eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لحنش جدی شدو صداش آروم _تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت! با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات! صدای خنده آرومش رو شنیدم _خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه! _نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! _خیلی هم عالی بود... خداحافظ! خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! *** محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده! محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد _بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم! هردوتاشون قهقه زدن محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم _مامان! مامان با خنده وارد آشپزخونه شد _چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _نمی زارن کیکم و درست کنم! محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست _ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن! محسن هم حرفش و تایید کرد _والا! رو کرد به محمد و ادامه داد _ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی! مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد _سلام بفرمایید؟ _علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟ _اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! _حالا چه شکلی هست؟ _کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟ بلند بلند خندید _منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟ _خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده! _از بس بی سلیقه ای! _همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟ _از اسرار مگوه فضول خانوم! _خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! _آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد _یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه! -خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم! _مواظب باش سعی ات نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد _الو مردی اون ور خط؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید! _هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟! خندیدم _آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست! _بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! خندیدم _نخواستم روحیه بدی برو سر درست! _لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! _تو غلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین. _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟ مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم _خب صبر کن کمکت کنم دختر.. لبخندی زدم _نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد _برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود _سلام آقا خسته نباشی! با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها به خودش اومد _سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟ کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم به سمتش گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام _محیا؟؟!!! خندیدم _جونم ؟ نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید _ممنون! داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده بازم خندید _اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... _ امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود _انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم... با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد _ببخشید دست هام خیلی کثیفه. با اعتراض گفتم: امیرعلییییی! خندید _جون امیرعلی؟! خندیدم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمون اومده بود خونمون بابام داشت گز تعارف میکرد به مهمون طرف گفت ممنون یکی خوردم بابام گفت دوتا خوردی ولی بازم بردار دیگ نیومدن خونمون 😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_550752121.mp3
5.88M
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در روی تو میبینم مهر رُخ سرمد را 🎤 محمود کریمی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ آفتاب ☀️ عاطفه- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم. - مگه كسي جلوت رو گرفته؟! عاطفه- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره. نمونه اش اين همه بچه‌هاي ديگه ي دانشگاه. ديدي (ليلا رباني) به چه روزي افتاده؟ مجبور شد انصراف بده و بره بشينه تو خونه. يا همين (فيروزه ستاري) كه توي گروه شماست. يك ساله كه داره دنبال كارهاي طلاقش مي‌دوه ؛ از اين دادگاه به اون دادگاه. خودت كه ديدي يك ترم هم مشروط شد و عقب افتاد. اون هم دختري مثل اون كه يه موقع شاگرد اول گروه بود. سميه به تندي برگشت به طرف عاطفه: - تو چي كار به كار زندگي بقيه و مشكلاتشون داري؟ چرا فقط اون‌ها رو ميبيني؟! مگه فقط اون‌هان كه شوهر كردن. اين همه بچه‌هاي ديگه هم هستن كه شوهر كردن و آب هم از آب تكون نخورده! تازه شادتر و با نشاط تر هم شدن. مثل (محبوبه كسايي) كه ترم اول عقدش بود، حالا هم كه يك ساله عروسي كرده! فاطمه هم گفت: - ببين عاطفه! مراقب باش هيچ وقت اشتباهات و مشكلات بقيه تو رو نترسونه. از اون‌ها عبرت بگير. مراقب باش، ولي نترس! اگر ميبيني (ليلا) و (فيروزه) توي زندگيشون مشكل دارن، شايد به خاطر برنامه ريزي‌هاي اشتباه خودشون بوده. نا هماهنگي‌ها و بي برنامگي بوده كه اين طور زندگي رو برا اون‌ها سخت كرده، نه اين كه خيلي زود عروسي كردن و بچه دار هم شدن. بعد هم ديگه مشكلات بچه داري مزاحم درس خوندن و درس خوندن مزاحم زندگيشون شد. عاطفه- آخه چه برنامه ريزي! چه كشكي! چه ماستي! فاطمه جون؟! موقعي كه (آقا) فردا فرمودن كه نمي خوام بري درس بخوني، بگير بشين تو خونه، من ديگه چي كار مي‌تونم بكنم؟ مادرِ را... قبل از اين كه عاطفه بتواند جمله اش را كامل كند، فاطمه صحبتش را قطع كرد. شايد در همان نگاه كوتاهي كه به راحله كرده بود، ديده بود كه او سرش را پايين انداخته و اخم هايش در هم رفته است. فاطمه گفت: - عزيز من! اين كه ديگه مشكلي نداره. خب يه دانشجويي يا يه آدم تحصيل كرده اي رو انتخاب كن كه با درس خوندن تو مشكل نداشته باشه. يا مثل خيلي از مردهاي ديگه تشويقت هم بكنه. همين (محبوبه كسايي) كه سميه گفت، مگه نشنيدي كه شوهرش روزهاي امتحان محبوبه، مرخصي مي‌گيره تا از بچه نگهداري كنه؟! - آخه تو هم حرفهايي مي‌زني فاطمه جون، چه طور من يه دانشجوي اس و پاس رو كه نه سربازي رفته، نه كاري داره انتخاب كنم؟! تازه فردا هم كه درسش تموم ميشه. دو سال طول مي‌كشه تا بره سربازي، بعد هم يكي- دو سال دنبال كار بگرده، تازه از كجا معلوم كه كار خوبي هم گيرش بياد؟! اين بار فهيمه بود كه اعتراض كرد: - د همين ديگه عاطفه خانم، شما كسي رو ميخواي كه همه چيزش تموم باشه و ايده آل، ولي خودت اگر فردا بهت گفتن مثلا (جهازت كو؟ ) مي‌گويي كه (من دختر تحصيل كرده ام، ديگه جهاز مي‌خواهم چي كار؟! ) عاطفه بهش برخورد: - يعني ميگي اين چيزها مهم نيست؟ اما فاطمه جوابش را داد: - چرا! مهمه عاطفه جان! ولي اين تويي كه بايد تشخيص بدي كدومشون مهم تره! حرف سر اينه كه تو بايد توقعاتت رو بياري پايين؛ يعني توقعات از دو طرف بايد كم باشه. اون وقته كه تو بايد ببيني كدوم پارامترها و خصوصيات برات مهم تره، اون‌ها رو در نظر بگيري. بقيه رو هم حتي المقدور از سرش بگذري. اخه اين نمي شه كه تو شوهري بخواي كه هم جوان و تحصيل كرده باشه كه بذاره تو ادامه تحصيل بدي و بري سر كار، هم يه آدم بازاري، پولدار و پخته باشه كه تو به چيزي احتياج نداشته باشي! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ عاطفه من و مني كرد و گفت: - از همه ي اين حرفها گذشته، ببينين من الان مجردم. بالاخره تا حدي اختيارم دست خودمه. دانشگاه مي‌آم. نسبتا توي تصميم گيريهام آزادم، هيچ مشكلي هم ندارم. پس چه لزومي داره كه خودم رو توي هچلي مثل ازدواج بيندازم. بالاخره اين كارها مسئوليت داره، مكافات داره! من كه هنوز صحبت‌هاي آخر فاطمه تو ذهنم بود بهش گفتم: - ببين عاطفه جون ازدواج چيزيه كه نمي توني از زيرش فرار كني. ساختار روحي زن به شكليه كه نياز به حامي و پشتيبان داره. تو الآن برخلاف اينكه فكر مي‌كني آزادي، ولي خيلي محدوديت داري. خيلي جاها نمي توني بري، خيلي كارا رو نمي توني انجام بدي؛ چون مجردي، چون تنهايي. ولي ازدواج مي‌تونه فضاي بهتري رو براي رشد تو مهيا كنه. به شرطي كه تو به اون، به شكل زندان و به شوهرت هم به چشم زندان بان نگاه نكني. اگه به اون به چشم همراه و هم دل نگاه كني، اون وقت انتخاب بهتري رو هم انجام ميدي. كسي رو انتخاب مي‌كني كه بال هات رو باز كنه، نه اينكه از ازدواج يه قفش برات بسازه! - راستي! يه حرفي از استادم يادم اومد كه خيلي جالبه. راجع به ازدواج ايده آل مي‌گفتن (ازدواجيه با پيوند عشق معنوي و الهي و جوشش بي نظير ميان زن و مرد مومن و مسلمان و همكاري و همسري به معناي واقعي بين دو عنصر الهي و شريف و بيگانه از همه تشريفات و زر و زيور‌هاي پوچ وبي محتوايي ظاهري.) ببين دقيق هم حفظ كردم! خب حالا اين طوريه كه ازدواج معنا ميده. زوج شدن دو تا فرد! يعني دو نفر همديگر رو تكميل ميكنن. هر كدوم استعدادهايي دارن كه بدون استفاده از استعدادهاي اون يكي، ديرتر به تكامل ميرسن. عاطفه نگاه رضايت بخشي داشت. با اينكه از مباحث جدي دل خوشي نداشت، ولي اين بار اين بحث باعث شده بود تا حساسيت بچه‌ها از قضيه او كمتر شود. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا