آخرین تابوت ⚰
✔ جدیدترین اثر منتشر شده از محمدرضا حدادپورجهرمی...
🔥 برشی از کتاب:
صدای خیلی کمی از قهوهخانه بیرون میآمد.همه شاهد لحظه خفه شدن و قطع تنفس کسی بودند که در یک ماه اخیر دو، سه نفر را کشته بود. اما آن لحظه روی زمین افتاده بود و یک دستش شکسته و کج و در خلاف مسیر بدنش افتاده بود. با آن یکی دستش هم محکم به قفسه سینهاش میکشید و انگار میخواست به زور اکسیژن به حلق و سینهاش بفرستد اما نمیتوانست. وقتی داور کلید قفس را بیرون آورد و در را باز کرد و بالای سر یاشار نشست، به معنای واقعی کلمه شوکه شد. بالای سرِ یاشار شاهد آخرین تکانهای شدید پاهایش بود که به زمین کشیده میشد. فهمید که در حال جان کندن است و دیگر حتی شمارش معکوس هم فایدهای ندارد...
✏ معرفی:
داستانی پرکشش و برگرفته از چندین پرونده و شخصیت خاص که هرکدام به دلایلی گرفتار مکر سازمان موساد شده اند و ظرفیت های خودرا در مسیر خطرناکی بکار گرفتهاند...ورزشکاران حرفهای اما ناپخته بعلاوه گروهی از ارازل دست به اقداماتی خطرناک علیه انقلاب زدهاند. در این داستان پردهای از این اشتباهات و نقش جامعه بزرگ اطلاعاتی کشور در کنترل و خنثی سازی آن جنایات روایت میشود...
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_پنجم 📚
به روایت امیرحسین.
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟
_ هیچی. همینجام.
مهدی_ فکر کنم عاشق شده
جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه ۶ نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم.
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟
_ بیخیال داداش
محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد
#رمان_مذهبی #رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🎊هرچی خوبیه وخوشبختیه
🌸خدای مهربون
🎊براتون رقم بزنه
🌸کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه
🎊و آرامش مهمون همیشگی
🌸خونه هاتون باشه
🎊شبتون خوش ودرپناه خدا
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدایی
که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💔🍃جمعههای دلتنگی
❤️🍃 رهبرمعظم انقلاب: طلوع خورشیدِ حق و عدل در پایان این شب ظلمانی قطعی است...
۹۶/۰۲/۲۰
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
🍃🌹............................
👈 لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
🌱کپی آزاد ☺️
#امام_زمان
#ماه_شعبان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
گاهی پیش میاد♨️
برای داشتن بعضی چیزها تو زندگیمون
خیلی عجله می کنیم.🍂
و وقتی نمیشه
احساس نا امیدی می کنیم.😔
اماهر چیزی زمانی داره
و حکمتی پشتش هست که
ما نمی دونیم..
پس صبور باشیم.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت چهل و چهارم
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند.
مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
سلام
فدات بشم، چرا این طوری؟
چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید.
بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است.
پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
قطعا همینه بانوی زیبایی ها!
آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت:
خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که
اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟
خودخواهي آدم ها رنگ زندگي را تيره مي كنه.
اين را علي با اخم و گرفتگي گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره.حالا علي از اين فرصت استفاده كرده و افتاده به جان من. من حس مي كنم آنقدر حرارت بدنم بالا مي رود كه سرم مثل يك كوره مي شود و توليد گرما مي كند.حالم را مي بيند و با قساوتي كه براي او نيست نگاهم مي كند:
گذشته اي رو كه گذشته نگه داشته اي كه چي بشه؟چرا اينقدر سخت برخورد مي كني؟ چرا يك بار نمي نشيني با خودت دو دو تا چهار تا كني و نتيجه ي ديگه اي بگيري؟
سعيد به داد محكمه ي ناعادلانه ي علي مي رسد.
-علي مظلوم گير آوردي؟
-نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم ميكنه. منم ديگه نمي ذارم.
بغضم را به سختي قورت مي دهم.صدايم مي لرزد:
- اين كه بيست سال من از شماها جدا بوده ام ظلم نيست اين كه نتونستم به چيزهايي كه مي خواهم برسم..
سر بر ميگرداند طرف من و مي گويد:
من دارم به تو چي مي گم؟
سعيد بلند مي شود و دو دست علي را مي گيرد و مجبورش مي كند تا از اتاق بيرون برود و
آرام مي گويد:
-ليلا! من خيلي دخالت نمي كنم. نمي گم خود خواه هستي چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تكيه مي دهد و مي گويد:
-آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند.دو تاش با هم درست است.
خنده ام مي گيرد. مسعود دست به سينه مي شود و با سر برافراشته ادامه مي دهد:
-باور كن. به جان تو من حاضرم سي سال برم بچه ي مادر بزرگ بشم، ولي به جاش عزيز كرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببري، نون بياري.
براي كي؟
ليلي خانم! خودخواهي يك مدل از خريت است كه حالا نصيب بعضي ها مي شود. حالام به جاي خودخواهي، منو بخواه، يه چيزي بيار بخورم.
و راهش را مي گيرد و مي رود. فضاي سنگين به هم ريخته است.
مطمئنم خوشحال تر از همه علي است كه با صداي بلند مي گويد:
-و بدتر هم اون كسي كه گرهي كه با دست باز مي شه رو باز نمي كنه.
مي روم سمت آشپزخانه تا چايي بريزم. علي با ابروي در هم ايستاده و دارد استكان ها را مي چيند. حرفي نمي زنم و دستگيره را بر مي دارم.دستگيره را از دستم مي كشد و خودش مشغول ريختن چايي مي شود.
-من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمي دهد. در كابينت را باز ميكنم و شيريني اي را كه ديروز پخته بودم بر مي دارم. مسعود آخ بلندي مي گويد و صداي خنده ي سعيد خانه را بر مي دارد.
ادامه دارد ...
بچه بودم بابام گفت: بشین موهاتو آلمانی بزنم. موهامو خراب کرد
مجبور شد از ته بزنه... بعدش گفت: طوری نیست حالا برزیلی شد.😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 اعلام برندگان این ماه مسابقات اسفند ماه مه گلی
❤️ ❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
سرکار خانم زینب فولادی
جناب اقای مهدی عابدی
📌لطفا جهت اخذ هدیه تان تاامشب به ایدی زیر مراجعه کنید👇
@mariamm313
🎁
👏
🎁
👏
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1