eitaa logo
🕋💫ظهور نزدیک است💫🕋
3.6هزار دنبال‌کننده
73.1هزار عکس
82.2هزار ویدیو
437 فایل
🔥فتنه‌رابایدباروشنگری خاموشكرد. 💎 هرجاروشنگری بود،فتنه‌انگیزدستش كوتاه میشود ❤باخامنه ای کسی نگرددگمراه اودرشب فتنه میدرخشدچونماه @yazdanp_m @mahdyyonfatematazzahra https://eitaa.com/mahdyyon313 تلگرام @MAHDYOON313 @mahdyyon https://t.me/mahdyyon313
مشاهده در ایتا
دانلود
Haddadpour-1.apk
3.06M
اپلیکیشن کتب #حدادپور_جهرمی آدرس سایت: Www.haddadpour.ir رفع اشکالات: @mahanrayan1 #دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️خاطرات کاملا قسمت هفدهم بر خلاف تصور بعضیا تعداد کسانی که برای غسل دادن و کفن کردن اموات کرونایی داوطلب شده بودند کم نبود. اتفاقا قشنگیش اینجا بود که مکرر تماس میگرفتن و از طلبه و غیر طلبه، مرد و زن، پیر و جوون خواهش میکردن که نوبتشون جلو بندازن و بتونن خدمت کنند. حتی یه نفر زنگ زده بود به یکی از رفقا و گفته بود که من کارمندم و خونمون هم فلان شهرک هست و ملبس به لباس روحانیت هم هستم. اگه امواتی بودند که خیلی وضعشون بد هست و کسی طالب نیست بره کاراش رو بکنه، حاضرم بعد از ساعت 4 بعد از ظهر بیام و حتی به خرج خودم کاراشو بکنم. خب منم اسمم نوشتم. هر چند قبول نکردن و گفتن دیگه نوبت تو نمیشه که به عنوان عضو اصلی بری و باید بقیه هم بتونن در این خدمت شریک بشن. اما در حال و هوا و جریان بچه ها بودم. بچه ها دو تا تیم شده بودند که سر گروه دو تاش با هم فرق داشت. یکی از سرگروه ها اسمش عماد بود. حدودا 35 ساله و اهل فضل و علم و خیلی هم متخلق و اهل نماز شب و خلوت و این چیزا. اما جد اندر جد ورزشکار و اهل زور خونه و باباش هم قصاب بوده. این بنده خدا سر تیم گروه الف بود. ینی پنج نفر پنج نفر برمیداشت و با خودش میرفتن و با خودش هم برمیگشتن. وقتی اونا برمیگشتن، نوبت تیم بعدی میشد و ... این آقا عماد ما که بچه خشک مقدسی هم نیست، ماشالله قد بلند و هیکلی و صورت درشت و ابروهای پر و محاسن پرپشتی هم داره و یه نشونه هم از دوران جاهلیتش روی صورتشه. البته اینا که گفتم مودبانه اش بود. به خاطر اینکه پی ببرید دقیقا چطوریه، فقط بذارین اینو بگم که وقتی از بچه های تیم الف میپرسیدم که: «فلانی! داری جای مهمی میریا. نمیترسی؟» جواب میدادند: «بالاخره عماد باهامونه. دیگه از عماد که ترسناک تر نیستند. اگه قرار باشه کسی از کسی بترسه، اون بنده خدایی باید بترسه که تسلیم، خوابیده روی سنگ مرده شور خونه و قراره عماد بره بالا سرش!» فکر کنم جا افتاد دقیقا! حالا بریم گروه ب. سرتیم گروه ب یکی از رفقا بود به اسم محسن. این آقا محسن، کوچیک موچیک و جمع و جور اما چُست و چابک. اینقدر ماشالله مثل فلفل و فرفره، تند و تیز کاراشو میکرد که همه کم میاوردن. خیلی بچه اهل تحقیق و دقتی هم هست و تا قبل از اینکه مشغول کار مدیریت یکی از حوزه ها بشه، نشست و با دخترش کل قرآن رو طی سه سال حفظ کردند. وقتایی که مثلا اموات زیاد میشد و میخواستن مثلا فلان سردخونه رو تا ظهر تموم کنن و بشورن و کفن کنن و شکلات پیچ تحویل بدن، کنترات میسپردن به آقا محسن و تیم همراه. تیم همراهش کیا بودن؟ ده دوازده نفر از خودش تیز و بزتر! همشون هم در یک سایز و اندازه. ینی مثلا کسی حق نداشت قدش از خود آقا محسن یک متر و نیمی بلند تر باشه. از یکی از بچه های تیمش همون سوالی که از بچه های تیم عماد پرسیده بودم، پرسیدم و گفتم: «نمیترسی؟ جای مهمی داری میریا!» جواب داد: «با آشیخ محسن اصلا فرصت نمیشه بترسی! اینقدر زود و با کیفیت کارا پیش میره و همه درگیر برخورد و اذکار و قرآنش برای اموات هستند که دیگه وقت نمیکنی به ترس فکر کنی!» از دو تا گروه خوشم اومد. ازشون خواهش کردم که منو با خودشون حداقل به عنوان کمکی و کسی که آب میریزه روی دستشون ببرند. اول قرار شد با تیم آقا عماد و اینا برم. خدا شاهده اگه بخوام کلمه ای غلو بکنم. وقتی لباس مخصوص و ماسک مخصوص زدیم و زیر قرآن رد شدیم، صدای مهیبی باعث شد از سر جام کنده بشم!! آقا عماد بود که با صدای رعد و برقیش فریاد زد: «گروهان! با توکل بر خدا! با توسل به حیدر کرار! به امید نابودی استکبار جهانی و منافقین، پشت سر من ... به پیش!»
⛔️ خاطرات کاملا قسمت هجدهم اون روز با حاج عماد خیلی خوش گذشت. اینی که میگم «خوش» گذشت، خوش گذشتا. اصلا یه خوشی میگم و شما هم یه خوش میشنوین. خیلی معدود مواردی پیش میاد و شایدم اصلا برای کسی پیش نیاد که تو زندگیش یه روز کنار یه تعداد جسم بی جان و حتی بعضیاش یه کم چیز ... چیز دیگه ... چی میگن بهش ... ناجور ... جسم بی جان ناجور قرار بگیره با یه حاج عماد! اون وقته که بهتون میگم لذت معنوی و اشک داغ داغ که از چشمت میریزه روی صورتت و نمیتونی به خاطر ماسک و اینا اشکتو پاک کنی و چشمت تمیز کنی، چقدر کیف میده؟ وقتی برگشتیم قرارگاه، من خیلی خسته بودم. تجهیزات درآوردیم و ضد عفونی شدیم و غسل کردیم و نماز مغرب و عشا خوندیم و رفتیم پیش بچه ها. پرسیدم: حاج محسن و بچه هاش امشب راهی میشن یا فردا؟ گفتن: فردا صبح بعد از نماز صبح. از خدا خواسته، سه چهار تا لقمه لوبیا چیتی خوردم و مثل جنازه ها افتادم. چون هم اجسام بی جان آن بندگان خدا سنگین بود و اون روز به من فشار اومده بود و هم نیاز به سکوت و خلوت داشتم و باید یه کم با خودم میبودم. از اون شب دیگه براتون نگم که تا صبح خواب بابای خدا بیامرزم دیدم و چقدر باهاش حرف زدم و چه چیزایی بهم گفت. چون در کل این دو سالی که پدرم مرحوم شده، این شاید اولین بار هست که خواب مفصلی دیدم و تونستم بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم و جوابم بده. تقریبا نیم ساعت قبل از اذان صبح، مناجات «مولای یا مولای» حضرت امیر در مسجد کوفه گذاشتن و کم کم همه از خواب بیدار شدن و اهل نافله به خواندن نافله مشغول شدند. نماز صبح خوندیم. رفتم پیش حاج محسن و بهش گفتم اگه اجازه میدید امروز با تیم شما باشم. گفت: اشکال نداره فقط ما الان میخوایم بریما. اگه آماده نیستی فورا برو آماده شو. گفتم: آمادم. اما چرا الان؟ گفت: یه عده دیگه هم هستن که اونا هم به نظرم خودمون بشوریمشون بهتر باشه. اون لحظه نفهمیدم چی میگه و منظورش چیه؟ فقط گفتم چشم و رفتم دوتا لقمه نون پنیر گذاشتم تو دهنم و بعدش رفتم اتاق تجهیز بچه ها و آمادم کردند. اصلا فکرشم نمیکردم اون روز چه چیزا در انتظارم هست و قراره با چه چیزایی روبرو بشم. بسم الله گفتیم و آیت الکرسی جمعی خوندیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم به غسالخونه مد نظر، دیدیم هنوز درش باز نشده. رفتن کلید آوردن و کارای اولیه و نامه و ... تا اینکه در باز شد. حالا حاج محسن و هفت هشت نفر دیگه مثل خودش و من یه طرف! حدود هشت نه تا میت کرونایی هم یه طرف! حاج محسن به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: آماده ای؟ اون گفت: بله حاجی. شروع کنم؟ حاج محسن هم اشاره کرد و گفت: بسم الله! دیدم اون رفت یه گوشه غسالخونه ایستاد و یه گلویی صاف کرد و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم ... زیارت میکنیم حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام از راهی دور اما با قلبی نزدیک ... از طرف خود ... پدر ... مادر ... ذوی الحقوق ... علما ... صلحا ... شهدا ... و از طرف این بندگان خدا که اجسام بی جانشون در اینجا هست و ان شاءالله امروز آنها را غسل و کفن خواهیم کرد و بدرقه خانه آخرت خواهند شد قربتا الی الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله ... السلام علیک یا بن رسول الله ... شروع کرد ... چه صدای محزون و محجوبی ... چه صوت و لحن مناسبی ... مداح نبودا ... اما از اونا بود که فقط کافیه خیلی معمولی بگن السلام علیک یا اباعبدالله تا دلت بره سمت کربلا. حالا چه برسه بخواد یه کم سوز هم به صداش بده ... اون همینجوری که میخوند حاج محسن اشاره کرد و بقیه مشغول سرد و گرم کردن آب و درست کردن آب شامپو و بعدش هم آب سدر و کافور و ... شدند. شمردیم فقط نه نفرشون مال کرونایی ها بودند. حاجی گفت عجله ای کار نمیکنیم اما لطفا دقت کنین که بندگان خدا خیلی معطل نشن اینجا. شاید روحشون اینجا باشه و خیلی خوششون نیاد که معطل دست من و شما باشند. «یا اَبا عَبْدِ اللّهِ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ، وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلى جَمیعِ اَهْلِ الْاِسْلامِ...» روش حاج محسن این بود که کارای شست و شو را فقط خودش تنها انجام نمیداد. برای هر جنازه، سه نفر معین میکرد که همه کاراشو انجام بدن. اما اونا موظف بودند همه مراحل و کارای حاج محسن رو انجام بدن و از بس با خودش در اینجور مواقع بودند دیگه واسه خودشون یه پا حاج محسن شده بودند.
میدیدم که همه مستحبات و مکروهات موقع شستن راهم رعایت میکردند. رو به قبله میذاشتنش ... پیراهنش رو با احترام و از سمت پاها میچیدن و ازش جدا میکردند. البته اگه پیراهن و شلوار داشت ... حواسشون بود که به هیچ وجه عورت میت پیدا نشه و پارچه از روی عورتش برداشته نشه ... و یا مثلا قشنگ وقت میذاشتن و نجاسات بدن میت را میشستن و تمیزش میکردند. اگر مانع و یا وسیله ای از بیمارستان همچنان بهش وصل بود جدا میکردند و راحتش میکردند. اگر وارثینش براش سدر و کافور و شامپوی جدا آورده بودند فقط از همونا استفاده میکردند و... «فَاَسْاَلُ اللّهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَ اَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه...» حواسشون بود که چشمای میت همچنان باز مونده، ببندند و اگه نمیشد رو هم گذاشت و خشک شده بود، آب مستقیما روی چشمش و دهن و گوشش نریزن. ببخشید ... شرمندم ... اما حواسشون بود که اگر چهره برگشته و یا صورت خوشی نداره، مراعاتش کنن و تا جایی که میشه گردن و صورت و دست و پاهاشو کج و کوله نذارن. حاج محسن رو به اون کسی که عاشورا میخوند کرد و گفت: حاجی تند نخون ... با دل استراحت بخون ... «وَ اَسْاَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللّهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى (ثارِکُمْ) مَعَ اِمامٍ هُدًى (مَهْدىٍّ) ظاهِرٍ ناطِقٍ بِـالْحَقِّ مِنْکُمْ ...» بعد از اینکه تمیزش کردند، غسل با آب خالص ... اول سر و صورتش میشتن ... بعدش طرف راست ... بعدش طرف چپ ... بعدش با آب سدر یه بار کامل میشستن و بعدش هم با آب و کافور که بوی خوش بگیره و مثل دسته گل بفرستنش خونه آخرت! اینا معمولیش بود که انجام میشد. ولی دو سه تا جنازه بود که ... دیگه نخوام بگم چطوری بود ... نمیشد ... غسل دادن با آب و سدر و نمیدونم کافور و این چیزا اصلا نمیشد انجام داد. به خاطر همین تصمیم گرفتند اونا را تیمم بدن. «اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِکَ ...» حاجی هر کدومشون رو سه بار تیمم داد. نمیدونم اونا تو چه شرایطی بودند که وضعشون این شده بود. ولی دیگه روزگاره. نه خبر میده و نه وفا سرش میشه. پیش میاد. خیلی پرس و جو و کنجکاوی هم فایده نداره. حاج محسن همشونو تیمم داد و کارای مستحب و واجبش انجام داد. سفارش کرده بودیم که پلاستیک و کاور نو و تمیز و غیر بیمارستانی بیارن که اونا رو اونجا بذاریم. داشتیم دونه دونه اونا رو اونجا میذاشتیم که حاجی گفت: «همه مشغول کفن کردن نشین. برین سراغ بقیه. تا بقیه رو برای شستن اماده میکنین، ما سه چهار نفر کفن میکنیم. بچه ها گفتن: «حاجی سه چهار تا دیگه هست که کرونایی نیستنا. تکلیف چیه؟» حاجی رو کرد به من و گفت: «برو به مسئولشون بگو بیاد!» رفتن دنبال مسئولش و اومد. حاجی بهش گفت: «اونا هم بیارین بشوریم.» اون مسئول گفت: «اونا کرونایی نیستن. اون سه تا خیلی مهم نیست. مهم همین هشت نه تا بود که زحمتش کشیدید.» حاج محسن گفت: «ینی چی مهم نیستن؟ ینی از بچه های خودتون میان و اونا رو میشورن؟» گفت: «نه ... ولشون کن ... نمیدونم ...»
حاجی گفت: «اگه منع قانونی و این چیزا نداره تا هستیم بذار بشوریم.» مرده گفت: «نمیدونم. هر کاری دوس دارین بکنین اما مسئولیتش با خودتون. ینی به من نگفتین و خودتون خود سر شستینا» حاجی یه فکری کرد و رو به ما کرد و گفت: «نظر شماها چیه؟» اونا چیزی نگفتن اما منِ جناب نخودِ هر آش فورا گفتم: «بسم الله ... دیگه تا اینجا اومدیم اونا رو هم بشوریم ... مسلمونن بنده خداها!» مرده یهو یه نیش خندی زد و گفت: «حالا مسئله همینه ... اتفاقا اون دوتای سمت چپی مسلمون نیستن!» برگشتم و بهش گفتم: «اهل کتابن؟» گفت: «آره» و رفت. با بچه ها تصمیم گرفتیم کارایی که میشه برای اونا کرد انجام بدیم. مثلا غسل ندارن اما میشه اونا را نظافت داد. خیلی با احترام آوردمیشون بیرون و کاور و پلاستیکشون باز کردیم و شروع کردیم همینجور که داشت عاشورا تموم میشد، اونا رو هم با آب ولرم و شامپو تمیز کردیم و ازاله نجاست کردیم و خیلی تر و تمیز گذاشتیمشون توی کاور مخصوصی که خانوادشون آورده بودند. کسی چه میدونه؟ شاید همینا اهل مجلس امام حسین بودند که موقع غسل و کفنشون، خدا تو دل هفت هشت تا آخوند بندازه که اونا رو بشورن و فرازهای پایانی زیارت عاشورا رو هم براشون بخونن. کسی چه میدونه؟ خدا عالمه و ارحم الراحمین! حالا ایناهمش به کنار ... ما موندیم و یه نفر دیگه! اون مسئولی که اومد و باهامون حرف زد، درباره اون نفر آخری چیزی به ما نگفت. به خاطر همین مشکوک میزد. تصمیم گرفتیم بیاریمش ببینیم اون بنده خدا با خودش چند چنده؟ یه کم سنگین تر از بقیه بود. ولی چیزی که توجهمون جلب کرد این بود که معلوم بود بدنش سردِ سردخونه ای نشده و هر چی هست، تازه مرده. خشک نشده بود. مفاصلش هنوز یه کم نرم بود. با بسم الله حاج محسن، کاورش باز کردیم. یه حال خاصی شدیم. جوون بود. اما ... از شما چه پنهون هم انگ خیسی و نجاست رو شلوراش مونده بود و هم صورتش سیاه سیاه شده بود و زبونش لای دندوناش ... بگذریم ... هممون موندیم چیکار کنیم؟ معلوم بود اما بعدش هم بهمون گفتن که بنده خدا که اون لحظه خوابوندیمش رو سنگ غسالخونه، اعدامی هست و چند ساعتی هست که اعدام شده. نگاهمون رفت به سمت حاج محسن. حاجی گفت: «اشکال نداره... اونم داداش خودمون ... بسم الله ... میشوریمش... کامل و خاص و با دل شکسته هم میشوریمش...» رو کرد به همونی که عاشورا خونده بود و گفت: «برو ... یه عاشورای دیگه اختصاصی داداشمون برو ... برو که روزی ما و این بنده خدا همینه ... خاص بخون ... دو خط هم روضه حرّ بخون ... بسم الله ...» اصلا یه وضعی شد غسالخونه ... تا اون لحظه عقده هیچکدوممون باز نشده بود. نه حاج محسن ... نه من ... نه بقیه بجه ها ... ولی خدا بگم چیکارش کنه اون پسره ... نمیدونم چرا وسط سیاهی چهرش، یه چیز خاصی داشت که انگار داشت التماسمون میکرد ... اصلا چیکار کرد اون رفیق روضه خونمون ... دشتی زد به صحرای کربلا و چشماشو بست و آروم آروم تو سر خودش میزد و روضه حرّ میخوند ... حاج محسن وسط گریه هاش گفت: «عجله نکنین ... وقت صرفش کنین ... پسر عجیبیه ...» همینجور که میشستنش، باهاش حرف هم میزد: چیکار کردی پسر؟😔 چطوری طناب انداختن دور گردنت که اینجوری گردنت شکسته ...😱😭 مگه خدا ستار العیوب نیست؟😭 چرا صداش نکردی و یا ستّار نگفتی؟😭 خدا آبرو ریز بنده هاش نیست ... چرا پس اینجوری شد؟😭 گناهت چی بوده پسر؟ مادر و پدر داری؟ اگه داری، الان تو دل اونا چه خبره؟😭😭 حالا اینا به کنار ... چیکار کردی که روزیت این شده که بالا جنازت عاشورا بخونن؟😭😭😭 سینه زن بودی؟ گریه کن بودی؟ خب میگفتی به خودش که آبروت حفظ کنه ...😭 گفتی و نکرد؟ توبه کردی و قبول نشد؟ ادامه دارد...
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط یه استان فارسی میتونه از عمق وجودش از این کلیپ لذت ببره و بخنده😂🤣 #دلنوشته_های_یک_طلبه
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من و شما به عنوان پدر ‌و مادر، چطور میتونیم فرزندانمون را بیشتر با امام مهدی علیه السلام دوست و آشنا کنیم؟🌺☺️ #چهار_راهکار_آسان #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای نگرفتن روزه، دنبال کشف بیماری نوظهور در خودمون نباشیم☺️ فقط سالی یه ماه هستا پشیمون نشیم #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
مادرم بعد از نماز صبح زنگ زده بود اما متوجه نشده بودم. خودم پیش از ظهر باهاش تماس گرفتم. از رادیو خبر زلزله شنیده بود و نگران شده بود. وقتی براش گفتم و مثلا جوری هم آب و تابش دادم که بیشتر دلش به حال پسر تنهاش بسوزه، با همون حالت مادرانه، یه بیت خوند که دیگه نگم چه بر سرم آورد با همون بیت: بی قضا و حکم آن سلطان بخت هیچ برگی در نیفتد از درخت
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
علیکم السلام وقتی دیدید به اثری حمله کردند که هنوز بیرون نیومده و یا بیرون اومده و هنوز جا نیفتاده، بدونین لااقل از پنج حال خارج نیست: ۱. یا دارن با عوامل فیلم تسویه حساب میکنند ۲. یا گروه رقیب هستند و قراره نذارن کار دیده بشه ۳. یا حرفی برای گفتن نداشتن و حالا که یکی پیدا شده و میخواد حرف بزنه، زورشون اومده ۴. یا از یه جایی پول گرفتن و قراره نذارن آب خوش از گلوی کسی پایین بره. ۵. یا کار خود عوامل هست و دارن تبلیغات معکوس میزنن که جو ایجاد بشه. آقا برادر حاج خانم خواهر شمایی که هنوز شروع نشده مخالفی بذار اول فیلم بیاد بیرون بعدش بزن الان چی در خطره که فقط تو فهمیدی و بقیه نفهمیدند؟ حالا بعد از بوقی یه سناریو دست گذاشته روی روح و جن بذار اگه خوب بود تشویقش کنیم اگه هم مشکل داشت نقدش کنیم چرا میگی کسی نبینه و بایکوتش کنیم؟! به خدا عقل و شعور هم خوب چیزیه!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آقای مهران مدیری! چشم گلم دیگه حتی یک ثانیه از دورهمی پخش نمیشه فقط لطفا تا امشب، میلیاردها تومانی که بابت این برنامه گرفتی، کارت به کارت کن به خزانه بیت المال. ببینم وجودشو داری یا فقط بلدی ادای جنتلمن ها را دربیاری همین
🔺و یا دیدیم که تیم های بزرگ، همیشه یک بازیکن معمولی و غیر حساس خود را در محوطه هجده قدم حریف رها میکرد. بازی و دوندگی ها و جایجایی سرعتی توپ و زد و خُرد و خطا و دعوا و عرق ریزانش برای ده نفر بود. اما آن یک نفر، گاهی فقط راه میرفت. نیم ساعت از بازی گذشته بود اما میدیدی که نه عرق کرده و نه حتی توپ به پایش خورده. بخاطر همین معمولا مدافعان و یا میانه های حریف، هیچ وقت او را جدی نمیگرفتند و فقط گاهی نیم نگاهی به او میکردند. اما یهو میدیدی که همان یک نفر، گل طلایی بازی را میزد. همان که فقط راه میرفت و کسی حواسش به او نبود. او کیست؟ او بازیکنی است که فقط یک ماموریت دارد. تنها ماموریتش این است که از خطا و خستگی حریف سواستفاده کند. وقتی همه به خود مشغولند، یک توپ سرگردان را در نقطه نزدیک به دروازه پیدا کند و با اندک اشاره ای آن را درچارچوب دروازه جا دهد. به آن بازیکن(بخوانید؛ روح سرگردان)، عضو نفوذی میگویند. ایام پسافتنه ، ایام طلایی نفوذی هاست. آنهایی که آرامند. دلسوز به نظر میرسند. کت و شلوار یا مقنعه و چادرشان و یا حتی عبا و عمامه شان خط و خش برنداشته. همیشه یک طرح و لایحه ای در آستین دارند که وقتی تصمیم سازان خسته اند و باید چاره عاجلی بیندیشند، یهو پیدایشان میشود و لب باز میکنند و مثلا بگویند: تجدید نظر در فلان قانون! حذف فلان ساختار! ایجاد فلان موج جابجایی های اتوبوبسی! فلان لایحه لازم الاجرا در خصوص فلان مسئله حیاتی! و ... من همیشه از این افراد دوست نمایِ شارلاتان و موقعیت شناس و سواستفاده کن ترسیده ام. امروز فایلی به دستم رسید که یک فرد مجهول الهویه به دوستانش میگفت که فقط تا امشب فرصت دارید که هر طرحی دارید بنویسید و برایم بفرستید تا فرداشب جمع و جور کنم و شنبه در جلسه مهمی که با فلان اعضای موثر شورای عالی انقلاب فرهنگی دارم مطرح کنم! همین قدر شخمی و تخیلی و یکهویی و ... حتی تاکید میکرد که استدلال و دلیل لازم نیست و فقط بنویسید و به من برسانید!! بترسید مردم. از جماعت نفوذی در پسافتنه ها باید ترسید. همیشه مسیرهای درست توسط کسانی کج و به خطا رفته که در شرایط بحرانی، از گیج بودن و خاک و خولی بودن ما سواستفاده کرده و خواسته اند که خدمتی کنند و نجاتمان بدهند. اما ای دل غافل که از هر مار و عقربی افعی ترند. @Mohamadrezahadadpour