥕
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم قصه شعر:آقاجون بیا
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
221-Parvaz-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.18M
🔸 پرواز
موضوع: آرزوهای شغلی در کودکی (خلبان)
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
اسب آبی 🦛
يکی بود يکی نبود غير از خدای مهربون هيچ کس نبود.
توی يک جزيره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حيوانات زيادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بين اين حيوانات آقای اسب آبی از يک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندين سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود.
نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و اين يک مسأله برای يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی بايد توی آب شنا کنند و از علف های دريايی استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره.
بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فايده ای نداشت که نداشت.
نازنازی قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلی بد بود.
آقای اسب ،نازنازی را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خيلی معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازی توی دريا بره و از علف های ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد.
توی جزيره لاک پشتی زندگی می کرد که معروف به لاکی جون بود. لاکی جون خيلی مهربون بود وقتی که ديد حال نازنازی خيلی بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسی ها باعث شد نازنازی و لاکی جون حسابی با هم دوست بشن.
لاکی جون هر روز می اومد پيش نازنازی و حسابی با هم بازی می کردند بعضی وقت ها هم لاکی جون نازنازی رو روی لاکش سوار می کرد و توی جنگل دور می زدند.
يک روز لاکی جون به نازنازی گفت: دوست داری بريم دريا!!!
نازنازی گفت: من می ترسم نه نه نه!!!
اما لاکی جون بهش گفت نترس من تو رو روی لاکم سوار می کنم تا توی آب نری. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازی هم قبول کرد چون می دونست که لاکی جون حرف الکی نمی زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمی دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوی اون ها را پرت کرد توی آب!!!
نازنازی اولش خيلی ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که می تونه به راحتی توی آب شنا کنه و بی خودی می ترسيده. همين طور که شنا می کرد يک کم هم از علف های دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً خوب شده.
خلاصه نازنازی ما خوب خوب شده بود. وقتی آقا و خانم اسب آبی متوجه شدند خيلی خوشحال شدن و همه حيوون های جنگل را دعوت کردن تا توی جشن شرکت کنن.
اون جشن، جشن خيلی خوبی شد و خيلی به حيوون های جزيره خوش گذشت.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#نقاشی
بچه های گلم نقاشی رو ببین چه خوشگله😍🍍
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🔅داستان ضربالمثل بیلش را پارو کرده🔅
مي گويند، اگر کسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميکند.
سي و نه روز بود که مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميکرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميکشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم که دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بی پولی است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاک آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينکه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم کثيف باشد.
مرد بيچاره با اين فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با اين فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي به او نزديک ميشود. پيرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميکني؟
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميکنم. آخر شنيدهام که اگر کسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟
مرد گفت: .آرزويي دارم که ميخواهم به او بگويم.
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فکر کن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نيستي. خضر ميتواند هر کاري را که از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاري را که ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد که حال و حوصلهي جروبحث کردن نداشت، رو به پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو کن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان کرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يک چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد که به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد که پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي کند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و ديد که جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي که از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده کند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي که براي رسيدن به هدفي تلاش کند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو کرده است.
#ضرب_المثل
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرگوشهای انگشتی 🐰
#کاردستی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz