eitaa logo
🕋💫ظهور نزدیک است💫🕋
4.6هزار دنبال‌کننده
84.6هزار عکس
96.7هزار ویدیو
501 فایل
🔥فتنه‌رابایدباروشنگری خاموشكرد. 💎 هرجاروشنگری بود،فتنه‌انگیزدستش كوتاه میشود ❤باخامنه ای کسی نگرددگمراه اودرشب فتنه میدرخشدچونماه m @mahdyyonfatematazzahra https://eitaa.com/mahdyyon313 تلگرام @MAHDYOON313 @mahdyyon https://t.me/mahdyyon313
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️خاطرات کاملا قسمت هفدهم بر خلاف تصور بعضیا تعداد کسانی که برای غسل دادن و کفن کردن اموات کرونایی داوطلب شده بودند کم نبود. اتفاقا قشنگیش اینجا بود که مکرر تماس میگرفتن و از طلبه و غیر طلبه، مرد و زن، پیر و جوون خواهش میکردن که نوبتشون جلو بندازن و بتونن خدمت کنند. حتی یه نفر زنگ زده بود به یکی از رفقا و گفته بود که من کارمندم و خونمون هم فلان شهرک هست و ملبس به لباس روحانیت هم هستم. اگه امواتی بودند که خیلی وضعشون بد هست و کسی طالب نیست بره کاراش رو بکنه، حاضرم بعد از ساعت 4 بعد از ظهر بیام و حتی به خرج خودم کاراشو بکنم. خب منم اسمم نوشتم. هر چند قبول نکردن و گفتن دیگه نوبت تو نمیشه که به عنوان عضو اصلی بری و باید بقیه هم بتونن در این خدمت شریک بشن. اما در حال و هوا و جریان بچه ها بودم. بچه ها دو تا تیم شده بودند که سر گروه دو تاش با هم فرق داشت. یکی از سرگروه ها اسمش عماد بود. حدودا 35 ساله و اهل فضل و علم و خیلی هم متخلق و اهل نماز شب و خلوت و این چیزا. اما جد اندر جد ورزشکار و اهل زور خونه و باباش هم قصاب بوده. این بنده خدا سر تیم گروه الف بود. ینی پنج نفر پنج نفر برمیداشت و با خودش میرفتن و با خودش هم برمیگشتن. وقتی اونا برمیگشتن، نوبت تیم بعدی میشد و ... این آقا عماد ما که بچه خشک مقدسی هم نیست، ماشالله قد بلند و هیکلی و صورت درشت و ابروهای پر و محاسن پرپشتی هم داره و یه نشونه هم از دوران جاهلیتش روی صورتشه. البته اینا که گفتم مودبانه اش بود. به خاطر اینکه پی ببرید دقیقا چطوریه، فقط بذارین اینو بگم که وقتی از بچه های تیم الف میپرسیدم که: «فلانی! داری جای مهمی میریا. نمیترسی؟» جواب میدادند: «بالاخره عماد باهامونه. دیگه از عماد که ترسناک تر نیستند. اگه قرار باشه کسی از کسی بترسه، اون بنده خدایی باید بترسه که تسلیم، خوابیده روی سنگ مرده شور خونه و قراره عماد بره بالا سرش!» فکر کنم جا افتاد دقیقا! حالا بریم گروه ب. سرتیم گروه ب یکی از رفقا بود به اسم محسن. این آقا محسن، کوچیک موچیک و جمع و جور اما چُست و چابک. اینقدر ماشالله مثل فلفل و فرفره، تند و تیز کاراشو میکرد که همه کم میاوردن. خیلی بچه اهل تحقیق و دقتی هم هست و تا قبل از اینکه مشغول کار مدیریت یکی از حوزه ها بشه، نشست و با دخترش کل قرآن رو طی سه سال حفظ کردند. وقتایی که مثلا اموات زیاد میشد و میخواستن مثلا فلان سردخونه رو تا ظهر تموم کنن و بشورن و کفن کنن و شکلات پیچ تحویل بدن، کنترات میسپردن به آقا محسن و تیم همراه. تیم همراهش کیا بودن؟ ده دوازده نفر از خودش تیز و بزتر! همشون هم در یک سایز و اندازه. ینی مثلا کسی حق نداشت قدش از خود آقا محسن یک متر و نیمی بلند تر باشه. از یکی از بچه های تیمش همون سوالی که از بچه های تیم عماد پرسیده بودم، پرسیدم و گفتم: «نمیترسی؟ جای مهمی داری میریا!» جواب داد: «با آشیخ محسن اصلا فرصت نمیشه بترسی! اینقدر زود و با کیفیت کارا پیش میره و همه درگیر برخورد و اذکار و قرآنش برای اموات هستند که دیگه وقت نمیکنی به ترس فکر کنی!» از دو تا گروه خوشم اومد. ازشون خواهش کردم که منو با خودشون حداقل به عنوان کمکی و کسی که آب میریزه روی دستشون ببرند. اول قرار شد با تیم آقا عماد و اینا برم. خدا شاهده اگه بخوام کلمه ای غلو بکنم. وقتی لباس مخصوص و ماسک مخصوص زدیم و زیر قرآن رد شدیم، صدای مهیبی باعث شد از سر جام کنده بشم!! آقا عماد بود که با صدای رعد و برقیش فریاد زد: «گروهان! با توکل بر خدا! با توسل به حیدر کرار! به امید نابودی استکبار جهانی و منافقین، پشت سر من ... به پیش!»
⛔️ خاطرات کاملا قسمت هجدهم اون روز با حاج عماد خیلی خوش گذشت. اینی که میگم «خوش» گذشت، خوش گذشتا. اصلا یه خوشی میگم و شما هم یه خوش میشنوین. خیلی معدود مواردی پیش میاد و شایدم اصلا برای کسی پیش نیاد که تو زندگیش یه روز کنار یه تعداد جسم بی جان و حتی بعضیاش یه کم چیز ... چیز دیگه ... چی میگن بهش ... ناجور ... جسم بی جان ناجور قرار بگیره با یه حاج عماد! اون وقته که بهتون میگم لذت معنوی و اشک داغ داغ که از چشمت میریزه روی صورتت و نمیتونی به خاطر ماسک و اینا اشکتو پاک کنی و چشمت تمیز کنی، چقدر کیف میده؟ وقتی برگشتیم قرارگاه، من خیلی خسته بودم. تجهیزات درآوردیم و ضد عفونی شدیم و غسل کردیم و نماز مغرب و عشا خوندیم و رفتیم پیش بچه ها. پرسیدم: حاج محسن و بچه هاش امشب راهی میشن یا فردا؟ گفتن: فردا صبح بعد از نماز صبح. از خدا خواسته، سه چهار تا لقمه لوبیا چیتی خوردم و مثل جنازه ها افتادم. چون هم اجسام بی جان آن بندگان خدا سنگین بود و اون روز به من فشار اومده بود و هم نیاز به سکوت و خلوت داشتم و باید یه کم با خودم میبودم. از اون شب دیگه براتون نگم که تا صبح خواب بابای خدا بیامرزم دیدم و چقدر باهاش حرف زدم و چه چیزایی بهم گفت. چون در کل این دو سالی که پدرم مرحوم شده، این شاید اولین بار هست که خواب مفصلی دیدم و تونستم بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم و جوابم بده. تقریبا نیم ساعت قبل از اذان صبح، مناجات «مولای یا مولای» حضرت امیر در مسجد کوفه گذاشتن و کم کم همه از خواب بیدار شدن و اهل نافله به خواندن نافله مشغول شدند. نماز صبح خوندیم. رفتم پیش حاج محسن و بهش گفتم اگه اجازه میدید امروز با تیم شما باشم. گفت: اشکال نداره فقط ما الان میخوایم بریما. اگه آماده نیستی فورا برو آماده شو. گفتم: آمادم. اما چرا الان؟ گفت: یه عده دیگه هم هستن که اونا هم به نظرم خودمون بشوریمشون بهتر باشه. اون لحظه نفهمیدم چی میگه و منظورش چیه؟ فقط گفتم چشم و رفتم دوتا لقمه نون پنیر گذاشتم تو دهنم و بعدش رفتم اتاق تجهیز بچه ها و آمادم کردند. اصلا فکرشم نمیکردم اون روز چه چیزا در انتظارم هست و قراره با چه چیزایی روبرو بشم. بسم الله گفتیم و آیت الکرسی جمعی خوندیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم به غسالخونه مد نظر، دیدیم هنوز درش باز نشده. رفتن کلید آوردن و کارای اولیه و نامه و ... تا اینکه در باز شد. حالا حاج محسن و هفت هشت نفر دیگه مثل خودش و من یه طرف! حدود هشت نه تا میت کرونایی هم یه طرف! حاج محسن به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: آماده ای؟ اون گفت: بله حاجی. شروع کنم؟ حاج محسن هم اشاره کرد و گفت: بسم الله! دیدم اون رفت یه گوشه غسالخونه ایستاد و یه گلویی صاف کرد و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم ... زیارت میکنیم حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام از راهی دور اما با قلبی نزدیک ... از طرف خود ... پدر ... مادر ... ذوی الحقوق ... علما ... صلحا ... شهدا ... و از طرف این بندگان خدا که اجسام بی جانشون در اینجا هست و ان شاءالله امروز آنها را غسل و کفن خواهیم کرد و بدرقه خانه آخرت خواهند شد قربتا الی الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله ... السلام علیک یا بن رسول الله ... شروع کرد ... چه صدای محزون و محجوبی ... چه صوت و لحن مناسبی ... مداح نبودا ... اما از اونا بود که فقط کافیه خیلی معمولی بگن السلام علیک یا اباعبدالله تا دلت بره سمت کربلا. حالا چه برسه بخواد یه کم سوز هم به صداش بده ... اون همینجوری که میخوند حاج محسن اشاره کرد و بقیه مشغول سرد و گرم کردن آب و درست کردن آب شامپو و بعدش هم آب سدر و کافور و ... شدند. شمردیم فقط نه نفرشون مال کرونایی ها بودند. حاجی گفت عجله ای کار نمیکنیم اما لطفا دقت کنین که بندگان خدا خیلی معطل نشن اینجا. شاید روحشون اینجا باشه و خیلی خوششون نیاد که معطل دست من و شما باشند. «یا اَبا عَبْدِ اللّهِ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ، وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلى جَمیعِ اَهْلِ الْاِسْلامِ...» روش حاج محسن این بود که کارای شست و شو را فقط خودش تنها انجام نمیداد. برای هر جنازه، سه نفر معین میکرد که همه کاراشو انجام بدن. اما اونا موظف بودند همه مراحل و کارای حاج محسن رو انجام بدن و از بس با خودش در اینجور مواقع بودند دیگه واسه خودشون یه پا حاج محسن شده بودند.