4_5978588119480404954.mp3
12.25M
السلام علیک یا اباصالح المهدی🍃🍃🍃
دل دل نکن ای دل🌹🌹🌹
🎤حاج محمود کریمی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار:
⁉️ ما چه کاری میتونیم برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) انجام بدیم؟
⁉️ امروز بزرگترین کمک به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه کاری است؟
🎙کلیپ صوتی
#امام_زمان
#عید_بیعت
#آغاز_ولایت_امام_زمان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد
_چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...!
حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم
_قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کلافه بود و نگران...! توی گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش!
سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد
_بهتری خانومم؟
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم!
آروم من و از خودش جدا کرد
_ببین با چشم هات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟
بازم تکرار کردم
_خوبم!
پوفی کرد
_معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام!
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
_بچرخ صورتت رو آب بزنم!
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
_یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم
_از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه!
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
_بهتر شدی؟
با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم!
_می خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
_نه می خوام کنارت باشم!
لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم
_اگر اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب!
_میخواهم کمی بخوابم کاری نداری؟
_نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد.
عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد
_گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده!
یک تای ابروش و داد بالا
_خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم
_هیچی!
عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم!
_جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
_از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی!
سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
_چی شده محیا؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
در ادامه حرفم با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
آروم لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با قربان و صدقه امیرعلی به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس..
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️خمس کالایی که نسیه فروخته شده
🔷س ۵۶۸۲: اگر کالایی را که از درآمد بین سال تهیه کرده ام #نسیه بفروشم و موعد دریافت قیمت آن، بعد از سال خمسی باشد، حکم #خمس_درآمد آن چیست؟
✅ج: قیمت نقدی کالا در زمان معامله جزء درآمد سال معامله و سود فروش نسیه جزء درآمد سال دریافت می باشد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
حیف نون ﺷﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ تلویزیون ﻣﯿﺪﯾﺪﻩ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ
ﺯﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﭽﯽ عزیزم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹 عید باعیدی قشنگ تر میشه مگه نه؟ 🌹
اگه موافقی توبه امام زمان عج الله چی عیدی میدی؟
ببین برای ظهورش تو خودت چی کمه ؟.
همون رو با عشق عیدی بده.
حالا ترک یه عادت بد یا اضافه کردن یه کار مداوم وخوب🌸🌸🌸
برای عاشقای امام زمان عج الله چه عیدی میدی؟
همین که با یه لبخند زیبا وبه سلام گرم هم این روز عید رو تبریک بگی هم عشق و محبت امام وآقات روپراکنده کنی.
چه عیدی بهتر از این؟!
حالا از آقا چه عیدی میخوای؟؟؟؟ 🤔
😃 همینکه درهر شرایطی یار و یاور آقا بشی خدایی نکرده مانع ظهورش نباشی
😔😔😔
ان شاءالله که نیستی البته اگه مراقب نباشی ممکنه بشی.
راستی بازم عیدت مبارک 💐💐💐💐💐
همینکه این پیام روخونی بدون امام زمان عج الله دوست داره وعاشقانه دنبال تو.
یاعلی💖💖💖💖💖💖
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتاد_وسه
از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچهها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب ميكرد، گفت:
- مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير ميشه ها.
من- اقور بخير! كجا؟
فاطمه- با بچهها ميريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟😊
من- اوهوم! چرا تازه يادم اومد.
رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم.
- ولي من ميخواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم.
فاطمه- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن.
مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد!
اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه.
من- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...😒
فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم.
حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود.
- خب بچهها مهم نيست! شماها برين، من ميمونم با مريم ميريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم ميآيم حرم وگرنه كه بر ميگرديم خونه ديگه. سميه ميدونه من توي حرم معمولا كجا ميرم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه.
بچهها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد.
من- ميبخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم.
فاطمه- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.😊
من- تا مخابرات چه قدر راهه!
فاطمه- اين قدري نيست! نگران نباش.
تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس ميكرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ ميزد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند.
من- آقا نوبت من نشد!
- عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان.
بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد.
- خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو!
به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم.
- الو مامان!😢
صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع ميشد، يك سطل آب يخ خالي ميكرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب ميخواند.😔 ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر ميكند. تمرين ميكند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه!
گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد.
- ممكنه يه ربعي طول بكشه ها.
من- مهم نيست صبر ميكنم!
رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه ميكرد. سرش را بلند كرد.
فاطمه- چه طور شده؟
من- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. ميخواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا ميآم حرم.😒
دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا.
- نه صبرمي كنم با هم ميريم.😊
خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد.
💭مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر ميكنم اصلا از شكستن ظرفها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آنها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آنها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم.
چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام ميشد. »
دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم.
آن را به در كوبيدم. تق تق!....
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتاد_وچهار
هيچ جوابي نيامد....
دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم:
- مادر! مادر! منم.
جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا ميخواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ ميشود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم.
- مادر! مادر! بس كن ديگه!
- برو دست از سرم بردار!
صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه!
- چرا ميخواي بري؟
سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒
- براي چي بمونم؟
ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر ميآمد. شايد هم به خاطر گريه بود.
- به خاطر من، بابا وخودت!
خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد.
- خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت ميده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟!
من- معلومه. هم من، هم بابا!
سرش را به نشانه تاسف تكان داد.
- تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من ميشه ميافتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده.
يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالتهاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟
من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر ميكنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين!
آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه ميخواست احساساتش راپشت آن پنهان كند!
- پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زنها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زنها همين طورند، ساده و زود باور. فكر ميكنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر ميكنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1