🥱 باشه بعداً!
😌 نذاریم کار مهمه بمونه آخر!
💡 به موقع انجامش بدیم!
⏳ وقت کار که بگذره، دیگه حالش نیست...
🤗 #شنبه_همین_امروزه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند " پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ....
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را ....
ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش ....
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن😊 ♥ 🍂🍁🍃
شبتون به خیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز صبح یاد خدا باید کرد💐
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغازسخن ترا صدا باید کرد
امروزتان عالی🌺🍃
خدا روز را آفرید تا
رزق و روزی را با مهر
بین مخلوقاتش تقسیم کند.
سهم امروزتان
روزی حلال و پر از برکت
کسب و کارتون بهتر از دیروز
امروزمان را آغاز میکنیم💐
بنام خدایی که تسکین دهنده
دردها و آرامش دهنده
قلبهاست🙏🌺🍃
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🗓#تقویم
🔹امروز سهشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود!... چون بیشتر کلاس هام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمیز کنم!... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری!
با خستگی از نردبون پایین اومدم
_مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با دستمال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت
_آره خوبه تمیز شده... دستت درد نکنه ولی دیگه این قدر غر نزن!
روی زمین وارفتم
_آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمیز می کنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده توی یک هفته!
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد
_گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک!
براق شدم و دست هام رو به نشونه تسلیم بردم بالا
_بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید
_درست حرف بزن مامان... تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم
_ببینم شما هم که عروس آوردی عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه خودم نوکرشم!
چشم هام گرد شد و مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: منم همینطور!
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم
_چه پرویین شما دوتا... خجالتم بد چیزی نیستا؟حالا کی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت: همونجور که عمه یک چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یک عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل می کنه ولی اخم کرد
_محسن درست حرف بزن... این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد
_خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین... عمه سرش کلاه رفته گشاد!... نمی کنه یک زنگ بزنه یک تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مضخرفیه برای عمه دیگه! و بسیار تنبل...!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
...از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره!
_سلام عزیز عمه.. خوبی؟ همگی خوبن؟
_سلام... ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون... خسته نباشید!
_مرسی گلم... می بینی این عطیه رو همش در حال غر زدنه! من نمی دونم کی کار می کنه!
عمه نمی دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم.
_می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام!
_نه عزیزدلم عطیه هست... تو همونجا کمک دست مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست!
_چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم!
عمه_نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون!
_چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین!
تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم!
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بود این روز آخری... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!
با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید!
خندید به لحن سرخوشم
_سلام خانوم...ممنون!
_بد موقع که زنگ نزدم؟
_نه عزیزم... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون... تازه داشتم نماز ظهر و عصرم و می خوندم... بین دونماز بودم که زنگ زدی!
مهربون گفتم: قبول باشه!
_قبول حق!
دمغ گفتم: امشب؛ نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم... دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی!
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می شنیدم... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: منم دوست داشتم عزیزم... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی می میرم!
براق شدم
_خدانکنه...
خندید که بچگانه گفتم: اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد
_نخیرم خیلی هم عادت خوبیه!
دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم! مثل یک لالایی شیرین آرومم میکرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو.
خنده اش بلند تر شد و یک هو قطع شد
_مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف می زنم خستگیم در میره!
خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می داد
_منم خوشحال میشم صدات رو می شنوم... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه!
بی حواس ادامه دادم
_هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه!
وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم... تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز آروم گفتم: ببخشید!
با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت؟
_اذیت نکن دیگه امیرعلی! حواسم نبود چی میگم!
هنوزم لحنش شیطون بود
_خیلی هم حرفت قشنگ بود!
لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر می کنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 عدد ۵۰ چند بار در قرآن آمده است؟
یک بار در آیه ۱۴ سوره عنکبوت آمده است و مربوط به حضرت نوح علیه السلام است.
📌 عدد ۵۰۰۰۰ در قرآن مربوط به چیست؟
یک بار در آیه ۴ سوره معراج آمده است مربوط به اندازه روز قیامت است.
📌 عدد ۴ چند بار در قرآن آمده است؟
۱۲ بار از جمله در سوره های بقره، نساء، توبه، نور و....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
الان تو اتوبان یه پورشه با سرعت از کنار ماشین بابام رد شد بابام گفت الان حالیش میکنم
گفتم میخوای چیکار کنی؟😳
گفت بی توجهی پسرم بی توجهی😄😜
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1