eitaa logo
مَه گُل
669 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220129-WA0185.mp3
1.82M
🌹🍃دعای عهد با صدای استاد فرهمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔰قدر ماه رجب را بدانیم ❤️🍃رهبر معظم انقلاب: 🌹🍃ایّام ماه رجب است. قدر این ماه را و این روزها را بدانیم؛ ماه رجب، ماه توسّل و تضرّع و دعاست، ماه تصفیه‌ی روانی و معنوی است؛ دلها را به خدا باید نزدیک کرد؛ به خصوص جوانهای شما... به این تقویت ارتباط با خداوند در لحظه لحظه‌ی عمرمان احتیاج داریم و این ایّام ماه رجب متناسب با این [احتیاج] است. ۱۴۰۰/۱۱/۱۹ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مجید بیاتی زندگینامه 🍃🌹شهید بیاتی در سال 1343، در شمیرانات از توابع تهران به‌دنیا آمد. وی به علت مشکل‌های خانوادگی تا پنجم ابتدایی بیشتر نتوانست ادامة تحصیل بدهد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو کمیته شد و سرانجام در 26 بهمن ماه سال 1357، در شمیران‌نو مورد اصابت گلولة ضد انقلابیون قرار گرفت و به درجة رفیع شهادت شد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غرس 24000 نهال درخت توسط 24000 دانش آموز به یاد 24000 شهید در مدارس و مراکز آموزشی استان اصفهان از 22 بهمن الی 22 اسفند 🍃🌷🌷💐💐💐💐💐🌷🌷🍃 آینده روشن در دستان شماست .... https://eitaa.com/amr_vali @amr_vali
دهم بلند می‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه‌ی دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه با نشاط ... یاد باغچه‌ی طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روز‌ها تنگ شده است‌. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم صحبتشان می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه‌ می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درد دل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی‌. کنارشان می‌نشینم. نوازششان می‌کنم. زیر دستانم تکان می‌خورند. حال خوشی پیدا می‌کنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشته‌ام. می‌گوید: _ دارم کم‌کم حرفتو قبول می‌کنم. ریحانی را می‌چیند و همین‌طور که بو می‌کند رو به آسمان دراز می‌کشد. و زمزمه می‌کند: _عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد این درک و حس رو منتقل کنی‌ به بقیه. مگر چشم و گوش را از آدم‌ها گرفته‌اند که فریاد زیبایی طبیعت را نمی‌شنوند و نمی‌بینند‌. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت داده‌اند و دل به یک گل و سبزه نمی‌دهند. _ بعضی حس‌ها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمی‌تونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجه‌ای برای این فکر کردن نمی‌بینه. _ نهایتش رسیدن به خالق زیبایی‌هاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله‌ی آدم می‌پرونی. متعجب بر می‌گردم سمتش: _ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چه‌قدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش. هلش می‌دهم عقب و روی فرش می‌نشینم. کتابم را بر می‌دارم؛ و خودم را مشغول نشان می‌دهم. کمی در سکوت نگاهم می‌کند. محل نمی‌گذارم. صدایش را تحکمی بلند می‌کنه که: _ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر می‌داشتی.‌ به خالق زیبایی‌ها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت... کتاب را می‌بندم: _ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحون‌ها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم‌. نرم می‌شود: _ لیلا جان! -برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم. وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد : - باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم : - داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی. مکثی می کند و می گوید : - خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو. سرم را پایین نی اندازم. - خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم. - خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی... - پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم. - بهترشد. گزینه ی سوم؟ با انگشتانم بازی می کنم و می گویم : - بازیم می دی؟ می گوید : - نه. گزینه ی دال را علامت بزن. و بلند می شود و می رود. دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود. ادامه دارد ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_امیدت_رو_از_دست_نده.mp3
4.13M
🌹🍃امیدت رو از دست نده، ماه‌رجب ماه امیده 👌سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام علیرضا پناهیان 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌷 بهار عبادت | توصیه معنوی پیرامون تعطیلی اعتکاف به دلیل شیوع کرونا 🔻نماز حضرت جعفر طیار بخوانید ❣رهبر معظم انقلاب: 🌔 کسانی که از عمل بافضیلت اعتکاف محروم مانده‌اند، بهتر است در هر یک از این سه روز نماز حضرت جعفر طیار (علیه‌السلام) بخوانند. ۹۸/۱۲/۱۸ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خدا 🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم واسه مغزی که اینا رو میفهمید تنگ شده 😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فقط بخاطر یک عکس پروفایل!!💔 حواسمون هست با اینکار چند نفرو به گناه انداختیم! به خودمون بیایم قبل از اینکه خیلی دیر نشده! 🍃مصطفی احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکدفعه ورق برگشت! توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگ‌خورد! معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا! بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا! متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟! تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده! نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده! ریحانه دختر عموی من بود... ما با هم، هم سن و سال بودیم... باورش برام سخت بود! به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم... حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن! اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من! انگار توی یه شوک بودیم! به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب می‌شناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن.... دختر جوانی بود با کلی آرزو..‌. ولی حالا همه چی تموم شده بود! همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها... حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود! لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد ! لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود! توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام ! و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد ! برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت ! برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه! اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟! توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم... به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست! اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود! بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه... ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم! می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...! نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه... همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم! نشستم همونجا.... تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود.... با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود.... یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم... یعنی زورم به خودم می رسید... یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد... یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم.... با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه! آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1