یکی میگفت↓✨
_بچه ها!
نگید #حضرت_زهرا حرم نداره...
یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون!
بگید #مادر من میخوام🙃🌱
ازاین به بعد اینجا #حرمت باشه
اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید...
ظرف هم می شورید به نیت
ظرفای حرمش،هیئتش بشورید..
شما هم #حرم بسازید🕌😉
دیگہ ناخودآگاه مراقب رفتارمونیم
مبادا تو حرم هر #حرفی ...
#گناهی...!😌❌
#حرم_بسازید_شما_هم
#اےواےمآدرم
@mahgolll
❣رهبر معظم انقلاب:
❤️درس زندگی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برای ما تلاش، اجتهاد، کوشش، پاک زندگی کردن است؛ همچنان که آن بزرگوار یکپارچه معنویت و نور و صفا بود.
۹۳/۰۱/۰۳۱
#حضرت_زهرا
#روز_مادر_مبارک
#محتوای_اختصاصی_مهگل
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
Mohammad Hossein PoyanfarMohammad Hossein Poyanfar - Chadorat Ra Betekan (128).mp3
زمان:
حجم:
2.77M
🖤
🏴چادرت را بتکان، روزی ما را بفرست ...
🎙محمدحسین پویانفر
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله…
🔥قسمت٢٣🔥
💢اسارت و شهادت شهید بی سر😭
📛ادامه قسمت قبل
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
⛔آری اوست که منتظر است نه ما😔
یاعلی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃🌹🍃🌹🍃🌹
بسم الله..
📛#قسمت٢٤
😔بعد از شهادت
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.🤨
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.😯💪🏻
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭
😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.😈🔫
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.☹️
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: 🔞"تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به...👀😯
ادامه دارد..
💝یاعلی💝
🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃
بسم الله..
💢زندگینامه شهید حججی💢
📛#قسمت_آخر📛
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
راقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
.
.
یاعلی💝
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃
🔴 چگونگی شهادت #حضرت_زهرا سلام الله علیها در بیان پدر بزرگوارش
◾️ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
🔹 كَأَنِّي بِهَا وَ قَدْ دَخَلَ الذُّلُّ في بَيْتَهَا وَ انْتُهِكَتْ حُرْمَتُهَا وَ غُصِبَتْ حَقَّهَا وَ مُنِعَتْ إِرْثَهَا وَ كُسِرَ جَنْبُهَا [وَ كُسِرَتْ جَنْبَتُهَا] وَ أَسْقَطَتْ جَنِينَهَا وَ هِيَ تُنَادِي يَا مُحَمَّدَاهْ فَلَا تُجَابُ وَ تَسْتَغِيثُ فَلَا تُغَاثُ ...
🔵 انگار میبینم آن لحظهای را که ذلت وارد خانه او (فاطمه سلام الله علیها) شده، حرمتش پایمال گشته،
حقش غصب شده، از ارث خود منع شده، پهلوی او شكسته شده و فرزندی را كه در رحم دارد، سقط شده؛
در حالی كه پیوسته فریاد میزند: وا محمداه ! ولی كسی به او پاسخ نمیدهد، کمک میخواهد؛ اما كسی به فریادش نمیرسد..
و او اوّل كسی است كه از خاندانم به من ملحق میشود ؛
و در حالی بر من وارد میشود كه محزون و غمگین است حقش غصب شده و شهید شده است.
📚 منبع شیعه: الامالی صدوق، ص ۱۱۴
📚 منبع سنی: فرائد السمطين ج۲ ، ص ۳۵
.
🍃 تقسیم پرده و النگوهای فاطمه (س)
عادت پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بر این بود هرگاه میخواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی میکرد، فاطمه (علیه السلام) بود و از خانه دخترش زهرا به سفر میرفت.
و چون از سفر بر میگشت، اول به دیدار فاطمه (علیها السلام) میرفت، سپس به خانههای همسران.
یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی (علیه السلام) مقداری از غنیمتهای جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه (علیها السلام) داد.
زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانهاش آویخت.
وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه (علیها السلام) رفت.
فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود.
ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه (علیها السلام) نگریست و فورا برگشت.
بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تاکنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت.
آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده را کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی و پرده را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود:
نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکردهایم، اکنون هرطور صلاح میدانید در مورد آنها انجام دهید.
چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید.
سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه (۱) را فرا خواند پارههای النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند.
سپس فرمود:
خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند.
----------
(۱): گروهی از مهاجرین بودند که اموال و منزلی نداشتند، در گوشه مسجد رسول خدا زندگی میکردند.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٣
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
✨ کرامات حضرت فاطمه زهرا (س)
از جابربن عبدالله نقل كردهاند كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چند روز بود غذايى نخورده بود، و كار بر او مشكل شد، به منزل همسرانش سر زد هيچ كدام غذايى نداشتند،
سرانجام به سراغ دخترش فاطمه (عليها السلام) آمد و فرمود: دخترم! غذايى دارى من تناول كنم زيرا گرسنهام؟
عرض كرد: نه بخدا سوگند!
هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از نزد او خارج شد، زنى از همسايگان دو قرص نان و مقدارى گوشت براى فاطمه (عليها السلام) هديه آورد،
او آن را گرفت و در ظرفى گذاشت و روى آن را پوشاند و گفت: بخدا سوگند رسول الله (صلى الله عليه وآله) را بر خود و فرزندانم مقدم مىدارم!
و اين در حالى بود كه همه گرسنه بودند.
حسن و حسين را به سراغ پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرستاد و از او دعوت كرد به خانه بيايد.
عرض كرد: فدايت شوم، چيزى خداوند براى ما فرستاده، و من آن را براى شما ذخيره كردهام.
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: بياور. و او ظرف غذا را نزد حضرت آورد. هنگامى كه پيغمبر سر ظرف را برداشت مملو از نان و گوشت بود،
هنگامى كه فاطمه آن را ديد در تعجب فرو رفت، و فهميد اين نعمت و بركتى است از سوى خدا، شكر آن را بجا آورد و بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) درود فرستاد.
پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: دخترم! اين را از كجا آوردهاى؟
عرض كرد:
« (هُوَ مِنْ عِنْدِ اللهِ إِنَّ اللهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب)؛ اين از سوى خداست، خداوند به هر كس بخواهد، بىحساب روزى مىدهد!» (آل عمران، ٣٧)
پيامبر (صلى الله عليه وآله) شكر خدا را بجا آورد و اين جمله را فرمود:
«الْحَمْدُ للهِ الَّذِي جَعَلَكَ شَبِيهَةً بِسَيِّدَةِ نِساءِ بَنِي اسْرائِيلَ».
شكر مىكنم خدايى را كه تو را شبيه (مريم) بانوى زنان بنى اسرائيل قرار داد.
هنگامى كه روزى خوبى نصيب او مىشد از او سؤال مىكردند: اين از كجاست؟ مىگفت: از نزد خداست.
سپس پيغمبر (صلى الله عليه وآله) به سراغ على (عليه السلام) فرستاد، او آمد، و همگى از آن غذا خوردند، و بقيه همسران پيامبر نيز خوردند و همه سير شدند، و هنوز ظرف غذا پر بود!
فاطمه (عليها السلام) مىگويد: من از آن براى تمام همسايگان فرستادم و خدا در آن بركت و خير زيادى قرار داد.
📔 قصص الانبياء، ص۵١۳
#پيامبر #حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
١.
✨ خواستگارى از فاطمه (س)
هنگامى كه سن مبارك بتول عذراء حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها نه سال كامل شد، از اطراف و اكناف اهل مدينه و عظماى قبائل و رؤساى عشاير و صاحبان ثروت و مكنت به خواستگارى حضرت آمدند.
عدهاى از منافقين نيز اين جرئت را به خود دادند كه با كمال بى شرمى به خواستگارى آن حضرت بيايند.
هنگام خواستگارىِ بعضى از آنها رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله بسيار ناراحت شدند، و به عدهاى از منافقين كه اعتراض كردند، فرمودند: «من شما را رد نكردم، بلكه خدا شما را رد كرده و امر فاطمه سلام اللَّه عليها از جانب خداوند متعال معين مى شود».
آنان غافل از اين بودند كه اين گوهر گرانبها را خداوند در سايه عزّت و حراست خود حفظ فرموده و او را در خور استعداد ابناء دنيا از ملوك و رعايا و ارباب فقر و غنا قرار نداده است، بلكه او را براى وصى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله على بن ابى طالب عليه السّلام ذخيره فرموده است.
از امام حسين عليه السّلام روايت شده كه فرمود: روزى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله در خانه امّ سلمه بود.
فرشتهاى با هيبت خاصى بر آن حضرت نازل شد كه با لغات گوناگون كه به يكديگر شباهتى نداشت مشغول تسبيح و تقديس خداوند بود.
او عرض كرد: من صرصائيلم. خداوند مرا نزد شما فرستاده كه به شما بگويم: «نور را با نور تزويج كن».
حضرت فرمود: «چه كسى را با چه كسى»؟ گفت: «فاطمه را با على بن ابى طالب». لذا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فاطمه سلام اللَّه عليها را در حضور جبرئيل و ميكائيل و صرصائيل به عقد على عليه السّلام در آورد و اين عقد در زمين بود.
در اين هنگام پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به ميان شانههاى صرصائيل نگريست و ديد نوشته است: «لا اله الااللَّه، محمّد رسول اللَّه، على بن ابى طالب مقيم الحجة».
فرمود: اى صرصائيل، از كى اين جمله بين شانههاى تو نوشته شده؟ گفت: دوازده هزار سال پيش از آنكه خداوند متعال دنيا را بيافريند.
⭕️ این داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج۴۳، ص۱۲۳ و١۴۵
#امام_علی #حضرت_زهرا #داستان_بلند
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1