eitaa logo
قصه های کودکانه
240 دنبال‌کننده
278 عکس
210 ویدیو
12 فایل
بچـہ هاے ایران زمین، این کانال براے سرگرمے شما عزیزان هست، פּ هر چیزے کـہ בوست בاشتـہ باشیـב ما בر این کانال قرار می‌ـבهیم 👶یه محیط امن و خوب برای شما👶🦄 راه ارتباطی @Mahdiyezarei تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2514158444C28acee639e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸️ ( آموزش مهربونی و دوستی به کودکان) 🌸من عاشق تاب‌بازی‌ام 🌱جونمی جون، جونمی جون 🌸با مامان الان رسیدیم 🌱به پارک توی خیابون 🌸هیچ‌کدوم از تاب‌ها ولی 🌱برای بازی خالی نیست 🌸مامانی گفت عزیز من 🌱بیا توی نوبت بایست 🌸یه بچه‌ی موفرفری 🌱از روی تاب اومد پایین 🌸با مهربونی گفت به من 🌱بیا تو روی تاب بشین 🌸ممنونم از تو ای خدا 🌱خدای ماه و آسمون 🌸اینجا تو پارک به من دادی 🌱یه دوست خوب و مهربون 😍 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم قصه شعر:آقاجون بیا قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
411293_880.mp3
7.3M
نانوا و آدم خمیری 👨‍🍳 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
221-Parvaz-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.18M
🔸 پرواز موضوع: آرزوهای شغلی در کودکی (خلبان) 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسب آبی 🦛 يکی بود يکی نبود غير از خدای مهربون هيچ کس نبود. توی يک جزيره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حيوانات زيادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بين اين حيوانات آقای اسب آبی از يک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندين سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود. نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و اين يک مسأله برای يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی بايد توی آب شنا کنند و از علف های دريايی استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره. بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فايده ای نداشت که نداشت. نازنازی قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلی بد بود. آقای اسب ،نازنازی را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خيلی معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازی توی دريا بره و از علف های ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد. توی جزيره لاک پشتی زندگی می کرد که معروف به لاکی جون بود. لاکی جون خيلی مهربون بود وقتی که ديد حال نازنازی خيلی بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسی ها باعث شد نازنازی و لاکی جون حسابی با هم دوست بشن. لاکی جون هر روز می اومد پيش نازنازی و حسابی با هم بازی می کردند بعضی وقت ها هم لاکی جون نازنازی رو روی لاکش سوار می کرد و توی جنگل دور می زدند. يک روز لاکی جون به نازنازی گفت: دوست داری بريم دريا!!! نازنازی گفت: من می ترسم نه نه نه!!! اما لاکی جون بهش گفت نترس من تو رو روی لاکم سوار می کنم تا توی آب نری. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازی هم قبول کرد چون می دونست که لاکی جون حرف الکی نمی زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمی دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوی اون ها را پرت کرد توی آب!!! نازنازی اولش خيلی ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که می تونه به راحتی توی آب شنا کنه و بی خودی می ترسيده. همين طور که شنا می کرد يک کم هم از علف های دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً خوب شده. خلاصه نازنازی ما خوب خوب شده بود. وقتی آقا و خانم اسب آبی متوجه شدند خيلی خوشحال شدن و همه حيوون های جنگل را دعوت کردن تا توی جشن شرکت کنن. اون جشن، جشن خيلی خوبی شد و خيلی به حيوون های جزيره خوش گذشت. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه های گلم نقاشی رو ببین چه خوشگله😍🍍 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅داستان ضرب‌المثل بیلش را پارو کرده🔅   مي گويند، اگر کسي‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر به‌ ديدنش‌ مي‌آيد و  آرزوهايش‌ را برآورده‌ مي‌کند. سي‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بيچاره‌ هر روز صبح‌ خيلي‌ زود از خواب‌ بيدار مي‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ مي‌پاشيد و جارو  مي‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستي‌ رنج‌ مي‌کشيد. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: .اگر خضر را ببينم، به‌ او مي‌گويم‌ که‌ دلم‌ مي‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختي‌ها و گرفتاري‌هايم‌ از فقر و بی پولی است.     روز چهلم‌ فرارسيد. هنوز هوا تاريک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد. کمي‌ بعد متوجه‌ شد مقداري‌ خاروخاشاک‌ آن‌طرف‌تر ريخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: .با  اين‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نيست، بهتر آنجا را هم‌ تميز کنم. هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نبايد جاهاي‌ ديگر هم‌ کثيف‌ باشد.   مرد بيچاره‌ با اين‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بيلي‌ بياورد و آشغال‌ها را بردارد. وقتي‌ بيل‌ به‌دست‌ برمي‌گشت، همه‌اش‌ به‌  فکر ملاقات‌ با خضر بود با اين‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.   ناگهان‌ صداي‌ پايي‌ شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي‌ به‌ او نزديک‌ مي‌شود. پيرمرد جلوتر که‌ آمد  سلام‌ کرد. مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.   پيرمرد پرسيد: .صبح‌ به‌ اين‌ زودي‌ اينجا چه‌ مي‌کني؟ مرد جواب‌ داد: .دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو مي‌کنم.  آخر شنيده‌ام‌ که‌ اگر کسي‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را مي‌بيند.. پيرمرد گفت: .حالا براي‌ چي‌ مي‌خواهي‌ خضر را ببيني؟ مرد گفت: .آرزويي‌ دارم‌ که‌ مي‌خواهم‌ به‌ او بگويم.   پيرمرد گفت: .چه‌ آرزويي‌ داري؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزويت‌ را به‌ من‌ بگو.. مرد نگاهي‌ به‌ پيرمرد انداخت‌ و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو.. پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزويي‌ داري‌ بگو.. مرد گفت: .تو که‌ خضر نيستي. خضر مي‌تواند هر کاري‌ را که‌ از او بخواهي‌ انجام‌ بدهد.. پيرمرد گفت: .گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاري‌ را که‌ مي‌خواهي‌ به‌ من‌ بگو شايد بتوانم‌ برايت‌ انجام‌ بدهم.. مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست‌ مي‌گويي‌ و حضرت‌ خضر هستي، اين‌ بيلم‌ را پارو کن‌ ببينم..   پيرمرد نگاهي‌ به‌ آسمان‌ کرد. چيزي‌ زيرلب‌ خواند و بعد نگاهي‌ به‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ انداخت.  در يک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ پارو شد. مرد که‌ به‌ بيل‌ پارو شده‌اش‌ خيره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهميد که‌ پيرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.  چند لحظه‌اي‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسي‌ کند و آرزوي‌ اصلي‌اش‌ را به‌ او بگويد، اما از او خبري‌ نبود.   مرد بيچاره‌ فهميد که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است. به‌ پارو نگاه‌ کرد و ديد که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد  نمي‌خورد در حالي‌ که‌ از بيلش‌ در تمام‌ فصل‌ها مي‌توانست‌ استفاده‌ کند.   از آن‌ به‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌لوحي‌ که‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ هدفي‌ تلاش‌ کند، اما در  آخرين‌ لحظه‌ به‌ دليل‌ ناداني‌ و سادگي‌ موفقيت‌ و موقعيتش‌ را از دست‌ بدهد، مي‌گويند بيلش‌ را پارو کرده‌ است.   🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
2.22M
گوش‌های بزرگ موش کوچولو🐭 🔻موضوع: دوست داشتن خود (پذیرش خویشتن) 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان.mp3
3.53M
اسم قصه: ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1659576065_1993307765.mp3
1.91M
اشتباه آرزو کوچولو مریم نشیبا 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
دانه ي خوش شانس   سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد   ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.   صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود. يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.   سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.   حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7346549944.mp3
2.23M
بستنی خوشمزه🍦 🧁با صدای خاله مریم نشیبا 🧁 «هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری می‌کنن که هنوز سرماخوردگی‌اش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد می‌بُرد..... 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
نقاشی یک درخت خوشگل🌳😍 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 بهترین راه در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند. یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد. عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند. عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست. مدتی گذشت. میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند. عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم. میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟ عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم. زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد. عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست. او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت. سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود. عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند. سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد. عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود. سنجاب خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz