.
🔸 هشام و فرزدق
هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد.
مردم همه یکنوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند ، یکنوع عمل میکردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند .
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند .
هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند ، و طبق آداب حج ، آن را لمس کند ، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد .
ناچار برگشت ، و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند او از بالای آن کرسی ، به تماشای جمعیت پرداخت .
شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند .
در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران . او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهرهاش نمودار بود .
اول رفت و به دور کعبه طواف کرد . بعد با قیافهای آرام و قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد .
جمعیت با همه ازدحامی که بود ، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیک ساخت .
شامیان که این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند ، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند .
یکی از آنها از خود هشام پرسید : این شخص کیست ؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص ، علی بن الحسین زین العابدين (علیه السلام) است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : نمیشناسم.
در این هنگام چه کسی بود ، از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید ، جرأت به خود داده او را معرفی کند ؟!
ولی در همین وقت ، همام بن غالب معروف به فرزدق ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند ، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت :
لکن من او را میشناسم؛ و به معرفی ساده قناعت نکرد ، برروی بلندی ایستاده قصیدهای که از شاهکارهای ادبیات عرب است ، و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، که روح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود، بالبدیهه سرود و انشاء کرد .
در ضمن اشعارش چنین گفت :
این شخص کسی است که تمام سنگریزههای سرزمین بطحا او را میشناسند ،
این کعبه او را میشناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.
این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور.
این که تو میگویی او را نمیشناسم ، زیانی به او نمیرساند ، اگر تو یک نفر ، فرضاً ، نشناسی ، عرب و عجم او را میشناسند.
هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند ، و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند .
ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن .
و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمیکرد . علی بن الحسین علیهالسلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه در آمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد .
فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت : من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء کردم ، و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم .
بار دوم علی بن الحسین علیه السلام ، آن پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او که :
خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد ، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند.
فرزدق کمک امام را پذیرفت.
📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٣۶
#امام_سجاد #داستان_بلند
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🔸 اصلاح تخت کهنه
شخصی که پدرش در زمان مرجع بزرگ، مؤسّس حوزه قم آیت حق حاج شیخ عبد الکریم حائری به شغل نجّاری اشتغال داشت، برای من این حکایت کم نظیر را از پدرش نقل کرد که:
هر زمان مرحوم حائری نیاز به نجّاری و اصلاح درب و پنجره و تخت چوبی داشت، پدرم را برای نجاری دعوت میکرد ؛ زیرا پدرم از محترمین و مقدّسین و متدیّنین بود، و سحرهای هر شب به تهجّد و عبادت برمی خاست، و آن مرجع بزرگ علاقه داشت کارهای نجّاری خانه اش با آن دست پاک صورت بگیرد.
او گفت: مرحوم حائری دنبال پدرم فرستاد که چون شبهای بسیار گرم تابستان قم، در حیاط منزل روی تخت چوبی استراحت میکنم و اکنون تخت نیاز به اصلاح دارد، بیا و تخت را اصلاح کن.
پدرم آمد و پس از بررسی تخت به آن عالم ربانی گفت: من با شاگردم بارها این تخت را اصلاح کرده ایم و اکنون قابل اصلاح نیست. آن مرحوم گفت: در هر صورت تدبیری برای اصلاح آن به کار بگیر.
پدرم گفت: تنها راه اصلاحش به این است که آن را به نانوای محل جهت سوختن در تنور ببخشید! سپس گفت: ای مرجع بزرگ! شما میدانید که من همه ساله خمس مالم را میپردازم، و آنچه دارم از هر جهت شرعی و حلال است ؛ اگر خود نمی خواهید از مال خود تختی بسازید به من اجازه دهید با پول خودم دو تخت سالم و نو برای شما بیاورم.
آن عالم ربّانی، محاسنش را نشان داد و گفت: جناب نجار! موی صورتم نشان میدهد که مرگم نزدیک است، دو تختی که میخواهی برای من بیاوری و به من هدیه کنی عمر هر دو تخت از عمر من بیشتر است، ممکن است سالیان درازی در خانه من بماند، من توان و طاقت پاسخ گویی به حق را در قیامت در مورد آن دو تخت سالم و نو ندارم، برای اصلاح تخت کهنه خودم چه پیشنهادی داری؟
پدرم گفت: راهی ندارد مگر آن که چهار پایه اش را با آجر و گِل به هم ببندم. آن بزرگ مرد قانع گفت: همین کار را انجام بده، تا به اندازه کمی که از عمرم باقی است از آن استفاده کنم و نیاز به نو کردن تخت نداشته باشم.
📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۲۶۷
#داستان_بلند
🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
🔻
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم.
تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند.
ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم، با سرعت به طرف آن ها می رفتم، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام.
خیلی خسته شدم، واقعاً نمی دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس!
در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم.
وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم!
خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان».
من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!»
تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.»
📔 ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی
#امام_زمان #داستان_بلند
🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
.
🌱 برکتِ صدقه
مردی بنام عابد، از نیکان قوم موسی، سی سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولی دعایش به اجابت نرسید.
به صومعه یکی از انبیای بنی اسرائیل رفت و گفت: ای پیامبر خدا! برای من دعا کن تا خدا فرزندی به من عطا کند، من سی سال است از خدا درخواست فرزند دارم ولی دعایم به اجابت نمی رسد.
آن پیامبر دعا کرد و گفت: ای عابد! دعایم برای تو به اجابت رسید، به زودی فرزندی به تو عطا میشود، ولی قضای الهی بر این قرار گرفته که شب عروسی آن فرزند شب مرگ اوست!!
عابد به خانه آمد و داستان را برای همسرش گفت؛ همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعای پیامبر از خدا فرزند خواستیم تا در کنار او در دنیا راحت بینیم، چون به حد بلوغ رسد به جای آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت باید به قضای حق راضی بود.
شوهر گفت: ما هر دو پیر و ناتوان شده ایم چه بسا که وقت بلوغ او عمر ما به پایان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشیم.
پس از نُه ماه پسری نیکو منظر و زیبا طلعت به آنان عطا شد ؛ برای رشد و تربیت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و کمال رسید ؛
از پدر و مادر درخواست همسری لایق و شایسته کرد ؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستی روا میداشتند، تا از دیدار او بهره بیشتری برند ؛ بناچار کار به جایی رسید که لازم آمد برای او شب زفاف برپا کنند ؛
شب عروسی به انتظار بودند که چه وقت سپاه قضا درآید و فرزندشان را از کنار آنان برباید ؛ عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا یک هفته بر آنان گذشت،
پدر و مادر شادی کنان به نزد پیامبر زمان آمدند و گفتند: با دعایت از خدا برای ما فرزندی خواستی و گفتی که شب زفاف او با شب مرگ او یکی است، اکنون یک هفته گذشته و فرزند ما در کمال سلامت است!
پیامبر گفت: شگفتا! آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلکه به الهام حق بود، باید دید فرزند شما چه کاری انجام داد که خدای بزرگ، قضایش را از او دفع کرد.
در آن لحظه جبرئیل امین آمد و گفت: خدایت سلام میرساند و میگوید: به پدر و مادر آن جوان بگو:
قضا همان بود که بر زبان تو راندم، ولی از آن جوان خیری صادر شد که من حکم مرگ را از پرونده اش محو کردم و حکم دیگر به ثبت رساندم، و آن خیر این بود که:
آن جوان در شب عروسی مشغول غذا خوردن شد، پیری محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذای مخصوص خود را نزد او نهاد،
آن پیر محتاج غذا را که در ذائقه اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت: پروردگارا! بر عمرش بیفزا.
من که آفریننده جهانم به برکت دعای آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند که هیچ کس در معامله با من از درگاه من زیانکار برنگردد و اجر کسی به دربار من ضایع و تباه نشود.
📔 الستین الجامع: ص۴۴
#داستان_بلند
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
.
🍂 چهار مار سیاه
در روزگار حکومت عبد اللّه بن طاهر برخی از جادّهها که محل رفت و آمد مردم و کاروانها بود ناامن شد. امیر عبد اللّه عده معینی را به پاسداری از جادّهها گماشت.
در یکی از جادّهها ده دزد را گرفتند و به جانب مرکز حکومت گسیل دادند، ولی یکی از آنان نیمه شب فرار کرد.
فرمانده پاسداران به نظرش آمد که شاید عبد اللّه بن طاهر بگوید از او رشوه گرفتی و وی را فراری دادی، پس خود باید به جای او جریمه شود.
حلاج بی گناهی را که برای گذران معیشت از شهری به شهری به مزدوری میرفت، از وسط جاده گرفتند و او را دست بسته در جمع دزدان قرار دادند تا عدد نفرات تکمیل شود.
ده نفر را نزد عبد اللّه بن طاهر
آوردند. فرمان داد همه را به زندان اندازید. شبی مأموران به زندان آمدند و دو نفر را برای اعدام به چهارسوق شهر بردند.
حلاج در این میان گفت: فرزندانم گمان میکنند در شهری نزد استادی مشغول کارم، چه خبر دارند که ستمگری مرا بدون گناه همراه دزدان جادهها به زندان انداخته.
در آن لحظه شب دو رکعت نماز خواند ؛ سپس سر به سجده گذاشت و مشغول دعا و راز و نیاز با حضرت بی نیاز شد.
عبد اللّه بن طاهر در آن وقت شب خواب دید چهار بار از تختش به زمین افتاد. از خواب پرید، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و خوابید.
خواب دید چهار مار سیاه پرقدرت حمله کردند و تختش را سرنگون ساختند ؛ بیدار شد، چراغ طلبید و گماشتگان قصر را خواست و گفت: مظلومی در این وقت شب به درگاه حق نالان است.
پس از جستجوی زیاد وارد زندان شدند، حلاج را نزد امیر آوردند، پس از روشن شدن جریان فرمان داد: ده هزار دینار نزد حلاج آوردند.
سپس به حلاج گفت: مرا به تو سه حاجت است: ۱ - حلالم کن. ۲ - این هدیه را بپذیر. ۳ - هر زمان حاجتی داشتی نزد من آی تا حاجتت را روا کنم.
حلاج گفت: من دو حاجت از سه حاجتت را میپذیرم و آن حلال کردن تو و قبول این هدیه است، ولی سومی را هرگز نمی پذیرم ؛
زیرا کمال ناجوانمردی است که درگاهی که به خاطر ناله و زاری من تخت تو را سرنگون کرد رها کنم و به درگاه مخلوق ضعیف هیچ کاره روم!
📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۲۰۸
#داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌿🌿🌿🌿
.
✨ معامله با خدا
امام صادق علیه السلام در سفری با جماعتی بودند که مال التجاره داشتند.
به آنها گزارش دادند که در راه عدهای راهزن وجود دارد. آنها از شنیدن این سخن لرزه بر بدنشان افتاد.
حضرت فرمود: چه شده است؟
عرض کردند: ما اموالی همراه داریم، میترسیم که آنها را از ما بگیرند. آیا ممکن است که شما این اموال را از ما تحویل بگیرید؟ شاید که بخاطر شما راهزنان آنها را نبرند.
امام فرمود: شما چه میدانید شاید آنها بجز از من کس دیگر را قصد نکردهاند و شما با این پیشنهادتان به من اموالتان را در معرض تلف و نابودی قرار میدهید.
عرض کردند: پس چه کنیم؟ آیا آنها را زیر خاک پنهان کنیم؟
امام فرمود: این کارِ شما، اموالتان را بیشتر در معرض تلف قرار میدهد. شاید که کسی آنها را پیدا کند و بردارد و یا اینکه چون آنها را دفن کردید بعداً پیدا نکنید.
عرض کردند: پس ما چه کنیم، شما به ما راهی نشان دهید؟
حضرت فرمود: آنها را نزد کسی ودیعه بگذارید که آنها را حفظ کند و دیگران را از تعرض به آنها دفع نماید و به علاوه آنها را زیادتر کند و آنها را بزرگتر از دنيا و آنچه در دنیاست قرار دهد. آنگاه آنها را به خود شما پس گرداند، در حالیکه زیادتر کرده است وقتی که احتیاج شما به آنها بیشتر است.
عرض کردند آن شخص کیست؟ فرمود: او پرودگار جهانیان است.
عرض کردند: چگونه نزدش ودیعه گذاریم؟
فرمود: به ضعیفان و درماندگان مسلمانان صدقه بدهید.
عرض کردند: ما آنها را در اینجا از کجا پیدا کنیم؟
فرمود: قصد کنید که یک سوم آنها را صدقه بدهید تا اینکه خداوند مابقی آنها را از آنهائیکه میترسید دفع کند.
عرض کردند که ما قصد کردیم. فرمود: شما در امان خداوند هستید و بروید، پس به راه افتادند. و راهزنان نمایان شدند و ترس آنها را فرا گرفت.
امام فرمود: چرا شما میترسید در حالی که در امان خدا هستید.
راهزنان جلو آمدند و از مرکبها پیاده شدند و دست امام را بوسیدند و عرض کردند: دیشب ما رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدیم که به ما امر نمود که خودمان را بر شما نشان دهیم و ما در اختیار شما هستیم و همراه شما و این جماعت میآییم تا اینکه دشمنان و دزدان را دفع کنیم.
امام صادق (علیه السلام) فرمود: ما را به شما احتیاجی نیست. زیرا خدائی که شما را از ما دفع کرد، آنها را نیز از ما دفع میکنند.
پس آن جماعت که با امام علیه السلام بودند با سلامتی به مقصد رسیدند و یک سوم اموال خودشان را صدقه دادند و در تجارت آنها برکت و نفع پدید آمد و به هر یک درهم، ده درهم سود بردند و گفتند: چه بزرگتر است برکت صادق (علیه السلام).
امام صادق (علیه السلام) فرمود: تحقیقاً دریافتید شما این را که برکت در معامله با خدا است پس پیوسته در معامله با خدا ثابت باشید.
📔 عيون أخبار الرِّضا، ج٢، ص۴
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🍃 رحم خداوند
حضرت داوود علیه السلام مجلسی داشت که جوانی در آن شرکت میکرد، آن جوان بسیار ضعیف و لاغر بود و سکوتی زیاد و طولانی داشت.
روزی ملک الموت به محضر داوود علیه السلام آمد در حالی که نگاه ویژه ای به آن جوان داشت، حضرت داوود گفت: به او نظر داری؟ گفت: آری، مأمورم هفت روز دیگر او را قبض روح کنم.
حضرت داوود دلش سوخت و به او رحمت آورد، به وی فرمود: ای جوان همسر داری؟ گفت: نه، تاکنون ازدواج نکرده ام.
حضرت داوود فرمود: نزد فلان کس که دارای منزلتی بزرگ است برو و به او بگو: داود گفت: دخترت را به همسری من در آور و با مهیا کردن مقدمات کار در این شب عروسی کن.
سپس پول فراوانی در اختیار جوان گذاشت و گفت: این هم پول، هرچه لازم است با خود ببر و پس از هفت روز به نزد من بیا.
جوان رفت و پس از هفت روز که از عروسی او گذشته بود به محضر داوود علیه السلام آمد. حضرت داود به او فرمود: در چه حالی؟ گفت: حالم از تو بهتر است.
ولی داود علیه السلام هرچه انتظار کشید که جوان قبض روح شود خبری نشد ؛ به جوان فرمود: برو هفت روز دیگر بیا.
جوان رفت و هفت روز دیگر بازگشت، باز از قبض روحش خبری نشد ؛ فرمود: برو هفت روز دیگر بیا. رفت و هفت روز بعد برگشت.
آن روز ملک الموت به محضر داوود علیه السلام آمد، به او گفت: تو نگفتی باید او را قبض روح کنم؟ گفت: چرا. فرمود: پس چرا سه هفت روز گذشت و او را قبض روح نکردی؟!
گفت: داوود! خدا به خاطر رحم تو بر او به او رحم کرد و تا سی سال به او مهلت حیات داد.
📔 بحار الانوار: ج۴، ص۱۱۱
#حضرت_داوود #داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
💠 آنچه صلاح است، باید خواست!
مرحوم آقای سید عبداللّه بلادی، ساکن بوشهر فرمود وقتی یکی از علمای اصفهان با جمعی به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرف شوند،
پس از ورود آنها از طرف سفارت انگلیس سخت جلوگیری کردند و گذرنامهها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتی به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعی کردیم فایده نبخشید.
آن شیخ اصفهانی و رفقایش سخت پریشان شدند و میگفتند مدتها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمهها دیدیم،
(چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمیتوانیم مراجعت کنیم.
آقای بلادی مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم، برایش دلسوزی کردم و برای اینکه مشغول و مأنوس شود، مسجد خود را در اختیارش گزارده و خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود،
قبول کرد و شبها بعد از نماز، منبر میرفت، پس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته، خدا را میخواندند و ختمِ (اَمَّنْ یُجیبُ) و توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السلام مینمودند، به طوری که صدای ضجّه و ناله ایشان هر شنوندهای را منقلب میساخت.
پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را میخواندند و میگفتند ما نمیتوانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی،
ناگاه روزی ابتداءً از طرف کنسولگری انگلیس دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند.
پس از چند ماه روزی در کنار دریا میگذشتم، یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانی نیستی که چندی قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید؟
گفت بلی. حال شیخ و همراهانش را پرسیدم، گریه زیادی کرد و گفت: اولاً در راه دچار دزدان شدیم و تمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالی که میبینی.
آقای بلادی فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمیشد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنها داده شد ولی به ضررشان تمام گردید.
خداوند متعال در قرآن مجید میفرماید:
«عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شیئاً وهو خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسی اَنْ تُحِبُّوا شْیاءً وَهُو شَرُّ لَکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» (١)
"شاید شما چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه آن چیز برای شما بد باشد و شاید چیزی را بد داشته باشید در حالی که آن چیز برای شما خیر باشد و خداوند (مصلحت شما را) میداند و شما نمیدانید."
----------------------------
(١): سوره بقره، آیه ۲۱۶
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص١٣۶
#داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
📿 نماز جماعت
شخصی نقل میکرد:
در موقع ورود مرحوم آقا شيخ علی مقدّس (ره) به شهر تهران، من در تهران بودم.
وی راهی خراسان بود ولی از او خواستند، در تهران اقامه جماعت كند. وی دعوت آنها را پذيرفت و نماز جماعت برپا شد.
مردم زيادی در جماعتش حاضر میشدند. اين امر باعث شد تا بعضی به آن مرحوم حسادت ورزند.
در يكی از روزها مرحوم شيخ سوار مركب خود به قصد زيارت شاه عبدالعظيم در حركت بود، با سر به زمين افتاد و از هوش رفت.
او را به بيمارستان منتقل نموده و تحت معالجه قرارش دادند. وی چند هفتهای را در آن جا ماند تا حالش بهتر شود.
در اين مدت آن افراد از اين فرصت استفاده نموده و شايعه انداختند كه شيخ در اثر ضربه مغزی دچار ديوانگی و جنون گشته است.
شيخ وقتی بهبودی يافت، دوباره جهت اقامه جماعت روانه مسجد شد. مسجد را دوباره پر از نمازگذاران يافت.
شخصی که شيخ را همراهی میکرد میگويد، در اثنای راه زمزمهای از شيخ شنيدم كه میگفت:
كجايند افرادي كه نسبت جنون به تو دادهاند تا تو را از چشم مردم ساقط كنند، بيايند و مشاهده كنند كه مسجد پر از نمازگذاران است.
ولی ناگهان ديدم كه شيخ برگشت بدون آنكه وارد مسجد شود و نماز جماعت بخواند، من علت بازگشت را پرسيدم؟
فرمود: چون شك دارم كه اين نماز جماعت برای خدا باشد.
وقتی نمازگذاران از جريان اطلاع يافتند به سراغ شيخ آمدند و هر چه اصرار كردند كه او را به جماعت ببرند قبول نكرد و تا وقتی كه در تهران بود، اقامه جماعت نكرد و سپس روانه مشهد مقدّس شد.
📔 یکصد داستان خواندنی، ص٢۶
#داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🌷 زن نمونه
آسیه همسر فرعون بود، فرعون روحی استکباری، نفسی شریر، اعتقادی باطل و عملی فاسد داشت.
قرآن مجید، فرعون را آلوده به علوّ، ظلم، جنایت و خونریزی معرفی میکند، و از او به عنوان طاغوت یاد مینماید.
آسیه در کنار فرعون بسر میبرد و ملکه مملکت بود، همه چیز برای او و در دسترس وی قرار داشت.
او نیز مانند همسرش فرمانروایی داشت و به هر شکلی که میخواست از خزانه کشور و مواهب مملکت بهره میگرفت.
زندگی او در کنار چنان همسری، و در جنب چنان حکومتی، و در میان چنان درباری، با آن همه مکنت و ثروت و غلامان و کنیزان گوش به فرمان، زندگی بسیار خوشی بود.
زن جوان و قدرتمند، در چنان حال و هوایی از طریق پیامبر الهی موسی بن عمران صدای حق و ندای حقیقت را شنید، باطل بودن فرهنگ و عمل شوهرش برای او روشن گشت و نور حق و حقیقت بر قلبش تابید.
با اینکه میدانست پذیرفتن حق ممکن است به قیمت از دست دادن تمام خوشی ها، قدرت و مقام، منصب ملکه بودن و حتی نابودی جانش تمام شود، ولی حق را پذیرفت، به آیین پاک الهی ایمان آورد و تسلیم خداوند مهربان شد، و در مقام توبه و عمل صالح برای آبادی آخرتش برآمد.
توبه او توبه آسانی نبود، به خاطر توبه میبایست تمام شئون خود را واگذارد و تن به قبول سرزنشها و شکنجههای فرعون و مأمورانش بدهد، با این همه در عرصه گاه توبه و ایمان و عمل صالح و هدایت درآمد.
توبه او برای فرعون و دربارش گران آمد، زیرا در شهر شهرت پیدا کرد که همسر فرعون، ملکه مملکت، دست از آیین فرعونی برداشته و به مذهب کلیم اللهی درآمده.
باز گرداندن او با تبلیغ و تشویق و تهدید فرعون و درباریانش میسر نشد، او حق را با قلب روشن خود و عقل فعّالش یافته بود و پوکی و پوچی باطل را درک کرده بود و نمی توانست حق و حقیقت یافته را از دست بدهد و به باطل پوچ و پوک باز گردد.
آری، چگونه میتوانست خدا را با فرعون، حق را با باطل، نور را با ظلمت، درستی را با نادرستی، دنیا را با آخرت، بهشت را با دوزخ، سعادت را با شقاوت معامله کند؟!
آسیه بر ایمان و توبه و انابه اش اصرار داشت، و فرعون با باز گرداندنش به باطل پافشاری میکرد.
فرعون در مبارزه با آسیه طَرْفی نبست، خشمگین شد، آتش غضبش شعله ور گشت، در برابر ثابت قدمی او شکست خورد، فرمان شکنجه آسیه را صادر کرد.
آن انسان والا را به چهار میخ کشیدند، پس از شکنجههای سخت محکوم به اعدام شد، سربازان سنگدل مأموریت یافتند سنگ گران و سنگینی را با قدرت و قوّت از بالا بر بدن او بیندازند،
ولی آسیه به خاطر خدا و به دست آوردن سعادت دنیا و آخرت مقاومت کرد و زیر آن همه شکنجه، به حضرت محبوب متوسل شد.
به خاطر توبه واقعی، ایمان و جهاد، صبر و مقاومت، و یقین و عزم محکمش در قرآن مجید، برای تمام اهل ایمان از مرد و زن تا روز قیامت به عنوان نمونه معرفی شد تا باب هر عذری به روی هر گنهکاری در هر عصر و زمانی و در هر موقعیت و شرایطی بسته باشد و معصیت کاری نگوید: راهی به سوی توبه و انابه و ایمان و عمل صالح نداشتم.
« وَ ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قٰالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِینَ » [۱] .
و خداوند برای آنان که اهل ایمانند، همسر فرعون را به عنوان نمونه معرّفی کرد، هنگامی که گفت: پروردگارا! برای من در جوار رحمتت خانه ای در بهشت بنا کن، و مرا از فرعون و عمل او نجات بده، و از طایفه ستمگران رهایی بخش.
عظمت این زن در سایه توبه و ایمان و صبر و مقاومت به جایی رسید که در روایتی از رسول خدا صلی الله علیه وآله نقل شده:
اِشْتاقَتِ الْجَنَّةُ الیٰ ارْبَعٍ مِنَ النِّساءِ: مَرْیَمَ بِنْتِ عِمْرانَ، وَ آسِیَةَ بِنْتِ مُزاحِمٍ زَوْجَةِ فِرْعَونَ، وَ خَدِیجَةَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ زَوْجَةِ النَّبِیِّ فِی الدُّنْیَا وَ الآخِرَةِ، وَ فاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ [۲] .
بهشت مشتاق چهار زن است: مریم دختر عمران، آسیه دختر مزاحم همسر فرعون، خدیجه دختر خویلد همسر پیامبر در دنیا و آخرت، و فاطمه علیها السلام دختر محمد صلی الله علیه و آله.
---------------------------------------
[۱]: تحریم: ۱۱
[۲]: کشف الغمه: ج۱، ص۴۶۶
📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۲۲۰
#آسیه #داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
١.
✨ خواستگارى از فاطمه (س)
هنگامى كه سن مبارك بتول عذراء حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها نه سال كامل شد، از اطراف و اكناف اهل مدينه و عظماى قبائل و رؤساى عشاير و صاحبان ثروت و مكنت به خواستگارى حضرت آمدند.
عدهاى از منافقين نيز اين جرئت را به خود دادند كه با كمال بى شرمى به خواستگارى آن حضرت بيايند.
هنگام خواستگارىِ بعضى از آنها رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله بسيار ناراحت شدند، و به عدهاى از منافقين كه اعتراض كردند، فرمودند: «من شما را رد نكردم، بلكه خدا شما را رد كرده و امر فاطمه سلام اللَّه عليها از جانب خداوند متعال معين مى شود».
آنان غافل از اين بودند كه اين گوهر گرانبها را خداوند در سايه عزّت و حراست خود حفظ فرموده و او را در خور استعداد ابناء دنيا از ملوك و رعايا و ارباب فقر و غنا قرار نداده است، بلكه او را براى وصى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله على بن ابى طالب عليه السّلام ذخيره فرموده است.
از امام حسين عليه السّلام روايت شده كه فرمود: روزى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله در خانه امّ سلمه بود.
فرشتهاى با هيبت خاصى بر آن حضرت نازل شد كه با لغات گوناگون كه به يكديگر شباهتى نداشت مشغول تسبيح و تقديس خداوند بود.
او عرض كرد: من صرصائيلم. خداوند مرا نزد شما فرستاده كه به شما بگويم: «نور را با نور تزويج كن».
حضرت فرمود: «چه كسى را با چه كسى»؟ گفت: «فاطمه را با على بن ابى طالب». لذا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فاطمه سلام اللَّه عليها را در حضور جبرئيل و ميكائيل و صرصائيل به عقد على عليه السّلام در آورد و اين عقد در زمين بود.
در اين هنگام پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به ميان شانههاى صرصائيل نگريست و ديد نوشته است: «لا اله الااللَّه، محمّد رسول اللَّه، على بن ابى طالب مقيم الحجة».
فرمود: اى صرصائيل، از كى اين جمله بين شانههاى تو نوشته شده؟ گفت: دوازده هزار سال پيش از آنكه خداوند متعال دنيا را بيافريند.
⭕️ این داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج۴۳، ص۱۲۳ و١۴۵
#امام_علی #حضرت_زهرا #داستان_بلند
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🌷 توسل به امام زمان (عج)
عالم متقی و بزرگوار حضرت آقای شیخ محمد تقی (متقی) همدانی که فضیلت و تقوای ایشان مورد اتفاق آشنایان ایشان است، شفایافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجت بن الحسن علیهما السلام را چنین مرقوم داشتهاند:
در سال ١٣٩٧ ه.ق امر مهمی پیش آمد که سخت مرا و صدها نفر دیگر را نگران نمود یعنی همسر اینجانب دراثر دو سال غم و اندوه و گریه و زاری از داغ دوجوان خود که در کوههای شمیران جان سپردند در این روز مبتلا به سکته ناقصی شد.
البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دوا شدیم ولی نتیجهای نگرفتیم تا شب جمعه یعنی چهار روز بعد از حادثه سکته، شب جمعه تقریبا ساعت یازده رفتم در اطاق خود استراحت کنم،
پس از تلاوت چند آیه از کلام الله مجید و خواندن دعاهای مختصر از دعاهای شب جمعه از خداوند تعالی خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله علیه را مأذون فرماید که به داد ما برسد،
و جهت آنکه متوسل به آن حضرت شدم، این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش میکرد که من قصهها و داستانهای کسانیکه مورد عنایت حضرت بقیة الله روحی له الفداء قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولی شدند را برای او بخوانم،
من هم خواهش این دخترک ده سالهام را پذیرفتم وکتاب «نجم الثاقب» حاجی نوری را برای او خواندم. در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نشوم؟
لذا در حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم و بادلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پائین که مریض سکته کرده آنجا بود صدای همهمه میآید.
سر و صدا قدری بیشتر شد. در ساعت پنج و نیم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پائین ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولا در این وقت در خواب بود بیدار و غرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا؟ به شما مژده بدهم گفتم چه خبر است؟
من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمدهاند گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند گفتم کی شفا داد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار کرد و میگفت برخیزید آقا را بدرقه کنید.
میبیند که تا آنها از خواب برخیزند آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمیتوانست حرکت کند از جا میپرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط میرود. دخترش که مراقب حال مادر بوده و در اثر سر و صدای مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود به دنبال مادر تا دم درب حیاط میرود ببیند مادرش کجا میرود.
دم درب حیاط مادرش به خود میآید ولی نمیتواند باور کند که خودش تا آنجا آمده. از دخترش زهرا میپرسد که زهرا من خواب میبینم یا بیدارم؟ دخترش جواب میدهد که مادرجان بیداری، ترا شفا دادند. آقا کجا بود که میگفتی آقا را بدرقه کنید؟ ما کسی را ندیدیم.
مادر میگوید آقایی بزرگوار در زیّ اهل علم و سید عالی قدری که خیلی جوان نبود، پیر هم نبود به بالین من آمد گفت برخيز خدا ترا شفا داد گفتم نمی توانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود: شفا یافتی برخیز. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود: شفا یافتی دیگر دوا نخور و گریه هم مکن،
چون خواست از اطاق بیرون رود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم.
بحمد الله تعالی پس از این توجه و عنایت حال مادر فورا بهبود یافت و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد،
و پس از چهار روز که اصلا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنهام برای من غذا بیاورید یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود و رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد،
ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل مبتلا به روماتیسم بود و اطباء نتوانستند این ناراحتی او را معالجه کنند از لطف حضرت علیه السلام این مرض نیز شفا یافت.
دکتر او اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت واعجاز شفا داده میشد.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص۴٢٠
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1