eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قیمت گذاری تو کافه ها اینجوریه که هر چی فضا تاریک تر، قیمتا بالاتر😂 http://eitaa.com/joinchat/3966566400C3bd9420715
‍ ‍💔 ملاک های اشتباه یک، کار خانواده ها ❣️پدران باید پشتیبان فرزندانشان باشند. اگر بخواهیم واقع‌بینانه این مسئله را حل کنیم، نباید پای خود را از میدان بیرون کنیم. ❣️بسیاری از پدران و مادران می‌توانند تا مدتی عهده دار هزینه زندگی فرزندشان باشند. چه اشکالی دارد که پدر و مادر دختر و پسر، با یکدیگر همکاری کنند تا جوانانشان بتوانند ازدواج کنند؟ البته این کمک نباید به گونه‌ای باشد که فرزند را آسوده کند و انگیزه او را برای کار کردن و به دست آوردن درآمد، از میان ببرد. ❣️پدران و مادرانی که بر درآمد ثابت پیش از ازدواج اصرار دارند، بدانند که اگر فقر و ناداری را مانع ازدواج قرار دهیم، طبق نص صریح روایات، جامعه دچار فساد بزرگی خواهد شد. فراموش نکنیم که به ازدواج درآوردن فرزندان، از حقوق آنها بر عهده پدر است. ❣️اگر فرزند ما در دوران سربازی یا دانشجویی احساس نیاز به ازدواج نمود، می توان با پذیرش عقد طولانی مدت، زمینه ازدواج را فراهم کرد. این کار دیگری که باید خانواده‌ها بپذیرند و سخت‌گیری نکنند. ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ـ استاد نيستن؟! پس چي ان؟ـ ايشون يه متفكر مذهبي و فرهنگي اند! من هم بيشتر از روي سخنراني ها و خوندن يكي ـ دو تا از كتابهاشون، با ايشون آشنا شدم. اما چون تأثير عميقي روي چهار چوب و ساختار فكري و روحي من داشتن و من در حقيقت بيشتر تحليل ها و نظرهايم رو با استفاده از حرف هاشون شكل مي دم، بهشون مي گم، «استاد»! چون «استاد» واقعي من، استادِ من، در زندگيم، ايشونن! ـ يعني اصلا تا به حال نديديش؟ ـ چرا، معمولا از دور مي ديدم، فقط يه بار... فقط يه بار ... ديگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را پايين انداخت. و همين مرا كنجكاوتر و بي قرارتر كرد. ـ «فقط يه بار» چي؟... چي مي خواستي بگي؟ سرش را بلند كرد و آب دهانش را به زحمت فرو داد. ـ مي خواستم بگم فقط يه بار اين توفيق رو داشتم كه از نزديك ببينمشون و همون يه بار بود  كه فهميدم اين جمله «شنيدن كِي بود مانند ديدن» يعني چه؟... من چيزهاي زيادي در موردشون شنيده بودم، از بزرگيشون، از رأفتشون، از هيبتشون! ـ دروغ بود؟!  ـ دروغ؟!... نه! همه اش راست بود. اما چه راستي؟! راستي كه كمي از دروغ نداشت. چون اين صفات هيچ وقت نمي تونستن به خوبي ايشون رو تصوير كنن! فقط مي تونم بگم كه عجيب بود! ـ كي! استادت؟! ـ استادم و ديداري كه آن روز از ايشان داشتيم! اين شايد بزرگ ترين و فراموش نشدني ترين خاطره زندگي ام باشه. انگار لحظه لحظه اونو پيش چشم دارم. همه چيز ناگهاني بود. شبي استاد به خانه ما اومدن. ايشون مقيد بودن كه هر هفته به يكي ـ دو خانواده شهيد سر بزنن و يه شب هم اين سعادت نصيب ما شد. همون شبي كه لحظه لحظه اش رو با تمام وجود نوشيدم، چشيدم و مزه اونو در دهانم نگه داشتم. از همان لحظه اي كه ايشون وارد شدن و ما ايستاده بوديم. ...  او نشست و ما ايستاديم. او تعارف كرد و ما باز هم ايستاده بوديم. گيج بوديم و مبهوت! استاد دوباره برخاست. دست آقاجون رو گرفت و اونو با ملاطفت در كنار خود نشاند. بقيه هم نشستن، ولي من هنوز ايستاده بودم. انگار مجسمه بودم؛ مجسمه اي كه صد سال بود ايستاده بود. اما مجسمه كه قلبش با چنان سرعتي نمي تپه!  موج گرمي از خون و حرارت به صورتم هجوم آورده بود و چشم هام تار شده بود. از پشت همان پرده تار اشك، اشاره زيباي دستش رو ديدم كه با لبخندي همراه كرد و گفت: «شما هم بفرمايين دخترم!» بي اختيار نشستم. و بعد انگار من بودم و او با آن نگاهي كه مسحور مي كرد و خنده اي كه تمام غم هارو از دل مي برد. و همين بود كه وقتي بعد از سلام و احوالپرسي با آقاجون و خانجون، رو به من كرد و گفت «شما چي دخترم؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ شما حرفي نداري؟» به زحمت بغض گلويم رو فرو دادم، اشك هام رو پاك كردم و آرام زمزمه كردم:«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي»و استاد سرش رو پايين انداخت. نفس عميقي كشيد و دوباره سرش رو بلند كرد. بعد از آن بود كه شروع كرد به حرف زدن. چه حرف زدني! وقتي از «جواني» و «جبهه و جنگ» مي گفت، شاداب بود و با نشاط! وقتي از شهادت مي گفت و جاماندنش از كاروان شهدا، محزون بود و غمناك! از اشتياقش به جوانان مي گفت و احترامش به سالخوردگان. با آن نگاه پدرانه انگار آرامت مي كرد و آن هيبتي كه در لابه لاي موها و ريش هاي سپيدش موج مي زد! اين ها همه او بودن و او نبودن. خلاصه اين كه او رفت و من هيچ يك از حرف هام رو به زبان نياوردم. ـ دست كم يه نامه براشون بنويس. همان طور كه با سررسيدش بازي مي كرد، كمي آن را ورق زد و گفت: ـ اتفاقآ نامه هم براشون نوشتم، ولي پست نكرده ام. با اين كه مي دانستم فاطمه به طور عمدي اسم استادش را از ما پنهان مي كند، اما باز  هم طاقت نياوردم و پرسيدم: ـ حالا چرا اسم استادت رو نمي گي؟ كيه اين استادت. ـ چه سؤال هايي مي كني تو!... اصلا از مادرت بگو! چي شده كه برگشته خونه؟ با دلخوري گفتم: ـ پس نمي خواي استادت رو معرفي كني تا ما هم چيزي از ايشون ياد بگيريم؟... راستش من بدم نمي اومد بقيه حرف هاشون رو هم راجع به «زن» يا بعضي موضوعات  ديگه بشنوم. فاطمه سررسيدش را به سمت من دراز كرد و با لحني پوزش طلبانه گفت: ـ بيا بگير! من بعضي از صحبت هاشون رو كه برام جالب و راهگشا بود، توي اين سررسيد نوشتم. نامه اي هم هست كه توي همين سررسيد براشون نوشتم. بعضي از دلايلم رو كه چرا اسم ايشون رو نمي گم در همون نامه مي شه فهميد. اگه خواستي بخون البته  حالا نه! چون مي خوايم بريم. حَرَم، زيارت عاشورا بخونيم! فاطمه، فاطمه روزهاي قبل نبود. حتي يك لحظه هم از گريستن باز نايستاد. هنوز چند قدم در حياط صحن بيشتر راه نرفته بوديم كه صداي گريه اش را شنيدم. تا جلوي كفشداري را به تندي رفتيم. شايد نمي خواست كسي گريه كردنش را ببيند. اما از آن جا را آهسته آمد. مي رفت و نمي رفت. انگار با دل مي رفت و با پا نمي رفت! مي رفت و مي ايستاد و حرف مي زد. ذكر مي گفت و شعر مي خواند. فاطمه، ديگر فاطمه هميشگي نبود. روزهاي قبل فقط از اشك هايش بود كه مي فهميدم چه حالي دارد ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👏👏👏با تشکر از دوستانی که در مسابقه شرکت نمودند👇👇👇
هدایت شده از z.h f
مردافرین
هدایت شده از حاج حیدر🌹
جواب آفرین به تواناییش اون پرانتزها علائم ریاضی وتوان هست وبازیگر آقای آئیش
هدایت شده از 🖤آقا🖤
سلام جواب تست هوش آفرین به تواناییش