eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکت اپل اعلام کرد آیفون غیر از عکس گرفتن جلوی آینه امکانات دیگه ای هم دارد😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📣📣📣 با سلام مجدد خدمت عزیزان مه گلی و خوش آمد گویی خدمت اعضای جدیدی که به تازگی به جمع مه گلی ها پیوستند به حول و قوه الهی مسابقه قهرمان من هم به پایان رسید ⌛️ و با استقبال گسترده ی شما شرکت کنندگان عزیز مواجه بودیم .... 🙂 امروز می بایست برندگان این مسابقه را معرفی کنیم... 🎉 برندگان کسانی نیستند جز ..... 🏆 سرکار خانم رقیه خسروبیگی 🏆 جناب آقای حمید رضا محمد پور 🏆 جناب آقای غلامرضا حسین زاده 🏆 سرکار خانم فاطمه نورا غفوری 🏆 جناب آقای مهدی شعله 🎁 مبارکتون باشه ان شاالله ... برندگان برای دریافت جوایز، شماره کارت خود را به آیدی زیر ارسال کنند 👇 @F_mahdijan مه گل بهترین است 🥇 چون شما همراه همیشگی آن هستید 👏 ولی برای بهتر دیده شدن 👀 نیازمند انتقادات و پیشنهادات شما و معرفی آن به دوستانتان هستیم 👥 مسابقه بعدی بزودی در راه است ...😁 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی بیمارستان شماره ی مهسا رو گرفتم، فریده که اصلا به روی خودش نیاورد و منم خیلی اصرار نکردم. پیش خودم گفتم: چون که صد آید نود هم پیش ماست! همین که شماره ی مهسا رو دارم دیگه فریده هم هست. چند روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به شماره ای که از مهسا گرفته بودم زنگ زدم بار اول هر چی زنگ خورد جواب نداد! و چون من هم از اون آدم هایی نبودم که زود نا امید بشم دوباره گرفتم و تصمیم داشتم تا ده بار هم که شده زنگ بزنم ولی فکر کنم خدا به دل مهسا داد که همون بار دوم گوشی رو برداش و جواب داد. حال و احوالی کردم اول که نشناخت! بعد که خودم رو معرفی کردم ازتن صداش معلوم بود تعجب کرده و انتظار نداشته بعد از بیمارستان به این سرعت بهش زنگ بزنم و از همدیگه خبری داشته باشیم البته حق داشت چون روحیات من رو نمی دونست. بعد از اینکه کمی درد و دل کرد بهش پیشنهاد دادم و گفتم: بیا یه قرار بذاریم بیرون همدیگه رو ببینیم... خیلی آروم گفت: فعلا موقعیت بیرون اومدن رو نداره و خانوادش چون نگرانش هستن نمیذارن تنهایی جایی بره! قرار شد کمی صبر کنیم تا بتونیم همدیگه رو ببینیم من هم موافقت کردم فقط تاکید کردم حتما فریده هم باشه. برعکس همیشه که زمان کند میگذره اما اینار من احساس کردم خیلی زود گذشت و اولین دیدار من و مهسا و فریده توی یه کتابخونه رقم خورد! ما که توی بیمارستان هر سه نفرمون تیپمون به یه شکل بود و لباس بیمارستان باعث شده بود هیچ تفاوتی در نوع تفکر هیچ کدوممون ظاهر نشه و یه جور یه رنگی بهم میداد، اما اینجا حقیقتا فکر نمیکردم با چنین چهره های دلربایی رو به رو بشم! و اونها هم فکر نمیکردن با چنین شکلی من رو ببینن! یه خورده که چه عرض کنم وضعیت ظاهریمون طوری متفاوت بود که فریده بی برو برگشت نگاه خاصی به مهسا کرد و گفت : بفرما مهسا ۷انم ما قرار بود با کی دوتا بشیم! هر چند که منم اساسی غافلگیر شده بودم اما از اونجایی که معمولا کم نمی آوردم یک نگاه خاص تری به فریده و مهسا کردم و گفتم: دو تا نخ عزیزم سه تا شدیم تا سه هم نشه بازی نمیشه با حالت تمسخر و بدون اینکه نگاه من کنه زد به شونه ی مهسا و گفت: حاجی کلا تو باغ نیست و خیلی شیک جلوی خودم گفت مهسا بیا و بی خیالش شو این دردسر درست می کنه برامون(منظورش از این دقیقا من بودم!) بهم برخورد خیلی هم برخورد ولی به روی خوردم نیاوردم و با حالتی بین خنده و اخم زدم به شونش و گفتم:اولا که اسم باغ رو نیارین که من زخم خورده ی باغم! دوما این همه شما ادعای رفاقت می کنین همین بود! مهسا که هم از تیپم ترسیده بود، هم یه حسی می گفت دوست داره با هم باشیم، دستم رو گرفت و گفت: هدی خانم حقیقتا ما یه کم جا خوردیم به دل نگیر ولی فکر نمی کنم ما با هم بتونیم بسازیم چون ظاهرا تفکرات و اعتقاداتمون باهم فرق می کنه البته من از نوع تیپتون این حرف رو زدما! حالت چهره ام رو طوری نشون دادم که انگار خیلی ناراحت شدم، محکم دستش رو فشار دادم و گفتم: آدما اونطوری که فکر میکنن، می بینن مهسا خانم! یعنی شما الان من رو ندیدی فکر خودت رو دیدی! فریده گفت:یعنی تو با تیپ ما مشکل نداری! یعنی با ما میای صفا سیتی! تیز حرفش رو گرفتم و حالت چهر ام رو عوض کردم و با لبخند گفتم: آفرین این درسته همون اول پیشنهادتون رو بدین، چکار دارین به تیپ و قیافه داداش! من پایه ام اون هم چه پایه ای! دو تاشون مردد شدن! قشنگ میشد تردید رو از چهره هاشون فهمید ... در هر صورت مهسا ذوق کرد با پیش دستی، دستش رو آورد جلو و گفت: بزن قدش که با همیم تا تهش! منم طبق عادتم دستم رو زدم به دستشون و بدون اینکه حواسم باشه با چه تیپی میخوام به چه مسیری برم (به قول خودشون صفا سيتي)با کلی انرژی گفتم:... ادامه دارد.‌.. نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🤩🤩 ❓❓بافتنی به کدام یک از کاموا ها متصل میشه ؟ 1️⃣ 🧶 2️⃣ 🧶 3️⃣ 🧶 4️⃣ 🧶 5️⃣ 🧶 6️⃣ 🧶 برای شرکت در مسابقه پاسخ پیشنهادی خود را تا فرداشب به آیدی زیر 👇👇 ارسال فرمایید. @mariamm313 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎🦋آسمون دلتون نور بارون 🌼چراغ خونتون روشن 🦋فرداتون قشنگترازهر روز 🌼آسوده بخوابیدکه 🦋خدامواظب همه چیز هست 🌼شبتون زیبا 🦋آرامش مهمان لحظه هاتون 🌼شبتون قشنگ عزیزان 🌙🦋و سرشار از آرامش
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام به دوستان خوب مه‌گلی، صبح روز بارونی یا برفی‌تون بخیر😊 ❄️🌨دانه برف، یکی از ظریف ترین خلقت‌های خداوند است اما نگاه کن زمانی که به هم چسبیده هستند چه می‌توانند انجام دهند!☃ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین وپر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹 به نام او... ۳ سخن از عشق بود و عاشقی... نکته‌ای که قبلا هم بهش اشاره کردیم رابطه ی عشق با شجاعت بود😊 عاشق شجاع است واقعا یعنی چی؟ شجاعت دو جور معنا میشه: مثلا طرف می‌ره تو کوچه شروع می‌کنه عربده کشی و ظلم به یه سری مظلوم اون وقت بعضی ها به این فرد میگن شجاع😳 نوع دومش کسی که مثلا وقتی عصبانی میشه به جای لت و‌پار کردن دیگران خودش را لت و پار میکنه در واقع یعنی اینقدر شجاع هست که از خودش بزنه نه از دیگران😏 حالا چه ربطی به عاشقی داره🙄🙄🙄 ربطش اینجاست طرف اگر گفت من عاشقتم اگر فلان نکنی فلان می کنم(عامیانش اگر جواب نه بگی خودمو می کشم خودتو می کشم و از این دست حرفها) داداش این عاشق نیست این خود خواه😒 عاشق جز خوشی محبوب نمی بینه و نمی خواد.... یعنی میگه بذار معشوقم خوش باشه حالا من اذیت هم بودم اشکالی نداره یعنی اصلا خودش را نمی بینه که هیچ! همون قدری هم که از خودش می بینه برای خوشی محبوبشه👏👏👏 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💠 آیین افتتاحیه اردوهای راهیان نور دانش آموزی سراسر کشور 🔻 زمان: یکشنبه ۲۶ دی ماه ۱۴۰۰ 🔻 ساعت: ۱۰ صبح 🔻مکان: استان خوزستان یادمان شهدای شلمچه 🔶 پخش زنده افتتاحیه اردوهای راهیان نور دانش آموزی سراسر کشور از کانال سازمان بسیج دانش آموزی در پیام رسان شاد https://shad.ir/parvareshi5 ➖➖➖➖➖➖ ‹💠⃟🇮🇷› بسیج دانش آموزی ‹💠⃟🇮🇷› 🆔 @MadreseyeEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و شش❤️ . از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.😍 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: "من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. ☺ . ❤️قسمت شصت و هفت❤️ . نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: "خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد: "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا😍 من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. 😍 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الکی قسم نخور! 🔺اگه قسم شرعی خوردی باید بهش عمل کنی! ♦️دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين روزا به هركى بگى "اين چه خوشگله، چند خريدى؟" سريع ميگه ببين اون موقع كه من خريدم دويست تومن بود الان فكر كنم يه تومنى شده باشه😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم: یاعلی... که فریده چپ چپ‌نگاهم کرد ولی هیچی نگفت! تازه دستم اومد عمق فاجعه بالاتر از چیزی که می کردم! اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که وقتی صدای زنگ گوشی فریده بلند شد فهمیدم این حالت فریده تازه فاجعه نبود که! فاجعه در راه است! بماند که زنگ تماسش خیلی ناجور بود اما ناجورتر از اون، این بود کسی که پشت خط داشت زنگ‌ میزد پسری به اسم داریوش بود( که به نظر من وافعا هم معلوم نبود اسمش داریوش باشه یا نه) فریده با حالت خاصی یه نگاهی به مهسا کرد و گفت: این لعنتی هم بی خیال ما نمیشه مهسی! چکارش کنم؟ بعد با ریتم خاصی گفت به قول اخوان ثالث: گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را! مهسا یه نگاه با بغض به فریده کرد با حالت بین خشم و کینه گفت: غلط کردی تو با ....(حرف زشتی بود دیگه من ننوشتم(: بعد خیلی جدی تر ادامه داد: فریده دیگه اسم این آشغال رو جلوی من نیار! من هم که محو و محصور نوع حرف زدن با الفاظ زیبای(منظورم بسیار افتضاحه) این دو نفر شده بودم در سکوت تمام منتظر موندم ببینم که بالاخره با خودشون چند چندن؟ مهسا بعد از این جمله بی توجه به فریده برگشت سمت من و با حالت درد دل گفت: بخاطر همین عوضی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم و ده روز توی بیمارستان خوابیدم! من تنها کاری که برای مهسا توی این موقعیت تونستم کنم این بود که دستهاش رو محکم فشار دادم و گفتم: ولش کن گذشته ها گذشته... فریده با کنایه رو به من گفت: ولی مهسی جون میدونه، غلطای گذشته تا اخر عمر با آدم می مونه حالا که عمرمون به دنیا بود معلوم نیست تا کی باید یدکشون بکشیم! هر چند بی خیال دنیا و کل جماعتش! با نوع رفتار و حرفهای فریده هیچ جوره نمی تونستم براشون جا بندازم که تا آدم نفس می کشه فرصت برگشت که داره هیچ! تازه می تونه تمام بدی های گذشته اش رو هم جبران کنه تا جایی که تبدیل به خوبی بشن! نه نمی تونستم ! نه اینکه نشه نه! حداقل اینجا به این شکل گفتن، جاش نبود! و ترجیح دادم کمی صمیمی تر بشیم بعد اصل این دنیا را براش جا بندازم، بدون اینکه بدونم این صمیمیت اصل دنیای خودم رو هم کم کم میبره زیر سوال! تنها کاری که کردم لبخندی زدم و گفتم: از این باقی مونده حیاتتون همین که با من آشنا شدید خودش یه اتفاق بکرِ، که برای هر کسی نمی افته خانما! بعد هم مثلا با لحن خودشون ادامه دادم: من که نمیشناسم این بنده خدا رو، ولی داریوش کیلویی چنده؟! کورش کبیر هم اگه باشه نباید بذاری کسی حال دلتون رو خراب کنه! مهسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دمت گرم هدی... اصلا حالا که دارم خوب فکر میکنم ، من دلم میخواد از این به بعد هما صدات کنم اشکالی نداره؟ فریده با تمسخر خنده ای کرد و رو به مهسا گفت: چیه نکنه فک کردی این (منظورش از این، دقیقا من بودم!)، همای سعادتته! آخ که چقدر تو ساده ای مهسی! مهسا یکدفعه با حالت عصبی(که حقیقتا من از حالتش ترسیدم) برگشت سمت فریده و گفت: منِ احمقِ خاک برسر اگر ساده نبودم که گیر اون عوضی نمی افتادم! بعد هم اشکهاش ریخت... فریده که دید هوا خیلی پسه دیگه چیزی نگفت! من برای اینکه حال مهسا رو عوض کنم توی چند لحظه تمام محتویات ذهنم رو گشتم تا جمله ای پیدا کنم که با لحن مهسا و فریده جور در بیاد و بالاخره جستجو توی حافظه ی بلند مدت مغزم جواب داد و یاد یه جمله افتادم و گفتم: بی خیال رفقا، خون نجس خودتون رو کثیف نکنین که با گفتن این حرفم ....‌‌ ادامه دارد.... نويسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مادرِ عباسم و عشقم حسینِ فاطمه است خوش به حالم نامِ من ام البنینِ خادمه است قطره ای بودم ولیکن وصلِ دریا گشته ام زوجه ی شاه و کنیزِ بیتِ زهرا گشته ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🖤🖤 با عرض تسلیت به مناسبت وفات حضرت ام البنین سلام الله ارسال پاسخ مسابقه به فردا شب موکول خواهد شد😞😞
❄️آرامش آسمان شب 🌼سهم قلبتون باشد ❄️و نور ستاره ها 🌼روشنى ِ بى خاموش ِ ❄️تمام لحظه هاتون 🌼خدایا نور شبمان باش ❄️و ستاره‌ هاى آسمانت را 🌼سقف خانه دوستانم کن ❄️تا زندگیشون مانند ستاره 🌼بدرخشـد .. 🌙شـــب_زیــــباتون_بخیر✨
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام صبحتون بخیر و موفقیت 💢موفقیت به معنای این نیست که مدام اتفاقات عالی برایت رخ دهد، بلکه یعنی هر روز صبح از خواب بلند شوی و بهترین استفاده را از هر روزت بکنی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❣﷽ ❣ سلام و نور صبحتون بخیر و نیکی 🌞امروز یکشنبه 👈۲۶ دی ۱۴۰۰ 🌝👈 ۱۳ جمادی الثانی۱۴۴۳ 🎄👈 ۱۵ ژانویه ۲۰۲۲ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و هشت❤️ . کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: "باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید:😁 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔 . ❤️قسمت شصت و نه❤️ . وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: "خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: "گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" 😦😢 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1