اعتراف میکنم بچه که بودم...
یه بار با آجر زدم تو سر بچه فامیلمون که ببینم از این ستاره ها دور سرش میاد یا نه😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده تزیین کیک 🍰
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب تندتر از عقربهها حرکت کن
(قصه زندگی نوید نجاتبخش)
بهزاد دانشگر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_نه
ـ الو! چرا حرف نمي زني.
نفس هايم به شماره افتاده بود. انگار سينه ام تنگ شده بود. فقط صداي نفس هايم بود كه از گلو خارج مي شد.
«نكند اشتباه گرفته باشم»
صدا با نگراني پرسيد:
ـ مريم! مادر تويي؟!... چرا حرف نمي زني.
خودش بود. خودِ خودش بود. طاقت نياوردم و بغض كهنه ام را يكجا خالي كردم.
ـ سلام مادر!
صداي مادر با ذوق و شوق فرياد كشيد:
ـ مريم جون خودتي؟!... سلام عزيزم. فدات بشم الهي! كجايي؟
ـ مشهد!... شما چي؟ برگشتي خانه؟!
ـ مگه تو شماره خونه رو نگرفته اي دختره سر به هوا! معلومه كه خونه ام!... حالا چرا گريه مي كني؟
ـ خوشحالم!
صداي مادر هم بغض كرد
ـ منم همين طور!
ولي اين كه ديگه گريه نداره دختره احساساتي! تو هنوز هم اين احساسات بچه گانه رو كنار نذاشتي!
ـ خودِ تو چي مادر؟ كنار گذاشتي؟!
ـ اگه تونسته بودم كنار بذارمش كه ديگه خونه برنمي گشتم!
ـ راستي كارِت چطور شد؟
مادر سعي مي كرد به زور بخندد. انگار ديگر نمي توانست فيلم بازي كند.
ـ هيچي! اونو نگرفتم. عوضش يه كار ديگه توي همين تهران بهم پيشنهاد شده. دارم اونو بررسي مي كنم.
ـ ولي تو كه اون كار رو مي خواستي!
ـ بگذريم! بعدآ كه اومدي مفصل صحبت مي كنيم. راستي بگو ببينم كِي برمي گردي؟
ـ احتمالا امروز عصر راه مي افتيم، راستي پدر چه طوره!
ـ خيلي از دستت عصباني و پكره. خدا به دادت برسه! فعلا كه خانه نيست. رفته منزل عمه ات براي پختن غذاي نذري؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_پنجاه
ـ باشه! بهش سلام برسان
.ـ مراقب خودت باش عزيزم. ما رو هم دعا كن.گوشي را گذاشتم، نفهميدم خودم را چه طوري رساندم به فاطمه.
فقط يك موقع به خودم آمدم، ديدم سرم را گذاشته ام روي شانه هاي فاطمه و گريه مي كنم.
ـ برگشته! ... برگشته فاطمه جون! مامانم برگشته!
فاطمه مرا در آغوش خودش فشرد.
ـ خيلي خُب دخترِ احساساتي! يواش! چشمت روشن باشه عزيزم!
ـ حالا خيالم راحت شد! يه تشكر حسابي باشه طلب امام رضا تا بعدازظهر!ـ چرا بعدازظهر؟! همين الان مي ريم.سرم را از روي شانه هايش برداشتم. با تعجب خيره شدم در چشم هايش.
ـ الان؟! مگه تو خسته نيستي؟ نمي خواي وسايلت رو جمع كني؟
چشم هايش نمدار بود!
ـ من بارهام رو بستم! ديگه كاري ندارم!
ـ ولي آخه...!به سمت حرم برگشت.
ـ ديگه «ولي» و «آخه» نداره! آدم ظهر عاشورا مشهد باشه و جايي غير از حَرَم امام رضا بره؟!...
بعد از كربلا هيچ جا بهتر از حَرَم امام رضا نيست!
ـ بچه ها نگران نشن؟
ـ نه! ثريا ديد داريم ميايم. مي ريم حَرَم نماز ظهر و عصر رو اون جا مي خونيم،
يه زيارت عاشوراي با حال هم مي خونيم و برمي گرديم. باشه؟!
ـ هر طور كه تو بخواي! به قول شاعر، رشته اي برگردنم افكنده دوست...
فاطمه لبخند شادمانه اي زد:
ـ مي كشاند هر جا خاطر خواه اوست!...
اين وصف الحال همه ماست مريم جون! بيا ببينيم كه جناب دوست ما رو كجا مي بره!
وقتي به حَرَم رسيديم، صف هاي نماز جماعت تشكيل شده بود.
فاطمه وضو داشت، اما من به سرعت وضو گرفتم و به نماز ايستاديم
بين دو نماز احساس كردم فاطمه به فكر فرو رفته است.
دلم مي خواست بدانم در چنين لحظاتي، ظهر عاشورا، در حرم امام رضا به چه چيزي فكر مي كند!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مَه گُل
🤩 #خواندنی | زنگ کتابخوانی
🎤 یادداشتی از خانم سارا عرفانی، نویسنده
🌅 یک عصر تمامنشدنی تابستان بود که با دخترهایم حسابی حوصلهمان سر رفته بود و عصر خستهکنندهای را میگذراندیم. هر چه پیشنهاد بازی و کاردستی بهشان میدادم، هیچکدام برایشان جذاب نبود. همه به نظرشان تکراری میآمد.
🧠 فکری به ذهنم رسید؛ تفریحی که به آن شکل خاص تا آن زمان تجربهاش نکرده بودیم، امّا امید چندانی نداشتم که در آن عصر کسالتبار، دخترها از طرحم استقبال کنند. فکر میکردم آن را هم مثل بقیه ایدهها با بیحوصلگی رد میکنند.
📣 گفتم: «بروید بچههای همسایه را هم صدا کنید زنگ کتابخوانی داریم!» خیلی وقتها پیش میآمد با هم کتاب بخوانیم، امّا زنگ کتابخوانی چیز جدیدی بود که یکباره به ذهنم خطور کرده بود و برای بچهها هم تازگی داشت. با ذوق و شوق دویدند و بچههای همسایه را صدا زدند که بیایید زنگ کتابخوانی!
😌 بهشان گفتم هر کدام با سلیقه خودش از قفسه دو سه تا کتاب انتخاب کند و بنشیند. شروع کردیم به خواندن کتابها. قصه خواندیم. دست زدیم. خندیدیم. شعر خواندیم. دست زدیم. صدای سگ و گربه و پاندا و خرگوش درآوردیم. در دنیای موجودات عجیبغریب سفر کردیم. بعضی را من میخواندم. بعضی را خودشان، آنهایی که سواد داشتند. همه کتابهایی که انتخاب کرده بودند، تمام شد. به خودمان که آمدیم هوا تاریک شده بود و وقت شام بود.
⏰ چند ساعتی از عمرمان در زنگ کتابخوانی به شادی و خنده و یادگرفتن حرفهای تازه گذشت و آن رسم، در خانه ما ماندگار شد. زنگ کتابخوانی، شد یکی از شادترین سرگرمیهایی که حتی بچههای همسایه هم برای سر رسیدنش لحظهشماری میکردند و مدام سراغش را میگرفتند.
#کتاب
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
37.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی مامان آهو کجایی
🇮🇷 داستان ضامن آهو
🇮🇷 #کامل
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🥀پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند🥀
🌹شادی روح تمام
اموات فاتحه وصلوات 🌹
شب به خیر
جمعه تون زیبا🍁
❤️✨بسم الله الرحمن الرحیم
⚪️✨بیدار شو امروز با نگاهی
🕊✨نو به دنیا بنگر تمام غمها
⚪️✨و غصه ها برایت
🕊✨کوچک میشود آنقدر کوچک
⚪️✨که با تبسم به آنها مینگری
🕊✨تو پیروز هستی ...
⚪️✨الهی به امیدتو♥️🍃
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°• این خانواده آینههای خداییاند ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دوست_جان
فقط خواستم بهت يادآورى كنم،
يک سرى از بهترين روزهاى
زندگيت هنوز اتفاق نيفتادن
همشون تو راه هستند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_به_زبان_ساده
🎥 نماز آیات کی واجب میشه؟
♦️دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
امروز رفتم رستوران و سفارش غذا دادم
نامردا اینقدر طولش دادن که وقتی غذا رو اوردن به یارو گفتم تو همونی نیستی که رفتی برام غذا بیاری؟
گفت اره چطور مگه
گفتم ماشالا چقدر بزرگ شدی
تا سه تا خیابون دنبالم کرد.😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#کیک_یک_تخم_مرغی 😍😋
آرد 1.5 لیوان
شکر یک پیمانه
ماست یا شیر 3/4 (میتونید از آب یا آبمیوه هم استفاده کنید)
تخم مرغ یک عدد
روغن مایع 1/4 پیمانه
پودر پوست پرتقال یک ق چ(دلخواه)
وانیل ۱/۴ ق چ
بکینگ پودر یک ق چ
📝 شکر, تخم مرغ, پودر پوست پرتقال و وانیل را تا زمانیکه کرم رنگ و کشدار شود هم بزنید. سپس شیر و روغن را افزوده و در حد مخلوط شدن هم بزنید. آرد و بکینگ پودر که سه بار الک شده اضافه کنید و با دور کند در حد مخلوط شدن هم بزنید. مواد را داخل قالب دلخواه ریخته و با گاناش و کنجد و بادام پرک و... تزیین کنید
من مواد رو نصف کردم و به اون کاکائو اضافه کردم
مدت حدودا 50 دقیقه داخل فر که با دمای 180 گرم شده قرار دهید.
میتونید از هر قالبی که در دسترس دارید استفاده کنید من از قالب لوف به سایز ۲۰ در ۱۳ سانتیمتر استفاده کردم.، قالب گرد به قطر ۱۸ یا ۲۰ سانتیمتر هم مناسبه. حتی میتونید تو قالب بزرگتر درست کنید تا کیک پف کمتری داشته باشه و به عنوان کیک پایه برای چیز کیک ازش استفاده کنید.
اشپزی مه گل
#روانشناسی-چه رنگی را بیشتر از همه دوست دارید؟
طبق نظریه روانشناس دکتر تیلور هارتمن، رنگهایی که شما را جذب میکنند نشان میدهند چه نوع شخصیتی دارید.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_ویڪم
ـ مي تونم بپرسم به چي فكر مي كني؟نفس بلندي كشيد.
ـ كربلا!... مي دوني اون جا الان چه خبره؟!
ـ فكر مي كنم از مشهد خلوت تر باشه!
ـ نه! اين كربلا رو نمي گم! كربلاي سال 61 هجري رو مي گم!
ـ راستش!... فكر مي كنم...
ـ تا حالا آرزو كردي كربلا باشي؟
ـ من؟!... كربلا؟!
ـ آره تو! از زن وهب مسيحي دورتري يا از حرّ، فرمانده سپاه دشمن امام!؟
ـ تا حالا بهش فكر نكرده بودم!
ـ اما من فكر كردم... خيلي هم فكر كردم!.. ولي هنوز جرئت نكردم كه چنين آرزويي بكنم!
ـ ولي چرا؟! ... مگه همه آرزو نمي كنن كه كاش با امام حسين بودن و شهيد مي شدن؟!
ـ چرا! ولي كي مي تونه تضمين كنه كه ما حتمآ مي رفتيم جزو ياران امام حسين؟!
فكر مي كني اون هايي كه جلوي امام حسين ايستادن اون رو را نمي شناختن؟!...
كاش كسي پيدا مي شد كه جواب اين سؤالم رو مي داد.
با صداي «قد قامت الصلوه» مؤذن، همه براي نماز عصر بلند شدند. من و فاطمه هم همين طور.
تمام طول نماز با خودم فكر مي كردم اين فاطمه هم عجب آدم عجيبي است!
چه فكرهايي و سؤال هايي دارد اين دختر!
بعد از نماز عصر باز هم فاطمه به فكر فرو رفت. كمي صبر كردم، اما بالاخره طاقت نياوردم:
ـ بالاخره تو از امام رضا چي مي خواي؟
ـ هوم؟... چيزي گفتي؟با تعجب خيره شد به من! سؤالم را نشنيده بود.
ـ هيچي!... مي گم هنوز در فكر كربلايي؟
ـ نه!... به فكر زنِ وهب هستم. همان كه شهيد شد!
ـ چه طور؟... چيز خاصي هست؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1