فصل سیزدهم: تازه عروس
قسمت سوم
به حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو سهتا مشت به در آهنی بزرگ زدم. پیرزن صاحبخانه در را باز کرد.
- چه خبرته؟ در رو شکوندی!
- مادر! اینجا تازهعروس دارید؟!
- بله، داریم. شما؟
از پردههای سفید توری آویزان شده از اتاق گوشهی حیاط معلوم بود آنجا خانهی عروس است. رجب از اتاق بیرون آمد و چشمش به من افتاد. از زیر دست پیرزن رد شدم و به طرف او رفتم. مقابلش ایستادم و گفتم: «مبارکه حاجآقا!» سرش را پایین انداخت. کفشم را از پا درآوردم و وارد خانه شدم. فرشی که برای عروسی حسین کنار گذاشته بودم، وسط خانه پهن کرده بودند. عروس جوان مثل بید میلرزید. آرام به طرفش رفتم. عکس امیر و علی را از کیفم درآوردم و جلوی صورتش نگه داشتم. دستش را محکم گرفتم و گفتم: «بهبه! خانوم! خوش اومدی! غریبه بودیم ما رو عروسیت دعوت نکردی؟! اصلا آقا داماد عروسی گرفته برات؟! ماشاءالله چه خونه زندگیای درست کرده برات! نماز میخونی؟! اگه میخونی، پس حتما میدونی رو فرش غصبی نمازت باطله! این عکس رو ببین. زنِ عجب مرد باانصافی شدی! زن کسی شدی که این دوتا دستهی گل رو رها کرد و اومد دنبال تو.» دستش را کشید و فرار کرد، از خانه رفت بیرون. رجب آمد داخل اتاق و گوشهای نشست. عکس علی را از کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم: «حاجآقا! این عکس رو ببین. من تا حالا بهت نشون نداده بودم، چند ساله ازت مخفی کردم؛ چون میترسیدم بچهت رو تو این حال ببینی دق کنی. نخواستم دلت بلرزه، ولی تو تمام زندگی منو لرزوندی! این مردونگی بود در حقم کردی؟! چرا؟! چطور دلت اومد؟! محمدعلی هنوز شیرخواره! من بد بودم، قبول! چرا به بچههات رحم نکردی؟! تو اگه پدر بودی، بچههات بیشناسنامه نبودن. امیر یه سال دیگه میره مدرسه، محمدعلی رو باید از شیر بگیرم. چرا نرفتی برای این دوتا شناسنامه بگیری؟! من الان با تو چیکار کنم؟!» دست گذاشت روی سرش و گفت: «هر کاری دوست داری بکن زهرا.»
- مثلا چیکار کنم؟ این بشقاب رو بزنم بشکونم؟! بزنم در و پنجره این خونه رو خرد کنم؟!
- بشکون زهرا. بزن راحتم کن.
بلند شدم و رفتم کفشهایم را پوشیدم. گفتم: «من به مال مسلمون ضرر نمیرسونم، هرچند که نصف بیشتر این وسایل تازهعروس اسباب زندگی منه. تو اشتباه کردی، باید پاش وایستی. اگه صادقانه به من میگفتی، خودم بهت امضا میدادم بری زن بگیری؛ ولی با این کارت دل من و بچههات رو گذاشتی زیر پات له کردی.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
🍃 غريب نوازى ثامن الحجج (ع)
شيخ على نامى كه از مردان شايسته و پارسا بود در معيّت حاج شيخ مهدى نجفى عازم زيارت آقا على بن موسى الرضا عليه السلام مىشود.
شيخ على كه كفيل خدمت و امين خرج شيخ مهدى و از ملازمان او بود مى گويد:
ما از شهر بغداد خارج شديم. من بيش از نيم درهم با خود نداشتم.
وقتى وارد مشهد شديم و مدّت زمانى در آنجا مانديم چيزى براى خرجى ما باقى نماند و كسى را هم نمىشناختيم كه از او پولى بعنوان قرض بگيريم.
به همراهانى كه مهمان شيخ مهدى بودند گفتم: امشب چيزى براى خوردن نيست. آنها هم هر كدام از پى كار خود رفتند.
ما وارد روضه مطهّر امام هشتم عليه السلام شديم و نماز خوانديم و زيارت كرديم. ديدم يك نفر پهلوى شيخ مهدى ايستاده و شيخ هم دست به دعا برداشته است.
آن مرد كيسهاى در ميان دست شيخ گذاشت. شيخ اشاره كرد كه شايد اشتباهى كيسه را در دست وى گذاشته است.
امّا آن مرد رو به شيخ نمود و گفت:
مگر نمىدانى براى هر امامى مظهرى
است؟ و براستى امام رضا عليه السلام كفيل حال غريبان است!
آنگاه اشاره به كيسه نمود وگفت: اين از جانب امام رضا عليه السلام است. بعد هم رفت.
مهدى شگفت زده شد. آنگاه به من نگاهى كرد وگفت: بيا كيسه را بگير.
من كيسه را از دست شيخ گرفتم، به بازار رفتم براى مهمانان، غذا و ميوه خريدارى كردم.
مهمانان وقتى طعامها را ديدند گفتند: تو كه سر شب ما را نااميد كردى. اكنون مىبينيم غذاى ما از هر شب بهتر و بيشتر است.
داستان شيخ و مردى كه كيسه اهدايى را داده بود را براى آنها بازگو نمودم. در ميان كيسه سيصد اشرفى بود.
📔 دارالسّلام نورى: ج۲، ص۲۵۸
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1