#رهایی_از_رابطه_حرام۱۸
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✅ یکی از نکاتی که در مورد توبه خوبه دقت بشه اینه که هر گناهی که انجام دادید سعی کنید "خیلی زود توبه کنید".
👌🏻 در واقع هیییییییچ گناهی رو بدون توبه نذارید.
اصلا نذار که حتی یه دونه گناه هم بدون توبه هر چند کوتاه از دستت در بره.
مثلا خدای نکرده شیطون گولتون میزنه و یه نیشی به همسرتون میزنید! یا هر گناه دیگه ای که هست. دو دقیقه نشده حتما توی دلت بگو خدایا غلط کردم...😢
گناه چیزیه که مثل چرک و سیاهی دور دیگ غذا هست. اگه همون موقع که سیاه شد شسته بشه هم راحته و هم همیشه تمیز میمونه
حتی اگه وسط ارتباط با نامحرم هستی پیامکی دادی یا تلفنی حرف زدی و ... حتما توبه کن.
این توبه کم کم روح آدم رو قوی میکنه و قدرتش در ترک گناه بیشتر خواهد شد...
ولی اگه یه مدت بگذره و هی بهش اضافه بشه سفت میشه و کار خیلی سخت میشه..
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم
🍃سلام
🌹 پنجشنبه تون بینظیر
🍃روزی که شروع آن
🌹با یاد خدا باشد
🍃بی شک بهترین
🌹روزخواهد بود
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
منتظر نباش کسی بیاد بهت انرژی مثبت بده
خودت شروع کننده باش!🔮💓
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#پرسش
❓چگونه سوپرگروه را خاموش کنم یا فعالیتهای کاربران را مدیریت نمایم⁉️
🔹 وارد #سوپرگروه شوید و روی عنوان آن در بالای صفحه کلیک کنید
🔸 بر روی علامت ⚙️ در بالای صفحه بزنید و منوی «اختیارات» را باز کنید
🔹 در این بخش میتوانید طبق تصویر، انواع فعالیت اعضا را محدود کرده و در صورت تمایل با استفاده از گزینهی آخر، زمان پایان محدودیت را هم تعیین کنید
🔸 غیرفعال کردن ارسال پیام، به منزله #خاموش_کردن_گروه است
‼️ملاحظات:
🔸 سازنده و مدیرانی که دسترسی تغییر اطلاعات گروه برای آنها فعال باشد، به #مدیریت_گروه (منوی اختیارات) دسترسی دارند
🔹 این محدودیتها شامل #مدیر_گروه ها نمیشود.
#آموزش
🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_پنجم
علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين مي رود كه خوشة انگوري را داخل آب فروكرده و بازي مي كرد
كنار امين مي نشيند، دست بر سرش كشيده و بلند مي گويد:
- ليلا خانم ! دوره زمونه خرابه ...
راستش من وجدانم قبول نمي كنه يك زن جوون و بچه اش رو تو اين خونه بي سرپرست و تنها بگذارم ...
صلاح نيست تنهازندگي كنيد... منم شايد نتونم هر روز به شما سر بزنم
مكثي كرده و در ادامة سخن مي گويد:
«با خودم فكر كردم خونة پدري روبفروشم و شما رو بيارم طبقة بالاي خونة خودم
نزديكم باشين ، خيالم راحت تره
اون وقت ديگه فلك هم نمي تونه ... نيگاه چپ به شما بكنه ...
اين علي مثل كوه پشتت وايستاده »
سپس بلند مي شود و به طرف ليلا مي رود كه رويش را به جانب ديوار كرده
ولبة چادر را روي دهانش گرفته ، به ملايمت مي گويد:
- ليلا خانم ! چارة كار فقط همينه ... به خاطر خودت مي گم
به خاطر امين ،بخاطر حرف مردم
علي چون كسي كه كاري را به سرانجام رسانده باشد
نفسي به راحتي مي كشد و قصد رفتن مي كند
دست بر دستگيرة در مي گذارد
دوباره رو به جانب ليلا كرده و با قاطعيتي كه در لحن كلامش موج مي زند، مي گويد:
- خونه رو مي سپرم بنگاه تا مشتري بياره ...
شما هم كم كم وسايلتونو جمع وجور كنين
علي بيرون مي رود. ليلا قرار از دست مي دهد
به سوي حوض قدم مي كشد
دست بر لبة حوض گذاشته و به تصوير خود درون آب نگاه مي كند:
«ليلا! مي بيني چه حرفايي مي زنن روحت هم خبر نداره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_ششم
پس بگو چرا زن ها تو مسجد، يك جورديگه نگات مي كردن
يك جوري كه انگار گناه كبيره اي انجام دادي ... ل
يلا! ليلا!كاش تو هم با حسين مي رفتي ... كاش !
ولي ... ولي دلم براي امين مي سوزه ... براي پسر نازنينم »
قطرات اشك بر سطح آب مي چكند
تصوير ليلا در هاله اي از دايره هاگم مي شود
***
ليلا مقابل آينه ايستاده و موهاي بلندش را شانه مي كند
امين شانه را به زوراز مادر مي گيرد
دست مادر را پايين كشيده تا شانه بر موهاي مادر بزند
ليلامي نشيند امين شانه بر موي مادر مي زند
و گاه دسته مويي ميان مشت كوچكش گرفته ، محكم مي كشد:
- موهاي مامان رو مي كشي ! وُروجك !
در حياط به شدت كوبيده مي شود
دلش يكهو فرو مي ريزد. نگاه نگرانش به پنجره دوخته مي شود:
- خداي من ! اين ديگه كيه ... صبح اول وقت !
ليلا به سرعت چادر بر سر انداخته به طرف حياط مي رود
در را باز مي كند.زهره را مي بيند
قبل از آن كه لب از لب باز كند، زهره او را با خشم كنار مي زند
ليلا از هُل دادن او، به ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش مي افتد
و موهاي بلندش به روي شانه و بازوانش پريشان مي شود
زهره سر تا پاي او را وراندازمي كند.
موهاي بلند پركلاغي كه با هر تكان سر از اين سو به آن سو موج مي خورد
مردمك سياهي كه زير چتر انبوه مژه ها مي درخشد
و نور خورشيدسايه مژه هاي بلند برگشته اش را روي گونه ها انداخته
لرزش خفيفي بر لبان نيمه باز ليلا نقش مي بندد
زهره به طرف ليلا مي رود، نگاه غيظ آلودش با نگاه متحيّر ليلا گره مي خورد
از لحن گفتارش نفرت مي بارد:
ـ بالاخره كار خود تو كردي ؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
دو تا خالی بند با هم صحبت می کنن
اولی میگه ما یه سگ داریم وقتی می خواد بیاد خونه زنگ می زنه
دومی میگه مگه سگ شما کلید نداره؟😁😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#ایام_و_اوقات_فصول_و_ماهها_و_زمین_و_آسمان_در_قرآن
📌 در کدام سوره ها به روز و شب سوگند خورده شده است ؟
در سورههای دلیل و روزها به روشنایی روز و فراگیری شب سوگند خورده شده است .
📌 در کدام سوره ها به آسمان و ستاره های درخشان سوگند خورده شده است ؟
در سوره طارق
📌 در کدام سوره ها به خورشید و ماه (پشت سر هم) بر روز و شب (پشت سر هم) و آسمان و زمین (پشت سر هم) سوگند خورده شده است ؟
در سوره شمس
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده تزیین کیک 🎂
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#معرفی_کتاب
کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی است تا بتواند علم کیمیا را از او بیاموزد. اما دست تقدیر او را درگیر ماجرایی می کند و در نهایت مس دلش تبدیل به کیمیا می شود.
او با دختری به نام نورا رو به رو می شود که شاگرد امام جعفر صادق (علیه السلام) است که در متن ماجرا، به دربار هارون می رسد و شاهد گفت وگوی چالشی نورا با دانشمندانی می شود که در نهایت زندگی او را دچار تغییر اساسی می کند.
کیمیاگر، نوشته رضا مصطفوی، داستانی است واقعی؛ بر مبنای زندگی و شخصیت بانو حسنیه که ابوالفتوح رازی آن را نقل کرده است.
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همهجای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرفهای نورا…
نورا خیره به آسمان، داشت ستارههای بیشمار را میکاوید.
– یکشب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستارههای آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستارهها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!"
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده که عاقل باشد، میفهمد این زبان وصل به سینهایست مطمئن و پر از دانش.
نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
– بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد!
✂️ برشی از کتاب (۲)
رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟"
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
قسمت پنجاه و پنجم🌸
وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشتهایش هم زخمی و تکهتکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب میبینی؟»
خندید و گفت: «آره، میبینمت!»
بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را از روی زمین برندار؟ چرا آن را برداشتی؟»
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را میدیدی، برمیداشتی. فکر میکردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یکدفعه ترکید.»
بعد ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و رودههایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.»
دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزیام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.»
رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچهها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شدهاند و هر دو را بردهاند بیمارستان.»
بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.»
نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی میکنم بیشتر سر بزنم، ولی...»
ستار درد میکشید. انگشتش درد میکرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد میکرد. ترکشهای سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکشها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکشها را چه کار کنیم؟»
گفت: «دیگر به ترکشها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.»
رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف میزدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه میکردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت: «بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانۀ پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دستهایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند چه شده. هقهق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای لاستیکیاش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آنها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند، رولهروله میگفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند.
به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم: «باوگه، چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم: «دلتان میخواهد پای بچههاتان اینطوری سیاه و کبود شود؟ از چه میترسید؟»
یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است،
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و ششم🌸
گفتم: « معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههامان روی مین میرود و تکهتکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.»
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم.
هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است.
وقتی برای پاکسازی مینها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با صفر خوشروان همراه شدند. صفر خوشروان که میآمد، با برادرهایم به تنگه میرفتند تا مینها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوهزین جمع میشدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات میفرستادند.
در اصل، مین ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیۀ نیروها به بچهها هشدار میدادند، فایده نداشت. بچهها وقتی چیز عجیبی میدیدند، برمیداشتند یا میرفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک میشدند. توی ده، مردم مرتب مین پیدا میکردند یا روی مین میرفتند. اکثر بچهها نمیتوانستند مینها را تشخیص بدهند.
جنگ بین ما و مینها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین میرفت، بیشتر و بیشتر دنبال مینها میگشتند. صفر خوشروان جلوی همۀ نیروها شروع میکرد به جستوجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همهاش مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین. آن روز را هیچ وقت از یاد نمیبرم. روزی که صفر خودش هم با مین شهید شد.
وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدیم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوههای آوهزین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدیم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مینها را خنثی کرده بود، با انفجار مین در دستهایش شهید شد. مردم همه گریه میکردند. رحیم برادرم هم گریه میکرد. رزمندهها دور جنازهاش جمع شدند. مردها از زنها بیشتر گریه کردند. جنازهاش را سریع از آنجا بردند. فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم چطور صفر خوشروان روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بوده از پشت تپۀ ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جادهای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضدتانک دارد و با بولدوزر مینها را در بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول در آوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی میرود. ناگهان یکی از بچههای خودی روی مین میرود. رانندۀ بولدوزر هم گفته دیگر ادامه نمیدهد. برادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سولهای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونیهای شن و چیلی، تا داخل سوله نروند.
صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه میدهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفتهاند برای ادامۀ کار. صفر خوشروان مینهایی را که پیدا میکرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مینها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده. گوشهای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود.
ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند.
برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش در آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلانغرب یا کاسهگران پیش علیاکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند. صفر خوشروان را در گیلانغرب خاک کردند.
یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفهها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند.
وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحبعزا رسیدم. دم در ایستادم.
27.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷کارتون سینمایی حضرت زهرا
🇮🇷قسمت اول
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
پنجشنبه که میشود🥀
یادکسانی که🥀
هرگز تکرار نمیشوند🥀
وهیچ حضوری
جبران نبودنشان رانمیکنند🥀
دردلمان بیدادمیکند🥀
باهدیه فاتحه وصلوات🥀
روحشان راشاد کنیم🥀
شبتون پر از اجابت دعا
جمعه تون زیبا ❤️🦋❤️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃بسمربّالمہدیموعود....🌱"
🌹🍃دست ادب بر روی سینه می گذاریم✋🏻
❤️السّلامُ عليكَ أَيُّهَا المُنْتَظَرُ المُجَابُ إِذَا دَعا
سلام بر تو اى كه مورد انتظار هستى و هنگامى كه دعا كنى پاسخ داده مى شوى.
می دانم که می آیی …💙✨
مدتی است که دیگر
تقـویم را ورق نمیزنم
حال عجیبی دارم…!!
همه چیز از نبودنت حکایت می کند!!
به جز دلـــــم
که مانند دانه ای در دل خاک…
در انتظار آمدن بهار است
می دانم که می آیی
خیلی زود ...🌱
❤️أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°• من مثه جمعه غروبم...
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_هفتم
تو و اون ...
بغض كلامش را در گلو خفه نگه مي دارد
از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب مي بارد
ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني پرسشگرانه مي گويد:
- از چي حرف مي زني ؟ از كي ؟...
زهره به ليلا اجازة ادامة صحبت نمي دهد
دست ليلا را با خشم و نفرت ازبازوان خود پايين افكنده
با صداي كه از خشم مي لرزد مي گويد:
ـ خودت رو به اون راه نزن ... زنيكة هفت خط !
باهزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...
آخه چه دشمني با من داري ؟ بي آبرو!
ليلا ديگر طاقت نمي آورد.
سخنان زهره بردلش بي رحمانه چنگ مي زند
بي اختيار سيلي محكمي به گوش او مي خواباند
زهره كه از ضربة سيلي چشمانش سياهي رفته ، خود را كنار كشيده
آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا مي كند:
- تو پاردُم سابيده ! نمك مي خوري و نمكدان مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده
پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_هشتم
ليلا ناباورانه از آنچه كه مي شنود
عقب عقب مي رود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن مي كند
بر ايوان خانه دوزانومي نشيند
چشم هايش پر از اشك مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همه اش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش راكوچك كرده است با همان غيظ و غضب مي گويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ...
دم از سرپرستي تو و امين مي زنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده ..
ولي از همون اولش خوب مي دونستم چه كاسه اي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه مي دهد، چشمانش بي حركت به نقطه اي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشم هايي كه پلك نمي زند سرازيراست
حتي به امين كه دور و بَرَش مي پلكَد و گريه مي كند
و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش مي كند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است . حال و روزش را نمي فهمد
صحبت هاي زهره را ديگر نمي شنود.در به شدت بسته مي شود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم مي دوزد
***
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او مي كشد
امين آرام آرام پلك بر هم مي نهد
«امين جان ! پسرعزيزم ! تو كِي مي خواي بزرگ بشي ؟
تا مرد خونه ام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم ! كاش بزرگ بودي و حرفامو مي فهميدي ...
كاش مي دونستي تو دل من چي مي گذره ... آخ امين ! امين !»
صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينه اش سنگيني مي كند.
ليلاوحشت زده از جاي مي پرد:
«حتماً علي يه ! عجب رويي داره ... پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه »
چهرة غضب آلود زهره مقابلش مجسم مي شود
كه حرارت خشم ، نم اشك رادر چشم هايش نگهداشته بود
و دوباره صداي كوبيدن در:«دست بردار هم نيست ...»
ليلا بعد از كمي تأمّل ، چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، با عجله به طرف درمي رود
زير لب غرولند مي كند:«بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋