منو داداشم سرمـــــا نمیخوریم اصلا !!
مامانم میگه برای اینکه وقتی بچــــــه بودین ، از حمام که می اومدین
میذاشتمتون جلو پنکه خشـــک بشین حالا بدنتون مقاوم شده !😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
قسمت_هفتاد_ویک
💭و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در بياورد.
ولي مثل اين كه راحله قصد كرده بود جوابي به طعنهها و كنايههاي عاطفه ندهد. فقط دسته ديگري از ظرفها را برداشت و رفت.
راحله- لطفا زودتر بخورين، ميخوايم سفره رو پاك كنيم.
ثريا سفره را پاك كرد.
من و راحله وسميه هم ظرفها را شستيم. فهيمه مثل هميشه خسته بود، خوابيد. عاطفه هم گفت كه چون خدمت به زائرهاي امام رضا (ع) ثواب داره و اون دلش نمي آد كه ما رو از اين ثواب محروم كنه، سهم ثواب خودش رو به ما ميبخشد. با همه اين حرفها شستن ظرفها تقريبا زود تمام شد، ساعت دو، بعدش هم خواستيم بخوابيم. ولي چون راحله و فهيمه وثريا از زيارت امروز عاطفه بي خبر بودند و بايد حتما گزارش عاطفه را ميشنيدند، ما هم نتوانستيم بخوابيم. از ساعت چهار هم كه همه منتظر فاطمه بودند كه ميآيد يا نه.
فهيمه گفت:
- عزيز من! نمي دونم آدم چه اجباري داره بيشتر از اون چيزي كه ميتونه، ادعا كنه. حرف براي بزرگ تر از تو هم سنگينه كه بخوان به اين سوالها جواب بدن. ما هم واقعا توقع نداريم كه فاطمه بتونه اين شبهات رو رفع كنه. اين سوالها مدتها ست همه جا مطرحه.😕
راحله تاييد كرد:
- منم فكر مي كنم اگه اين سوالها جوابي داشت، اين قدر پخش نمي شد. اين قدر دهن به دهن نمي گشت.😏
ساعت ۵/۴ كه فاطمه آمد، راحله با خوشحالي خنديد و گفت:
- فا طمه نبودي ما كلي پشت سرت غيبت كرديم. حتما فاطمه ميخواست از زير بحث فرار كنه كه ظهر نيامده!
فاطمه خنديد. اصلا به دل نگرفته بود.
- حالا ناراحتي تون از چيه؟ اگه به خاطر اومدن منه، برگردم. اگه هم به خاطر غيبتهاييه كه پشت سرم كردين، ميبخشمتون
تا بچهها بيايند نفس راحتي بكشند و پوزخند ثريا روي لبانش بخشكد، ادامه داد:
- البته به شرط اين كه هر كدومتون يكي يه زيارت جامعه كبيره برام بخونين!
💭حالا فاطمه جدي گفت يا شوخي، معلوم نبود، بچهها كه با خنده هايشان آن را به شوخي گرفتند. فاطمه كه ناهارش را خورد،
اولين كسي كه بحث را شروع كرد، راحله بود. با سوالي ميان شوخي و جدي پرسيد:
- بالاخره ميخواي جواب سوالهاي ما رو بدي يا نه؟ يا اين كه ميخواي تا شب سر همه رو گرم كني؟
فاطمه هم تاييد كرد:
- آهان راستي داشت يادمون ميرفت ها. ولي قبل از اين كه دوباره به سوالهاي صبح برسيم، بذارين من يكي- دو نكته را تذكر بدم. اگه بتونيم روي اين نكتهها توافق كنيم، بعداً هم كمتر به مشكل برمي خوريم و گرنه هيچ كدوممون حرف اون يكي رو نمي فهميم.
ثريا با لحني جاهلانه رُخصت داد:
- بفرما. ميدون در اختيار شماست پهلوون!
فاطمه با تكان دادن دستش از او تشكر كرد.
- اول يه سوال: 😊☝️تصور كنين يه تابلوي نقاشي كه يك دست سياه باشه، يا هر رنگ ديگه اي باشه كه شما بپسندين، قشنگ تره يا يه تابلوي نقاشي از يه منظره زيبا؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب☀️
#قسمت_هفتاد_ودو
ثريا جواب داد:
- اين چه سواليه؟ معلومه تابلويي كه يه دست و يه رنگ باشه، هنر نيست. هر آدم بي دست و پايي مثل من هم ميتونه تابلويي فقط با يه رنگ نقاشي كنه!
فاطمه- ببينين اصل منظره تو هر دو تا نقاشي يكي بود. فقط يكي اش با يه رنگه، اون يكي اش با چند رنگ. حالا فكر ميكنين چرا اون منظره اي كه با چند رنگه، قشنگ تره؟
تا بيايند همه فكر كنند، راحله مثل هميشه زودتر از بقيه جواب داد:
- به نظر من به خاطر تنوع رنگ هاست. يعني لازمه قشنگ بودن يه تابلو، متنوع بودن رنگها و نقش هاست تا بشه ظرايف و حدود هر شكل رو به راحتي مشخص كرد و فهميد كه هر شكل يا رنگي چه نقشي در كليّت تابلو داره.
فاطمه از جواب راحله راضي به نظر ميرسيد:
- حالا اگر بتونيم #نظام_خلقت رو به يه تابلو تشبيه كنيم، چيزي كه اين نظام رو به كمال ميرسونه تنوع نقشها و گوناگوني مخلوقاته. براي اين كه هر موجودي بتونه به بهترين نحو به نقش خودش عمل كنه، بايد افراد و موجودات هم استعدادهاي مختلفي داشته باشن. پس تنوع موجودات يا نقشها كه تنوع استعدادها رو هم به دنبال خودش مياره لازمه يك نظام منطقي و حساب شده است، قبول؟
راحله- قبول!
فاطمه- همه هم قبول داريم كه خدا انسانها را متنوع آفريده و به دو نوع زن و مرد تقسيم شون كرده. حالا اگه قرار بود نقش اين دو تا عيناً مثل هم باشه يا استعدادهاي يه اندازه اي داشته باشن، ديگه زن و مرد آفريده شدن انسانها معنايي داشت؟ نه! كار بيهوده اي بود! يا همه مرد خلق ميشدن يا همه زن! پس 👈اولاً از اين تنوع در آفرينش هدفي در ميون بوده،
👈ثانياً زن ومرد در به هدف رسوندن اين منظور، نقشهاي جداگانه و در نتيجه استعدادهاي مختلفي دارن. پس با هر استعداد هم بايد برخورد جداگانه اي بشه.
فهيمه پرسيد:
- يعني چه؟
فاطمه- بذارين يه مثال براتون بزنم. حتماً همه تون داستان مهموني رفتن لك لك و روباه رو شنيدين. يه روزي روباهي، لك لكي رو دعوت كرد خونه شون و بعد غذاي لك لك رو هم مثل مال خودش ريخت توي بشقاب، روباه خودش با زبان غذايش را ميليسيد و ميخورد، ولي لك لك چون منقار داشت نتونست اون غذا رو بخوره.
ادامه👇
ادامه قسمت٧٢ 👇👇
...دفعه بعدي لك لك روباه، دعوت كرد خانه اش. اين بار لك لك به تلافي مهماني قبلي، غذاي هر دو رو در كوزه اي دراز و دهانه باريك ريخت. لك لك خودش منقار بلندش رو ميكرد توي كوزه و غذايش رو ميخورد ولي روباه نتونست پوزه اش را فرو كند توي كوزه.
راحله به همين زودي كلافه شد. از بس عجول بود اين دختر.
- فاطمه! چرا حاشيه ميري و قصه ميگي، برو سر اصل مطلب.
فاطمه- اصل مطلب اينه كه اگه ما قبول داريم زن و مرد با نقشها و استعدادهاي متفاوتي خلق شدن و وظيفه هاشون هم با همديگه فرق داره، پس بايد قبول كنيم كه هر كدوم براي بهتر انجام دادن وظيفه شون بايد حقوق جداگانه و متناسب با وظيفه هاشون داشته باشن.
راحله- اين هم قبول!
فاطمه- پس نظام حقوقي خوب، نظاميه كه در درجه اول اين تفاوت نقش و استعدادها رو به رسميت بشناسه و در درجه دوم هم وضع كردن قوانينش در جهتي باشه كه به هر كدوم از اين موجودات كمك كنه تا به بهترين نحو ممكن وظيفه شون رو انجام بدن.
من گفتم:
- حالا اين نظام حقوقي خوب رو از كجا ميشه شناخت؟
مثل اين كه فاطمه از سوال من خيلي خوشش آمده بود، گفت:
- آفرين! سوال خيلي خوبيه، 😊👌جوابش هم چند تا نكته داره. درست بررسي كردن يه نظام حقوقي اينه كه اون رو به عنوان يه نظام كامل و مرتبط با همديگه بررسي كنيم. يعني اين كه نبايد جزئيات اين نظام حقوقي رو به طور جدا جدا و بدون توجه به ارتباطشون با همديگه، بررسي كرد.
ثريا پرسيد:
- يعني چي آخه؟
- يعني كسي كه ميخواد ماشين بخره، از فروشنده راجع به تك تك اجزاي موتور سوال ميكنه يا راجع به كليت ماشين ميپرسه تند ميره يا نه؟ ميخوام بگم كه يه مكانيك بايد از جزئيات و خصوصيات موتور مطلع باشه، ولي هيچ لزومي نداره كه هر كسي سوار ماشين ميشه هم به اندازه يه مكانيك از جزئيات ماشين سر در بياره. تازه همان مكانيك هم حق نداره يك فنر رو از داخل موتور درباره و بگه كه اين فنر بي قواره به چه درد ميخوره؟ اين در جاي خودش بايد تحليل بشه، نه مستقلاً! بايد ديد در مجموعه كاركرد موتور چه نقشي داره!
فهيمه پرسيد:
- حالا اين مثال چه ارتباطي با بحث ما داره؟😐
- ارتباطش اينه كه يه #غيرمتخصص هم كه ميخواد يه نظام حقوقي رو بررسي كنه، بايد كاركرد اون رو در جامعه ببينه. اگر هم دليل يكيش رو متوجه نشد، نبايد لزوم وجود اونو منكر بشه و متخصصان هم بايد ارتباط همه قوانين رو با همديگه در نظر بگيرن. نكته ديگه هم اين كه يه نظام حقوقي رو بايد با جهان بيني خودش سنجيد، چون اين قوانين وضع ميشن تا جامعه رو به اون هدفي كه در جهان بيني مد نظره برسونن. پس، چون در اسلام اصالت با معنويته نا ماديت، پس تمام جنبههاي مادي هم
كه وجود داره و روشون تاكيد ميشه به خاطر مقدمه معنويت بودنشونه. يعني جهت گيري نظام حقوقي اسلام در جهت اولويت دادن به معنوياته. در جاهايي هم كه ماديت ممكنه ضربه اي به معنويت بزنه، ماديت محدود ميشه تا زمينه ضربه خوردن معنويت فراهم نشه.
راحله دوباره با خودكارش روي كف دستش ضرب گرفت. با ضربههاي منقطع ولي پي در پي، ۱-۲-۳، چند لحظه مكث دوباره ۱-۲-۳، در همان حين هم سوال كرد:
- حالا ميخواهي چه نتيجه اي بگيري؟
فاطمه رو به راحله كرد:
- ميخوام نتيجه بگيرم كه در #اسلام #فضيلت، درست انجام دادن اموريه كه خدا از انسان خواسته؛ يعني مراتب و مناصب اجتماعي در دنيا هيچ كدوم به تنهايي ملاك برتري نيستن. مهم انجام دادن تكاليف الهيه.
فهيمه با هيجان عينكش را كه روي دماغش ليز خورده بود، هُل داد عقب تر:
- منظورت اينه كه با اين كه در اسلام زن نمي تونه حاكم يا قاضي بشه، هيچ نقصي براي اون محسوب نمي شه؛ به اين دليل كه حكومت و قضاوت جزو مناصب اجتماعي يا دنيوي هستند.
فاطمه- بله! دقيقاً منظورم همينه! چون كه لازمه بعضي از اين مناصب و مشاغل داشتن انواع ارتباط در شرايط مختلف با ديگران است. خدا هم خواسته كه زن با اون خصوصيات طبيعي لطيفش وارد چنان واديهاي پر مشقتي نشه.
فهیمه- مثلا؟!
فاطمه- مثلاً حاكم بايد رفت و آمدهاي زياد، نشست و برخاستها و ارتباط و مراودت زيادي داشته باشه كه تحمل اين مشقات با لطافت جنس زن منافات داره. يا در مورد منصب قضاوت، كه بين فقهاي اسلامي مشهوره كه زن نمي تونه قاضي بشه، شايد به اين خاطره كه نعمت عواطف و احساسات در وجود زنها قوي تره، همين مسئله ممكنه مانع قضاوت صحيح و اجراي عدالت بشه.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
35.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | نادر
😰 ماجرای قهرمانی که آمریکاییها رو در خلیجفارس بیآبرو کرد...
➕ نبرد قایقهای تندرو با سوپرکبریهای آمریکایی!
#نادر_مهدوی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
Marya:
چیستان
اون چه حیوانیه که اگر اسمش رو از آخر بخونیم اهلی میشه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👏👏👏دوستانی که مایلند در مسابقه مه گلی این هفته شرکت نمایند پاسخ را تا فردا شب پاسخ پیشنهادی خود را به ایدی زیر ارسال فرمایند👇👇👇
@mariamm313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 لحظه هاتون
🍀 آکنده از شادی های بی پایان
🌿 زیباترین لبخندها بر لبان تون
🍀 بالاترین دست ها نگهبان تون
🌿 و قشنگترین چشم ها
🍀 بدرقه ی راهتون ..
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃صبح زیبای اولین روز هفته تون زیبا و شاد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹
به نام او...
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم۱
از این هفته با موضوع تاثیرگذاری در خدمت شما هستیم
با این مقدمه که همونطوری که میدونید
اثر یعنی برجای گذاشتن یک نشانه !
اثر گذاشتن، هم به شکل مادی هست، هم معنوی.
مادی مثل: راه رفتن روی برف که اثر قدم زدنمون روش باقی می مونه یا اثر رنگ جوهر که بعد از انتخابات روی دستمون می مونه👌
معنوی مثل چی؟ مثل اتفاق و تاثیری که رای ما در سرنوشت کشور میذاره یا حال خوبی که برای دیگران یا خودمون در اثر یک کار خوب بوجود میاد و...
دقت کنیم تاثیر گذار بودن دو وجهه هم داره یعنی چی آغاااا؟!
یعنی هم می تونیم تاثیر بد بذاریم⛔️
هم می تونیم تاثیر خوب بذاریم ✔️
مثلا، مثل یه طوفان همه چیز رو داغون کنیم یا مثل یه بارون گرد و خاک ها رو بشوریم ببره!
اینها رو داشته باشید
میدونم هممون دوست داریم تاثیر گذار باشیم آخه این یه ویژگی فطریه تا جایی که حتی اون اراذل سر کوچه هم دوست داره توی نقش خودش تاثیر گذار باشه فقط راه رو اشتباه رفته😎
چون قراره ما راجع به این صحبت کنیم که چگونه تاثیر گذار باشیم من خیلی حرفها رو راجع به اثر هر عملی که انجام میدیم ،
هر نفسی که می کشیم ،
هر قدمی که بر میداریم،
هر قلمی که می زنیم ،
هر نگاهی که می کنیم،
هر حرفی که می زنیم،
هر حرکتی که می کنیم،
هر فکری که می کنیم،
فاکتور میگیرم😊
هر چند که خیلی مهم هستن چون ما به صورت خواسته یا ناخواسته دائما در این دنیا در حال اثر گذاشتن و اثر گرفتنیم که ممکنه با یک نفسی با یک نگاهی با یک حرفی با یک حرکتی و.... چنان اثری بگذاریم و یا چنان اثری بپذیریم که زندگیمون زیر و رو بشه! ولی بحثش بماند برای وقتی دیگر به شرط حیات....
اما از اونجایی که بر و بچه های ایتایی یه تم بچه مثبتی دارن و بچه مثبتها هم دنبال بهتر کردن زندگی خودشون و دیگران هستن میریم سراغ ویژگی های افراد تاثیر گذار که انشاالله ما هم یکیشون باشیم...
ادامه دارد....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌺
تغییر افکار
قسمت اول
https://eitaa.com/mahgolll/23963
قسمت دوم
https://eitaa.com/mahgolll/24126
قسمت سوم
https://eitaa.com/mahgolll/24315
قسمت چهارم
https://eitaa.com/mahgolll/24491
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ذهن می تواند در هزاران مسیر برود.
اما در این راه زیبا،
من در مسیر آرامش گام میگذارم....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
-نمی خواد بشین!
از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
_راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد دراز بکشم و اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...با صدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش
_خوابم نمیاد...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لب هام به خنده باز شد که امیرعلی هم خندید
_میزاری حرف بزنم؟
جمع کردم لب هام رو
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید رو به رو بود...
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرف ها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت... ولی نمی دونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباس هام و خاکی کردم ...می دونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشم هام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
_خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و لب زد
_من و ببخش محیا ... تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباس های نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشم هاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
_میبخشی منو؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و باز شد... یک آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشم هاش جواب مثبت داد.
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز
_خیلی قشنگه... ممنون!
_نقره است... ببخشید طلا نیست... میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی...
پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی... بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد!
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش
_محیا خانوم درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم
_من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشم هام بود با شک!
_جدی میگم... باور نمی کنی از عطیه بپرس... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم... هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی...
دست چپم و بالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم
_دیدی که حلقه ام رو ساده و رینگی برداشتم.
بازم چین انداخت به پیشونیش
_نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و می کنی!
چشم هام گرد شد
_امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت!
دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا
_من معذرت می خوام... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم
و گندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد!
بلند بلند خندید
_حالا چرا می فروختی...؟! خب استفاده نمی کردیشون!
متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم
_آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم!
این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم
_حالا جای تنبیه خودت میندازیش گردنم!
سرش رو از رو پام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم... آروم بودم و پر از آرامش دست های گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود
_ممنون!
با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو!
_ببخشید نذاشتم بخوابی!
_من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی می شنیدم!
-من نذاشتم تو استراحت...
بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشم هام که داد می زد احساس درونیم رو! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دست هاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی!
گرم شدم و آروم توی آغوش امنش و جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز در آورد چون حالا راضی بود از بودنم!
***
خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد!
_خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه!
پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم... نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند... هیچ وقت زنگ نمی زد اونم هفت صبح!
_الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی می شد فهمید سعی در آروم کردنش داره
_جونم امیر علی چی شده؟
صداش روشنیدم
_جونم عمو ...جان آروم گلم!
_امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام می لرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد
_امیرعلی!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم
_محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم!
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن... فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم
💢شاد باشی يا غصه بخوری راضی باشی از زندگيت يا نه لحظه ها ميگذرن پس تصميم بگير از امروز برای هر چيز بيخودی خودت رو داغون نکنی. یه روز خوب رو با فکر کردن به دیروز بد، خراب نکنیم.
🌹🍃روزتون بخیر و شادی...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تندرستی
ریحان🍃
گیاهی نشاط آور است. دم کرده 50 گرم ریحان که شیرین شده باشد.
پس از هر غذا برای معالجه سردردهای میگرن و سردردهای عصبی مفید است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
قانون جذب میگه
وقتی بابت چیزی شکرگزاری میکنید،
مهم نیست آن چیز چقدر کوچک یا بزرگ باشد،
بلافاصله شروع به بیشتر شدن خواهد کرد.....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون... صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده می شد... قدم تند کردم و در رو باز!
امیرسام بود که بی تابی می کرد و امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت... توی سر منم هزار تا سوال جولون می داد!
اول از همه دست هام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم
_جونم خاله چیه آروم... سلام گلم... چی شده؟
امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد... امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد
بیرون! حالا نوبت من بود
_چی شده؟
به موهاش دست کشید
_بابای نفیسه خانوم فوت شده!
هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم
_وای خدای من کِی؟
_مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل رسیدن اورژانس تموم می کنن!
قلبم فشرده شد و تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود
_بیچاره نفیسه جون!
_امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم
_آره چرا که نه صبر کن حاضر بشم.
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره
_پس منتظرم!
امیرسام رو به خودم فشردم
_نمی خواد می برمش تو خونه تو هم بیا تو.
به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه.
نفهمیدم چطوری حاضر شدم... مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم می گفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست!
با توقف ماشین به امیرعلی نگاه کردم ...تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر!
صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم هام سست شد... همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم!... اشک های توی چشمم دیدم رو تار کرده بود کِی گریه ام گرفته بود؟!... دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیرمحمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده می شد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت... انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حضور پر رنگی داشته باشه!
پلک که زدم اشک هام سُر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد!
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشک های من زمزمه کرد
_برو تو خونه محیا!
بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود!
صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشم هات!
دستی روی بازوم نشست... سر چرخوندم عطیه بود.. پر از بغض... احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه... همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه ها و حتی گریه ها!
عطیه هلم داد سمت مهلقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!.. من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟! یتیم شدم!
و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته می شد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می بست!
گوشهای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن... تنها راهی که معجزه می کرد همین بود...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلودوم
🌸🍃🌸🍃🌺
....
به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیدهها و آرومشون میکرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود!
_عمه جون محیا!
با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم... کی به این آیه رسیدم... زمزمه کردم (اِنّاللهواِنّااِلیهراجعون) همون آیه حق... همون وعده الهی!
_جونم عمه؟
با گوشه روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته... میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه!
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم... پس من میرم!
بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم.
کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد
_محیا خانوم!
سر بلند کردم... چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
_سلام تسلیت میگم!
نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام زحمت شد برا شما!
_نگید این حرف و دوستش دارم... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت!
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظی زیر لبی بیرون اومدم... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دست هاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
_اومدی!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
_تو برمیگردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است!
دلم لرزید... غسالخونه... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید
_ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم
_آره خوبم!
چشمهاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
_مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
_خیالت راحت! خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد میترکید و محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم.
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم... حتی توی تشییع جنازه! دلم براش پر می زد اون لحظه فقط محتاج شونههاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیهاش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیرسام لبخند نشوند روی لبم مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ می زد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشم های پف کرده ام بود
_خب حال یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
_رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یاد مادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت... خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
وقتی بابام لبخند میزنه
مغز من: یالا الان وقتشه که پول بخوای😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هفتاد_وسه
فاطمه_…مثلاً حاكم بايد رفت وآمدهاي زياد، نشست و برخاستها و ارتباط و مراودات زيادي داشته باشه كه تحمل اين مشقات با لطافت جنس زن منافات داره. يا درمورد منصب #قضاوت، كه بين فقهاي اسلامي مشهوره كه زن نمي تواند قاضي بشه، شايد به اين خاطره كه نعمت عواطف و احساسات در وجود زنها قوي تره همين مسئله ممكنه مانع قضاوت صحيح و اجراي عدالت بشه.
اما راحله به اين مقايسه معترض بود:😐
- ميدونين كه ما زنهاي زيادي رو چه در اطراف خودمون و چه در جوامع غرب و شرق ميبينيم كه چنين خصوصياتي رو ندارن. مثلا همون رقت قلبي رو كه شما ميگي، در وجود خيلي از زنها نيست. نمونه اش هم انبوه زن هاييه كه تو سيستم پليسي دنيا استخدام شدن و در اين زمينه از همكارهاي مردشون هم جلوتر رفتن. يا زنهاي ديگه اي كه تحملشون در رنج و مشقت خيلي بيشتر از مردهاست.
فاطمه - توجه كنين كه گفتيم يه #نظام_خوب_حقوقي، نظاميه كه توجهش به كل سيستم باشه، نه موارد جزئي. توي يه همچين نظامي موقع وضع قانون، به عموم توجه ميكنن نه استثنا ها. ما در اطرافمون پيرمردهايي رو ميبينيم كه با اين كه سنشون بيشتر از ۷۰ ساله، ولي خيلي سرحال و قدرتمندن. اما قانون،
سن نامزد شدن رياست جمهوري و نمايندگي را زير ۷۰ سال تعيين كرده، چون قانون در نظر ميگيره كه اكثريت افراد در اين سن توانايي انجام چنين وظيفه اي رو ندارن و اگر بخواهد به اون تعداد محدود استثنا نگاه كنه، ممكنه ۹۵ موردش خطا بشه و ۵ مورد درست انتخاب بشن.
ظاهراً كسي اعتراض نداشت؛ چون كسي حرفي نزد. فاطمه براي اين كه جاي هيچ ترديدي باقي نماند، گفت:
- اصلا بذارين يه طور ديگه بگم. اون چيزي كه مال خود فرده مايه #فضيلت و برتريه يا اون چيزي كه به عنوان امانت بهش سپرده ان؟
مثلا يه كارمند بانك كه از صبح تا عصر ميليونها تومان پول از زير دستش رد وبدل ميشه، ميتونه خودش رو ثروتمند به حساب بياره؟ مسلماً نه! چرا؟ چون پولها مال او نيست. پس چيزي موجب فضيلت و برتريه كه متعلق به خود فرد باشه. مثل #كمالات_روحي و مقامهاي معنوي، نه #مناصب_اجتماعي. در مورد زنها #اجتهاد كه يك كمال و مقام علميه، از زنها دريغ نشده ولي خداوند وظيفه حكومت و مرجعيت رو كه منصبي دنيويه به عهده زن نذاشته. فكر كنم قبلا هم در بحث قوام بودن مردها بر زنها در همين مورد صحبت كرديم.
من پرسيدم:
_پس چي شده كه اين سئوال اين قدر در جامعه و به خصوص در ميان زنها شايع شده؟ به قول يكي از بچهها انگار هر جا كه ميري صحبت سر همين حقوقه!😟
فاطمه - به نظر من ريشه چنين سوالهای اينه كه #به_معيارهاي_ديني توجه نمي شه. چون از نظر نظام ارزش ديني، هيچ كدام از مناصب و مقامات اجتماعي مايه فضيلت نيستند. دينداران هم اهل چون و چرا كردن در اين كه چنين امانتي به فرد ديگه اي سپرده شده، ولي وقتي در نظامهاي دنيوي اين چنين مناصبي به عنوان ارزش تلقي شدن، طبيعيه كه زنها هم خود را عقب افتاده از قافله حس كنن و حق خودشون رو بخوان؛ حقي كه چنين حقيقتي نداره!
هر چند كه به نظر ميرسيد كه فهيمه هنوز مردد است، اما اين سميه بود كه گفت:
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1