✅ امروز صبح اومدم مثل با کلاس ها، تخم مرغ با اب پرتغال خوردم معدم هرده دقیقه میگه:😐👇
😹 داداش یه گوگل بزن ببین اینو چطوری هضم میکنن من بلد نیستم😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 ارزش ثواب شب قدر چه عددی است؟
بیش از ۸۳ سال
📌 خواب اصحاب کهف در قرآن چه مقدار بوده است؟
۳۰۹ سال است که این خواب در آیه ۲۵ سوره کهف اشاره شده است.
📌 عدد ۲۰ در قرآن در کجا آمده است؟
یک بار در آیه ۶۵ سوره انفال
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_ونه
سمیه- گفت (مگه ديوونه شدي؟ اين حرفها چيه ميزني) ولي راستش همون موقع خودم از پيشنهادم خوشم اومد. پيش خودم گفتم (چرا نه؟ كي بهتر از محلاتي؟ من كه توي اين چند وقته با چشمهاي خودم وضع اون زن رو ديدم. من كه خودم اين همه براش دعا كردم كه خدا زودتر سر و ساماني به زندگيش و بچه هاش بده. پس حالا كه چنين موقعيت خوبيه، اگه من به اين قضيه راضي نشم، خودخواهي و خود پرستي خودمه) پس ديگه پشت قضيه رو ول نكردم و مرتب توي گوش محلاتي خوندم. اولش بهانه ميآورد كه #رعايت_عدالت بين دو همسر مشكله. نفس ادم رو ميبره گفتم (اگه #رضاي_خدا در اون باشه چي؟ باز هم جرئت داري ميدون رو خالي كني؟ ) بعد از چند وقت كه ديگه نتونست اين جواب رو بده، گفت: (من اصلا رويم نميشه به صورت اون بچهها نگاه كنم. برم بهشون چي بگم؟ بگم كه من از ترس، جنازه ي بهترين دوستم رو، جنازه ي پدر اونها رو گذاشتم و فرار كردم) گفتم: (چه بهتر! حالا كه موقعيتي برات پيش اومده كه بتوني حق دوستت رو ادا كني. چرا از دستش ميدي؟ نذار زير دست يه ادم نامرد بيفتن) حتي يه بار هم با خود من مفصل بحث كرد. طوري كه نزديك بود منصرف بشم. گفت (مي دوني داري چه كار ميكني؟ مواظب باش تحت تاثير احساس قرار نگرفته باشي؟ من مجبور ميشم برا هميشه زندگيم رو به دو قسمت تقسيم كنم. آتش به زندگيمون نزن! ) كمي هم پايم سست شد. ولي به خودم گفتم كه نه، فريب نخور خدا ميخواد اين طوري منو ازمايش كنه! خلاصه هر چي گفت يه چيز ديگه جوابش رو دادم. شش ماهي طول كشيد تا بالاخره با هزار مكافات راضيش كردم. بعد هم خودم ]رفتم خواستگاري خانم رسولي. تازه اول دردسر بود. چون حالا خانم رسولي راضي نمي شد. ميگفت (من گفتم حاضرم ازدواج كنم، ولي نگفتم كه يه زندگي ديگه رو از هم بپاشونم يا خراب كنم. من چه طور دلم مياد پدر بچه هات رو ازت بگيرم) گفتم (ولي تو كه واقعا نمي خواي هيچ كدوم از اين كارا رو بكني. تو فقط ميخواي در زندگي ما شريك بشي. به فكر بچه هات باش! كسي رو بهتر از محلاتي پيدا نمي كني كه بچه هات هم قبولش كنن) با كلي دنگ و فنگ هم اون رو راضي كردم.
فاطمه در حالي كه متاثر شده بود، گفت:
- واقعا چه #زنهايي پيدا ميشن! و چه #گذشتها و #فداكاريهايي دارن
سمیه- اتفاقا، مامان من هم خيلي تحت تاثير حرفهاي او قرار گرفت و گفت (خدا خيرت بده زن. واقعا چه فداكاري بزرگي كردي! ) اون وقت خانم محلاتي در اومد گفته كه (چي ميگي زن؟ دلم از همين خونه! به محض اينكه محلاتي اين كارو كرد، انگار ما بزرگترين جنايت جهان رو مرتكب شده باشيم، از همه طرف
لعن و نفرين شديم. همون كساني كه تا ديروز دعا ميكردن تا خدا راهي پيش پاي اين زن و بچه هاش بذاره و از اين وضع در بيان، پشت سرمون صدجور حرف ناجور زدن. صد جور انگ به محلاتي چسبوندن. دوستهاش طردش كردن. خانواده خودش تركش كردن، چه برسه به خانواده من! به خدا اين مردم كاري كردن كه ما هم نزديك بوديم پشيمون بشيم. فقط هر وقت كه ميرم خونه شون و ميبينم كه لبخند روي لبهاي بچه هاش ميشينه، ميبينم كه نجمه خانم ديگه نگران نيست، دلم دوباره آروم ميگيره. ميگم خدا رو شكرت. اگر چه ديگه حالا محلاتي رو كمتر ميبينيم، آخه مقيده كه #حتما سه روز و سه شب خونه ي اونها باشه، سه روز و سه شب خونه ي ما ولي با اين حال باز هم شكرت كه تونستيم به اين خانواده #كمك كنيم و اونها رو از در به دري نجات بديم) بابا در حالي كه صورتش مثل كاسه ي خون شده بود، بلند شد و رفت توي اتاق ديگه. مادر هم با پته ي روسري اش اشك هايش را پاك كرد. خانم محلاتي هم چند
دقيقه بعد رفت.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد
سمیه- اون شب بابا بعد از نمازش، سرش رو گذاشت روي مهر و زد زير گريه، نيم ساعتي گريه كرد، بعد هم بلند شد و به مامان گفت كه برن ديدن آقاي محلاتي و همسر دومش. از اون به بعد هر از گاهي بابا و مامان خونه ي يكيشون ميرفتن. البته ما رو هيچ وقت با خودشون نمي بردن.
من ديگر متوجه نبودم سميه چه ميگويد. چند لحظه اي #خودم را به #جاي يكي از آن دو زن گذاشتم. ان وقت بود كه ديدم ميتوانم به خانم محلاتي و رسولي #حق_بدهم به خاطر كاري كه كرده اند.
راحله در حالي كه پوزخند ناباورانه اي روي لبهايش خودنمايي ميكرد، به آرامي گفت:
- همين كه پدر و مادر سميه اخر سر هم بچه هاشون رو به خونه ي آقاي محلاتي نمي بردن، نشون دهنده ي اينه كه ته دلشون باز هم از كار آقاي محلاتي راضي نبودن.😏
« عجب دختر تيز و نا قلايي بود اين راحله »
فهيمه تذكر داد:
- شايد به اين علت باشه كه خيلي وقتها مردها از اين قانون #سوءاستفاده_كردن! و به همين علت كه #ابزار سوء استفاده مردها شده، مردم به همه ي افرادي كه دست به اين كار بزنن به چشم #خائن نگاه ميكنن.
فاطمه سري تكان داد و گفت:
- ممكنه نظر تو هم درست باشه، ولي اين بعضيها ممكنه از يه قانون سوءاستفاده كنن، #دليل_اشتباه_بودن اين قانون نيست. حتي #اسلام تا جايي كه تونسته سعي كرده جلوي اين سوء استفادهها رو بگيره! به همين علت هم #شرط_عدالت بين همسرها را #مجوز چنين كاري قرار داده و خب طبيعيه كه چون هر مردي #توانايي اجراي عدالت كامل بين زن هاش رو نداره، #اجازه چنين كاري رو هم نداره. پس اسلام فقط جواز اون رو صادر كرده نه اين كه اون رو به همه توصيه كرده. نمونه اش همين آقاي محلاتي دوست خانوادگي سميه، كه به خاطر همين كه احساس ميكرد اجراي عدالت مشكله، اولش راضي به اين كار نبود.👌
فهيمه كمي شانه هايش را بالا كشيد:
- ولي بچهها واقعا هم اگه كسي كمي با اوضاع الان غرب آشنا باشه، ميدونه كه اوضاع زنهاي بي سرپرست در غرب، الان معضلي شده! طوري كه خود دولتها و سازمانهاي خيريه دست به كار شدن و مكانهايي رو مثل پرورشگاه درست كردن كه اين جور زنها رو اونجا نگهداري ميكنن. ولي چنين جاهايي هيچ وقت جاي يه خانواده ي كامل رو نمي گيره.
فاطمه گفت:
- تازه دليل تعدد زوجات مردها كه فقط همين يكي _ دو مسئله نيست! مثلا ممكنه زن #مريض باشه يا بيماريهاي زنانه داشته باشه، يا اين كه ممكنه مرد #مكان_كارش از محل اصلي خانواده اش دور باشه و خب بايد هم قبول كرد كه متاسفانه توي يه همچين مواقعي خيلي از مردها #توان_كنترل_غرايزشون رو ندارن. اين مختص مردهاي مسلمون هم نيست ؛ در تمام دنيا هست! منتها توي خيلي از جاهاي دنيا اين روابط به طور نا مشروع و نا محدود وجود داره، ولي اسلام سعي كرده با اين قانون به اين قضيه جنبه ي رسميت بده كه هم #محدود بشه و هم با تشكيل خانواده، آسيب كمتري به زن دوم برسه.
اما راحله به اين راحتي قانع نمي شد:
- حالا علت و فلسفه ي اين امر هر چي باشه، امروزه براي احساسات خيلي از خانمها هضم چنين مسئله اي آسون نيست. نمي تونن به شوهرشون اجازه بدن كه همسر ديگه اي غير از اونها بگيره.😕
فاطمه- خب اشتباهه راحله جون! چرا خيلي از زنها مثل همون زنهاي غرب راضي ميشن كه شوهرشون از راههاي نا مشروع دست به اين كار بزنن ولي به طور شرعي و رسمي اش، نه. به نظر من، اين فقط به علت فرهنگ غلط جامعه ماست. در ضمن، خانمهايي كه با اين مسئله مخالفن، ميتونن مخالفتشون رو ضمن شروط عقد ذكر كنن. در اين صورت، محضرها هم بدون رضايت نامه ي همسر اول، مجوز ثبت چنين عقدي رو صادر نمي كنن. امروزه هم اين شرط جزو شروط اصلي شده كه همه ي آقا دامادها بايد امضا كنن حق گرفتن زن ديگه اي ندارن مگر با اجازه عروس خانم.
صداي يك تازه وارد، صحبت فاطمه را قطع كرد.
مهسا- عاطفه خانم! آقاي پارسا با شما كار دارن.
عاطفه رويش را به مهسا كه در دهانه ي در ايستاده بود، برگرداند.
- نمي دوني چي كار دارن؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمهًلِلعالمین🌹🌹🌹🌹🌹
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا با توکل به تو
امروز را آغاز میکنیم
روزی پر از
خیر و برکت
سلامتی و سعادت
آرامش و پیشرفت
زندگی پر از موفقیت
به همه ما عطا بفرما🙏
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🍃الهی به امیدتو🍃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#پندانـــــــهـــ
✍️ پنج قدم تا خوشبختی:
❣️قلبت را مملوء از مهربانی کن ..
❣️ذهنت را از نگرانی رها کن ..
❣️ساده زندگی کن ..
❣️بیشتر ببخش ..
❣️کمتر توقع داشته باش ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادویکم
🌺🍃🌸🍃🌸
....
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سر چرخوندم و روسریم و توی آینه مرتب کردم!
_خب حالا! شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش، روسریم ومثل الان سنجاق بزنم!
_چرا که نه؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لخت باشی و شعار همیشگی یک شب هزار شب نمیشه!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم
_نه خب...؛ولی..
چشم هاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟ اگر فکر می کنی نمی تونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!
چشم هام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر می شد!
با بهت گفتم: امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه... عروسی ها مثلا!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث می کردم!
اخم ظریفی کرد
_روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی! همین!.. اونم همیشه، حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا!...حتی جلسه خودمون!.. دلخور نشو از حرفم محیا... من نمی تونم با این مسائل ساده کنار بیام... نمی خوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اون جوری دیگه مال من نیست!... درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
_امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت: حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بلاخره جلسه های شادی یک فرق هایی هم داره! اما نه با یک دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... محیا جان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایش های غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن... آزاد باش ولی کنار من .
خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم! ولی دلم ضعف می رفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یک مرد بود!
***
لبخندی زدم
_خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفته اش و آورد پایین
_علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!
آبی رو که داشتم می خوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم
_خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟!
نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره... رو به عطیه اخم کردم
_تو الان چی گفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
_جون عطیه زبونت و تو دهنت نگه داری ها نری به امیرعلی بگی!
_دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت: بله با هم در ارتباطیم... اونم تلفنی فقط... در حد مشکلات درسی!
چشم غره ای بهش رفتم
_آره جون خودت!
_خب چه عیبی داره با همین تلفن های درسی فهمیدیم دوست داریم همدیگه رو!
چشم هام گرد شد و داد زدم
–عطی!
براق شد
_عطی و درد..آرومتر... خوبه الان شوهرت توبیخت کرد!
دلخور گفتم: من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! بی معرفت!
دست هاش و به کمرش زد
_تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام
_تو می دونستی؟
-بله میدونستم .
_خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی!
با رنجش نگاهم کرد
_اما بیشتر دوست تو بودم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
_ایششش... از بس ماهم من!
خندیدم
_خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد می زنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دست هاش دور پاهاش حلقه شد... یک خط لبخند محو هم روی لبش!
_خوبه که به عشقت برسی نه! عاشق شدن قبل ازدواج یک دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقت و اون تو رو نخواد یک عمر عذاب وجدان برات می مونه و یک دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرف ها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی با دیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالا پایین کردم
_آره دقیقا !
خندیدم
_پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلا بهش نمیومد اهل این حرف ها باشه! پس بگو چرا تو اون شب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!
عطیه قری به گردنش داد
_اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم می دونستم اون شب نیست!
_اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی؟! چطوری به اینجا رسیدی؟
خندید
_اولش باور کن همین بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ می زدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
_خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد- دیگه دیگه... این قسمتش خصوصیه! مگه تو بهم میگی لحظه های نابت با امیرعلی رو!
با خنده آروم زدم توی سرش
_حیا کن الان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟!
_بله لطفا اگه نمی خواین دستتون رو بشه!
دست هاش و به هم کوبید و ذوق کرد
_آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!
با چشم های خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زد
بهم
_پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم می تونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجال تزده به نظر بیاد یا نه! پاشو!
صدای خنده ام بالا رفت
_بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
_مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمی رسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شد و اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم باال و یک دفعه گفتم : سلام!
چشم هاش هم خندون شد هم مشکوک
_در روز چند بار سلام می کنی؟ علیک سلام! حالا چرا هول کردی؟
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبود و نگاهم رو دزدیدم
_کی من... نه اصلا!
_محیا من و ببین... مطمئنی؟
نمی تونستم به چشم های امیر علی نگاه کنم... نگاه کردن به چشم هاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
_هول نشدم... تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش... ابروی هشتی شده اش نشون می داد باور نکرده حرفم رو!
_اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم: جوابش مثبته!
تک خنده ای کرد و بعد تک سرفه مصلحتی
_چه زود! یعنی قبول کرد؟! مطمئن؟ برم بگم به مامان؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️نگاه در جلسه خواستگاری
🔷س ۵۶۹۳: آیا در جلسه خواستگاری، برای اطلاع و آگاهی پسر از خصوصیات ظاهری دختر، جایز است به دختر بدون چادر و روسری نگاه کند؟
✅ ج: اگر برای ازدواج با آن دختر مانعی نیست و پسر در صورت پسندیدن، قصد دارد با او ازدواج کند و احتمال میدهد با نگاه، آگاهی بیشتری به دختر پیدا میکند و با قصد لذت نگاه نکند، اشکال ندارد؛ البته اگر یک نگاه، کافی باشد، تکرار نگاه جایز نیست.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
منو مامانم😂😁😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تلنگرانہ🌿
رفته بودیم سر جلسه
استاد میگفت یه ذکری هست میونبر همه مشکلات...🌿
حلال همه مشکلات...(:
اصلا این ذکر جادو میکنه💭
دفتر و مداد دستم گرفتم ذکر رو یاد داشت کنم...✏️
استاد گفت میدونید این ذکر چیہ؟!
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
(:
#امامزمان
#أینصاحبنا🌱
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✅ماسک زرده تخم مرغ برای پوست های خشک
♨️ابتدا صورتتون رو تمیز کنین. یک زرده تخم مرغ و یک قاشق چای خوری عسل رو با هم به خوبی مخلوط کنین و اونو روی صورتون بزنین. برای🕑 ۱۰ تا ۱۵ دقیقه اونو نگه دارین و با آب معمولی کاملا صورتتون رو بشویین. این ماسک صورت در مرطوب کردن پوست خشک موثره.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ویک
فاطمه- نمي دوني چي كار دارن؟
جواب، حركت رو به بالاي شانهها بود.
مهسا- نه، نمي دونم. اون پايين تو راهرو ايستادن. خودت سري بهشون بزن.
فكر كنم هر چه زودتر بري بهتر باشه.
فاطمه نگاه كوتاهي به عاطفه كرد:
- تو هم با من مياي؟
عاطفه- باشه!
فاطمه و عاطفه چادرهايشان را برداشتند و رفتند پايين. وقتي برگشتند، رنگ از صورت عاطفه پريده بود. بچهها با تعجب به همديگر نگاه كردند. نگران بودن عاطفه، بيشتر باعث تعجب شده بود. به غير از سميه كه واقعا نگران شد.
سمیه- چي شده فاطمه جان؟ اتفاق بدي افتاده؟😳
فاطمه نگاهي به عاطفه كرده و لبخندي زد:
- اون جوون الان دوباره اومده بود دم در و سراغ عاطفه رو گرفته بود. سرايدار هم بهش ميگه كه چند لحظه صبر كنه تا اون برگرده و ميياد و جريان رو به آقاي پارسا ميگه.
هيجان همه ي بچهها زيادتر شده بود.
- اما اتفاق بدش اينه كه وقتي هر دو بر ميگردن دم در، هيچ خبري از اون جوون نبود. غيبش زده بود.😊
ثريا در حالي كه با نگاه شيطنت آميزي، از كنار چشم هايش عاطفه را تماشا ميكرد، گفت:
- هي! انگار مسافرت اومدن با دختر شهرستونيها زياد هم بي خطر نيست.😄
من هم گفتم:
- تو هم كه دلت غش ميره براي همچين خطراتي.
بچهها اگر چه به اين شوخي خنديدند و عاطفه را هم مجبور كردند كه بخندد، ولي نگراني عاطفه به آنها هم سرايت كرده بود.
فاطمه ايستاد توي دهانه در، دستهايش را از دو طرف بازكرد و گذاشت روي چهار چوب در.
- بچهها مژده! يه خبر فوق العاده براتون دارم.
من گفتم: - چي هست حالا؟
فاطمه- همين طور كه نميشه بايد مژدگاني بدين!
عاطفه همين طور كه دراتاق قدم ميزد، تعارف كرد:
- حالا چرا دم در؟! فرماييد داخل! اين طوري بده؟😃
ثريا نيم نگاهي به عاطفه كرد و با شيطنت خاصي پرسيد:
- نكند آقاي مرادي پيدا شدن؟😉
مسلماجواب اين سوال با عاطفه بود، نه فاطمه! چون هيچ وقت چنين سوالهايي رو بي جواب نميگذاشت!
عاطفه- تو چرا جوش ميزني؟ مگه براي تو فرقي ميكنه؟😅
ثريا خنديد:
- چرا كه نه! ما كه مثل شما اصفهانيها خسيس نيستيم. خوشحال ميشيم يكي از ترشيدهها از توي كوزه در بياد!😁
فاطمه آمد داخل اتاق و دستهايش رو باز كرد:
- خيلي خب! ديگه بسه! آتش بس اعلام ميشه خبر اينه كه درست كردن شام امشب به عهده ماست😜😄
راحله غريد: -برو بابا دلت خوشه تو هم!
فهيمه ناليد:
- واقعا كه! بايد هم براي چنين خبري مژدگاني بگيري!😕
عاطفه گفت:
- مژدگاني ات يه كتك مفصله كه باشه طلبت، هر وقت وقتش شد خبرت ميكنم.😝
سميه با تاسف گفت:
- اين هم از برنامه امشب! حرم رفتن، رفت براي فردا صبح، با اين خستگي كي ميتونه نيمه شب بره حرم.🙁
و بعد رو به فاطمه گفت:
- آخه تو چطور دلت مياد اين تنها شب جمعه رو كه مشهد هستيم خراب كني! بابا! امشب...! امشب!....
و بعد ديگر چيزي نگفت. در عوض پريا جمله اش را كامل كرد:
- شب مراد است امشب! به به! به به!... چه شبي ميشه امشب!😂
من هم گفتم:
- واقعا كه چه استقبال گرمي كرديم از پيشنهاد فاطمه!😅
فاطمه هم شانه ايش را بالا انداخت.
- دقيقا همين طوره. من كه شرمنده شدم از اين همه روحيه همكاري و تلاش و كوششي كه در شماها ديدم!😄
را حله گفت:
_برو بابا. تورو خدا بازي در نيار فاطمه جون! آخه اين هم شد كار كه توقع داري ما انجام بديم ديگه كي حال اين كار هارو داره! مگه چي شده؟
- عزيز دلم از قديم و نديم گفتن اين چند شب ديگران پختند و ما خورديم، اين يه شب رو ما ميپزيم، ديگران ميخورن، مگه نه فهيمه؟😊
فهيمه جواب داد:
- بابا ما اين همه راه رو از خونه فرار كرديم و اومديم مشهد، كه از زير كارهاي خونه فرار كنيم. حالا تو ميگي بلند شيم پخت و پز كنيم.😅
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ودو
اين بار عاطفه طرف فاطمه گرفت.
- خب چه اشكالي داره. عوضش براي آينده ات هم خوبه. يه چيزي ياد ميگيري تا كمتر از مادر شوهرت غر بشنوي.😄
اما جوابش را ثريا داد:
- تو ميخواي ازدواج كني، بايد تمرين كني. ما براي چي ياد بگيريم؟😜
عاطفه- نه اين كه تو تا آخر عمرت ور دل مامان جونت ميموني و هميشه اون برات اين كارا رو ميكنه! نه عزيز دلم! اين شتريه كه در خونه همه مون خوابيده.😅
ثريا دوباره ناراحت شد. اما فقط لبهايش را گزيد تا چيزي نگويد. فهيمه اما گفت:
- واقعا كه خيلي مسخره است!
را حله پرسيد: -چي؟
فهیمه- اين شتريه كه در خونه همه مون قراره بخوابه!😕
راحله- چه طور؟! تو ناراحتي؟
فهیمه- نه! من با ازدواج مشكل ندارم، ولي اين زور نيست كه ما توي اين چند روز اين همه راجع به نقش زنها توي سرو كله مون زديم، شعار داديم، هوار كشيديم، حنجره خودمون رو پاره كرديم، آخرش هم بريم بشينيم گوشه خونه و خودمون رو با شستن ظرفها و پخت و پز سرگرم كنيم.🙁
ثريا آه عميقي از سينه بيرون داد.
- اي بابا چه اهميتي، چه نقشي؟! چه كشكي؟! چه ماستي؟! بابا زندگي ما زنها امروزه در چندتا چيز خلاصه شده. اگه پولدار باشيم و كلفت داشته باشيم كه كار هامون رو انجام بده، صبح تا شب نشستيم جلوي ميز آرايش و به خودمون ميرسيم تا عصر بريم مهموني هفتگي و جلسه فال قهوه و صد جور مهموني ديگه! موقعي هم كه خونه ايم بشينيم پاي تلفن و با اين و اون حرفهاي صد تا يه غاز بزنيم.
عاطفه سوالش را با يك چشمك همراه كرد:
-و اگه بي پول باشيم...؟ 😉
ثریا- اگه هم بي پول باشيم و كلفت نداشته باشيم كی كارهامون رو انجام بده، خودمون بايد صبح تا شب رو توي يه آشپز خانه چرب و دود گرفته صبر كنيم و هي پياز داغ سرخ كنيم و لاستيكي بچه رو عوض كنيم. اين هم شد زندگي؟! من كه از يه چنين نقش با اهميتي دلم به به هم ميخوره!
عاطفه خنده تمسخر آميزي كرد:
- حالا فكر ميكني شوهر اين خانم هاچه گلي به سر عالم و خودشون زدن كه زن هاشون نزدن، فكر ميكني شوهر اون زني كه توي آشپز خانه چرب و دود گرفته سر ميكنه، توي قصر كار ميكنه يا پشت كامپيوتره! نه عزيزدلم، نه خاله جون! شوهر اون زن هم يا كوره پز خونه و كار خونه عرق ميريزه يا توي يه مغازه نيم متر تاريك توي يه محله درب و داغون!
راحله زير لب غرغر كرد: -اينكه جواب نشد!😐
فاطمه اول رو به همه بچهها كرد:
- منم با قسمتي از حرفهاي ثريا موافقم. اينكه ما زنها خودمون رو دست كم گرفتيم. در عين حال، خیلي از اين زنها و مردها هم چاره اي به جز سر بردن در يه زندگي سخت و فقيرانه ندارن.
و بعد رو به ثريا كرد:
- به نظر خود تو، نقش زن يا مهمترين نقشش در خانواده يه يا چي بايد باشه؟
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- من از كجا بدونم. من كه هنوز ازدواج نكردم!😕
فاطمه- پس بدون وقتي هم كه ازدواج كني وضعت خيلي بهتر از زنهايي كه مسخره شون كردي نيست.😊
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1